فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

اشتیاق چشم هایم را تماشا کن ...

 

میشود برگشت  

اشتیاق چشم هایم را تماشا کن  

می شود در سردی سرشاخه های باغ  

جشن رویش را بیفروزیم  

 

دوستی را می شود پرسید  

چشمها را می شود آموخت   

 

دلم تنگ شده بود برای اون قسمتی از زندگیم که گمش کرده بودم . برای تک تک دوستام . برای اونائی که نوشتند برام توی این چند روز ، برای اونائی که زنگ زدند و اس ام اس زدند ...  

برای اونائی که یه روزهائی بودند و الان دیگه کمرنگ شدند ...  

 برای قسمت قشنگ زندگی که دور شده بودم ازش.   

روزگار  هر چی که باشه و به هر شکلی که باشه من نمی تونم کسانی رو که ازشون محبت میبینم فراموش کنم . همیشه یکی هست که گوشه ی ذهنم رو به خودش مشغول کرده همیشه بالاخره یکی هست که توی دلم بگم خدایا هر جا هست خیلی خیلی  نگهدارش باش، مراقبش باش.  گاهی وقتها خستگی و هر چیزی توی همین جنس  به آدم یاد می ده که باید ... باید ... باید بیشتر دوست داشته باشه .   هر چی که اینجا نوشتم بدون ویرایش و بدون دوباره خوانی نوشتمش ...و شاید پر از غلط و اشتباه تایپی و جمله بندی . ولی ترجیح می دم هینجوری باشه ... شما ببخشید!  مثل همیشه که خیلی چیزها رو ممکنه ندید بگیرید!  توی این روزهای پائیزی دوست داشتنی و توی این روزهائی که دل آدمها به دوستی های بی توقع و بی انتظار گرم شده ... جای یک باران پائیزی فقط خالیه...  

 

تا بعد ...

 

 

امروز روی تقویم نوشته شده : روز بزرگداشت حافظ .  مطلب زیر انتخابی از کتاب «از کوچه رندان دکتر زرین کوب در خصوص زندگی و اندیشه ی حافظ می باشد، به مناسبت این روز بزرگ :  

 

« در این کوچه رندان ، که میان مسجد و میخانه راهی است ، که می تواند این حافظ شهر را بازشناسد؟  که می تواند از کوچه بسلامت بگذرد و بی ملامت ؟ از این کوچه مرموز که همه چیز آن با آنچه نزد آدمهای عادی هست تفاوت دارد. آدمهای آن نه به دنیا یا سر فرود می آورند نه به آخرت. نه مال و جاه می جویند نه کام و آساش. نه تسلیم ننگ و نام می شوند نه پایبند دین و دانش . اما راستی این حرفها چیست؟  کدام دوستدار حافط هست که او را چنین بی پرده وصف کند، دور از عنوان هائی که پندار ساده دلان به او می بندند؟ بسیارند کسانی که حافظ برای آنها لسان الغیب است و شاعر آسمانی. اما یک رند هم می تواند همه ی اینها باشد و گه گاه چیزی بالاتر. رند کیست ؟ آنکه به هیچ چیز سر فرود نمی آورد، از هیچ چیز نمی ترسد و زیر این چرخ کبود، ز هر چه رنگ تعلق پذیر آزاد است. نه خود را می بیند و نه به رد و قبول غیر نظر دارد. اندر دو جهان کرا بود زهره ی این ؟ در دنیائی که همه چیز به میزان پول سنجیده میشود، در دنیائی که نام آوران عصر برای صید زر و سیم نه پروای نام دارند نه اندیشه جان، فراغتی و کتابی و گوشه ی چمنی، برای که کفایت می کند؟  برای یک رند. برای یک آزاد اندیش بی خیال که این همه غوغای خود پرستی که در جهان هست برای وی جز یک فریاد پوچ نیست. در دنیائی که زاهد و واعظ شحنه شناس می خواهند حق را به سجودی و نبی را به درودی فریب دهند که می تواند مسجد و صومعه را خراب کند؟ خلق را و قضاوتشان را نادیده گیرد، در کار خدا و خلق از چون و جرا دم زند، به جز یک رند ؟  

