فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

لحظه هایم را در روشنی بارانها می شویم



در بند حال برای اندیشیدن به فردا !   

ولی اگر کسی از فردا هراس دارد به خاطر این است که نمی داند چگونه حال را بسازد، و وقتی کسی نمی داند چگونه حال را بسازد، به خود می گوید که فردا خواهم توانست آن را بسازم و این چرند است!  زیرا فردا همیشه بدل به امروز می شود ! 

موریل باربری


زندگی یعنی از دست دادنهای مکرر!  اما هیچوقت هیچ چیز بدون جایگزین نخواهد ماند. 

بدترین شکل وقتیست که زندگی ما مملو شده از، از دست دادن لحظه ها.   امروزمان همیشه تلخ و سخت می گذرد به امید رسیدن فرداهای شیرین.  بهترین لباسهایمان همیشه کاور کشیده در کمد برای روز مباداست! آیا روز مبادائی هم در راه خواهد بود ؟ آیا فردائی هم خواهد بود؟   برای دوست داشتنهایمان هم حتی گاهی زمان تعیین می کنیم! و اغلب بی حوصلگی ها بر دلتنگی ها غلبه می کند. 


اما من از خدا ممنونم برای قدرتی که به من داد برای گفتن دوستت دارم های بیشمار!  و قلبی که برای دوست داشتن امروز می تپد نه برای عشقی که قرار است فردا قلبم را سوزاننده بتپاند.  




پ ن 1 : دوست عزیزی چند روز پیش آمد و طی کامنتی برایم نوشت : چقدر همه مهربون شدن!!!  من پاسخی برایش نداشتم یا شاید هم داشتم ولی ترجیح دادم سکوت کنم.  فقط وقتی به وبلاگش سر زدم اسامی لینک دوستان ایشان مرا متعجب کرده بود. وقتی زندگی ما سراسر ناامیدی میشود، وقتی بی مهری پشت بی مهری، از دست دادن ها در پی هم به سراغمان می آید حداقل برای این روزهای خستگی مان دوستانی را انتخاب کنیم که بی دلیل می خندند و  یا با هزار دلیل، برای فردا هزاران امید دارند. 


بامش بوسه و سایه است 

و پنجره اش به کوچه نمی گشاید 

و عینک ها و پستی ها را در آن راه نیست 

خانه ای که در آن  

سعادت پاداش اعتماد است و

چشمه ها و نسیم 

در آن می رویند.

شاملو


من درونم همیشه فرشته ی نگهبانم را می بینم. من درونم خدا را هم می بینم و می دانم ثمره ی تلخی و رنجهای امروزم، شادی های فرداهایم خواهد بود.   می دانم زندگی با عده ای که با من هم فکر و هم عقیده نیستند ، گاهی خیلی خودخواهند ، گاهی خیلی عصبی ، بسیار طاقت فرساست. قرار نیست همه مثل هم باشیم اگر همه مثل هم فکر کنیم، پس چگونه خواهیم توانست بر هم اثر گذاریم!  مطمئنم که من هم برای آنان گاهی سخت خواهم بود.  و این یعنی زندگی مسالمت آمیز!  اگر چه گاهی اصلا دلنشین نیست. 


مدتهاست عادت کرده ام وقتی از کسی  می رنجم به کسانی که دوستشان دارم فکر کنم. و این امیدیست برای فرداهای من.  و اگر دیروز کمی ناامید بودم ، امروز به امیدهایم لبخند می زنم... فردا را هم خدا بزرگ است! فردا برای گفتن دوستت دارم ها و تجربه دوست داشتنها، و شاد بودنهای بی دلیل خیلی دیر است . 


کلماتم را
در جوی سحر می شویم
لحظه هایم را
در روشنی باران ها
تا برای تو شعری بسرایم روشن
تا که بی دغدغه بی ابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بی پرده بگویم
که تو را
دوست می دارم تا مرز جنون

شفیعی کدکنی



 پ ن 2 :   متن زیر کامنت یکی از دوستان عزیزی میباشد که امشب آن را در بین کامنتهای رسیده دیدم.  تنها چیزی که از ایشان می دانم اسمی است که در زیر متن خود گذاشته اند : گنجشک ماهی .  

به رسم قدردانی  آن را به صورت پی نوشت در آخر این پست اضافه می کنم : 


مطالب ِ وبلاگ رو دوست داشتم. خیلی از کتاب های به کار برده شده رو خونده بودم. از رمان ها بگیر تا شعر ها.  کالبد شکافی ِ مطالب رو همیشه مرور می کردم. کاری که همیشه فکر می کردم خودم باید انجام بدم ومطالبی که خودم باید بنویسم رو یکی دیگه آماده کرده و شسته رُفته، نوشته بود. اون هم با درصد ِ تطبیق ِ بالایی، با اون چیزی که من ممکن بود بنویسم.
حالا یکسال و چند ماه گذشته و اگر این کامنت به ثبت برسه (با پیشانی ِ عرق ریزان) اولین کامنت ِ من خواهد بود. خیلی دوست داشتم به جای قسمت ِ نظرات در گوشه ی کوچولوای از یه پست می اومد تا خیالم راحت میشد که همه می خوننش. یا لااقل خیالم راحت می شد که همه ی کسایی که می خوندمشون و ازشون یاد می گرفتم، می خوننش.
-----------------------------
اولین بار نام ِ وبلاگ، حواسم رو معطوف به فروغ فرخ زاد کرد. امروز دنباله بهانه بودم که از کجا شروع کنم. رجوع کردم به لغت نامه ی دهخدا که فیلتر شده، اما به هر زحمتی بود بازش کردم.
در قسمت ِ جستجو نوشتم، فروغ
معانی را با دقت خوندم تا بتونم وجهه تسمیه ی دیگه ای رو برای نام ِ وبلاگ پیدا کنم.
"فروغ  به معنی فروز است که شعاع و روشنی و تابش آفتاب و آتش و غیره باشد، روشنایی، نور.
بافروغ  یعنی  بارونق، مرتب، آراسته، آنچه جلب نظر کند از درخشانی و زیبایی"
خوشحال شدم که وجهه تسمیه ی مطلوبم رو پیدا کردم و حالا می تونم فتح ِ باغ رو پیوند بدم به اون.
--------------------------------
و الان دارم می نویسم
--------------------------------

