-
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
شنبه 19 آذر 1390 14:03
امروز صبح که از خانه زدم بیرون، جلوی درب آسانسور همسایه ی روبروئی را دیدم که همزمان هر دو قصد بیرون رفتن از خانه را داشتیم . بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی گفت : امروز را به فال نیک می گیرم زیرا که روزم را بادیدار شما آغاز کردم! این جمله برای من دلنشین بود، نه به خاطر اینکه ممکن بود تعریف و تمجیدی در زوایای پنهان جمله...
-
خود_ تو!
جمعه 11 آذر 1390 20:20
تلفن محل کارم زنگ زد . صدای مهربان و پیر خانمی از اون طرف گفت : می تونی بیای خونه ی من الان ؟ با تعجب پرسیدم شما؟ گفت من مادرم ! گفتم : مادر جون اشتباه گرفتین ... گفت ببخشید و قطع کرد و دیگه هرگز فرصتی پیش نیومد که بهش بگم : دوست دارم همین الان بیام پیشت ... پ ن : پسری به مادرش گفت : تو دومین زن زیبائی هستی که در تمام...
-
آزمودم عقل دوراندیش را / بعد ازین دیوانه سازم خویش را
یکشنبه 6 آذر 1390 09:23
چرا دیوونه ها از این که اونا رو اونجا نیگر داشتن این قدر شاکی ان. اونجا آدم می تونه لخت و عور کف اتاق بخوابه، مثل شغال زوزه بکشه، لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره ... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیدن. اونجا آدم می تونه راجع به خودش بگه که خداس، یا مریم مقدسه، یا پاپ اعظمه، یا واتسلاو قدیسه، هر چند...
-
در دل شب، درپناه ماه،خوشترزحرف عشق وسکوت و نگاه نیست!
یکشنبه 29 آبان 1390 12:30
هر چه کمتر گمان کنیم که هستیم ، بیشتر تحمل میکنیم و اگر گمان کنیم که هیچ نیستیم، همه چیز را تحمل میکنیم «آنتونیو پورکیا» هر چقدر که خودم را جدی تر می گیرم زندگی سخت تر می شود. من چیز زیادی نیستم . یک ذره ی کوچک در جهانی عظیم . چیز چندان مهمی هم نیستم. روزی که نباشم خورشید مثل هر روز از مشرق طلوع می کند و از مغرب...
-
زندگی واقعی من
شنبه 21 آبان 1390 11:54
سلام زندگی واقعی توش خیلی چیزهای قشنگ هست ... دریا هست ... باران هست ... خورشید گرم هست ... جنگل های سبز و انبوه هست ... آدمهائی که خیلی دوستت دارن که بعضی هاشون گاهی وقتها توی دوست داشتنشون خیلی رنجت می دن ... آدمهائی که خیلی دوستت دارن و اصلا رنجت نمی دن ... آدمهائی هست که آمدنشون می شه برات یه معجزه ، ماندنشون می...
-
لحظه های نقره ای
سهشنبه 10 آبان 1390 13:30
می دونی ! زندگی همینی که هست نیست! یعنی زندگی همینی که می بینی نیست! زندگی خیلی چیزهای دیگه هم هست که با چشم و گوش زمینی قابل ادراک نیست. یه زمانی کتابی خوندم از نویسنده ای که چند ساعتی مرده بود و به گفته ی خودش اون هیئت ملکوتی که در اون چند ساعت ملاقات کرده بود بهش گفته بودند که موقع مرگت نیست الان و باید برگردی به...
-
من که از کوی تو بیرون نرود پای خیالم!
شنبه 7 آبان 1390 10:42
سلام نمیدونم باور میکنی یا نه، اما روزی نیست که در خاطرم نباشی، نه اینکه نشسته باشم از صبح تا شب به شما و دوستان داشته و نداشته ام فکر کنم، اما هر روز، لحظه هایی وجود دارند که آدم فارغ از مشغله های روزمره فقط به دلش گوش میکند، من در این لحظه ها با خدا نیایش میکنم هرچند زمانش کوتاه است، اما در اینجور لحظه هاست که شما...
-
حرفی به من بزن... من در پناه پنجره ام ، با آفتاب رابطه دارم!
