فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

خود_ تو!


تلفن محل کارم زنگ زد . صدای مهربان و پیر خانمی از اون طرف گفت : می تونی بیای خونه ی من الان ؟  با تعجب پرسیدم شما؟ گفت من مادرم !  گفتم : مادر جون اشتباه گرفتین ... گفت ببخشید و قطع کرد و دیگه هرگز فرصتی پیش نیومد که بهش بگم : دوست دارم همین الان بیام پیشت ... 



پ ن : پسری به مادرش گفت : تو دومین زن زیبائی هستی که در تمام عمرم دیدم

مادر پرسید : پس اولی کیست ؟

پسر گفت : خود_ تو ،   وقتی که لبخند می زنی . 

 

بعد نوشت :  بهم گفتید از مادر بیشتر بنویسم و  باید بگم  مادر تنها یه واژه نیست ، مادر یک دنیاست ! و اگه بخوام در موردش بنویسم واژه ها کم می یان در مقابل عظمتش. مادر کسیه که می رنجه و در جا می بخشه ، می شکنه و در همون لحظه ی شکستن به خدا میگه خدایا من بخشیدم تو هم به بزرگی خودت ببخش و بگذر . مادر کسیه که همیشه اشکهاش پشت درهای بسته می مونه ، توی خلوتش ،‌توی تنهائی هاش زار می زنه و وقتی خلوتش رو از دست می ده بلافاصله اشکهاش رو پاک می کنه و می خنده .  مادر کسیه که اگه هیچ خلوتی نداشته باشه برای اشکهاش سرش رو میکنه توی کمد لباسش و هق هق می کنه و با همون لباسهاش اشکهاش رو پاک می کنه و طوری ظاهر می شه که انگار خوشبخت ترین آدم روی زمینه .............
اما اگه کسی محروم شد  از نعمت مادر داشتن یعنی خدا اون رو اونقدر قوی دیده که بتونه بدون این تکیه گاه بزرگ راه درست زندگیش رو پیدا کنه ، بتونه انسان باشه و خودش هر روز مشق انسانیت کنه. به هر حال هر اتفاقی در زندگی هر انسانی بدون مصلحت نمی تونه باشه.
و اگر مادری رو دیدید که داره زیاد می خنده ، شک نکنید که ساعتی قبل توی خلوتش به خاطر تمام رنجهاش گریسته.

نظرات 40 + ارسال نظر
آفتاب جمعه 11 آذر 1390 ساعت 22:12 http://aftab54.blogfa.com/


در قعر وجودم

قهر می کنم

با غم

وقتی که تو می زنی لبخند

من هم همینطور

آفتاب جمعه 11 آذر 1390 ساعت 22:22 http://aftab54.blogfa.com/

سلام پرنیان جان ..نوشته ات دلتنگی داشت ... یه دلتنگی خاص !خدا مادر بزرگوارتون رو رحمت کنه ..

سلام آفتاب عزیزم
گاهی وقتها یه اتفاقات کوچیک می تونه حال آدم رو دگرگون کنه .

ممنونم عزیزم ...

این سطر

یا سطرهای بعد

نقطه ای می آید

که پایان تمام حرف هاست.



در قاب غمگین پنجره

موهای خسته و

پیراهن سیاه دخترکی که دور می شود

دور می شود

دور می شود



در قاب غمگین پنجره

نقطه ای سیاه

دور می شود



نقطه ای

که پایان تمام حرف هاست





گروس عبدالملکیان



چه کوتاه و دوست داشتنی

دلم پیش صداش مونده هنوز دوست داشتم بدونم بعدش چی شده یعنی
کاش بچه ش بهش زنگ زده باشه

ناگهان چه زود دیر می شود؛ نه!

گاهی حتی به اندازه چند دقیقه تا به خودت بیای و ببینی می تونستی یه لحظه قبل چی بگی چی کار کنی اما زمان هیچ وقت منتظر کسی نمی مونه و این خیلی بده خیلی گاهی حسرت بار می شه


سلام پرنیان ترینم

سلام پرنیان عزیزم
شعرت خیلی قشنگ بود . من هم خیلی افسوس خوردم که ای کاش حداقل قبل از قطع کردن مکالمه بهش میگفتم اگه کاری از دست من بر می یاد ممکنه بتونم انجام بدم ولی توی این جامعه ای که امنیت هر روز داره کم رنگ تر می شه بعید به نظر می آمد که این خانم بتونه به کسی که نمی شناسه از پشت تلفن اعتماد کنه . بارها پیش اومده خواستم آدمهائی رو که کنار خیابون منتظر ماشین هستند سوار کنم ولی راستش دیگه جرات این کارها رو ندارم . به خاطر اخباری که مدام می شنویم اعتمادمون خیلی به هم کم شده . یکی از افراد خانواده ام مدتی قبل خانومی رو توی هوای بارانی سوار کرد تا مسیری برسونه ، بماند که این خانم چه گرفتاری برای ایشون درست کرد و با تهدید می گفت اگه هر چی پول داری بهم ندی برات مشکل ایجاد می کنم .
ببین با مردم ما چه کردند !