تو! که دلتنگ نشسته ایی در اتاق ِ تاریکت
روز ها به هر حال می گذرند 
به فتح ِ باغ بیا 
تا
دست در دست ِ درختانش / سبز شوی 
بدوی در طراوت ِ واژه هاش / تازه شوی 
و خیس ِ احساس که شدی / (باران) بباری 
و بعد دریا را تعارف کنی به درخت ها / به سبزه ها / به هر آنچه روییدنیست / به روییدنی ای که می خواهد بروید
تاب بخوری روی قوس ِ ماه
و خنده ی کودکی هات را بی بهانه به اشتراک بگذاری
با چشم ِ خورشید به زمین نگاه کنی
و باورت بشود که زمین جای کوچکی است برای قایم شدن / قایم کردن
به فتح ِ باغ بیا
و (آفتاب) را ببین که چطور می بارد بر (دل ِ آرام ِ) ما
تا (منبسطش کند !) به وسعت ِ یک دنیا که همه توی آن جا می شوند
بیا و (الهام) بگیر از رباعی
و ببین با زبان ِ دل، صحبت ها چه طور بیان می شوند / چه طور باید گوش داد به همدلی ها
ببینی خنده چه طور حال ِ لب ها را خوب می کند 
بیا تا راز ِ پرنده بودن را / پرنده ماندن را کشف کنیم
به فتح ِ باغ بیا 
تا چشم هات، کریستف کلمب تر شوند و دنیاها ی (تازه تر!) کشف کنی
بیا تا نشانت دهم هوای علاقه چه قدر برای ریه های دلتنگی مفید است
بیا تا ببینی چه طور می شود (بغل در بغل !) (ارکید) به هم تعارف کرد
ببینی چه طور ضرب المثلت هات عوض می شوند و باورت می شود؛ آنکه دل داد، (مهرداد)
بیا به فتح ِ باغ تا (کوروش) را در خواب ِ شعر ببینی
سلامش دهی به نام ِ فاتح ِ بزرگ
با تو گپی بزند  وَ بگوید فاتح ِ بزرگ قلمرو حکومتش دل هاست، کجاست فاتحی بزرگ؟
و بعد منشور شوی از حرف هاش، تا رنگین کمان بپاشی به دنیا !1
رومئو و ژولیت را کنار بگذار / به فتح ِ باغ بیا
تا در صدای چنگ ِ رامین، (ویس) را بخوانیم
بیا 
بیا تا دور شوی
"دور از این شب های بی ستارگی"2 
شهاب و ستاره کجا می رسد به پای آسمان ِ (مهرباران ِ) باغ 
بیا
تا ببینی چطور باید شب را  بو کشید، در شب بو ها
که چطور باید پیچید به پای پیچک ِ دعا، وَ طواف کرد حول ِ یک کاج ِ بلند، برای عروج 
تا باورت شود سهراب خدا را در نوازش ِ باد لمس می کرد 
تا ببینی  چرا جور ِ دیگری می دید و تازه /  چقدر نزدیک تر است خدا
]علامت ِ ممنوع نمی زنیم 
شنگول سال هاست بزرگ شده / زیرک شده
گرگ ها هم اجازه ی ورود دارند / بیایند سهم ِ دلتنگی شان را قسمت کنند
و بعد شنگول شوند و بروند
و باور کنند دنیای قشنگی است، اگر قشنگ ببینند آنچه را که باید قشنگ ببینند[ !
به فتح ِ باغ بیا 
تا برویم از"هزارتوهای بورخس"3 سردرآوریم
و با خودمان زمزمه کنیم / (باید یاد بگیریم که می توانیم تحمل کنیم)4 ،تا از لابیرنت های زندگی سر /  دربیاوریم
بیا به فتح ِ باغ  تا
دست در دست ِ ماه، در مسیر ِ رود، تا برکه جاری شویم 
برویم وَ (پرنیان ِ) مهتاب بکشیم روی خواب ِ ترد ِ (پری) / که خسته بود 
و در برکه / نور زمزمه کنیم
"شب ِ تاریک را ندیده بگیر  
نور ِ مهتاب را تماشا کن
با گل ِ نو شکفته ی خورشید
پر گشا سوی نور، غوغا کن"5
بیا به فتح ِ باغ تا نشانت دهم دوستان ِ (نازنین) و (یکتا) م را
تا نشانت بدهم چه طور سبز می شویم 
آنگاه که 
بذر ِ علاقه و لبخند می پاشیم بر دوستی مان
و باران در پرنیان 
نور می آورد از برکه
و منشور ِ کوروش 
رنگین کمان می پاشد بر خاک ِ همدلی ِ مان
آفتاب / مهرباران می کند، دل ِ آرام ِ ما را
و رامین چنگ می زند، تا ویس بروید در "گل"6
و هر لحظه از رباعی / الهام می گیریم 
تا لبخند ها می شکفند روی لب های زندگی / می خندیم
و این طور سبز می شویم
حالا سوال کن از خودت، که دوستی ها باید ریشه در چه خاکی بدوانند
با توام
با تو که دلتنگ نشسته ای 
همه ی اتاق های تاریک ِ دنیا / پنجره ای دارند، که به باغی باز بشود
تا پل بزند تاریکی را به زیبایی و نور 
در تاریکی چیزی سبز نمی شود
پنجره ات را باز کن 
و با من 
به فتح ِ باغ بیا
------------------------------------
1- منشور ِ کورش / منشور ِ بلوری  
2- بر گرفته از وبلاگ مهرباران، استاد امیری
3- نام ِ کتابی از خورخه لوئیس بورخس
4- "و یاد می گیری که می توانی تحمل کنی"، شعری از خورخه لوئیس بورخس که دو بار در این وبلاگ اومده
5- شعری از زنده یاد استاد زهرا پیشرفت (پریزاد ِ برکه ی نور)، وبلاگ صنوبر ِ صبر
6- گل نام زن رامین است، که عشق ِ شدید ِ رامین به ویس باعث جدایی شان شد، حماسه تاریخی-عاشقانه ی ویس و رامین
و دوستان ِ همدل 
(باران)(آفتاب)(دل آرام)(الهام)(ارکید)(مهرداد نصرتی)(کورش)(ویس)(مهرباران)(پرنیان) (پری)(نازنین)(یکتا)
-----------------------------------
(کوچک ِ همه ی شما – گنجشکماهی 30/5/90) 

 

 

پ ن۳ :‌ کامنت گنجشکماهی عزیز رو به دستور کوروش عزیز اضافه می کنم . حقیقتا این همه لطف و این همه زحمت ایشان ارزش ثبت در این پست را دارد .  مخصوصا تحلیل های ایشان در مورد کتاب خوانی .