دوشنبه 2 آبان 1390 11:55
یکی از آیتم هائی که برایم مهم بود در انتخاب و خرید آپارتمان این بود که حد اقل یکی از پنجره هایش طوری باشد که وسعت آسمان را در حد یک پنجره ببینم . پنجره ای باشد که روزها وقتی نگاه می کنم آبی آسمان باشد و تکه ابرهای پراکنده و شبها نیز در این هوای آلوده ی شهر حداقل یکی دو ستاره چشمک زن در دیدرسم باشد و چراغهای روشن داخل...
-
اشتیاق چشم هایم را تماشا کن ...
سهشنبه 26 مهر 1390 14:19
میشود برگشت اشتیاق چشم هایم را تماشا کن می شود در سردی سرشاخه های باغ جشن رویش را بیفروزیم دوستی را می شود پرسید چشمها را می شود آموخت دلم تنگ شده بود برای اون قسمتی از زندگیم که گمش کرده بودم . برای تک تک دوستام . برای اونائی که نوشتند برام توی این چند روز ، برای اونائی که زنگ زدند و اس ام اس زدند ... برای اونائی که...
-
تا بعد ...
چهارشنبه 20 مهر 1390 10:49
امروز روی تقویم نوشته شده : روز بزرگداشت حافظ . مطلب زیر انتخابی از کتاب «از کوچه رندان دکتر زرین کوب در خصوص زندگی و اندیشه ی حافظ می باشد، به مناسبت این روز بزرگ : « در این کوچه رندان ، که میان مسجد و میخانه راهی است ، که می تواند این حافظ شهر را بازشناسد؟ که می تواند از کوچه بسلامت بگذرد و بی ملامت ؟ از این کوچه...
-
زندگی ...
شنبه 16 مهر 1390 11:37
مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است . هیچ کس دوست ندارد که بمیرد حتی آنهائی که می خواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترک در زندگی همه ی ماست، شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد چون مامور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ کهنه ها را از میان برمی دارد و راه را برای تازه ها باز میکند. یادتان باشد...
-
دنگ شو ... دیوانه شو!
یکشنبه 10 مهر 1390 09:00
صدای پای تو آمد ، خیال کردم باد عبور می کند از روی پرده های قدیمی صدای پای تو را در حوالی اشیا شنیده بودم کجاست جشن خطوط ؟ نگاه کن به تموج، به انتشار تن من من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ ؟ و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان پر از سطوح عطش است ... سهراب سپهری خستگی بی معناست وقتی گوشهایم سرشار می شود از صدای گامهایت ای...
-
آرزوهای بزرگ کودکان
دوشنبه 4 مهر 1390 10:19
دوستی کتابی بهم داد با عنوان آرزوهای بزرگ کودکان و با خط بچه هائی نوشته شده بود که آرزوهاشون رو نوشته بودند . این کتاب کوچک برایم جالب بود چند جمله از آرزوهای بزرگ بچه های کوچولو رو اینجا نوشتم . آرزوهای بچه ها هم به زبان انگلیسی ترجمه شده هم به زبان فرانسه . - بهترین آرزوی من اینه که وقتی خواهرم به دنیا اومد اسمش رو...
-
من اما خنده ات را می خواهم که قشنگترین رنگ هستی ست!
دوشنبه 28 شهریور 1390 20:33
دلم تنگ می شود گاهی برای حرف های معمولی برای حرفهای ساده برای «چه هوای خوبی» «دیشب شام خوردی»؟ برای ... و چقدر خسته ام از «چرا؟» از «چه گونه !» خسته ام از سوالهای سخت پاسخ های پیچیده از کلمات سنگین فکرهای عمیق پیچ های تند نشانه های با معنا، بی معنا دلم تنگ می شود ، گاهی برای پنج «انگشت» دوست داشتنی! دوست عزیزم که این...
-
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر/ خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
سهشنبه 22 شهریور 1390 08:46
بچه که بودم عصرها با بچه های هم سن و سال همسایه می اومدم توی کوچه برای بازی. خونه ی ما ته یک بن بست دراز بود که می تونستیم به راحتی هر چقدر دوست داشتیم دوچرخه سواری کنیم و حتی گاهی دو سه نفره مسابقه ی دوچرخه سواری بدیم . خونه ی روبروی خونه ی ما یک دیوار سیمانی داشت که به صورت کج یک ترک بسیار عمیق از بالا تا پائین...
