فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

...


من در رویای خود دنیایی را می بینم

که در آن هیچ انسانی

انسان دیگر را خوار نمی شمارد

زمین از عشق و دوستی سرشار است

و صلح و آرامش، گذرگاه‌هایش را می آراید ...


من در رویای خود دنیایی را می بینم که در آن

حسد جان را نمی گزد

و طمع روزگار را بر ما سیاه نمی کند ...


من در رویای خود دنیایی را می بینم که در آن

سیاه یا سفید

از هر نژادی که هستی،

از نعمت‌های گستره‌ی زمین سهم می برد 

هر انسانی آزاد است

شوربختی از شرم سر به زیر می افکند

و شادی همچون مرواریدی گران قیمت

نیازهای تمامی ِ بشریت را برمی آورد ..


چنین است دنیای رویای من ..

لنگستون هیوز 

 

 

یک پنجره هست که قاب کرده رویاهای قشنگ مرا، گاهی در پسِ بارش برف ، گاهی زیر قطره های باران، گاهی در تاریکی مطلق شب ، گاهی هم زیر تابش آفتاب.  و  هیچ غریبه ای هرگز  به آن راه نخواهد یافت...  

 

 ... 

 

آدمیه دیگر یک روز شاد و یک روز غمگین.  من هم هر وقت دلم می گیره پامی شم می رم توی این مرکز خریدها،   بعد هم یک کافه پیدا می کنم، خودم رو به یک قهوه یا هر چیز دیگه ای مهمون می کنم،  یک ساعتی می نشینم گاهی هم  یه چیزی می خونم . بعضی کافه ها یک تابلو گذاشتند و روش نوشتند حداکثر استفاده از میز 45 دقیقه،  درست احساس وقتی رو داری که مثلا" می ری پیش یک مشاور،  یک ساعت گذاشته روی میزش، از زمان شروع وقتت ساعت رو می زنه،  تا 45 دقیقه ات تموم می شه و به هیچ نتیجه ای نرسیده ای روانشناسه بهت میگه : ببخشید وقتت تمام شد تا جلسه ی بعد، دست از پا درازتر و  درست مثل یک آدم ماشینی پامی شی و میگی خداحافظ!!!  و می یای بیرون. این کافه های 45 دقیقه ای هم دقیقا" همینطور هستند، تا می یای با خودت به یک نتیجه مثبت برسی وقتت تمومه!   

می گن خانم ها از خرید کردن سیر نمی شن، ولی هیچوقت نفهمیدن که خرید کردن برای خانم ها یک راه فراره ... شرافتمندانه ترین کاری که یک زن می تونه انجام بده. شرافتمندانه ترین انتقام!   

 



و در آخر ، این شعر زیبای زیبای زیبا از آقای عباس معروفی عزیز : 

 

در آغوش من خفته ای  

و پیش از خوابیدن گفته ای  

خواب بستنی ببین 

و پیش از گفتن  

مرا بوسیده ای  

با طعم سیب  

و پیش از بوسیدن  

یک دور تمام مرا در باغ نارنج وترنج گردانده ای  

آرامش قشنگم! 

و حالا من  

با خیال تو برگشته ام  

در آشتفگی موهات  

بستنی می خورم  

و خواب تو را می بینم  ...  

 

این شعر را امروز صبح زود برای کسی فرستادم که با اختلاف ساعتی که با ما داره می دونم در خواب خوش خواهد بود و با صدای زنگ وایبر از خواب می پره ...  خدا می دونه توی دلش چقدر بهم بد و بیراه میگه ...   

اشکال نداره

از دوست داشتن ...

 

باور آدمهای ساده را خراب نکن آدمهای ساده با تو تا ته خط می آیند

و اگر بی معرفتی ببینند قهر نمی کنند ... میمیرند

مرگ پروانه ها را آیا دیده ای ؟ پروانه ها با یک تلنگر می میرند ! 

نسرین بهجتی  

 


ادامه نوشت : 

گاهی وقتها اونقدر تا ته دوست داشتن می ری واسه یه نفر که اصلا" گم می شی وسط اون همه سلول عاشقی. خیلی حسِ قشنگیه.  گم شدن در خود و پیدا شدن در دیگری،  توی شیشه ماشین، توی شیشه ی ویترین روبروت، توی آینه ... آره توی آینه هم صاف نشسته و زل زده توی چشمهات!  و  این قشنگ ترین فعل و انفعالات شیمیائی و فیزیکی و اصلا" بهترین اتفاق متافیزیکیِ  دنیاست. اگه رسیدی بهش قدرِ خودت رو خیلی بدون ...  

 


بی ربط نوشت :   

توی این مملکت داستان یک بوم و صد هواست. هر جا میری و هر برخوردی  می بینی که شاد و خرسندت میکنه، اصلا" قرار نیست همون برخورد رو جاهای دیگه هم ببینی . شرکت رایتل زنگ بزنید ، اصلا" باورتون نمی شه اینجا ایران باشه.  صد بار عذرخواهی می کنند برای هیچ اشتباهی و صد و بیست بار هم تشکر می کنند که وقتشون رو گرفتی و در آخر هم تا مطمئن نشن که دیگه امری ، فرمایشی نداری محاله که قطع کنند. تو هم انگشت حیرت بر دهان ... تا دقایقی مات به دیوار روبروت خیره می شی و هی تکرار میکنی: عجب!  