 

به نام ِ خدا
قابل ِ توجه ِ ... ببخشید که ممکنه  با یه کامنت بی مزه رو برو بشین.
بحث باید علمی باشه تا ...
سلام
من گنجشکماهی هستم چند ساله
به طور ِ همزمان در آسمان و دریا زندگی می کنم !
وقتی فلسفه اش را متوجه شدم، فهمیدم که هر کس می تواند گنجشکماهی باشد.
اگر کامنت قبل هنوز کفایت نکرده ، یه بار ِ دیگه خودم رو معرفی می کنم. ولی امیدوارم خسته نشین، چون باید منسجم، بی غرض و هدفمند صحبت کرد. در غیر ِ این صورت سکوت جایزتره.
خالی از لطف نیست، قبلش اشاره ای کنم به آیه ای از عنجیل ِ پرنیان (پاراگراف چهارم)، (قابل ِ توجه ِ طرفداران ِ ک ِطاب ِ غرعان):
و از نشانه های این پست بخوانید، آنگاه که می گفتند : "...دوستانی را انتخاب کنیم که بی دلیل می خندند و  یا با هزار دلیل، برای فردا هزاران امید دارند"، باشد که جوابیده شوند ، سوال کنندگان !
--------------------------
تشکر

تشکر ویژه می کنم:
از باغبان ِ گل و ریحان، پرنیان، که لطف کردند و حاجت ِ مستتر ِ من در کامنت ِ قبلی رو استجابیدند.
و تشکر فراوان می کنم:
از همدل-دوستانم که دیگران رو به صورت مجازی در آغوش ِ پرمهر ِ خودشون گرفتن و زیر بال و پر ِ اندیشه ها و احساس هاشون جا دادند و در این همه مدت، آن هم با این همه فراز و نشیب های زندگی و بریدن/نبریدن هایش، نبریدند و نکاستند از بودنشان.
به صورت ِ مجازی بوسه می زنم بر دستانتون که چک چک، صبوری، همدلی و دلگرمی ... ازشون باریده و می باره، تا یه دریا واژه با هزاران دریا تجربه و اندیشه و احساس، ذره ذره جمع بشه و به یادگار بمونه.
خالی نمی بندم/ والـّا به عنجیل !
یک نگاهی به آرشیو ِ مطالبتون بندازین و تعداد ِ پست ها رو ببینین.
چه فکری و چه انرژی هایی صرف شده، چه قدرانگشتان باید صبور باشند تا این همه تجربه و شوق و همدلی رو بیارن روی صفحه، و یک عده بیان و پُست/پُست این وبلاگ ها رو  نوش ِ جان کنن. واسه مطالب ِ آسمونیش گنجشک بشن تا مطلب رو پرواز کنن و برای مطالب ِ دریاییش ماهی بشوند وَ  تا عمق ِمطلب شنا کنند. تا بتونن به کار ببندند و شایسته است که این چنین بشه.
این وبلاگ ها؛ که دست های نویسنده هاشون از فرط ِ نوشتن های خوب و زیبا، پینه ی تجربه و امید  بسته،
این وبلاگ های پیر ِ با تجربه،
این وبلاگ های جوان ِ پُر امید،
صحیح اند و اون ها رو دوست دارم ( نه یک تایید ِ بی فکر و  نه یک دوست دارم ِ کلیشه ای)
و یک حس ِ (یه جوری)  دارم به خاطر ِ این که مبادا  اون کـَمنوشته ی قبلی ِ من، نتونسته باشه تشکرم و مراتب ِ عرض و طول ِ ادب رو اونجور که باید به تصویر بکشه.
حتا اگر تونسته باشه، باز  هم هراس دارم از معنی ِ این بیت ِ حافظ است که میگه:
"بس نکته غیر ِ حُسن بباید که تا کسی///مقبول ِ طبع ِ مردم ِ صاحب نظر شود"
----------------------------------
بندنامه