درست است که حافظ هنوز این بیرنگی رندانه را همه  جا ندارد، درست است که اون نیز گه گاه یک آدم عادی است، از دیگران تقاض دارد و ملاحظه، آنچه دگران می پسندند می پسندد و آنچه دیگران رد می کنند رد می کند، اما آخر که می تواند دائم در کوچه رندان بنشیند و هرگز با دیگران برخورد نکند؟ هر چه هست حافظ نیز از وحشت و تنهائی این کوچه دلش می گیرد و بیرون می آید به دنیای عادی، دنیای شیخ ابواسحاق ها و حاجی قوام ها ... »

 

 

اونقدر غزلهای حافظ زیبا هستند که انتخاب یکی از بین آنها برای من کار آسانی نیست.  چشمانم را بستم و دیوان رو باز کردم ...  

می فکن بر صف رندان نظری بهتر ازین  

بردر میکده میکن گذری بهتری ازین 

در حق من لبت این لطف که می فرماید  

سخت خوبست ولیکن قدری بهترازین 

آنکه فکرش گره از کار جهان بگشاید  

گو درین کار بفرما نظری بهتر ازین 

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق  

برو ای خواجه ی عاقل هنری بهتر ازین  

دل بدان رود گرامی چکنم گرندهم  

مادر دهر ندارد پسری بهتر ازین   

من چه گویم که قدح نوش و لب ساقی بوس 

بشنو از من که نگوید دگری بهتر ازین 

کلک حافظ شکرین میوه نباتیست بچین  

که دراین باغ نبینی ثمری بهتر ازین

 

روزگارانی داشته م با حافظ . دقایقی بوده اند  در کنارم طوری احساسش کرده م که باید کسی به این حال برسد تا بداند من چه می گویم ...  

 

چند روزی نیستم .  در هر شرایطی که باشم به یادهمه ی  شما خواهم بود . دوستانم هر کجا که هستند روزهایشان پرتقالی باد ...   

زندگی ...

 

 

مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است . هیچ کس دوست ندارد که بمیرد حتی آنهائی که می خواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترک در زندگی همه ی ماست، شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد چون مامور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ کهنه ها را از میان برمی دارد و راه را برای تازه ها باز میکند. یادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن در زندگی دیگران هدر ندهید. هیچ وقت در دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوی دیگران صدای درونی شما را خاموش کند و از همه مهمتر این که شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروی کنید ... !


قسمتی از سخنرانی استیو جابز بنیانگذار «اپل» در مراسم فارغ التحصیلان دانشگاه استنفورد 


روحش شاد ... 

 

...    

مهم نیست استیو جابز باشم یا نباشم یا هر کس دیگه ای که هستم ... مهم نیست حتما موسس یک شرکتی به بزرگی اپل باشم تا ماندگار بشم !  مهم اینه که چیکار می کنم و چیکار کردم برای این دنیا !     چقدر  بخشیده ام ! مهم اینه که چقدر دلم جا داره برای دوست داشتن و چقدر قادرم اشتباهات دیگران رو  ببخشیم!    خدایا من رو همیشه توی شرایطی قرار بده که ماندگاری هائی هر چند کوچک ... اما به تعداد و نیک برای تمام کسانی که با من هستند ، در کنار من هستند و یا دور هستند باقی بذارم .

...  

دیشب جای همه ی شما خالی با «ویس» عزیز رفتیم کنسرت کامکارها !   محشر بود . نیمه ی دوم برنامه اجرای کردی بود با لباسهای کردی فوق العاده زیبا ...  و من هم که عاشق آهنگهای کردی هستم و ... خلاصه دزدید م!  لحظاتی از زندگی رو دزدیدم ...  