کوروش شنبه 12 آذر 1390 ساعت 00:43 http://www.korosh7042.com/

درود بر بانوی پرنیان خیال
آری این زیبا را اخوان گفته است که بسیار توانمد بود در طنز آشکار
و در مورد دوم
تازه خبرش رسید
و در خانواده از این پس باید به عدد 9 به تقدس نگاه کنیم
به هشیاری و حافظه ی قوی ات غبطه خواهم خورد

تو اولینی به مهر

سلام

به به ... چه عالی ! به سلامتی انشاالله. مبارک باشه

چه روز جالبی هم بوده .
ممنونم از محبتتون . زیاد هم این روزها حافظه ام خوب نیست قربان ...
یه کم فراموشکار شدم !

ارکید شنبه 12 آذر 1390 ساعت 10:02 http://ashke-mahi.persianblog.ir

سلام پرنیان عزیزم
خوبی؟
متاسفانه انقدر دروغ و ریا زیاد شده که واقعا نمیشه به همه اعتماد کرد
یه دفه خانم گدایی رو دیدم که عینک دودی به چشمش زده بود و خودشو کور جلوه میداد. بهش پول دادم. چند روز بعد دیدم گوشه ای وایساده داره پولاشو میشمره.
در واقع اون اول از همه خودشو گول میزنه بعد دیگرانو
روزت خوش

سلام ارکید جان
من وقتی با یه همچین صحنه هائی روبرو میشم و احساس می کنم طرف چه کلکی بهم زده فقط به نیت خودم فکر میکنم که در مقابل خدا ارزش داره . اون آدمهائی که اینکارها رو می کنند نمی دونند چقدر دارن به خودشون بد می کنند.
مرسی عزیزم

ویس شنبه 12 آذر 1390 ساعت 11:17 http://lahzehayenab.blogsky.com





دلتنگ شدم.دلم هوای صداشو کرد.که همیشه می گفت :جونم

چه خالیه جاشون.

آره ...

می فهمم .

آذرخش شنبه 12 آذر 1390 ساعت 13:54 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام پرنیان خانم
حال شما؟
خوش میگذره؟
ماجرای جالبی بود و جمله اون پسره هم خیلی زیبا بود. پسر ها همینن دیگه. واسه همینه که مخ زنیشون خوبه. البته پر احساسم هستن
روز خوبی داشته باشید

سلام آذرخش عزیز
ممنونم از محبتت . خدا رو شکر ... بد نیست .
ضمنا معلومه که پسر خیلی مهربونی هستی برای مامانت . نمی دونستم پسرها مخ زنیشون هم خوبه !

نگار م شنبه 12 آذر 1390 ساعت 18:33

بچه که بودم
خیلی از نیمه شب ها از خواب می پریدم
پاورچین پاورچین می رفتم کنار مامانم
گوشامو تیز می کردم تا صدای نفساشو بشنوم...
و مطمئن بشم که داره نفس می کشه...
---------------------------------------------------------------------
پرنیان عزیز
ممنونم که همیشه وقت میزاری و با حوصله بهترین جواب ممکن رو برای حرفهام می نویسی...
یه زمانی یه وبلاگ داشتم و از خاطرات بیمارانی که باهاشون سر و کار داشتم می نوشتم... در راستای همون دیوانگی (اقدام به سکوت) در یک نیمه شب سرد زمستانی حذفش کردم
نمی دونم... شاید... یه روزی... یه جایی... دوباره قدرت نوشتن رو داشته باشم...

همیشه سرو... همیشه نویسا....

