فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

روز زن ... روز مادر

 

 

زندگی مانند عبور از یک تونل است. نیمه تاریک و گاهی پرپیج و خم، مسیری که باید با احتیاط عبور کنی  و غم انگیز تر از همه این اتومبیل ها هستند که مثل آدمهای زندگی ما، از کنارمان عبور میکنند ...  

 


 

روز زن مبارک .  

  •  من که زنانگی ام را گم کرده ام در این دیار. گاهی وقتها آنقدر باید دور خودم بگردم تا پیدایش کنم! 
  • بی سروپائی به خانم همراه من می گوید موهایت را بپوشان و من به آخرین اخبار مریخ فکر میکنم!
  • دلم پر است از دوست داشتن ها، اما هر کسی زندگی خودش را دارد و من هم باید زندگی خودم را داشته باشم و اینجاست که زندگی کمی غریبانه می شود! 
  • از مادرم خاطره ی شیرین یک جفت دست و چند تا النگوی طلا به اضافه ی یک سری خاطرات دور باقی مانده است. و من فکر می کنم تمام اینها یک رویا بوده است.  دیگر به جای خالی اش هم عادت کرده ام! 

من یک زنم!   

یک زن!  

یک قلب که فقط برای زیاد دوست داشتن می تپد. و یک جقت دست که برای بخشیدن موجودیت دارد.  و چشمانی که به جز درد برای عشق هایش گریسته است ... رودی که گویا هرگز خشک نخواهد شد.   

 

به من نگویید سخت شو، عشق نورز ، دوست نداشته باش، چون بی هویتی برایم همچون مرگ خواهد بود.   

 

...


گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می 

مستی چشم مست تو مست کند پیاله را ...


هوس باد بهارم به سوی صحرا برد/ باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد «حافظ»

 

روی دریا خم شده بودم  

دریا شب بود  

چند ستاره در ته دریا می درخشید  

و آذرخشی را می دیدم  

که لبخند تو بود  

و سیاهی امواج را  

به هم می دوخت  

 

هر کسی به روش خودش دیگری را دوست دارد و هر کسی هم به روش خودش دیگری را می رنجاند.  شاید به نظر می آید بهتر باشد هیچ کدام را جدی نگرفت، نه دوست داشته شدن ها را و نه رنجاندن ها. اما آدمهائی که می خوانند، می نویسند و یا فکر میکنند، آدمهایی نیستند که نه از دوست داشتن ها به راحتی بگذرند و نه از رنجش ها.  همیشه آواها، واژه ها، نگاه ها و حتی دستها خالق زیباترین احساسات میگردند. گاه یک واژه آدمی را زیر و زبر می کند و گاه یک بی تفاوتی، تلخی و یا سردی کوچک به ویرانی می کشاند.  تمام اینها رابطه ی ما آدمهاست با یکدیگر، احساسات روحی و عمیق ما با هم،  آنچه که می تواند به لحظه های برگشت ناپذیر و گران بهای ما رنگ دهد، گاه قرمز و نارنجی و گلبهی و زرد و ... گاه خاکستری خاکستری!  و هیچ چیز به جز شدت و عمق یک احساس نمی تواند به لحظات آدمی رنگ بدهد.  مرز بین دوست داشتن و نفرت بسیار باریک است، قلب های مهربان و قلب های عاشق می شکنند و شکسته شدن یک قلب گرم با سردی های مکرر به یکباره تبدیل به منبعی از نفرت می شود،  متنفر می شویم ولی باور نداریم، درست مثل یک فاجعه یا مرگ عزیزی که پذیرش آن زمان می برد تا از شوک واقعه بیرون بیائیم و به حقیقت تلخ برسیم. نفرت هم دقیقا مثل مرگ یک انسان است، می میرد یک نفر و هر بار که کسی می میرد قسمتی از ما ویران می شود. کاش ما آدمها فراموشکار نبودیم، فراموش نمی کردیم که با هر سلام یک احساس متولد می شود،‌ و با هر دوست داشتن یک زندگی در درون دیگری بوجود می آید،  یک نور در تمامی سلولهای هستی یک انسان آغاز به درخشش می کند، یک گرمای هستی بخش، یک حال، یک چیزی متولد می شود!  و یک سلام و یک حس، رنگ می بخشد به عمر گرانبهای انسانی دیگر.  شاید بهتر بود که هیچ دوست داشتنی جدی گرفته نشود و هیچ نفرتی نیز ... اما در این صورت عشق هرگز بوجود نمی آمد و تمام واژه ها و نگاه ها و زیبائی های خلق شده در عالم هستی معنا نداشت و دیگر انسان معنا نداشت، گاهی شاید آدمها به هر دلیل به خود بگویند بگذار از من متنفر شود، ولی نمی دانند این گذشت یا بزرگی آنان نیست، این یعنی ویرانی لایه لایه های وجودی انسانی دیگر.  رابطه ی آدمها با هم پر از تعاریف مختلف است، پر از ابعاد پیچیده ی حیاتی.  وقتی کسی وارد زندگیمان شد، قسمتی از زندگی اش در دست ماست، وقتی کسی دوستمان داشت، احساساتش ارزان قیمت نیست، دوست داشتنش هم، او قسمتی از وجودش را به ما سخاوتمندانه داده تا به او زندگی ببخشیم و از او زندگی بگیریم ...  

 


 

 پ ن : دوستان خاموش عزیز ممنونم برای کامنت هائی که در تماس با من گذاشتید این روزها ای میل زدن کمی سخت شده با آمدن وایبر و اسکایپ و لاین و واتز اپ و اینستگرام و ... ای میل زدن  مثل استفاده از گوش کوب چوبی است به جای یک بلندر برقی در آشپزخانه    (چه تشبیهی) !  و دوستی که گفته بود نمی دانم آقا هستی یا خانم!  خانمم من دوست عزیزم  

 

ب ن :  تعطیلات نوروز چند روزی یک جائی بودم که توی رستورانش دستمالهای روی میزها اسمش پرنیان بود، و من رو همش یاد خودم می انداخت .   دریا هم داشت ضمنا

 

پ ن : بگذارید زندگی بازی کند، آدمها هم.  در کائنات و در سلولهای شما عشق هرگز و هیچ وقت به تمامی نخواهد مرد، حتی اگر آدمها بمیرند!   

و یک جائی خواندم :‌ طوری بجنگ که حتی تقدیر شکستش را بپذیرد و طوری خوب زندگی کن که حتی مرگ از تماشای زندگیت سیر نشود.  

 

پ ن : با هم صادق باشیم و به این ترتیب به همدیگر و به خودمان احترام بگذاریم.  

 

 خیلی حرف زدم