فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

زندگی ...


حمید عزیز در یکی از کامنت هاش برام نوشته : 


با یه دختر 19ساله آشنا شدم که هروقت اسمش به ذهنم میاد سریعا یاد شما میفتم .. هرجور فکر میکنم باید جوونی های شما هم اینطوری بوده باشه :)
کاش از زمان نوجوونی شروع میکردید به وبلاگ نویسی تا میشد از نوشته های اون زمانتون هم خیلی چیزها یاد بگیرم :)


این کامنت بامزه ، دلیلی شد که بنویسم : 



این جمله  باعث شد من برم به سالهای قبل و خودم را توی اون سالها تجسم کنم.  گذر زمان و اتفاقاتی که می افته در طی سالهای زندگی، آدمها رو می سازه. شاید من یک دختر ساده ی مهربون و شاد و شنگول بودم توی نوزده سالگی، ولی اتفاقاتی که خارج از اختیار ماست و بسیاری وقتها بر ما تحمیل می شه از ما یک آدم دیگه  می سازه.  بزرگترین و اصلی ترینش مرگ عزیزانِ و یا از دست دادن آدمها. کسانی رو که عاشقشون هستی و پیش خودت اونقدر از داشتنشون مطمئنی که فکر نمی کنی یک روزی ممکنه از دستشون بدی، وقتی از پیشت می رن، یک مدتی در بهت وناباوری باقی می مونی ، بعد که به حقیقت ماجرا واقف می شی ، یک مجسمه ی مرمریِ سفید را تصور کن ، که انگار از درون یک انفجاری در اون اتفاق می افته و بعد شروع به ترک خوردن می کنه و  یکدفعه به هزاران تکه تقسیم می شه و فرو می ریزه زمین. دقیقا" همینطوره که گفتم و بعد به هزار تکه های خودش نگاه میکنه و می بینه باید دوباره خودش رو بسازه و هیچ چاره ای نیست. شروع میکنه یکی یکی تکه تکه هاش رو از گوشه و کناری که پخش شده جمع می کنه و روی هم می چینه. این در مدت زمانی اتفاق می افته شاید سه ماه، شاید یک سال، شاید سه سال ، بستگی به این داره که چقدر قدرت و چقدر اراده داشته باشه و میزان تخریب چقدر بوده. این چیزهائی که گفتم اتفاقاتیه که برای روح و روان یک آدم می افته. 
و بعد که تکه تکه هاش رو جمع کرد و تقریبا" شکل ظاهریش شد مثل قبل، دیگه اون آدم قبل نیست. هرگز نیست.
یک نفر دیگه شده با یک نگاه دیگه به زندگی. دیگه خیلی چیزها رو عمیقا" حس کرده و می دونه. 


از دست دادن هم همیشه با  مرگ آدمها نیست.گاهی وقتها یک نفر رو که خیلی دوستش داری  با کارهائی که می کنه و تمام باورهات رو نسبت به خودش نابود میکنه ، باعث می شه به یکباره برات می میره ، اون هم یک جور از دست دادنه، یک جور از دست دادن تلخ. اما شاید نه به غم انگیزی یک مرگ واقعی .

و یک حقیقت را  بگم ، دونستن ، تلخ ترین اتفاق خوبیه که توی زندگی آدمها می افته. وقتی ندونی راحتی ، بی خیالی، توی عالم خودت زندگی میکنی، ولی وقتی یه سری چیزها رو با تمام وجودت لمس کردی و به اونا آگاه شدی، به حقیقت زندگی پی بردی و راستش رو بخوای حقیقت زندگی خیلی جدی تر از اون چیزیه که ما آدمها حتی فکرش رو بکنیم.  زندگی آدمهای ضعیف رو پس می زنه،  مچاله اشون میکنه، پیرشون میکنه. زندگی شوخی نداره، آدمهای قوی می خواد. بیشتر وقتها هم اتفاقات برای کسانی می افته که بیشتر عاشقشونی، حالا یا با مرگ و یا با شکسته شدن باورهات، شاید این هم یک مبارزه ی ناجوانمردانه ی زندگیِ با آدمهاست ... 

ضمنا" من هنوزم جوونما!
هنوز لی لی میکنم، هنوز می رقصم، هنوز یهو هوس چیپس و ماست و بستنی می کنم، هنوز وقتی می رم مسافرت یهو  می پرم بالای سرسره ها و سر می خورم می یام پائین و یه عالمه تاب بازی میکنم و از ته دل می خندم. هنوز می تونم مسابقه ی دو بدم ، البته هیچ تضمینی نیست که نفر اول  بشم 

ولی دیگه اون دختر نوزده ساله نیستم. چون چند باری  فرو ریختم و هزاران تکه شدم و دوباره خودم را ساختم.