سلام نگار عزیز
هنوز هم نفس های مامانت همونقدر و به همون اندازه ی بچه گی برات مهمه ؟ مطمئنم که مهمه ...
یک مامان همیشه یک مامانه حتی اگه سالهای سال هم بگذره و تبدیل بشه به یک زن پیر و خسته و ناتوان .
البته امیدوارم مامان تو همیشه سالم باشن و سرحال و تو از گرمای وجودش زندگیت همیشه سرشار باشه از انرژی .
در مورد وبلاگت ، حتما اون موقع که حذفش کردی کار درستی کردی چون هر چیزی که آدم رو آروم کنه اون کار اگر آسیبی به کسی نرسونه شاید بهترین کار باشه . و اگر دوباره تصمیم بگیری که بنویسی و این نوشتن آرومت کنه باز هم بهترین کار رو کردی .
ممنونم ازت عزیزم .

فریناز شنبه 12 آذر 1390 ساعت 22:32

وقتایی که نمیام و نمیخونمتون بانو انگار یه چیزی کمه تو زندگیم

یه دنیا آرزوی خوب واست دارم پرنیان جون...

نیستم نکنه فک کنی یادت رفته از سر ما

پرنیان خونم کم شده بود بانو

سلام

سلام فریناز جون
تو کجائی ؟
معلومه که وقتی نیستی فکر میکنم یادم رفته از سرت !

خوشحال شدم عزیزم اومدی ... هر جا هستی بهترین ها و قشنگ ترین های زندگی رو برات آرزو می کنم .

سلام
در مورد مادر نوشتید؟ درسته؟ درست خوندم؟
ای کاش بیشتر مینوشتین.ای کاش کمی بیشتر واژه ی مادر رو تعریف میکردین! چون بعضی ها مثل من خوب نمیدونن مادر یعنی چی! امثال من فقط در مورد مادر صحبت ها و چیزها شنیدیم ولی هیچوقت وجود مادر رو در زندگیمون حس نکردیم . . هیچوقت . . . . هیچوقت . . . . .
--------------------------------------------------------------
امروز صبح رفته بودم بانک(یکی از بانک های خصوصی شعبه میدان فردوسی). مبلغی پول (۱۰ میلیون تومان) رو بصورت نقدی برداشت کردم تا در بانکی دیگر به حسابی واریز کنم.
پول رو برداشته و به بانک مقصد رسیده و تحویل تحویلدار بانک مقصد دادم. ایشان بعد از شمارش وجه با کمال تعجب فرمودن: " پول اضافه است " من در جواب گفتم: شما مطمئنید؟ و ایشان بعد از شمارش مجدد وجه فرمودن: آره جوون. یک میلیون پول اضافه است! ! !
سرتون رو درد نیارم خانم پرنیان. من پول رو براشتم و رفتم به بانک مبداء و تحویل تحویلدار خانمی که پول رو ازشون گرفته بودم دادم. دختر خانم تحویلدار وقتی موضوع رو براش توضیح دادم قرمز شد مثل لبو . خیلی دلم به حالش سوخت. بنده ی خدا نزدیک بود سکته بزنه.
خانم میانسالی که در باجه کناری نشسته بود به من گفت: " آفرین به تو و مادری که تو رو . . . . . . "
ولی خانم پرنیان ای کاش خانم محترم میدانستند که من حداکثر یکسال رو با مادرم زندگی کردم و . . . . . . .
"یاعلی "

سلام آقای محمودی عزیز
جواب کامنتتون رو به صورت یک بعد نوشت اضافه کردم آخر پستم .
من به شما تبریک می گم که حتی بدون حضور اون تونستید بزرگ بشید همونطوری که خدا انتظارش رو داشته. و یادتون نره مادر اطراف شما زیاده خواهرتون و یا همسرتون و یا مادر همسرتون و خیلی های دیگه ... اونا هم یک مادر هستند با همان ویژگی هائی که گفتم و قابل احترام .

الهام تفرشی یکشنبه 13 آذر 1390 ساعت 09:57

یه روز خدای نکرده اگه نباشه

هیچ کاری توی دنیا دیگه نخواهم داشت ...

بی تکرار ترین موجودات روی زمین ...

خدا همه شونو حفظ کنه
رفته هاشونم غرق در رحمت و مغفرت خودش کنه..

امیدوارم که سالهای خیلی زیاده باشه برات .