ناگفته نماند که موقع وارد شدن به تالار یه کوچولو به حجابهایمان توسط برادران ارشاد گیر داده شد!  البته جا دارد که اینجا تشکر کنم به خاطر رفتار مودبانه و مهربانانه و لبخند گرمشان !‌ باور کنید!  شوخی نمی کنم !  این بار یک آدم با شخصیت را مسئول این کار کرده بودند. با عذرخواهی از من خواست که آستین مانتوام را بکشم تا مچ پائین و با خنده و شوخی گفت اگر آستین مانتو شما بالا باشد وقتی وارد تالار می شوید من را اعدام می کنند!  من هم گفتم هرگز راضی نیستم به خاطر دوتا آستین ناقابل آسیبی به شما برسه  ... چشم قربان!   و به خاطر برخورد مودبانه و انسانی این آقا با جان و دل مدل آستین را عوض کردم .  خوب ... ایشون هم شغلشه دیگه !  ولی به هر حال برای این اتفاق غیر منتظره ازش ممنونم!   

راستش از خوشحالی و سرور مردم دیشب توی تالار خیلی به وجد اومدم ... مرسی کامکارهای عزیز برای خلق این لحظات .  مرسی  ویس عزیزم برای لحظات مشترک خوبمون ... مرسی خدای مهربون که امکان این رو می دی گاهی وقتها هم از عهده ی هزینه های سرسام اور بلیط های کنسرت بر بیایم ...  و مرسی از شما که پراکنده گوئی های من رو امروز تحمل کردید!   

 

و مرسی که هستید ... Arabic Veil  

 


 

بعد نوشت : متن کامل سخنرانی استیو جابز رو برای کسانی که دوست دارن بخونن اضافه کردم . خیلی زیباست از دست ندید. 

 