ما یک سوپر داریم سر کوچه امون  یک کارگر داره  اجناس رو می یاره در خونه (دلی وری).  یعنی امکان نداره وقتی می یاد یک غری نزنه ... مثلا": وااای چقدر آسانسورتون اشغال بود!  چرا فقط لبنیات خواستین تو سفارش ها؟ می گم اشکالی داره؟  میگه آخه لبنیات سودش کمه صرف نمی کنه این راه رو بیام به خاطر چند تا شیر و ماست و پنیر ! (احتمالا" سهامداری، چیزی هم باید باشه توی اون سوپر مارکت) ناگفته نماند که یک روز به فروشنده گفتم کارگرتون شاکیِ از دستِ من که چرا گاهی خریدم لبنیاته، من هم مجبور می شم یه سری چیزهائی که اصلا" لازم ندارم به لیست خریدم اضافه کنم ، ایشون گفت بیخود کرده!!! (و دفعات بعد  باز هم بیخود می کنه!).   چند روز پیش پول خورد نداشتم مجبور شدم یک پنجاه هزار تومنی بهش بدم . قیافه ی ماتم زده اش تماشائی بود، شروع کرد غر غر کردن، طبق معمول! چشمهام رو خیره کردم طرفش گفتم: ببینم تو چرا اینقدر غر می زنی همیشه؟ هان؟   سکوت شد یهو ... یه مدت طولانی.  بهش گفتم : ببین!  یه مدتی برو توی شرکت رایتل کار کن.  گفت: چی؟  گفتم: هیچی ... برو بقیه ی پولم رو دفعه ی دیگه بیار! 

آب در یک قدمی ست ... روشنی را بچشیم ...


فاجعه می دونید یعنی چی ؟

فاجعه می تونه این باشه که :

امتحان اندیشه ی اسلامی داشته باشی که تماما" فلسفیِ و تو هم که اصلا" با فلسفه میانه ای نداری ... برهان فطری و برهان علی و برهان نظم و الخ ... ، اونوقت برای حداکثر استفاده از زمان زنگ بزنی برات یک پیتزا بیارن و بنشینی پشت میز آشپزخانه و برش های پیتزا را بجوی  و فلسفه ی اسلامی ببلعی ...  ناگهان یک صدای انفجار تو را به نیم متر به سمت سقف به همراه یک جیغ بنفش پرتاب کند و ............ متوجه بشی که آرنجت خورده به شیشه سس سالسا و با چه سرعت و شدتی سقوط کرده کف آشپزخانه و تمام کابینت ها و وسایل آشپزخانه و کف و سقف و میز و رومیزی و لباسهات و ... مملو از تکه های گوجه فرنگی و فلفل یا همان سس سالسا شده و خورده شیشه هائی که تا شعاع مترهای زیادی پخش و پلا شده به همه جا.  خووووب !   حالا دیگه جزوه رو می بندی و شروع می کنی به یک عملیات انتحاری و به خودت می گی به دَ رَ  کَ !  این یکی رو اصلا" می خوام 14 بشم!  

بماند که تا صبح از اضطراب امتحان خوابت نمی بره !  

نیوفتم یهو سر یک لج و لجبازی  با یک شیشه ی سس سالسا؟! 



پی نوشت : امروز صبح ادامه ی خبری را  که چند روز پیش در مورد یک معلم آذری که دانش آموزش به خاطر شیمی درمانی موهاش ریخته بود و بچه ها مسخره اش کرده بودند و خودش هم به خاطر حس انسان دوستی و بزرگ منشی اش رفته بود موهاش رو از ته زده بود می خوندم.  چند روز پیش این خبر را خوندم و کلی تحت تاثیر قرار گرفتم و اونقدر گشتم و گشتم تا این آقای معلم را پیدا کردم و براش یک نامه نوشتم با توضیح اینکه چقدر احساساتم به غلیان افتاده از این حرکت زیبا . امروز یک عکس جدید از این آقای معلم و شاگردهاش دیدم . تمام بچه های کلاس موهاشون رو از ته زده بودند . به حدی تحت تاثیر این عکس و توضیحش قرار گرفتم که اشکهام جاری شده بود.  بماند که  ریمل ها یک جوی سیاه رنگ جاری کرده بود به شکل اسف بار ... اصن یه وضی !   

داشتم فکر می کردم خوب بودن خیلی آسونه ، خیلی قشنگه. اونقدر که می تونه اشک آدمی رو در بیاره و احساسات آدم رو به غلیان بندازه ، یک کار کوچولو و یک فکر ساده ، یک نفر را مشهور و معروف میکنه، شاید این آقای معلم حتی تصورش رو هم نمی کرده که خبرش در تمام شبکه های اجتماعی و سایت های خبری پخش بشه، فقط می خواسته دل یک بچه ی دردمند را شاد کنه .

پس چرا آدمها ... پس چرا آدمها ...بعضی آدمها می تونند به راحتی و  مثل آبِ خوردن، خوب نباشند؟! 




خوشی های زندگی




نت های کنار هم چیده شده با اعجاز دستان توست که زیباترین نغمه ی آسمانی را می سازد .تویی خالق هر چه زیبائیست ...



غم های زندگی ، فریب ها، دروغ ها، نقابهای نازیبا، نامهربانی ها، قدرناشناسی ها، حماقت های انسانها ... از من چیزی می سازند که هر بار با لمس هر مهربانی ناب، به خودِ خدا می رسم.

ممنونم آدمهای کوچک ... 




پی نوشت : نام تصویر بالا  "خوشی‌های زندگی" اثر هنرمند ایرلندی، اشمیت راوالز 

 

پی نوشت : این ترانه ی زیبای قدیمی رو آفتاب عزیزم فرستاده . من رو یاد بچه گی انداخت و کسانی که از من سنشون بیشتره حتما" خاطرات زیادتری دارند از این آهنگ قشنگ.  لذت ببرید ...