هیچ یکشنبه 13 آذر 1390 ساعت 12:47 http://mindzeinab2009.blogsky.com


مانند غمزه ی باران نجیب بود چون کوه بود ومقاوم،عجیب بود
من ریشه ام زریشه ی اوجان گرفته بود

بعد ازخدای ، به من او قریب بود
وقتی دلم تا شب باران رسیده بود
او مرهمی برای دلم،اوطبیب بود
سجاده اش عطرخوشی داشت ، یادآن
گویی پرازشکوفه ی نارنج وسیب بود
او مادرم، مادرخوبم، خدای من
او که برای من،آیه ی امن یجیب بود
وقتی که رفت این دل من بس غریب ماند مثل خودش که مثل غریبی، غریب بود

شعر قشنگی بود . امیدوارم تمام مادران رفته در بلندترین و زیباترین جای آسمانی در پرواز باشند. و اونائی هم که هستند بقیه قدرشون رو خیلی بدونند.
ممنون

فرزان یکشنبه 13 آذر 1390 ساعت 16:26 http://filmvama.blogfa.com/

...من مامانمو میخام.......
درود بتو پرنیان جان ...
شرحِ زیبا و لطیفی بود ...رایحه ی دلنشین مادر...
برای بچه ها هیچ بویی مطبوع تر از بویِ تنِ مادر وجود نداره..

یاد اون ضرب المثلی افتادم که مامانه به بچه اش میگه قربون چشمهای بادومیت برم!

مرسی فرزان عزیز .

سلام. ممنون که جواب کامنتم رو بصورت یه بعد نوشت نوشتید. تشکر خانم پرنیان. خیلی حرف ها دارم در مورد مادر ولی همه رو نمیشه با نوشتن و حتی حرف زدن انتقال داد. میشه؟ من که با قاطعیت میگم نخیر.چون اینکار غیر ممکنه.خیلی از مادران دنیا مثل اون مادری هستن که شما تو بعد نوشت این پستتون توصیف کردین. اجازه دارم یه نمونه دیگه از اون ها رو تعریف کنم؟ اجازه دارم؟ امیدوارم اجازه اش رو داشته باشم.
"روزی روزگاری مادری بعد از سال ها زندگی با پدربچه هاش، یکدفعه تصمیم به جدائی میگیره! ! البته درست تر اینه که بگم : پدر و مادر باهم تصمیم میگیرن! اونهم زمانی که یه پسر سه ساله داره! نکته جالب تر میدونین چیه؟ مادر قصه ما یه نوه ی دو ساله هم داره ! حالا حدود ۳۰ سال از اون ماجرا گذشته و پسر سه ساله مادر قصه ما هنوز هم که هنوزه نفهمیده علت جدایی مادر و پدرش چی بوده! و واقعا نمیدونه مقصر کی بوده و چرا بعد از این همه سال زندگی والدینش تصمیم به جدایی گرفتند ؟ و ده ها سال بی جواب دیگه . نکته ی دراماتیک قصه مذکور ازدواج سریع پدر و مادر قصه بعد از جدائیست موضوعی که هنوز هم پسر قصه ی ما نتونسته اونو هضم کنه و احتمالا تا آخر عمرش هضم نخواهد کرد. "
(یاعلی)

وقتی که دو تا آدم درکنار هم قرار می گیرند و هیج حس مشترک و یا حرف مشترک و یا سلیقه ی مشترکی ندارند یک جهنم درست می شه . گاهی در زندگی های مشترک خیلی هم سلیقه و حرف مشترکی وجود نداره ولی علاقه ای که بین زن و مرد هست باعث می شه که دائما گذشت کنند و از دلخوری ها و دلسردی ها چشم پوشی کنند ولی وقتی بین یک رابطه ی زن و مرد هیچ علاقه و کششی وجود نداره دیگه تحمل نبود تفاهم ها غیر ممکن می شه و جنگ بین این دو آدم باعث تخریب روح و روان فرزندان . اگر این دو از هم جدا بشن عواقبش خیلی بهتر از با هم بودنشون خواهد بود. وقتی فرزندان هر روز شاهد تحقیر شدن و خورد شدن پدر و مادر توسط همدیگه که هر کدام ستون خانه هستند باشند اون احساس عدم امنیت خیلی بیشتر از اینه که از یکی از اونا دور باشن ولی حداقل در محیطی تقریبا کم تنش زندگی کنند. من خیلی از بچه ها رو دیدم که به مادرهاشون می گن چرا از پدرمون جدا نشدی ؟ اگه جدا می شدی اوضاع از اینی که هست خیلی بهتر بود و یا برعکسش بچه ها شاکی هستند از پدر و مادرهاشون که از هم جدا شدند و فکر می کنند که اونا قربانی خودخواهی این دوتا شدند. در هر صورت بچه ها همیشه شاکی هستند . چه پدر و مادر در کنار هم به ناچار بمونند و چه از هم جدا بشن .
شاید مقصر هیچکدوم نبودند . هر دو انسان بودند با یک سری علایق و سلایق و طرز تفکرات و وقتی در کنار هم قرار میگرفتند نه تنها همدیگه رو کامل نمی کردند که باعث می شده دائما یکدیگر رو بشکنند. باز هم خدا رو شکر که مادر این بچه هنوز زنده است و این بچه هر موقع که دلش بخواد می تونه بره مادرش رو ببینه . در آغوشش بگیره و بهش بگه دوست دارم درکت کنم ... و بهت حق بدم که حتما امکان ادامه برات نبوده . یک مادر همیشه یک مادر خواهد بود و همیشه عاشق کسی که از وجود خودش خلق شده .
و شاید هم نیازمند بخشیده شدن و کمی به آرامش رسیدن .