...


هیچ وقت نمی توانی چیزی را که قرار است از دست بدهی نگه داری ... فهمیدی؟  تو فقط قادر هستی ، چیزی را که داری، قبل از آنکه از دستت برود، عاشقانه دوستش داشته باشی.  

کیت دی کاملو

 


هر جائی که عشقی شگرف باشد ، معجزه ای هم خواهد بود .


هیچوقت  بابت  عشق هایی که نثار کسانی کردید و بعدها به  این نتیجه رسیدید ذره ای برای عشق شما ارزش قائل نبودند، افسوس نخورید . شما آنچیزی که باید به زندگی ببخشید ، بخشیدید. و چه چیزی زیباتر از عشق. عشق تماما" انرژیست که در کائنات ماندگار خواهد بود.


و در نهایت،  هر رنجِ دوست داشتن یک صیقلی ست بر روح . با هر تمرین دوست داشتن، روح زلال تر میشود و بخشیدن سهل تر و فراموش کردن ساده تر.


و هر بار بیشتر می آموزیم  که دوست داشته باشیم بی دلیل و این یعنی رسیدن به آرامشی بی انتها ...



سلامی چو بوی خوش یک صبح زیبای بارانی در پادشاه فصل ها


خیلی بدهکارم.  بدهکار به محبت شما ،قدر این محبت ها را می دانم. ببخشید من را برای این غیبت ناخواسته ی طولانی.


از روز پنج شنبه توانستم مطالعه را شروع کنم . کتاب جزیره سرگردانی سیمین دانشور را برای بار دوم از دو هفته قبل شروع کرده بودم به خواندن. چند سال پیش خوانده بودمش و دو هفته پیش که رفتم سراغ کتابخانه دوباره کشیدمش بیرون و شروع کردم به خواندن که نصفه ماند تا همین پنج شنبهِ گذشته.  تا جمعه عصر تمامش کردم.  در حال و هوای سیمین دانشور و جلال آل احمد بودم.  با خیال رفتم تا روستای اسالم که جلال در آنجا چشم بر جهان فرو بسته بود و یاد کتاب غروبِ جلال افتادم و نوشته های عمیق و زیبای خانم سیمین دانشور. این قسمت را یک جائی یادداشت کردم :

 «به جلال نگاه کردم دیدم چشم به پنجره دوخته ، چشمهایش به پنجره خیره شده انگار باران و تاریکی چیره بر توسکاها را می کاود تا نگاهش به دریا برسد. تبسمی بر لبش بود . آرام و آسوده ،انگار از راز همه چیز سردرآورده ، انگار پرده را از دو سو کشیده اند و اسرار را نشانش داده اند و حالا تبسم میکند، تبسم میکند و می گوید: کلاه سر همه تان گذاشتم و رفتم. بدترین کاری که به عمرش با من کرده بود همین بود»  بدترین کاری که همه ی ما با هم میکنیم... 


یاد فیلمی که عید نوروز امسال در مورد سیمین از بی بی سی پخش شد  افتادم و یاد حرفهای نویسندگان و منتقدان ادبی در این فیلم. یاد جمله ی ابراهیم گلستان در مورد سیمین افتادم که گفت:  سیمین خیلی صادق بود و کسانی که خیلی صادقند به  خود زیاد دروغ میگویند. راست می گفت، آدمهائی که با دیگران صادق هستند خود را خیلی فریب می دهند. من این را خیلی خوب می فهمم. اما گاهی این فریب ها خوب است. 


سیمین می گوید: اگر تو در یک شب تاریک و سرد زمستانی ، یک فانوس روشن زیر کتت، روی قلبت پنهان کرده باشی، نه از سرما می لرزی و نه از تاریکی می ترسی و نه از تنهائی می هراسی ...


و در یک جای دیگر :

آیا زندگی خواب آشفته ای است که هر کس به خواست دل خودش تعبیر میکند؟ آیا زندگی یک سوء تفاهم تاریخی نیست؟ به هر جهت «زمان» تار و پود آن که هست. گاه زمان همچون باد می گذرد  و شعله و آتش فاجعه را خاموش میکند. گاه نسیمی بیش نیست و تها شعله را می تاراند. اما گاه می شود که نوزد. در این صورت لحظه ها متوقف می شوند، چرا که زمان از پس احساس برنیامده است و آتش فاجعه از زیر خاکستر زمانه زبانه می کشد و اخگرهایش از نو جان و تن را می گدازند ...