-
چیزی از جنس تنهائی
پنجشنبه 17 شهریور 1390 09:20
اندهت را با من قسمت کن شادیت را با خاک و غرورت را با جوی نحیفی که میان سنگستان مثل گنجشکی پر می زند و می گذرد اسب لخت غفلت در مرتع اندیشه ما بسیار است با شترهای سفید صبر در واحه تنهایی می توانیم به ساحل برسیم و از آنجا ناگهان با هزاران قایق به جزیره های تازه برون جسته مرجان حمله ور گردیم. منوچهر آتشی آرزویم برایت این...
-
این نیز بگذرد ...
سهشنبه 15 شهریور 1390 12:31
این روزها کمی خسته ام! شاید یه وقتهائی که می خوای خیلی قوی باشی بعدش یهو از خستگی فرو می ریزی! یه علامت سوال میان جلوی همه ی باورات ! همه ایمانت می رن توی یک فضای مه گرفته و هرکاری می کنی نمی بینی شون! یه وقتهائی میشه خیلی خیلی خسته بشی و این عظمت خستگی یه احساس تنهائی عمیق برات بیاره! فکر کنی کجای این دنیا هستی؟...
-
با تو می میرم
چهارشنبه 9 شهریور 1390 21:25
آسان است برای من که خیابانها را تا کنم و در چمدانی بگذارم که صدای باران را ، به جز تو کسی نشنود به درخت انار بگویم انارش را خود به خانه من آورد آسان است آفتاب را سه شبانه روز بی آب و دانه رها کنم و روز ضعیف شده را ببینم که عصا زنان از آسمان خزر بالا می رود آسان است که چهچه گنجشک را ببافم و پیراهن خوابت کنم آسان است...
-
ای خوشا با مهرورزان همرهی ...
دوشنبه 7 شهریور 1390 11:31
وای باران ! باران ... شیشه ی پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟ یه سری آدمها یادشون و خاطراتشون هیچوقت از یادت پاک نمی شن. میرن توی سلول سلول هستیت . یه سری آدمها وقتی می میرند ، باور نمی کنی که توی این دنیای خاکی ما نیستنداز بس که درون تو رو سرشار کردند، اونقدر بهت مهر دادند که تمام وجودت...
-
یک رابطه
چهارشنبه 2 شهریور 1390 18:56
کتابهای پائولو کوئیلو رو هیچکدومش رو نخوندم. هر بار باز کردم شروع کنم کششی در خودم ندیدم در خوندن کتابهاش.شاید یه روزی برام جذابیت پیدا کرد. متن زیر رو جائی خوندم. منو خیلی به فکر برد و حقیقتا تاثیر گذار بود. «دو آتش نشان وارد جنگلی می شوند تا آتش کوچکی را خاموش کنند. آخر کار وقتی از جنگل بیرون می آیند و می روند کنار...
-
لحظه هایم را در روشنی بارانها می شویم
شنبه 29 مرداد 1390 17:01
در بند حال برای اندیشیدن به فردا ! ولی اگر کسی از فردا هراس دارد به خاطر این است که نمی داند چگونه حال را بسازد، و وقتی کسی نمی داند چگونه حال را بسازد، به خود می گوید که فردا خواهم توانست آن را بسازم و این چرند است! زیرا فردا همیشه بدل به امروز می شود ! موریل باربری زندگی یعنی از دست دادنهای مکرر! اما هیچوقت هیچ چیز...
-
این هم از اون پست هائیه که عنوانش هست «همینجوری»!
سهشنبه 25 مرداد 1390 17:31
بگذار هر چه می خواهد ببارد ببارد از سنگ، از سیاهی ، از سکوت ما نومید نمی شویم ما همچنان سفره ی بی سین خانوار خویش را با الفبای تمام عیار عشق می آرائیم سید علی صالحی یکی دیگه از مزایای ماه رمضان اینه که اگه صبح ها سحرخیز باشی ترافیکی در شهر نخواهی دید و از هر مسیری که دلت بخواد می تونی بری تا با خیالی آسوده برسی به...