آفتاب یکشنبه 13 آذر 1390 ساعت 19:49 http://aftab54.blogfa.com/

سلام آفتاب عزیزم

نگار م یکشنبه 13 آذر 1390 ساعت 20:41

آره هنوز هم مهمه...
ممنونم پرنیان عزیز
بعد نوشت هم عالی بود...

سلام نگار جون
خدا برات نگهش داره .
ممنونم .

یکتا دوشنبه 14 آذر 1390 ساعت 13:34

سلام بانووو
بعد از خوندن این متن دلم خواست برم و یه دل سیر مادرم رو نگاه کنم . خوب که به چهره اش نگاه کردم ، دیدم از بیست سال پیش که برا اولین بار دیدمش و متاسفانه از اون لحظه ی قشنگ هیچ تصویری ندارم جز تصویری که عمه ام مادبزرگم و حتی خواهرام که اون روز خیلی کوچیک بودن برای تعریف کردن ، خیلی شکسته تر شده . اون موقع چشم های آهویی اش دنیا رو از پشت شیشه ی عینک نمیدیدن ولی امروز... زیر چشماش کمی گوود افتاده و دستاش کمی خسته ...
اما قلب اش همون قلبه اگرچه گاهی تندتر از همیشه میزنه و کمی اذیتش میکنه .. محبتش همون محبته همون جنس و البته عیارش بیشتر شده .

مادرم یک شبه شکسته تر نشده یک شبه خسته تر نشده یک شبه چشم های قشنگش ضعیف تر نشده با این حال من این همه تغییر رو توی این همه سال خوب ندیدم و بهشون دقت نکردم

خودمم تغییر کردم انگار
اما من همون یکتای بیست سال پیش نیستم که نگاهش فقط به مادرش بود ، فقط به دور مــــادرش طواف می کرد
دلش می خواست دنیا نباشه اما مادرش باشه

امروز دلم می خواد این یکتا رو بشکنم
یکتایی که مادرشو کمتر دید ، تغییراتش رو کمتر حس کرد ،
گاهی بی حوصله باهاش حرف زد و لبخند نزد به لبخندهاش

حالا که خوب نگاه میکنم به این مادر
مادری که به قول خودش بعد از خدا
تنها رفیق بی کلکه
تنها محرم اسرار
و ...

میبینم چه سالهایی را برای بیشتر بوسیدنش
بیشتر نوازش کردنش
بیشتر به آغوشش رفتن رو از دست دادم
و چه گناهی کبیره تر از این ؟؟؟

یعنی مادرم این گناه کبیره ی مرا می بخشد ؟؟؟


می بخشد ... بخدا که می بخشد مثل همیشه .... دلم میخواد از امروز فقط نگاهش کنم و دنیامو به پاش بریزم ... همون دنیایی که به خاطر من از دست داد رو دوباره با لبخندهام ، بوسیدن ها بهش برگردونم ... دعام کنید بانووو


بانووو ... پی بردن به این گناه کبیره و تلاش برای جبران رو مدیون شما هستم ...بی نهایت ممنونم که این فرصت رو برام ایجاد کردید تا دوباره مادرم رو خوووب ببینم

و بشکنم یکتایی رو که....


راستی سلام

یکتا جونم سلام
خیلی خوشحالم که به این احساسات ناب رسیدی. هیچوقت دیر نیست برای عاشق بودن فقط مهم اینه که آدم یادش نره این عاشقی هاش رو.

دنیائی که تو با محبتهات به مامانت می دی نمی شه گفت با چیزی قابل مقایسه است . اون با مهربونی های تو یه جفت بال قشنگ در می یاره ...