پیش بند:
آیا من (جوگیر) یا (احساسگیر) یا (مرامگیر) شده ام؟ یا کلن از این قبیلگیر؟
عذرخواهی می کنم از همه و اجازه می خوام کلامم رو اطاله بدم تا شاید بتونم، جوابی در حد ِ توانم به این سوال بالا بدم .
یک بار خوندن ِ این بندنامه رو فکر می کنم میشه تحمل کرد... پس لطفن تحملم کنید چون این حرفام ممکنه حرف ِ خیلیا باشه و ممکنه هم نباشه، و ممکنه از خودتون سوال بپرسین که گفتن ِ این حرف ها چه دلیلی داره. ولی دوست دارم حرف بزنم تا معلوم بشه زیر بنای کامنت ِ من چی بوده !
این چهار لغت رو در نظر داشته باشین: حس، فکر، احساس، عشق !
نه / قرار نیست باهاشون جمله بسازین()، بلکه می خوام حرفامو بر اساس ِ این لغات منظم کنم.
از حس می گذرم، چون حس کردن یعنی با حواس ِ پنج گانه لمسیدن ِ محیط، که بحثی درش نیست.
از عشق هم می گذرم، چون ممکنه اون طور که باید در موردش با دیگران به اجماع نرسیم.
می ماند فکر و احساس، که راجع به این دو خوب می شود بحث ِ علمی کرد. خالی از لطف نیست که اول تعریفشون کنم تا بتونم ادامه ی حرفامو بر این تعاریف ِ بنیادی، بنا کنم.
فکر کردن کارکردی است که به ما کمک می کند رویداد ها رو با عقل و منطق بسنجیم و بفهمیم. در واقع فکر کردن، به رویداد هایی که حسشون کردیم معنا می بخشه.
احساس کردن هم نوعی کارکرد است که امکان ِ ارزیابی ِ رویدادها رو به ما می ده. در واقع باعث میشه خوب بودن/بد بودن، دوست داشتن/دوست نداشتن، مقبول بودن/ مقبول نبودن ِ رویدادها رو باهاش بررسی کنیم. (این تعاریف محفوظاتی بودند از نظریه های شخصیت)
پس فکر کردن ما را به درست بودن/غلط بودن می رسونه، در حالی که احساس کردن ما رو به دوست داشتن/دوست نداشتن می رسونه. زمانی شخصیت به سمت ِ متکامل شدن پیش می ره، که عقل/منطق و احساس به طور متعادل رشد کنند.
دوست ِ عزیزی به نام فرزان که دست ِ ایشون رو هم می بوسم عرض کرده بودند" چه شخصیت ظریف وحساسی داره این دوست خوب"، اصلن منظورم این نیست که ایشون سوقصدی داشتند وکلامشون رو فقط حق می بینم و حسن ِ ظن.
فقط این کلام ِ خوشبینانه، حُسن ِ بهانه ای شد تا چند سطر دیگه در پیش بند بنویسم.
1- دیدگاه های ما درباره ی شخصیت ِ آدم ها چه قدر صحیح هست؟
2- پیشینه های فکری ِ ما و تعاریف ِ غیر ِ استاداردمون راجع به موضاعاتی از قبیل حسّاس بودن(ظریف بودن)/ احساسی بودن/معقول بودن، چه قدر نوع ِ قضاوتمون رو درباره ی _علـّت ِ نوع ِ گفتار و رفتار ِ دیگران (چه کنشی و چه واکنشی)_ تحت ِ تاثیر قرار می ده؟
3- بر اساس ِ ادعا و مدارک ِ مشاهده شده از گفتار و عملکرد ِ یک شخص، چه طور و چه قدر میشه، به این پی برد که، گفتار یا رفتار، ناشی از حساسیت بوده، پاسخ ِ احساسی بوده، پاسخ ِ عقلانی بوده یا پاسخ ِ ترکیبی...یا اصلن نکنه (بازی) بوده؟
بیشتر نظر (ما !) این هستش که شخصیت، عمدتن جاذبه ی اجتماعی ِ آدم هاست. و میزان ِ تاثیر گذاشتن بر دیگران یا همراه کردن ِ اونا با خود، نشون دهنده ی خوب بودن یک شخصیت  هستش.
ولی روانشناسان می گن، شخصیت یک مجموعه ی پویا و سازمان یافته از خصوصیات هستش که به طرز ِ منحصر به فردی بر شناخت، افکار، انگیزه ها و رفتارها ی شخص در وضعیت های مختلف تاثیر بگذاره. و هم چنین یک سازه ی روانی است، متشکل از سابقه ی ژنتیکی ِ منحصر به فرد ِ شخص و  پیشینه ی یادگیری او که این دو، پاسخ های شخص در محیط ها و وضعیت های مختلف رو تحت ِ تاثیر قرار می ده (این تعریف محفوظاتی بود از نظریه های شخصیت، ریچارد رایکمن)
حالا با توجه به این تعریف به نظرتون چه طور باید به سوالای بالا پاسخ داد؟
(دلم نیومد نگم) / نوشت:
باز همون دوست عزیزمون که دوباره هم دستشون رو می بوسم فرمودند:"معمولن آینده رو با پیش زمینه های ذهنی از گذشته می سنجیم"
این حرف بسیار صحیح هستش و از طرفی بسیار مهم طوری که دلم نیومد چیزی نگم. دکتر ماکسول مالتز (در کتاب ِ روان شناسی ِ تصویر ِ ذهنی، سایکوسایبرنتیک) این مساله رو باز کردن. و اگر علاقه داشتین مطالعه کنین تا ببینین چطور تصویر ذهنی از نتیجه ی یک تجربه ی خلـّاق ِ در گذشته، زاده می شه. و خوب یا بد بودن تجربه ها چطور می تونه انواع نگرش های (موفقیت طلب، شکست طلب، مستعد ِ سلامت، مستعد ِ بیماری...) در شخص بوجود بیاره. و اینکه تفکرمثبت به تنهایی نمی تونه سبک ِ زندگی شخص رو  تغییر بده، بلکه باید با تصویر ِ ذهنی ِ مثبت ِ شخص از خودش همراه بشه، که اون تصویر ذهنی هم با ساختن ِ تجربه های خوب توسط تمرین تمرین تمرین، بوجود میاد.
درباره ی ادامه ی نظر ِ این دوست عزیز، اگر کتاب ِ "هدیه" اسپنسرجانسون رو بخونین،لااقل ضرری نکردین. (که البته شک دارم نخونده باشین )
-------------------------------
بند اول: فکر
در فتح ِ باغ بودن؛ زیر ِ باران رفتن، آفتاب خوردن، ارکید بوییدن، الهام گرفتن از حرف های دل، یکتا بودن، توی برکه شنا کردن، نشستن و آسمان ِ مهرباران دیدن، ویس خواندن، با کوروش گپ زدن مهر ورزیدن و کلـّن دوستان ِ نازنین داشتن و ... چرا درست است؟
چون سلامت ِ روان همون قدر برای زندگی، واجب و ضروری هستش، که سلامت ِ جسم واجب هستش و چه بسا بیشتر.
این باشد تا یه مشت، حرف ِ خودمونی و خلاصه بزنیم، و بعد برگردیم:
1- من غزل پست مدرن خوندم، ولی دوست ندارم توی سرم این واژه های منفجر کننده با اون فضاهای خاص(اگر خوانده باشید متوجه می شین) بپلکن. چرا؟ به خاطر آسیب زا بودن.
به خاطر تحقیق روی فضای فکری، خواندم !
در حرف ها و وبلاگ های دوستان ِ عزیز ِ من چند بار این لغات و دیدین؟ :
لجن، خودکشی، موش، کثیف، طناب، سیفون، انباری،  جنون ِ ادواری، مچاله، جیغ، خون (انواع مختلف)، تخت (انواع مختلف)، الکل(انواع مختلف)، دود، خدای پیر ِ حسود، بمب، بالاآوردن، قرص ... و تازه کافیه فضاهایی که از این قبیل ترکیبات ساخته می شن، رو تحلیل کنین.
سوال: طبق ِ حرفای پیش بند، چه چیز باعث میشه بتونیم تحلیلی روی یک اثر (هر اثری) انجام بدیم و بتونیم نتیجه ای نسبی (علمی و بی غرض) بگیریم؟
جواب: وقتی اثر در یک مدت ِ زمانی کافی مورد ِ تحقیق و بررسی واقع بشه ، طوری که بشه به قول ِ معروف تشخیص داد دامنه ی نوسان ِ شخصیت  چه قدر و چه جور هست/ و ابزار مناسب در دست باشه.
*(با در اختیار داشتن ابزار ِ مناسب !) / یکسال و چند ماه زمان ِ تحقیقی ِ کمی نبود برای خوندن ِ شما.
2- فلسفه بخوانید / منطق بخوانید / پروفسورای "ایسم" شناسی بگیرید اما مسخ  نشوید
مثلن فلانی برود دکارت بخواند، بعد به این فلسفه برسد، (من که فکر می کنم، پس چرا نیستم؟)
و پرواضح ببینی چه فضای سرد ِ ناامید کننده ی شومی حول ِ خودش درست کرده و...
سوال: خب حالا که اینطور است، نباید فلان نظریه رو خوند، فلان کتاب و خوند...؟
جواب: همیشه پیشگیری بهتر از درمان است. فرض کنید شخصی اومده و رفته به عنوان ِ اولین کتاب ِ داستانی، مسخ ِ کافکا رو برداشته تا به بلوغ ِ ادبی برسه !، و بعد از اتمام ِ کتاب، مسخ ِ فضاهای کافکایی شده. بعد که بهش کتاب رومن رولان رو پیشنهاد می کنی، زیر ِ دلش می زنه. خب وقتی بدون ِ شمع بری تو تاریکی میشه، چه نتیجه ای میشه گرفت.
*اولویت با چیزی هستش که اصالت داره و آموختن ِ اون حداقل مثه داشتن ِ شمعه توی تاریکی، حداقل.
* فلانی رفته "سلاخ خانه ی شماره پنج" از ونه گات رو خونده، توهّم ِ جوجه ی زیر ِ ساطور در زندگی بهش دست داده.
*سوژه های این چنینی  زیاد هست (نه فقط ادبی). بعضی موقع آسیب ها ی ایجاد شده مدت ها طول می کشه بهبود پیدا کنه و آن هم تازه اگر شخص قبول کند و بخواهد، اما فاکتور می گیرم چرا که "وقت ِ ما اندک و آسمان هم که بارانیست"
سوال: یعنی می خوای بگی من نمی تونم تشخیص بدم چی به چیه؟
جواب: بر منکرش لعنت، ولی همیشه اولویت با سلامت است
*دیدن ِ پیرمرد ِ بادکنک فروش، دیدن ِ بیمارستان ِ سوانح ... این ها هم دید می دهد، اگر چشم ِ بینا باشد.
و چشم بینا نمی شود مگر با نور.
بر گشتم
با توجه به مطالب پیش بند، و اهمیت سلامت ِ روان (نمی گم روح، شاید باشن کسایی که به روح معتقد نباشن، اما روان رو دیگه نمی تونن منکر بشن) و با خوندن ِ نوشته ها میشه تشخیص داد که شخص در چه فضایی سیر می کنه، و خوندنش چند کیلو وات نور میده به چشمامون و چند کیلو ژول انرژی تزریق می کنه به روانمون.
از نظر ِ فکری من دوستامو تایید می کنم  وبا دلیل و مدرک (کتبی) اثبات می کنم.
*و فلسفه ام این نیست (کامنت می گذارم، پس هستم)، بلکه کامنت می ذارم، چون شما/ هستید
*یک شخصی میلان کوندرا (عشق های خنده دار) خوانده بود، و می گفت باید با اطرافیان به صورت ِ اتواستاپی بازی کرد. خب کافیه یه نگاهی به خیلی از روابط جامعه انداخت و دید خیلی از روابط ناخواسته اتواستاپی هستن( یه آمین بگین به اینجا که رسیدین، چون یه دعا کردم)
*مدیران و اداریّون و بازاریّون اگر نخوندن، ضرری ندارد بخوانند(تحلیل ِ رفتارهای متقابل، بازی ها اریک برن)، این محقق نامسلمان هم می گفت، سالم ترین نوع ِ روابط بر پای صمیمت شکل می گیره با زیر بنای اعتماد متقابل. این رو راحت میشه در نوع ِ پست ها و حتا نوع کامنت ها و طرز ِ پاسخ دادن بررسی کرد (همیشه مراقب باشین چی می گین )
*خیلی کم نوشتم، ولی همین که می دونم/ می دونیم، چرا این جا بودم/بودیم و هستم/هستیم، برام و برای خیلی های دیگه کافیه.
------------------------------
بند دوم: احساس
احساسم نسبت به این نوع وبلاگ ها و دوستان چیه؟
اگر شعرم این و نشون نداده، دیگه چی باید بگم؟
*احتمالش کم نیست یکی شما رو بخونه، ولی شما ندونین، پس برای بستن ِ وبلاگ یه دلیل ِ محکم داشته باشین (شد شبیه ِ شعار تبلیغاتی)
*وجه ِ تسمیه:
این جا هم دریا هست / هم آسمان
هم باران هست / هم آفتاب
هم پری هست / هم مهتاب
پس باید گنجشک باشد/ ماهی هم باشد
*دکتر/ نوشت: من حداقل دوازده تا قلب دارم که باهاش می تپم و هر کدومشو به یکی از شما دادم / مراقب ِ قلباتون باشین تا سلامتیه من در خطر نیفته
*(بیشتر دقت کنین) / نوشت: گنجشکماهی درست است. لغات، متحد و در هم ذوب هستند.
حالا شما بگین من جوگیر شدم ؟ ( شدم؟)
همه ی نظر قابل ِ حذف شدن هست، فقط این می ماند که، کوچک ِ همه ِ شما هستم.

-------------------------------
(معلوم نیست واسه چی نوشتم) / نوشت:
امیدوارم قلت طایپی نداشته باشم،
یک تشکر هم باید تقدیم کنم به طراح ِ این سایت، شکر که می شود مقدار زیادی مطلب را یک جا نوشت، دستش درد نکناد.



این هم از اون پست هائیه که عنوانش هست «همینجوری»!



بگذار هر چه می خواهد ببارد 

ببارد از سنگ، از سیاهی ، از سکوت 

ما نومید نمی شویم

ما همچنان 

سفره ی بی سین خانوار خویش را 

با الفبای تمام عیار عشق می آرائیم 

سید علی صالحی 



یکی دیگه از مزایای ماه رمضان اینه که اگه صبح ها سحرخیز باشی ترافیکی در شهر نخواهی دید و از هر مسیری که دلت بخواد می تونی بری تا با خیالی آسوده برسی به مقصد. امروز برای تنوع مسیرم را تغییر دادم و از خیابان ولیعصر وارد خیابانی شدم که بیمارستان سوانح سوختگی در آن هست.  در آن ساعتهای آغازین روز که خیابانها هنوز درگیر ترافیکهای کسالت بار نشده بودند مقابل بیمارستان پر بود از ماشینهای پارک شده که معلوم بود عده ای در آن خوابیده اند. بلافاصله و ناخودآگاه گفتم خدایا هزاران بار شکرت که من و تمام کسانی که میشناسم جزو کسانی که الان می بینم نیستند و آنقدر غرق در شکرگذاری از پروردگارم شدم که فراموش کردم برای همین افراد سلامتی هر چه زودتر عزیزانشان را  از خداوند بخواهم .  
 
می تونستیم باشیم ولی خدا خواست که نباشیم. درسته که جای خیلی آدمها خیلی خالیه و این یعنی رنج ،‌درسته که خیلی آدمها هستند اما اونجوری که ما دلمون می خواد رفتار نمی کنند، و این یعنی رنج ! درسته که این روزها کمتر کسی را می بینیم که عمیقا شاد باشه (بیشتر وقتها اصلا نمی بینیم)!  و آدمهای دور و برم همه خسته اند ، همه زیر بار فشارهای اجتماعی و اقتصادی و ... در حال مچاله شدند، و این هم یعنی رنج !  درسته که دوری و فاصله ...گاهی خیلی رنج!  درسته که خستگی از پوچی ها هم یعنی رنج ، اما خدا رو شکر که جزو اون آدمهائی که امروز صبح دیدم نیستیم.  
اون دیگه فقط یک رنج نیست ، اون روزی هزاران بار مردنه .  
 
الان خوشحالم که خیلی از کسانی که دوستشون دارم هستند ، گاهی دور گاهی نزدیک!  و امیدوار هستم که اگه شادی گم شده ، وقتی در کنار هم هستیم می تونیم خودمون یه جورائی خلقش کنیم . به دیدن هم بریم ، باهم توی یک کافه یک قهوه بخوریم و  ساعتی را با گرمی در کنار هم داشته باشیم، با یک تلفن حتی در بین شلوغی کارها  ثابت کنیم به هم که همدیگه رو دوست داریم. حتی با ارسال یک اس ام اس جک ، بگیم این یک بهانه ست که بدونی به یادت هستم .
فراموش نکنیم اصلا برای چی زنده ایم. گاهی آدم فراموش می کنه که برای چی زنده ست . گاهی مسیرت را فراموش می کنی . گاهی اینقدر راه و بیراه سر راهت سبز می شه که یادت میره راه کدومه بیراه کدومه ولی تو همچنان میری . اونوقت یکهو بعد از چند سال که به سرعت باد گذشته کنار جاده می شینی سیگاری روشن می کنی . به پشت سرت نگاه می کنی و می گی إ إ إ إ 

باید در آغوش لحظات،  سرشار از بودن و زندگی کردن  باشی و زندگی کنی ... باشی و زندگی کنی!     افتادن برای انسانه ، انسانها هر از چند گاهی ، بالاخره از یه  از جائی می افتند. از لبه ی پرتگاهی ، از پا ، از نفس ، از این ور بوم ، از دماغ فیل ، از چاله به چاه ، از چشم!  افتادن به هرشکلی خوب نیست اما   اون آخری خیلی بده ، وقتی که از چشم می افتیم!  یک نفر دونفر زیاد مهم نیست شاید چشمهای اونا قادر نیست ما رو ببینه ولی اگه  پی درپی از چشم افتادیم یعنی داریم یه جورائی به بی راهه می ریم !


پ ن : امروز روز شکرگذاری بود برای من از صبح با گذشتن از بیمارستان سوانح سوختگی ، با گرفتن مهربونی دوستای عزیزم  امروز و هر روز و همیشه ،  با شنیدن خبر خوشی از دوستی که در شرف خریدن خونه هست .  با احساس اینکه همه داریم سعی می کنیم که زندگی کنیم  و فراموش نمی کنیم که چند سال دیگه باید برگردیم و کنار جاده خستگی در کنیم و مسیر طی شده را مرور کنیم و بگیم خوبه گاهی وقتهاش اگه ایده ال نبود اما یه جاهائیش خیلی «زندگی» کردم.     
و دعا می کنم برای تمام کسانی که در تمام بیمارستانها بستری هستند ... خدایا اونا رو به عزیزانشون ببخش شاید الان خیلی به حضورشون محتاج باشن و با رفتنشون بشکنند

فردا

 

 

جدائی تاریک است و گس  

سهم خود را از آن می پذیرم ... تو چرا گریه می کنی؟ 

دستم را در دست خود بگیر و بگو که در یادم خواهی بود 

قول بده سری به خوابهایم بزنی 

من و تو چون دو کوه، دور از هم جدا از هم  

نه توان حرکتی نه امید دیداری  

آرزویم اما این است که  

عشق خود را با ستاره های نیمه شبان به سویم بفرستی .  

آنا آخماتووا 

 

من مالک هیچ کس و هیچ چیز نیستم!  به جز رفتارها و افکارم و رویاهایم.  می دانم همه چیز و همه کس از کنارم عبور خواهند کرد و به رویاهایم خواهند پیوست .   

امروز من هستم و فردا رویائی خواهم بود برای دیگران ... شاید هم خیلی خیلی کوچکتر، نقطه ای بی رنگ ومحو در یادهایشان .  شاید هم هیچ!

وقتی هنگام خداحافظی اشک در چشمان عزیزانم می بینم اگر چه من بیشتر غمگین می شوم، اما از اینکه بر آنان تاثیر گذار بوده ام  به رضایتمندی می رسم.  مدتهاست وقتی با کسی حرف می زنم و یا قدم می زنم ، ناخودآگاه فکر می کنم که این دقایق ، تصاویری خواهند شد در رویاهای فرداهای من.  

من به واقعیت جدائی ،‌به شکل خیلی حقیقی رسیده ام ... آنقدر که هر بار در هر دیداری در دل به خود بگویم : خوب ... هر سلامی سایه ی تاریک هر بدرودیست!  

اما امروز تلاش میکنم زیباترین ساعات را با تمام کسانی که دوستشان دارم بسازم. شاید توانسته باشم برای  فردا رویاهای رنگینی از خود برای آنان ساخته باشم. 

اما  اگر تو هم رفتی ،‌به من قول بده  گاهی سری به خوابهایم بزنی که انگار عین دیدار است،  قول بده عشق خود را با ستاره های نیمه شبان به سویم بفرستی!‌ من هم آنقدر حواس پرت نخواهم بود که گیرنده هایم را به کار نگیرم.  

