فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

لحظات را جاودانه کنیم ...

 


می شود یک شب خوابید  
و صبح  با خبر شد ، غم ها را از یک کنار به دور ریخته اند؟! 
که اگر اشکی هست  
یا از عمق شادمانی دلی بی درد است  
یا از پس به هم رسیدن های دور 
یا گریه ی کودکی  
که دست بی حواسش ، بادبادکی را بر باد می دهد  
کاش می شد  
یک صبح  
کسی زنگ خانه هامان را بزند بگوید: 
با دست پر آمده ام  
با لبخند  
با قلب هایی آکنده از عشق  های  واقعی  
از آن سوی دوست داشتن ها  
آمده ام بمانم و  
هرگز نروم ...  
سید علی صالحی  
زندگی  خیلی بزرگ است،  اندازه ی یک مشت ، آنقدر بزرگ که با چشم زمینی  حقیقت آن را نخواهی دید ،  اندازه ی  یک مشت  و به وسعت یک وجود ... تپنده ، نامیرا، ابدی ...  زندگی  با تمام  عظمتش خلاصه می شود در یک قلب  ... با  روحی که خداوند دمیده است  در آن ، به همان پاکی  و تقدس
زندگی   چیزیست که باید حسش کنی  شاید  گاهی قادر به دیدنش نباشی  ...  
تو اغلب با قلبت  خواهی دید آنچه باید ببینی ... در لحظه های دلتنگی، در لحظه های تمنا ...  
شاید تمام  تصاویری که  از مقابل  چشمانت  می گذرد و با عقل زمینی  استدلال می کنی  خواب باشد. 
ما بیدار خواهیم شد روزی و یکدیگر را و حقیقت را درآغوش خواهیم گرفت... زندگی جنگ ، دیگر کشی ،  قتل  ، نابودی، خشونت ، تعصب نیست  ... زندگی سردی نیست، دوری، رنج ، اندوه  نیست ،  زندگی من نیست... زندگی ماست،  نور یا لطیف است، عشقی ست که خداوند از وجودش در تمام ما نهاد ....  زندگی  بیداریست با انبوهی از نور
و شاید عاقبت  روزی از این خواب سخت بیدار خواهیم شد و یکدیگر را با تمام قلب خود درآغوش خواهیم گرفت ، روزی که نگران نگاهی ، آهی، اندوهی ، انفجاری، ترسی ، اشکی، بغضی و فراقی نباشیم.
روزی که هیچ کس بین و من و تو نباشد به جز خدا ، که او نیز برای پیوند می آید نه برای فراق...
اگر این زندگی  تمامش  خواب است ... قرارمان باشد اولین لحظه ی بیداری ...
و در این  به ظاهر بیداری که هر روز،  زندگی می نامیمش ، خوابها و رویاهایت را که به خاطر داری؟ گاهی چه شیرین گاهی چه گرم ... بیا در این خواب سنگین گاه گاه بیداری کنیم... بیا در آغوشم گیر تا  در لحظات بی تعادلی مان نقطه ی ثقل یکدیگر شویم  ، حتی در زمانهای دوری از هم .... بیا برویم در شبی بارانی بادکنکی بخریم برای دل کودکمان ناگهان باد آن را بدزدد و ما بدویم  میان زمین و آسمان بگیریمش  و وقتی فریاد می زنیم  : آی  بادکنکم را باد برد  رهگذری از  تماشای  دو  آدم بالغ  با  دلهره ی ساده ی کودکی خنده اش  میگیرد و ما با خجالت  خواهیم گفت
  !  أخه باد داشت بادکنکم را میبرد  
بیا بی خیال چشمها و نگاه ها ، گاهی کودکی کنیم و زندگی را بدزدیم
بیا گاهی در یک شب بارانی پس بزنیم اندوهمان را هر چه دیوار است و هر چه سقف است رها کنیم و بی چتر بی سقف برویم بیرون تا باران بشوید اشکهای دلتنگی مان را و مانده اندوه مان را تا کنیم و بگذاریم گوشه ی یک میز دو در دو در یک کافه و غرق شویم در فنجان قهوه و نیم نگاهی هم به اندوه تا شده ی گوشه ی میز نیندازیم 
و گاهی در این خواب بیداری های قشنگ ببینیم ، عاشق شویم، اصلاً خود عشق شویم ، تپش شویم ، نفس شویم، آغوش شویم، امنیت شویم، رنگ شویم ، مست شویم و رها شویم
و آنقدر در یکدیگر ذوب شویم که هیچ بیداری نتواند ما را از یکدیگر جدا کند 
 
بیا بی خیال تمام اندوه ها  و  دردها گاهی زندگی را بدزدیم   
خواب یا بیداری ، رویا یا حقیقت ، زندگی را با قلب خود بسازیم و لحظه ها را جاودانه سازیم 

کسی هست که مثل هیچ کس نیست ...

 

گاهی آدم  دلش می خواهد بزند، بکوبد، بشکند،  ریز ریز کند  و پودر کند و لگد مال کند یک چیزهایی را، یک حس هایی را، مثلا بی اعتمادی هایش را،  اندوه هایش را،  توهین به شعورهایش را ... گاهی آدم دلش می خواهد یک چاهی  پیدا کند از ته دلش و با تمام وجودش فریاد بزند، داد بزند، هوار بکشد و بعد آخر سر هر چه  نازیبایی  دیده و  مزه مزه کرده است و رفته است توی حلق و ریه و  جریان خونش یک جا و یک باره بالا بیاورد.  و احساس کند که تمام شد ... تمام  شد هضم  کثافت هایی که مجبورم  ببلعم و  با درد در اندرونم  ادامه دهم.

گاهی آدم دلش می خواهد یکی باشد ...

آنوقت همه چیز خودش درست می شود !  

یک نفر که پشت و رویش همین باشد که  میگوید که می شنود که  حسش می کنی! بی کلک ، بی دروغ ، بی بازی  و   ساده و  این لحظه اش با میلیون لحظه ی بعدش همین  همین  باشد!  یک نفر که خود خودش است.  

آنوقت همه چیز  درست می شود.   

و  ایمان می آورم که  اعتماد عجب چیز خوبیست،  و  ایمان می آورم امنیت  عجب  چیز  بهتریست .   

آنوقت می توانم  با آرامشی بی پایان  بروم در آغوشش  و  از شوق داشتنش بمیرم و از  گرمای بودنش دوباره زنده شوم. 

 آنوقت می روم و به فروغ می گویم  ُ‌بلند شو و ببین خوابت تعبیر شد ُ‌ خواب ستاره ی قرمزت ُ   یک کسی هست که مثل هیچ کس نیست ُ‌  حتی قدش هم  از قد درختهای خانه ی معمار بلند تر است و اسمش ... اسمش  مثل  همان قاضی القضات و  حاجت الحاجات آخر نمازهای مادرت  است.  

و بگویم فروغ  ... آه فروغ ...  الان می فهمم که می گقتی  چقدر روشنی خوبست   

و بگویم : فروغ جان ! من دیگر آنقدر کوچک نیستم که در خیابان گم شوم  ...

 

و بگویم:  فروغ جان !  کسی آمد که نتوانستم جلوی آمدنش را بگیرم ...