خلیل سه‌شنبه 15 آذر 1390 ساعت 19:43 http://tarikhigam.blogsky.com

سلام،

مادرها واقعن مامانند!

سلام
ممنونم .

نازنین چهارشنبه 16 آذر 1390 ساعت 10:38

پرنیان جون سلام
من همون روز اول که این پست رو گذاشتی اومدم خواندم و کامنت گذاشتم ولی انگار بلاگ اسکای خوردتش.
اتفاقا دیروز یه جایی رفته بودم یکی از مادرهای پیر دوست داشتنی که گاهی بهش سر می زدم فوت کرده بود اونم یک ماه قبل خیلی ناراحت شدم که این مدت انقدر سرگرم درس و مشق بچه ها بودم وقت نشده بود بهش سربزنم.وقتی رفتم که دیگه خیلی دیر شده بود. به نظر من یک مادر اگر حتی مجبور باشه از بچه اش جدا بشه همیشه یک مادره و به یاد بچش هست.
یکی از دوستام مادر بزرگش وقتی شوهرش فوت کرد جوون بود و خونوادش شوهرش دادند و فامیلهای شوهرش بچه هاش رو گرفتند همون موقع زیاد به روی خودش نیاورد وحتی بعضیا محکومش کردند که چه راحت شرایط جدید بدون بچه هاش رو قبول کرده و... جالب اینه که الان که سنش زیاد شده آلزایمر گرفته همش گریه می کنه و جیغ می کشه بچه هام رو ازم نگیرید و برای بچه هاش که تنها وکوچیکند گریه می کنه. نشون می ده چه زخمی تمام این سالها داشته وچه زجری می کشیدی ولی دم نمی زده.
وای ببخشید چقدر حرف زدم من.

سلام نازنین عزیزم
فکر کردم رفتی مسافرت . متاسفم که کامنتت گم شده . در مورد مطالبی که نوشتی درسته یه مادر همیشه یه مادره. یه حس عجیبیه که فقط مخصوص یک مادره . یه نوع عشق خاص که جنسش با تمام عشقها فرق می کنه .
چند وقت پیش برای دیدن کسی رفتم به سرای سالمندان . هیچ وقت جرات نگاه کردن به اونا رو نداشتم . قبلا؛ زیاد می رفتم برای کمک کردن و یا نذری به یک سرای سالمندان دولتی . بدون اینکه نگاهشون کنم سریع می آمدم بیرون با بغضی که گلوم رو فشار می داد ولی این بار دیگه مجبور بودم نگاهشون کنم و اشکها امانم نمی داد و البته کلی از اون خانومی که رفته بودم ببینمش خجالت کشیدم وعذرخواهی کردم . و به شوخی بهش گفتم یه تخت خوب اینجا برای من هم رزرو کنید تا بیایم فکر کنیم نوبت ما هم رسیده !

قندک چهارشنبه 16 آذر 1390 ساعت 13:05 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود فراوان بر پرنیان بانوی عزیز که اخلاقی چون پرنیان دارد.چقدر زیبا در خصوص مادر گفتی. واقعا همینطوره که گفتی. با اجازه تون دلم می خواد این بخش از مطلب شمارا در بخش ادامه مطلبم داشته باشم.

سلام جناب قندک عزیز
این از لطف و محبت شماست و باعث افتخاره منه.
ممنونم

یکتا چهارشنبه 16 آذر 1390 ساعت 13:36

سلام پرنیان جووونم
روزتون بخیر
عزاداریاتون قبول درگاه حق
خوب هستین ؟؟

سلام یکتا جونم
ممنونم عزیزم . به لطف تو خوبم و خیلی هم به یادت هستم ...

دست مهربان خدا بر شانه هایت .