من امروز خیلی خوشحالم که در مراسم فارغ‌التحصیلی شما که در یکی از بهترین دانشگاه‌های دنیا درس می‌خوانید هستم. من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده‌ام. امروز می‌خواهم داستان زندگی ام را برایتان بگویم. خیلی طولانی نیست و سه تا داستان است. اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی است: من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج رید ترک تحصیل کردم ولی تا حدود یک سال و نیم بعد از ترک تحصیل به دانشگاه می‌آمدم و می‌رفتم و خب حالا می‌خواهم برای شما بگویم که من چرا ترک تحصیل کردم. زندگی و مبارزه‌ی من قبل از تولدم شروع شد. مادر بیولوژیکی من یک دانشجوی مجرد بود که تصمیم گرفته بود مرا در لیست پرورشگاه قرار بدهد که یک خانواده مرا به سرپرستی قبول کند. او شدیداً اعتقاد داشت که مرا یک خانواده با تحصیلات دانشگاهی باید به فرزندی قبول کند و همه چیز را برای این کار آماده کرده بود. یک وکیل و زنش قبول کرده بودند که مرا بعد از تولدم ازمادرم تحویل بگیرند و همه چیز آماده بود تا اینکه بعد از تولد من این خانواده گفتند که پسر نمی خواهند و دوست دارند که دختر داشته باشند. این جوری شد که پدر و مادر فعلی من نصف شب یک تلفن دریافت کردند که آیا حاضرند مرا به فرزندی قبول کنند یا نه و آنان گفتند که حتماً. مادر بیولوژیکی من بعداً فهمید که مادر من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده و پدر من هیچ وقت دبیرستان را تمام نکرده است. مادر اصلی من حاضر نشد که مدارک مربوط به فرزند خواندگی مرا امضا کند تا اینکه آن‌ها قول دادند که مرا وقتی که بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند. اینگونه شد که هفده سال بعد من وارد کالج شدم و به خاطر این که در آن موقع اطلاعاتم کم بود دانشگاهی را انتخاب کردم که شهریه‌ی آن تقریباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت برای شهریه‌ی دانشگاه خرج می‌کردم بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه فایده‌ی چندانی برایم ندارد. هیچ ایده‌ای که می‌خواهم با زندگی چه کار کنم و دانشگاه چگونه می‌خواهد به من کمک کند نداشتم و به جای این که پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج کنم ترک تحصیل کردم ولی ایمان داشتم که همه چیز درست می‌شود. اولش کمی وحشت داشتم ولی الآن که نگاه می‌کنم می‌بینم که یکی از بهترین تصمیم‌های زندگی من بوده است. لحظه‌ای که من ترک تحصیل کردم به جای این که کلاس‌هایی را بروم که به آن‌ها علاقه‌ای نداشتم شروع به کارهایی کردم که واقعاً دوستشان داشتم. زندگی در آن دوره خیلی برای من آسان نبود. من اتاقی نداشتم و کف اتاق یکی از دوستانم می‌خوابیدم. قوطی‌های خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس می‌دادم که با آن‌ها غذا بخرم. بعضی وقت‌ها هفت مایل پیاده روی می‌کردم که یک غذای مجانی توی کلیسا بخورم. غذا‌هایشان را دوست داشتم. من به خاطر حس کنجکاوی و ابهام درونی‌ام در راهی افتادم که تبدیل به یک تجربه‌ی گران بها شد. کالج رید آن موقع یکی از بهترین تعلیم‌های خطاطی را در کشور می‌داد. تمام پوستر‌های دانشگاه با خط بسیار زیبا خطاطی می‌شد و چون از برنامه‌ی عادی من ترک تحصیل کرده بودم، کلاس‌های خطاطی را برداشتم. سبک آن‌ها خیلی جالب، زیبا، هنری و تاریخی بود و من خیلی از آن لذت می‌بردم. امیدی نداشتم که کلاس‌های خطاطی نقشی در زندگی حرفه‌ای آینده‌ی من داشته باشد ولی ده سال بعد از آن کلاس‌ها موقعی که ما داشتیم اولین کامپیوتر مکینتاش را طراحی می‌کردیم تمام مهارت‌های خطاطی من دوباره تو ذهن من برگشت و من آن‌ها را در طراحی گرافیکی مکینتاش استفاده کردم. مک اولین کامپیوتر با فونت‌های کامپیوتری هنری و قشنگ بود. اگر من آن کلاس‌های خطاطی را آن موقع برنداشته بودم مک هیچ وقت فونت‌های هنری الآن را نداشت. هم چنین چون که ویندوز طراحی مک را کپی کرد، احتمالاً هیچ کامپیوتری این فونت را نداشت. خب می‌بینید آدم وقتی آینده را نگاه می‌کند شاید تأثیر اتفاقات مشخص نباشد ولی وقتی گذشته را نگاه می‌کند متوجه ارتباط این اتفاق‌ها می‌شود. این یادتان نرود شما باید به یک چیز ایمان داشته باشید، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگی تان یا هر چیز دیگری. این چیزی است که هیچ وقت مرا نا امید نکرده است و خیلی تغییرات در زندگی من ایجاد کرده است. داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکست است: من خرسند شدم که چیزهایی را که دوستشان داشتم خیلی زود پیدا کردم. من و همکارم «وز» شرکت اپل را درگاراژ خانه‌ی پدر و مادرم وقتی که من فقط بیست سال داشتم شروع کردیم ما خیلی سخت کار کردیم و در مدت ده سال اپل تبدیل شد به یک شرکت دو بیلیون دلاری که حدود چهارهزار نفر کارمند داشت. ما جالب ترین مخلوق خودمان را به بازار عرضه کرده بودیم؛ مکینتاش. یک سال بعد از درآمدن مکینتاش وقتی که من فقط سی ساله بودم هیأت مدیره‌ی اپل مرا از شرکت اخراج کرد. چه جوری یک نفر می‌تواند از شرکتی که خودش تأسیس می‌کند اخراج شود؟ خیلی ساده. شرکت رشد کرده بود و ما یک نفری را که فکر می‌کردیم توانایی خوبی برای اداره‌ی شرکت داشته باشد استخدام کرده بودیم. همه چیز خیلی خوب پیش می‌رفت تا این که بعد از یکی دو سال در مورد استراتژی آینده‌ی شرکت من با او اختلاف پیدا کردم و هیأت مدیره از او حمایت کرد و من رسماً اخراج شدم. احساس می‌کردم که کل دستاورد زندگی ام را از دست داده‌ام. حدود چند ماهی نمی دانستم که چه کار باید بکنم. من رسماً شکست خورده بودم و دیگر جایم در سیلیکان ولی نبود ولی یک احساسی در وجودم شروع به رشد کرد. احساسی که من خیلی دوستش داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند. احساس شروع کردن از نو. شاید من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بود. سنگینی موفقیت با سبکی یک شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگی من پر از خلاقیت بود. در طول پنج سال بعد یک شرکت به اسم نکست تأسیس کردم و یک شرکت دیگر به اسم پیکسار و با یک زن خارق العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم. پیکسار اولین ابزار انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم توی استوری به وجود آورد که الآن موفقترین استودیوی تولید انیمیشن در دنیا ست. دریک سیر خارق العاده‌ی اتفاقات، شرکت اپل نکست را خرید و این باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تکنولوژی ابداع شده در نکست انقلابی در اپل ایجاد کرد. من با زنم لورن زندگی بسیار خوبی را شروع کردیم. اگر من از اپل اخراج نمی شدم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد. این اتفاق مثل داروی تلخی بود که به یک مریض می‌دهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج دارد. بعضی وقت‌ها زندگی مثل سنگ توی سر شما می‌کوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهید. من مطمئن هستم تنها چیزی که باعث شد من در زندگی ام همیشه در حرکت باشم این بود که من کاری را انجام می‌دادم که واقعاً دوستش داشتم. داستان سوم من در مورد مرگ است: هفده ساله بودم که در جایی خواندم اگر هر روز جوری زندگی کنید که انگار آن روز آخرین روز زندگی تان باشد شاید یک روز این نظر به حقیقت تبدیل بشود. این جمله روی من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی که توی آینه نگاه می‌کنم از خودم می‌پرسم اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد آیا باز هم کارهایی را که امروز باید انجام بدهم، انجام می‌دهم یا نه. هر موقع جواب این سؤال نه باشد من می‌فهمم در زندگی ام به یک سری تغییرات احتیاج دارم. به خاطر دانستن این که بالآخره یک روزی خواهم مرد برای من به یک ابزار مهم تبدیل شده بود که کمک کرد خیلی از تصمیم‌های زندگی ام را بگیرم چون تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شکست، در مقابل مرگ رنگی ندارند. حدود یک سال پیش دکترها تشخیص دادند که من سرطان دارم. ساعت هفت و سی دقیقه‌ی صبح بود که مرا معاینه کردند و یک تومور توی لوزالمعده‌ی من تشخیص دادند. من حتی نمی دانستم که لوزالمعده چی هست و کجای آدم قرار دارد ولی دکترها گفتند این نوع سرطان غیرقابل درمان است و من بیشتر از سه ماه زنده نمی مانم. دکتر به من توصیه کرد به خانه بروم و اوضاع را رو به راه کنم. منظورش این بود که برای مردن آماده باشم و مثلاً چیزهایی که در مورد ده سال بعد قرار بود به بچه‌هایم بگویم در مدت سه ماه به آن‌ها یادآوری بکنم. این به این معنی بود که برای خداحافظی حاضر باشم. من با آن تشخیص تمام روز دست و پنجه نرم کردم و سر شب روی من آزمایش اپتیک انجام دادند. آن‌ها یک آندوسکوپ را توی حلقم فرو کردند که از معده‌ام می‌گذشت و وارد لوزالمعده‌ام می‌شد. همسرم گفت که وقتی دکتر نمونه را زیر میکروسکوپ گذاشت بی اختیار شروع به گریه کردن کرد چون که او گفت که آن یکی از کمیاب ترین نمونه‌های سرطان لوزالمعده است و قابل درمان است. مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ کس دوست ندارد که بمیرد حتی آن‌هایی که می‌خواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترک در زندگی همه‌ی ما ست. شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ کهنه‌ها را از میان بر می‌دارد و راه را برای تازه‌ها باز می‌کند. یادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن به جای زندگی بقیه هدر ندهید. هیچ وقت توی دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوی بقیه صدای درونی شما را خاموش کند و از همه مهمتر این که شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروی کنید. موقعی که من سن شما بودم یک مجله‌ی خیلی خواندنی به نام کاتالوگ کامل زمین منتشر می‌شد که یکی از پرطرفدارترین مجله‌های نسل ما بود این مجله مال دهه‌ی شصت بود که موقعی که هیچ خبری از کامپیوترهای ارزان قیمت نبود تمام این مجله با دستگاه تایپ و قیچی و دوربین پولوراید درست می‌شد. شاید یک چیزی شبیه گوگل الآن ولی سی و پنج سال قبل از این که گوگل وجود داشته باشد. در وسط دهه‌ی هفتاد آن‌ها آخرین شماره از کاتالوگ کامل زمین را منتشر کردند. آن موقع من سن الآن شما بودم و روی جلد آخرین شماره‌ی شان یک عکس از صبح زود یک منطقه‌ی روستایی کوهستانی بود. از آن نوعی که شما ممکن است برای پیاده روی کوهستانی خیلی دوست داشته باشید. زیر آن عکس نوشته بود: stay hungry stay foolish این پیغام خداحافظی آن‌ها بود وقتی که آخرین شماره را منتشر می‌کردند stay hungry stay foolish این آرزویی هست که من همیشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغ‌التحصیلی شما آرزویی هست که برای شما می‌کنم.

دنگ شو ... دیوانه شو!

 

 

صدای پای تو آمد ،  

خیال کردم باد  

عبور می کند از روی پرده های قدیمی 

صدای پای تو را در حوالی اشیا شنیده بودم  

کجاست جشن خطوط ؟ 

نگاه کن به تموج، به انتشار تن من  

من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ ؟  

و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان پر از سطوح عطش است ...  

سهراب سپهری

 

خستگی بی معناست وقتی گوشهایم سرشار می شود از صدای گامهایت ای دوست...  و صدای گامهایت یاد آوریست برای نماندن ،  رها کردن ، نهادن کوله بارها بر گوشه ای .  عبور باید کرد ، صدای باد می آید ، عبور باید کرد و من مسافرم ، ای بادهای همواره !  مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید .. مرا به کودکی شور آبها برسانید...  و تو خودت هم حتی نمی دانی با صدای گامهایت چگونه مرا به وسعت تشکیل برگها می رسانی... 

  


پ ن : چند روز پیش به صورت کاملا اتفاقی توی یک کتابفروشی یه سی دی خریدم به نام «شیراز چل ساله» از گروه «دنگ شو» . توصیه می کنم بخریدش . اسم عجیب این گروه باعث شد به دنبال معنای آن بگردم :   

 

 «دنگ شو "عبارتی است که از دو کلمهٔ " دنگ " و " شو " تشکیل شده و از نظر دستور زبان فارسی یک جملهٔ امری است :
شو " فعل امر از مصدر شدن است و دستور می دهد که از حالی‌ به حال دیگر و از گونه‌ای به گونهٔ دیگر, تغییر کنید "
دستور به تغییر یا تکمیل گونهٔ باشندگی . تحول در شکل بودن . ...با استفاده از دستور " شو " می‌توان هر بودنی را دگرگون  ساخت.

 دنگ شو می‌خواهد که هرچه هستی‌ را رها کنی‌ و دنگ بشوی ، اما...دنگ " را شاید نتوان به سادگی‌ معنی‌ کرد "...دنگ را باید بشوی تا بفهمی ...دنگ را باید بود و شد ...دنگ" گاهی مست است گاه دیوانه" ...گاهی رند است گاه پاک باخته ...گاهی بالاست گاه خسته ...گاهی‌ خاموش است گاه صدا ...گاهی‌ عاشق است گاهی‌ بیمار ...گاهی‌ بوسه است گاهی‌ آغوش ...گاهی‌ آرام است گاه آتش ...دنگ" همان خوشحالی‌ است که می گرید" ....همان عاشقی است که می رود ...همان مرده‌ای است که زنده می‌کند ...همان آرامی است که پاره می‌کند ...همان آبی‌ است که به آتش می‌کشد دنگ "همان آوازی است که زن می‌خواند ، به یاد شب‌های داغ عاشقی"...مرد می شنود و عاشق می شود ، کودک می شنود و به خواب می رود...دنگ شو " در دستور زبان فارسی, یک جملهٔ امری است که "معنی‌ کردن" اش, کار بیهوده‌ای است "...هیچ است. »    

 

آرزوهای بزرگ کودکان

 

دوستی کتابی بهم داد با عنوان آرزوهای بزرگ کودکان و با خط بچه هائی نوشته شده بود که آرزوهاشون رو نوشته بودند . این کتاب کوچک برایم جالب بود چند جمله از آرزوهای بزرگ بچه های کوچولو رو اینجا نوشتم . آرزوهای بچه ها هم به زبان انگلیسی ترجمه شده هم به زبان فرانسه . 


- بهترین آرزوی من اینه که وقتی خواهرم به دنیا اومد اسمش رو بذاریم سفید برفی تا جادو گر  بدجنس به او سیب سمی بدهد.  

- من خدا رو شکر می کنم که بابا و مامان و خانوم معلم را آفرید . آرزو می کنم که مامان و بابا و خانوممون تا آخر عمرشون زنده باشن .  

- من دوست دارم دیگه زنگ تفریح گریه نکنم ولی دیروز زنگ تفریح دوم گریه کردم . 

 

- من آرزو دارم که خدا همه ی مردگان را به راه راست هدایت کندوهمه زندگان همیشه زنده بماند.  

- من دوست دارم وقتی بزرگ شدم ریشام و سیبیلام تلایی بشه .  

- من یه آلمه آرزودارم که یکیش از همه مهمتره اینی که فردا مامانم  ببرم برام کفش بخره.  

 

ای کاش گاهی یادمون می رفت که بزرگ شدیم! مثل وقتهائی که زندگی به طرز احمقانه ای خیلی جدی می شه و دلمون برای حرفهای ساده و مسخره زندگی تنگ می شه !  اما من وقتی دلم بخواد روی جدول خیابون راه برم دیگه فکر نمی کنم بزرگ شدم ... این کار رو می کنم !  اگر چه این کارها کمی جسارت هم می خواد!   الان اگه بهم بگن آرزوت چیه ، هول می شم انگار که قراره همین الان برآورده بشه ، نمی دونم کدومش در اولویته ... اما مطمئنم که هیچوقت آرزو نمی کنم به کودکی برگردم ... با وجود تمام معصومیتها و پاکی هاش . چون دیگه حوصله ی طی کردن این راه دشوار تا این زمان رو ندارم ... اما عاشق بچه ها هستم و عاشق دل های بزرگ و  دنیای پاک و کوچولو و قشنگشون . 

 

این روزها اینقدر درگیر زندگی آدم بزرگا شدم که تصمیم داشتم یه مدتی ننویسم که مبادا خستگی هام رو به اینجا منتقل نکنم. اما می دونم دلم برای تک تک دوستام اونقدر تنگ می شه که نخواسته باشین هم بر میگردم ...  

اینجا من با شما یه دنیای قشنگی دارم ... یه چیزی شبیه دنیای پاک و خوب بچه ها !