حتی اگر رفتی ... گاه گاهی از من یاد کن! هر جور که خودت دوست داری . 

بگذار رویاهای رنگین من همیشه جایگزین یک جدائی تاریک و گس گردد.   

و ای کاش وقتی عشقهایم را با ستاره های نیمه شبان به سویت می فرستم به خوبی دریافت کنی و ای کاش وقتی در دل می گویم : خیلی دلتنگت هستم ، به خوبی بشنوی!  

همیشه تصویرهای خوب را از من در یادت نگه دار! گاهی وقتها شاید خیلی خسته بوده ام و یا خیلی غمگین!  تو فقط خوب هایش را نگه دار برای خودت.

 

من سالهای سال مرده ام

 

من سالهای سال مردم 

تا این که یک دم زندگی کردم  

تو می توانی  

یک ذره  

یک مثقال  

مثل من بمیری ؟  

قیصر امین پور 

 

 برای بدست آوردن ساعتی خوشحالی باید خیلی تاوان داد. این یکی از ویژگی های زندگیست. گاهی در اوج لحظات خوشحالی ، لحظات با هم بودن ، داشتن ، رضایت ... تصور تمام شدن این خوشبختی ها نگرانم می کند.  اما از لحظاتم لذت می برم چون اینک، همین لحظه مهم است!     و نیز برعکس!  وقتی که در امواج دریای غصه هایم سرگردانم می دانم که یک شادی در راه است حتی اگر به بزرگی غمم نباشد!  

در زندگی همه چیز گذراست هم شادی هایش هم غمهایش . اما عموما غمها تاثیرگذار تر بوده و ماندگاری بیشتر برایمان خواهند داشت . گاهی ماندگاری ابدی!  

 

خداوند هر چه را که می دهد امانتیست که روزی پس خواهد گرفت.  شاید تصور کنیم این داشتنها تا ابد ادامه خواهد داشت ، تا زمانیکه زنده هستم، می دانم!  با تمام وجودم از آن مراقبت خواهم کرد ... هزاران بار بابت آنها از پروردگارم تشکر خواهم کرد ... اما حقیقت این است که هیچ چیز ماندنی نیست.  

مگر اینکه او بخواهد!   و معمولا" او نمی خواهد!  زیرا که می خواهد تو بزرگ شوی!  می خواهد تو را مورد آزمایش قرار دهد و منتظر است ببیند چگونه از این آزمایش بیرون خواهی آمد! به جاده خاکی خواهی زد و یا باز ادامه خواهی داد ... محکم تر !  استوارتر ! و قوی تر 

 و تو زمانیکه به این حقیقت محض رسیدی از زمانیکه بدست آوردی هر لحظه نگران از دست دادنش خواهی بود. اما سعی کن از بودنش لذت ببری ، از حضورش گرم شوی‌، دوستش بداری، عاشقش شوی، تا زمان از دست دادن، خدا می داند چه وقت خواهد بود.  

  

بعضی از دست دادنها یعنی فرو ریختن و وقتی تکه تکه هایمان را از گوشه و کنار زندگی جمع می کنیم می دانیم هدیه ای دیگر در راه خواهد بود. دوباره ساخته شدنها کمک خواهد کرد ذره ذره رها شویم از پوچی های زندگی!   


با علم به این حقیقت زندگی ، بهتر است تا آخرین حد ممکن همدیگر را دوست بداریم تا آنچه می ماند فقط خاطرات شیرین باشد و در نهایت دلتنگی، لبخندی .  ای کاش همیشه یکی باشد! یکی دو تن هم کافیست برای ایستادن و برای زندگی کردن . 


تمام خنده هایم را نذر کرده ام 

تا تو همان باشی 

که صبح یکی از روزهای خدا 

عطر دستهایت 

دلتنگی ام را به باد بسپارد ...



بعد نوشت :   مطلب زیر از خورخه لوئیس بورخس است که قبلا هم در وبلاگم نوشته بودم و مید انم دوستانم خوانده اند  اما آنقدر این مطلب عمیق است ، و چون بی ربط با این پست هم نمی باشد  دوباره می نویسمش: 


کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.

اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت ، اطمینان خاطر 

و یاد میگیری که بوسه ها قرار داد نیستند 

و هدیه ها ، عهد و پیمان معنی نمی دهند 

و شکستهایت را خواهی پذیرفت 

سرت با بالا خواهی گرفت  با چشمهای باز 

با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه 

و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی 

که خاک فردا برای خیالها مطمئن نیست 

و آینده امکانی برای سقوط به میانه نزاع در خود دارد 

کم کم یاد میگیری 

که حتی نور خورشید می سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری 

بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت می دهی 

به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد

و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی ...

که محکم هستی 

که خیلی می ارزی 

و می آموزی و می آموزی 

و با هر خداحافظی 

یاد میگیری .


فقط باش

 

با توام  

ای لنگر تسکین 

ای تکانهای دل  

ای آرامش ساحل  

با توام  

ای نور ، ای منشور ، ای تمام طیف های آفتابی ، ای کبود ارغوانی 

ای بنفشابی  

با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین  

با توا م  

ای غم  

غم مبهم 

ای نمی دانم  

هر چه هستی باش!  

اما کاش ... 

نه ، جز اینم آرزوئی نیست :  

هر چه هستی باش  

اما باش . 

همین ... آهان! ... و  

 

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی 

که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

 

  محمد علی بهمنی  و شعر بالا را یادم نیست از کیست .



پ ن :     Jacques Brel  - Ne Me Quitte Pas   


             Edith Piaff - Ne Me Quitte Pas    رو گوش کنید. 


لیریک فارسی ترانه را مهر باران گرامی در کامنتها گذاشته اند.



در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست دارم ... در آن دور دست بعید!

 

 

در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست می‌دارم.
در آن دور دست بعید
که رسالت اندام‌ها پایان می‌پذیرد
و شعله و شور تپش‌ها و خواهش‌ها
به تمامی
فرو می‌نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می‌گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر،
تا به هجوم کرکس‌های پایانش وانهد..
در فراسوهای عشق
تو را دوست می‌دارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعده دیداری بده.

روز گذشته همراه با  ویس عزیز عازم سفری کوتاه شدیم .به مزار دوستی رفتیم که اگر مرگ حق باشد ، حقش را زودتر از آنچه می بایست تصور کرد، گرفت و پرواز کرد و رفت. ساعتی در آن گورستان خلوت و آرام با شمع و گل و گلاب و مرور خاطرات و اشکی  گذشت.     

وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بسته ام  ...  

پیچم به خویشتن که نریزد به دامنم 

دیریست عابری نگذشت ست ازین کنار  

کز شمع او بتابد نوری ز روزنم 

فکرم به جستجوی سحر راه می کشد  

اما سحر کجا ... 

 در خلوتی که هست  

نه شاخه ای ز جنبش مرغی خورد تکان  

نه باد روی بام و دری آه می کشد.  

 

آه ! ...

  

پس از آن به زیارتگاهی رفتیم که در آن دنیائی از آرامش بود و نور و رهائی از هر چیزی که بشود به آن گفت زمینی . چشمانم را بستم و دور شدم از خاک و خود را رها یافتم از هر چه دست و پایم را بسته به زمین و لحظه ای پرواز در افلاک مرا سبک کرد از خستگی هایم...   

بهار خنده زد و ارغوان شکفت ... در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر !  

 

 و سپس راهی مزار شاملو شدیم. مزاری غریب که غربتش دل آدمی را به درد می آورد. سنگی کوچک و بی رنگ و نوشته ای بر روی آن که فقط نامی بود و تاریخ آغاز و پایانی.  روز قبل که مراسم سالگرد شاملو بود شنیدیم کل قبرستان در محاصره بوده و من حالم بد می شود از اینکه  هر کجا که پا می گذارم بوی سی ا ست از آن بلند می شود. بالاتر از سیاهی سی است رنگی هست آیا؟!‌ و ما ناخواسته هر کجا که قدم می گذاریم باید بوی منفور آن را استشمام کنیم.   

« جای مردان سیاست بنشانید درخت که هوا تازه شود . سهراب » 

 

 مردی میانسال که نگهبان و مسئول نظافت قبرستان بود ما را تا مزار شاملو راهنمائی کرد  و در مسیر ما را به بی راهه هائی برد که سر از قبور شاعران و هنرمندان و  نامدارن بزرگ ایرانی در می آوردیم. مردی عجیب بود و شگفت انگیز ، با حوصله و عمیق ، تمام بزرگان هنر را می شناخت و با شرح جزئیات از خانواده های آنان و نحوه ی مرگشان ما را متعجب کرده بود. از آرامگاه خیلی از بزرگان گذشتیم ، دقیقه ای بر مزار غزاله علیزاده ایستادیم و فکر کردیم آیا به پایان رساندن زندگانیش به دست خودش درست بوده یا نه ؟  آیا بهتر نبود اگر منتظر می ماند تا سرطان به نحو دردناک خود او را از پای در می آورد و یا اینکه خود را با درخت و طنابی به دار آویختن تصمیم درستی بوده است برای پایان دادن به این باقیمانده  دردناک؟!  به سراغ دلکش رفتیم و یاد تصنیفهای زیبای او و خاطرش را گرامی داشتیم.   

... و کلنل علینقی وزیری ، بنان، هوشنگ گلشیری، احمد محمود و بسیاری کسان که روزگاری اگر میخواستیم دیداری داشته باشیم با ایشان میبایست وقت می گرفتیم و اکنون آرام و چشم به راه مانده اند ...  

 

ویس:دیروز اصلا روزی نبود که برایمان چیده شد. قراری نبود ،انگار فراخوانی از عالم دیگر شده بودیم.پریدم رفتم کنار پرنیان عزیزم و با هم سفر نامه ی بالا را طی کردیم .بدون برنامه ریزی و شاید که در آن ساعت باید آنجا می بودیم.یاد تمام کسانی که روزگاری زیر این آسمان زیستند و عاشق بودند به خیر و جاودان.

آرام باش عزیز من


آرام باش عزیز من ... آرام باش

حکایت دریاست ، زندگی 

گاهی درخشش آفتاب ، برق و بوی نمک ، ترشح شادمانی 

گاهی هم فرو می رویم ، چشمهایمان را می بندیم ، همه جا تاریکیست 

آرام باش عزیز من ... آرام باش 

دوباره سر از آب بیرون می آوریم 

و تلالو آفتاب را می بینیم 

زیر بوته ای برف 

که این دفعه 

درست از جائی که تو دوست داری طالع می شود ...

شمس لنگرودی


یک وقتهائی لحظات مثل یک قهوه غلیظ و  تلخ و گس می ماند در دهان!  برای مدتهای زیادی. اما عاقبت بلعیده می شود این تلخی ها!  شاید قسمتهائی از آن برای همیشه در سلولهای هستی مان باقی بماند اما مزه مزه کردن شیرینی های زندگی باید کمک کند اوقاتی آن را به دست فراموشی بسپاریم.      نمی شود زندگی بدون تلخی !  می شود؟ 

نمی خواهم با تلخی های روزگار پیوندی دائمی داشته باشم. می توانم چنگ بزنم و مصیبتهایم را نگه دارم و برایشان هر روز مرثیه ای بخوانم. می توانم یک گوشه ی دلم پنهانش کنم و سر فرصت و فقط برای اینکه فراموش نکنم تمام اینها قسمتی از من هستند، مال من هستند و گنجینه های گرانبهایم که هر کدام را ارزان بدست نیاورده ام، گاه گاه مرورشان کنم.  زمانهائی هستند در نهایت شادیم، غمهای پنهانم به ناگاه و بدون اراده ی من سرباز می زند و ناخودآگاه اشکم سرازیر می شود، برایم عجیب است اما می دانم اینها قسمت جدا نشدنی ابعاد وجودی من هستند. می دانم با من مبارزه می کند، می خواهد مرا مغلوب کند، اما پنهانش می کنم، از خودم و از دیگران ... فرو می خورم بغضهایم را!  سخت است اما غیر ممکن نیست!  ترجیح می دهم پنهانشان کنم ... فعلا "! ...  حتی از خودم ! 

متن زیر را جائی خواندم و خیلی دوستش داشتم، این دوست داشتن را شریکش می کنم با شما. 


تو شاهکار خالقی تحقیر را باور نکن 

بر روی بوم زندگی هر چیزی می خواهی بکش ،  

زیبا و زشتش پای توست  تقدیر را باور نکن 

تصویر اگر زیبا نبود نقاش خوبی نیستی ،  

از نو دوباره رسم کن تصویر را باور نکن 

خالق تو را شاد آفرید ، آزاد آزاد آفرید  

پرواز کن تا آرزو ، زنجیر را باور نکن