فرید چهارشنبه 16 آذر 1390 ساعت 15:32 http://fsemsarha.blogfa.com

سلام
خیلی بهش فکر می کردم.... این که چطور یه آدم می تونه اینطوری باشه... چه حس و حالی داره این نوع نگاه به یکی دیگه...
دوستش داشته باشی و ازش دوست داشتن طلب نکنی... ببینیش و از ندینش... نرنجی... البته برنجی و بروش نیاری... بروش بیاری... اما ناراحتش نکنی... آخرش هم اگه ناراحت شد با نوازشت تا می تونی از دلش دربیاری... و مدام بار به دلت اضافه کنی....
خیلی بهش فکر می کردم و می خواستم... می خواستم بتونم بفهمم چطور میشه یه آدمی اینطوری باشه...
اشک بریزه و با تمام وجود بهترین رو بخواد... بدون اینکه خواسته بشه یا نشه...
غم ببینه... اما با دیدن روی اون، از یاد ببره همه چی رو...
تو کویر دلش از هر محبتی که ببینه با فکرش، گل از گلش بشکفه... چه برسه به این که ببیندش....
حضورش حتا اگه شده سرد، گرما بده وجودش...
خیلی بهش فکر می کردم و می خواستم که بتونم مادر بودن رو تجربه کنم...
تا اینکه یه روز خدا بهم لطف کرد و گفت...
تو یه مردی... توی اوج احساساتت هم بالاخره یه جور دلیل عقلی برای محبت کردنت پیدا می کنی... و اونوقته که دیگه نمیتونی به اون درک برسی...
بهم گفت برای درک مادر بودن لازم نیست حتمن زن باشی... می تونی لبریز بشی از حس مادرانه به فرزندان نداشته... واین رحمت من به جنس زن.... جنس لطیف متعالی، به نیمه تمام نمای هستیمه...
خدا خیلی لطف کرد... از اون روز، معنی مادر
برام خیلی فرق می کنه....

سلام
شما حس یک مادر رو خیلی کامل گرفتید . خوش به حال مادرتون !
حتما به داشتن شما دنیا دنیا افتخار می کنند .
امیدوارم سایه شون مستدام باشه بر سر شما و همینطور خدا نگهدار شما باشه برای ایشون . الهی آمین

نگاهتون به جنس زن خیلی زیباست .

۲۶۲ چهارشنبه 16 آذر 1390 ساعت 18:20 http://www.mandnh.blogfa.com

سلام
مطلب جدید گذاشتم
منتظر حضورتان هستیم
امید که همیشه شاد باشید و شاد زیستن را بیاموزید
فعلآ

سلام دوست عزیز
می یام حتما می خونمت .
و ممنونم . ایام به کام

آفتاب چهارشنبه 16 آذر 1390 ساعت 19:46 http://aftab54.blogfa.com/

سلام عزیزم

سلام آفتاب جونم
نیستیا ! فتح باغ کم سو شده ! :(

آفتاب چهارشنبه 16 آذر 1390 ساعت 20:01 http://aftab54.blogfa.com/

اینارو نگاه کن همـــــــــــــــــگی منم .



























@@@@@@@@


########

توی همه ی عکسهات هم خوشگل افتادی ماشاالله

آفتاب چهارشنبه 16 آذر 1390 ساعت 20:19 http://aftab54.blogfa.com/

حالا دیدی آفتاب براش شب و روز نداره همیشه برای پرنیانش هست ؟

واقعا همینطوره ... یه دنیاست آفتاب ... یه دنیای محبت

پرنیان - دل آرام چهارشنبه 16 آذر 1390 ساعت 22:04 http://www.with-parnian.blogfa.com

ای آفتاب خانوم شیطوون



پرنیان - دل آرام چهارشنبه 16 آذر 1390 ساعت 22:05 http://www.with-parnian.blogfa.com

ا یادم رفت سلام کنم

سلام پرنیانم سلام مهربونیم

دلتنگتونم زیاتی

سلام پرنیان جونم
مرسی عزیزم ... منم همینطور . امیدوارم عاااااااااااااااالی باشی

پاپیون چهارشنبه 16 آذر 1390 ساعت 23:22

سلام پرنیان٬
چه خوب شد که حالم را نپرسیده بودی...

سلام ایلیا عزیزم
راستش خیلی متمرکز شدم روی «ن» اول کلمه ی پرسیده بودی !
و دلم از خودم گرفت ... که چرا توی این مدت نیومدم سراغت اگرچه بارها به یادت می افتادم روی اون نیمکت نظر روبروی بستنی فروشی هلیا!

فرشیدرشیدی پنج‌شنبه 17 آذر 1390 ساعت 00:16 http://farshid1354.blogfa.com

حقیقت بودن . . .

سراغم را از کلاغ بام خانه ات مگیر

کهـ حقیقت بودنم را به تکه پنیری

میـ فروشد

سلام دوست عزیز

آسمان پنج‌شنبه 17 آذر 1390 ساعت 09:50 http://labkhandeaseman.blogfa.com

سلام.خیلی قشنگ نوشتی ممنون

سلام
ممنونم .