-
فردا
چهارشنبه 19 مرداد 1390 10:58
جدائی تاریک است و گس سهم خود را از آن می پذیرم ... تو چرا گریه می کنی؟ دستم را در دست خود بگیر و بگو که در یادم خواهی بود قول بده سری به خوابهایم بزنی من و تو چون دو کوه، دور از هم جدا از هم نه توان حرکتی نه امید دیداری آرزویم اما این است که عشق خود را با ستاره های نیمه شبان به سویم بفرستی . آنا آخماتووا من مالک هیچ...
-
من سالهای سال مرده ام
دوشنبه 17 مرداد 1390 10:50
من سالهای سال مردم تا این که یک دم زندگی کردم تو می توانی یک ذره یک مثقال مثل من بمیری ؟ قیصر امین پور برای بدست آوردن ساعتی خوشحالی باید خیلی تاوان داد. این یکی از ویژگی های زندگیست. گاهی در اوج لحظات خوشحالی ، لحظات با هم بودن ، داشتن ، رضایت ... تصور تمام شدن این خوشبختی ها نگرانم می کند. اما از لحظاتم لذت می برم...
-
فقط باش
شنبه 8 مرداد 1390 22:42
با توام ای لنگر تسکین ای تکانهای دل ای آرامش ساحل با توام ای نور ، ای منشور ، ای تمام طیف های آفتابی ، ای کبود ارغوانی ای بنفشابی با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین با توا م ای غم غم مبهم ای نمی دانم هر چه هستی باش! اما کاش ... نه ، جز اینم آرزوئی نیست : هر چه هستی باش اما باش . همین ... آهان! ... و کجا دنبال مفهومی...
-
در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست دارم ... در آن دور دست بعید!
سهشنبه 4 مرداد 1390 15:34
در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست میدارم. در آن دور دست بعید که رسالت اندامها پایان میپذیرد و شعله و شور تپشها و خواهشها به تمامی فرو مینشیند و هر معنا قالب لفظ را وا میگذارد چنان چون روحی که جسد را در پایان سفر، تا به هجوم کرکسهای پایانش وانهد.. در فراسوهای عشق تو را دوست میدارم، در فراسوهای پرده و رنگ. در...
-
آرام باش عزیز من
یکشنبه 2 مرداد 1390 20:15
آرام باش عزیز من ... آرام باش حکایت دریاست ، زندگی گاهی درخشش آفتاب ، برق و بوی نمک ، ترشح شادمانی گاهی هم فرو می رویم ، چشمهایمان را می بندیم ، همه جا تاریکیست آرام باش عزیز من ... آرام باش دوباره سر از آب بیرون می آوریم و تلالو آفتاب را می بینیم زیر بوته ای برف که این دفعه درست از جائی که تو دوست داری طالع می شود...
-
در دل مـن چیزی اســـــت مثل یک بیشه ی نور ...
پنجشنبه 30 تیر 1390 10:40
خواهم آمد سر هر دیواری ، میخکی خواهم کاشت پای هر پنجره ای ، شعری خواهم خواند هر کلاغی را ، کاجی خواهم داد ، مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک آشتی خواهم کرد ... آشنا خواهم کرد راه خواهم رفت ... نور خواهم خورد دوست خواهم داشت وقتی که مرگ دستان گرم و پرمهر عزیزانمان را دور میکند بعد ازمدتی مانند خواب و خیال می شوند،...
-
عطر تو
یکشنبه 26 تیر 1390 16:22
تار و پودم تنیده شده با نغمه ی شیرین آوایت، با گرمای نگاهت و عطر بودنهایت. نمی توانم از تو جدا شوم زیرا که نمی توانم از خود جدا گردم. فقط کافیست چشمانم را ببندم تا حضور مطلقت در کنارم باشد و هنگامی که چشمانم را باز میکنم دیگر خود را نمی یابم... گم شده ام در تو اما هرچه می گردم تو را نمی یابم... قبل از تو هیچ بودم، تهی...
-
شاید فردا یکی از ما نباشد
چهارشنبه 22 تیر 1390 19:10
من مردهام به دستانت نگاه کن هنوز لکهای جوهر بر انگشتان داری که طی همهی این سالها پاک نشده است همهی زخمهای من که از سالیان جراحت یافتهاند کنار فنجان گرم چای تو التیام میپذیرند دیگر صفت صبوری را دوست ندارم میخواهم به دریا بریزم دریا دور و من ناتوان از رسیدن به دریا کوچهات آرام و رنگ پریده بود تو به من گیلاسی...