بسیاری از وقتها نه زمان پسِ احساس برمی آید، نه هیچ درد عمیق جسمانی که تاروپود وجودت را از هم می تند، قادر است ذره ای بر ایمان قلبی،  باورهایت و عشق هایت کوچکترین اثری بگذارد.  در دردهای عمیق جسمانی که آه از نهادت برمی خیزد،به خودت میگوئی باید سخت شد، باید سخت بود، درست مثل زندگی، وگرنه زندگی و آدمهایش مچاله ات می کنند، با احساسات لطیف ، زندگی سخت له ات می کند. ولی بعد باز به خودت میگوئی:  هویتم چه می شود؟  من همانم که هستم، اگر قرار است چیزی نباشم که اینک هستم ، دیگر من نیستم.  بگذار زندگی مانند یک بولدوزر از رویت رد شود، تو از آنچه بر خاک می مانی، حتی اگر نهالی برویانی، به زندگی هستی بخشیده ای.   


عاشق هوای امروز تهرانم ... هیچ چیز به اندازه ی یک قدم زدن در خیابان ولیعصر تهران در زیر این باران نمی تواند الان یک آرزو باشد ... حتی در این جزیره ی سرگردانی!  


عاشق روزهائی هستم که مهربان می شوی ...


داخل مطب دکتر نشسته بودم. از ساعت شانزده و سی دقیقه بعداظهر یک روز یکشنبه و با پیش بینی که کرده بودم حدود ساعت ده شب نوبتم می شد.  نه کتابی همراهم بود و نه مجله ای،  دیگران هم درست مثل من. تصورش را نمی کردم برای یک ویزیت ساده این همه در انتظار بمانم. در میان این انتظار  سه ساعتی را با دوستم  قرار گذاشتم و رفتم به دیدنش که همین باعث شد چند نفر دوباره عقب افتادم.  در چنین مواقعی بیمارانی که در حالت انتظار نشستند هیچ کاری ندارند به جز اینکه به همدیگر نگاه کنند. یک پسر بچه توجه من را جلب کرد. یک پسر بچه که قد و قواره اش به  حدی بود که چانه اش به میز منشی می رسید، با یک عینک ته استکانی، صورت گرد و چشمان درشت. من هم کنار میز منشی نشسته بودم،   با آن عینک ته استکانی اش زل می زد به آدمها ، مخصوصا" آقایان و حدود یک دقیقه نگاهش می ماند روی صورت آن آدم. نمی دانم صورت این بچه را چگونه به تصویر بکشم که حس عمیقم را منتقل کنم. یک کوله پشتی قرمز  داشت که مدام با آن درگیر بود، از دستش سرمی خورد می افتاد زمین و دوباره برمی داشت.  آنقدر این پسر بچه  من را به خودش مشغول کرده بود که عاقبت احساس کردم قلبم دارد برایش می تپد، عاشقش شده بودم . به همین سادگی! 

دلم می خواست یک جوری با این پسرک ارتباط برقرار کنم. مادرش روی یک صندلی دورتر نشسته بود و هر از گاهی با نگرانی به او نگاه می کرد و صدایش میکرد. اسمش علی بود.  واقعا" عاشقش شده بودم . یک پسر بچه با یک عینک ته استکانی، صورتی معصوم  ...


وقتی متوجه نوع بیماری این پسرک شدم قلبم از جا کنده شد،  این فرشته ی معصوم با آن چشمان درشت قشنگ زیر آن شیشه ضخیم، تازه جراحی شده بود و پدر و مادرش برای کشیدن بخیه هایش او را آورده بودند. 

بغض گلویم را گرفته بود. تلاش کردم جلوی اشکهایم را بگیرم. چون زیر نگاه های آدمهای زیادی بودم . به هر حال آنجا آدمها کاری نداشتند به جز اینکه به هم نگاه کنند.  معصومیت  این کودک و تصور دردهائی که کشیده بود  قلبم را به درد آورده بود.  رفت داخل و بعد از چند دقیقه آمد بیرون و با آن کوله پشتی قرمزش که روی زمین کشیده می شد رفت به سمت آسانسور و من با نگاهم دنبالش میکردم. تا امروز که حدود سه هفته گذشته نتوانستم این فرشته ی کوچولو را فراموش کنم. انگار برای همیشه ثبت شد در روح من.  یک رهگذر کوچولو که مطمئنم دیگر هرگز او را نخواهم دید. 



پاک ترین و معصوم ترین و دوست داشتنی ترین مخلوق خداوند همین کودکان هستند، فرشتگانی بدون بال. ملائک زمینی که قهرهایشان ثانیه ای بیش نیست، کینه و بغض و بدخواهی را نمی شناسند،  با یک هدیه ی کوچک از شوق بی قرار می شوند. می دانم کسانی که اینجا را می خوانند  مثل من عاشق بچه ها هستند، کسانی اینجا ماندگار می شوند که با من و احساسات من ، احساس نزدیکی می کنند وگرنه بعد از مدتی حوصله شان از این حرفها سر می رود و میروند و دیگر برنمیگردند. .  


روانشناسی میگفت کسانی که کودکان را خیلی دوست دارند، کودک درونشان معمولا" غالب تر است بر والد و بالغ درونشان.  کودک درونی که عاشق شادیست و شور و همان خودِ احساسی ما. هر جایی که احساس شادمانی،  بی قراری،  سادگی،  دوست داشتن های ساده ی ساده و یا حتی اندوه می کنیم حضور دارد.  

کودک درونی که بسیاری اوقات نادیده گرفته می شود،  بی مهری می بیند و هم در میان والد درون همیشه به سکوت وا داده می شود و هم در میان آدم بزرگها نادیده گرفته می شود. کودک درونی که نیازمند است  به  شنیدن جمله هایی مثل : تو خیلی خوبی، چقدر خوب فکر میکنی، تو همیشه به موقع تصمیم درست میگیری، چقدر این رنگ برازنده ی توست، دوست دارم الان کنارت باشم،  دوستت دارم ، متاسفم که تو را ندیده گرفتم، ببخش  که فراموشت کردم، و ... .  

این مطلب را در جائی خواندم :  


وقتی د‌ر مقام یک بزرگسال، تمایلات، خواسته‌ها و نیازهای کود‌ک د‌رون را سرکوب می‌کنید‌، د‌ر معرض خطرات زیر قرار می‌گیرید‌:


هرگز یاد‌ نمی‌گیرید‌ چگونه احساس طبیعی د‌اشته باشید‌.  هرگز یاد‌ نمی‌گیرید‌ چگونه بازی کنید‌ و لذت ببرید‌.  هرگز یاد‌ نمی‌گیرید‌ چگونه آرام باشید‌ و استرس‌های خود‌ را کنترل کنید‌.  هرگز یاد‌ نمی‌گیرید‌ چگونه از زند‌گی لذت ببرید‌ و فقط خود‌تان را د‌ر کار غرق می‌کنید‌.  با خود‌تان خیلی جد‌ی حرف می‌زنید‌.  از اینکه به اند‌ازه کافی «خوب نیستید‌» احساس گناه می‌کنید‌ و برای اینکه کمتر د‌چار احساس گناه شوید‌، خود‌ را د‌ر کار غرق می‌سازید‌.  از بود‌ن د‌ر کنار خانواد‌ه و کود‌کانتان لذت نمی‌برید‌.  نسبت به افـــراد‌ی که از زند‌گی لـــذت می برند‌، به اند‌ازه کافی سرگرمی د‌ارند‌ و می‌د‌انند‌ چگونه بازی کنند‌، بد‌بین می‌شوید‌.  از صمیمی شد‌ن با د‌یگران می‌ترسید‌، بنابراین از آنها فاصله می‌گیرید‌ و منزوی می‌شوید‌. به علاوه می‌ترسید‌ که د‌ر ارتباط با مرد‌م بی‌کفایت و نابهنجار ارزیابی شوید‌.


به کودک درون مان بیشتر توجه کنیم،  او دوست دارد عاشق شود، محبت کند،  شیطنت کند، دلش می خواهد گاهی از این طرف سالن سُر بخورد به آن طرف سالن، لی لی کند، تاب بازی کند، از شوق فریاد بکشد، دلش می خواهد قهر کند یکی نازش را بکشد، دلش می خواهد بپرد وسط حوضچه ی آب سرد و نفسش بند بیاید،  برود زیر باران خیس شود و سرما بخورد، آواز بخواند،  زل بزند توی صورت یک پسر بچه که اسمش علی است و آنچنان عاشقش شود که نفس هایش به شماره بیوفتد و ... 

و به کودک درون دیگران نیز توجه داشته باشیم که دوست دارند مهربان باشیم،  نگاهشان کنیم، لوسشان کنیم، در آغوششان بگیریم، ببوسیم شان و بارها به آنها بگوئیم که دوستشان داریم تا مطمئن باشند همیشه دوستشان داریم ... این کودک درون ، درست مثل علی کوچولو ، معصوم و دوست داشتنی است که آدم دوست دارد همیشه عاشقش بماند. مثل او یک فرشته ی بدون بال است .



دوستان عزیزم دو  روزی قادر به جوابگوئی به کامنت های شما  نخواهم بود.  به  خواست خدا ، برگشتم، در خدمتتان خواهم بود.


دراین دنیای بی در و پیکر مواظب مهربانی هایتان باشید که در میان غرورها، فراموشی ها، خودخواهی ها و مصلحت اندیشی ها گم نشوند !  من هم مواظبم