آذرخش پنج‌شنبه 17 آذر 1390 ساعت 09:55 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام پرنیان خانم
حالتون چطوره؟
امیدوارم که خوب باشه
بازم یه پنجشنبه دیگه از راه رسید
این چند وقته سرم خیلی شلوغه و روزهای استرس زایی هم واسم
آخر هفته خوبی داشته باشید

سلام آذرخش عزیز
اونقدر با معرفت و ما محبت هستی که حتی وقتی سرت هم شلوغه یاد من هستی و نمی دونی چقدر این کارت برای من ارزش داره ... یه دنیا .

و من از صمیم دلم قشنگترین قشنگهای دنیا رو برات آرزو می کنم . همون چیزهائی که لایق روح مهربونت هست.

علی پنج‌شنبه 17 آذر 1390 ساعت 18:40

سلام به همگی
چقدر خوشحالم از اینکه منو تو جمع صمیمیتون پذیرفتین
نوشته های پرنیان پرن از احساسات لطیف
و کامنتهای شما دوستان عزیزم ...
نمیدونم چی تو وصفشون بگم
عاشق همتونم دوستای خوب من

مادری دارم بهتر از برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که در این نزدیکیست

سلام دوست عزیز
من هم خوشحالم که به این جمع پیوستید. من عاشق تک تک دوستانم هستند که به اینجا سر می زنند و همیشه از نظرات خوبشون استفاده می کنم و از محبتهای بی دریغشون لبریز می شم .
همیشه شاد و موفق باشید .

ایمان پنج‌شنبه 17 آذر 1390 ساعت 20:36

[گل]...

پیروز باشی

سلام ایمان عزیز
ممنونم

رها جمعه 18 آذر 1390 ساعت 07:03

سلام پرنیان اسمانی من ...چقدر زیبا بود و لطیف دلم برای مادرم تنگ شده برای اغوش مهربانش و صدای گرمش ...

امیدوارم همیشه سایه مهربانیت بر سر عزیزانت باشد و سعادتمندند گلهای تو که مادری چون تو دارند

سلام رها جان
امیدوارم خداوند همواره سایه شون رو بر سرت حفظ کنه و همیشه از اغوش گرمشون قلبت گرم و سرشار از امید باشه .
ممنونم رها عزیزم

باران جمعه 18 آذر 1390 ساعت 14:12

..
و
مادرا
همیشه تنهان..
.
.
.
سلام پرنیان
ممنون از این یادآوری..

رسیدن به خیر قربان

کوروش جمعه 18 آذر 1390 ساعت 19:22 http://www.korosh7042.com/

چه زیباست احساس این پسر
تو دومین هستی
مادر نیز اگر لبخند بزند اولین زن دوست داشتنی می شود

درود بر تو بانو
که این زیبا پ ن را برای هرکه گفتم می شد زیباترین لبخند ها را بر لبانشان دید.
سپاس از تو مهربان

سلام کوروش عزیز
حالتون چطوره ؟ امیدوارم خوب و سرحال باشید .
خیلی لطف کردید و ممنونم از توجهتون .

باران شنبه 19 آذر 1390 ساعت 10:44

سلام قربان
صبح شنبه ی شما به خیر
هفته ی خوبی داشته باشین..

سلام عرض شد
تشکر می کنم شما هم همینطور قربان .
راستی ! من که راز کسالت بار بودن صبح های شنبه را هنوز نفهمیدم ! درست مثل دلگیری وحشتناک عصرهای جمعه که انگار نفرین شده اند. انگار که هر روزی برای خودش یک رازی دارد ! و چهارشنبه ها که دوست داشتنی هستند و پنج شنبه ها که بهترین روز هفته

بهارآرزو شنبه 19 آذر 1390 ساعت 11:41

سلام بانو .../

سلام مادر .../

مادر یعنی عاشق ...

و من که هر روز عاشق تر می شوم هر روز مادر تر می شوم و هر روز دلم بیشتر برای مادرم می تپد ...

سلام مادر عاشق

یه وقتهائی برای این عشق زیاد نگرانت می شم .
عشق هر چه عمیق تر باشه ویرانگر تر می شه ... می دونی که ؟!

خوشحال شدم از اومدنت . ببوس معشوق کوچولوت رو از طرف من

ژولیت چهارشنبه 7 دی 1390 ساعت 18:41 http://true-life.persianblog.ir

چقدر بغض داشت این نوشته

آره ... بغض هم داشت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد