فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

تا شقایق هست زندگی باید کرد


مدتیست فکرهایم در هم و برهم شده اند و در ذهنم انگار که سگ می زند و گربه می رقصد!  

در آرزوی زندگی بدون خشونت ، دلم بال بال می زند. 

می پرسم آخـر بگو تا بدانم
نفرین و خشم کدامــین سگ صرعی مست 
این ظلمت غرق خون و لجن را 
چونین پر از هول و تشویش کرده است؟
ای کاش می شد بدانیـــم
ناگه غروب کدامین ستــاره
ژرفای شب را چنین بیش کرده است ؟


از خشونت نمی خواهم بنویسم دیگر. پس بگذار بگذریم ... 

اما حتی در ژرفای شب می شود به شقایق نگاه کرد. به کسانی که دوستشان دارم فکر می کنم. دیگر می دانم زندگی چقدر کوتاه است و تا بیائیم بفهمیم چه هستیم برای هم ... از دست  می دهیم . شقایق توئی دوست من! شقایق تمام کسانی هستند که دوستشان دارم و برایم اهمیت دارند و می دانم وقتی برای کسی دلتنگ می شوم و یا نگران،  او شقایق من است. 

می شمارم شقایقهایم را ... زیادند و چقدر احساس غرور می کنم  ... بگذار آدمهای دور و برمان هر چه می خواهند باشند. ما باید آنچیزی باشیم که خود می خواهیم.  همین است تنها دلیل بودنم ... مهر می ورزم پس هستم!   

 

...


«صدای پرنده ها قاطی باغچه است. دنیا قاطی انگشت های من است. چقدر نور و حسرت روی فکرهای من راه می رود. مثل بغضی در لباس هایم گیر کرده ام. دنیا پر از بدی است و من شقایق نگاه می کنم»

سهراب سپهری 

 

پ ن : دوستان وبلاگیم را حتی ندیده و نشناخته دوستشان دارم ... و گاهی دلم برایشان تنگ می شود. این یعنی : مهر می ورزم پس هستم!  

عاقبت خط جاده پایان یافت ...


بیست و چهارم بهمن مصادف است با سالگرد پرواز فروغ . در دی ماه همین سال به مناسبت سالروز تولدش پستی گذاشتم، اما فروغ فرخزاد آنقدر برای من جایگاه ویژه ای دارد که نمی توانم نسبت به سالروز پروازش بی تفاوت بگذرم.  

کسی که مثل هیچ کس نبود! و به گفته ی یکی از دوستانش تجسم آزادی بود، در محبس، اگر بتوانید حداکثر آزادی و حداکثر حبس را مجسم کنید، فروغ همین بود و تلاطم هایش نیز از این بود. او شادترین و غمگین ترین انسانی ست که من دیده ام. اگر شادی از راهی برود و غم از راهی دیگر و سرانجام این دو در نقطه ای بهم برسند، آن نقطه فروغ است. فروغ نقطه ی ملاقات غم و شادی بود.

متن زیر را فکر می کنم کمتر کسی جائی خوانده باشد. نامه های او به پرویز شاهپور در بسیاری از سایتها منتشر شده اند . اما همیشه رابطه او با ابراهیم گلستان در پرده ای از ابهام باقی ماند و شاید عمده دلیلش سکوت ابراهیم گلستان میباشد. نامه ای از فروغ به ابراهیم گلستان ... که امیدوارم شما هم مثل من از خواندش لذت ببرید و مثل من با این متن احساس نزدیکی کنید. 
 
...حس میکنم که عمرم را باخته ام. و خیلی کمتر از آنچه که در بیست و هفت سالگی باید بدانم میدانم. شاید علتش اینست که هرگز زندگی روشنی نداشته ام. آن عشق و ازدواج مضحک در شانزده سالگی پایه های آیندۀ مرا متزلزل کرد.
من هرگز در زندگی راهنمائی نداشتم.کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است. هرچه که دارم از خودم دارم و هر چه که ندارم، همۀ آن چیزهائی ست که می توانستم داشته باشم، اما کج رویها و خودنشناختن ها و بن بست های زندگی نگذاشته است که به آنها برسم. می خواهم شروع کنم.
بدیهای من بخاطر بدی کردن نیست. بخاطر احساس شدید خوبی های بی حاصل است.

...حس می کنم که فشار گیج کننده ای در زیر پوستم وجود دارد...
می خواهم همه چیز را سوراخ کنم و هر چه ممکن است فرو بروم. می خواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در آنجاست،درجائی که دانه ها سبز می شوند و ریشه ها بهم می رسند و آفرینش در میان پوسیدگی، خود را ادامه می دهد، گوئی بدن من یک شکل موقتی و زودگذران است. میخواهم به اصلش برسم. میخواهم قلبم را مثل یک میوۀ رسیده به همۀ شاخه های درختان آویزان کنم.

...همیشه سعی کرده ام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونیم را کسی نبیند و نشناسد ... سعی کرده ام آدم باشم، در حالیکه در درون خود یک موجود زنده بودم ... ما فقط می توانیم حسی را زیر پایمان لگد کنیم، ولی نمی توانیم آن را اصلا" نداشته باشیم.

...نمیدانم رسیدن چیست، اما بی گمان مقصدی هست که همۀ وجودم به سوی آن جاری می شود.کاش میمردم و دوباره زنده میشدم و میدیدم که دنیا شکل دیگریست.دنیا اینهمه ظالم نیست و مردم این خست همیشگی خود را فراموش کرده اند ... و هیچکس دور خانه اش دیوار نکشیده است.
معتاد شدن به عادت های مضحک زندگی و تسلیم شدن به حدها و دیوارها کاری بر خلاف طبیعت است.

...محرومیت های من اگر به من غم میدهند در عوض این خاصیت را هم دارند که مرا از دام تمام تظاهرات فریبنده ای که در سطح یک رابطه ممکن است وجود داشته باشد نجات میدهند، و با خودشان به قعر این رابطه که مرکز طپش ها و تحولات اصلی است نزدیک میکنند. من نمی خواهم سیر باشم، بلکه می خواهم به فضیلت سیری برسم.

...بدی های من چه هستند، جز شرم و عجز، خوبی های من از بیان کردن، جز نالۀ اسارت خوبی های من در این دنیائی که تا چشم کار میکند دیوار است و دیوار است و دیوار است.
و جیره بندی آفتاب است و قحطی فرصت است و ترس است و خفگی است و حقارت است.

...پریروز در اتاق پهلوی نزدیکهای صبح صدای ناله از آن اتاق بلند شد.من خیال کردم سگ است که زوزه میکشد.آمدم بیرون گوش دادم.دیگران هم آمدند.بالاخره در را شکستند و زن را که خاکستری شده بود و خیلی زشت و کوتاه بود با وضعی حقیرانه روی تخت از حال رفته بود، اول کتک زدند و بعد پاهایش را گرفتند و از پله های طبقۀ چهارم کشیدند تا طبقۀ اول. زن تقریبا" مرده بود و میان لباسهایش چیزهای مضحک و عجیب به چشم میخورد؛ تا بخواهی پستان بند و تنکه های کثیف،جورابهای پاره، کاغذرنگی و عروسکهائی که با کاغذرنگی چیده بودند، کتابهای قصۀ کودکان، قرص های جورواجور، عکس حضرت مسیح و یک چشم مصنوعی.
نمی دانم چرا این مرگ اینقدر به نظرم بیرحمانه آمد.دلم می خواست دنبالش به بیمارستان بروم، اما همۀ مردم اینقدر با این جسد خاکستری رنگ به خشونت رفتار میکردند که من جرأت نکردم ترحم و همدردی ظاهر کنم.آمدم توی اتاقم دراز کشیدم و گریه کردم.

...این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش را روی تنۀ درخت بکند؟ آیا این خیلی خود خواه نیست و آن آدمهای دیگر، آدمهای شریفتر و نجیب تری نیستند که میگذارند بپوسند بی آنکه در یک تار مو، حتی یک تار مو، باقی مانده باشند؟

...خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده و میان ابروهایم دو چین بزرگ در پوستم نشسته است.خوشحالم که دیگر خیالباف و رویائی نیستم.
دیگر نزدیک است که سی و دو سالم بشود. هر چند که سی و دو ساله شدن، یعنی سی و دو سال از سهم زندگی را پشت سر گذاشتن و بپایان رساندن. اما در عوض خودم را پیدا کرده ام.

...ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شده ام.
به محض اینکه از خانه بر می گردم و با خودم تنها میشوم یک مرتبه حس می کنم که تمام روزم را به سرگردانی و گم شدگی در میان انبوهی از چیزهائی که از من نیست و باقی نمی ماند گذشته است..از فستیوال به خانه که برمیگشتم ، مثل بچه های یتیم همه اش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم .چقدر رشد کرده اند ؟ برایم بنویس .
گل دادند زود برایم بنویس .
از این جا که خوابیده ام دریا پیداست . روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست . اگر می توانستم جزئی از این بی انتهائی باشم ، آنوقت می توانستم هر کجا که می خواهم باشم ...

دلم می خواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم . از توی خاک همیشه یک نیروئی بیرون میآید که مرا جذب میکند . بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست . فقط دلم میخواهد فرو بروم ، همراه با تمام چیزهائی که دوست میدارم در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم . بنظرم میرسد تنها راه گریز از فنا شدن،
از دست دادن ، از هیچ و پوچ شدن همین است .

...بعد از استقبال و تکریم فوق العاده ای که در فستیوال سینمای مؤلف در پزارو از او شده است ....
میان این همه آدمهای جوراجور آنقدر احساس تنهائی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود . حس خارج از جریان بودن دارد خفه ام میکند . کاش در جای دیگری بدنیا آمده بودم ، جائی نزدیک به مرکز حرکات و جنبش های زنده . افسوس که همۀ عمرم و همۀ توانائیم را باید فقط و فقط به علت عشق به خاک و دلبستگی به خاطره ها دربیغوله ای که پر از مرگ و حقارت و بیهودگی است ، تلف کنم ، همچنان که تابحال کرده ام . وقتی تفاوت را میبینم و این جریان زندۀ هوشیار را که با چه نیروئی پیش میرود و شوق به آفرین و ساختن را تلقین و بیدار میکند ، مغزم پر از سیاهی و ناامیدی می شود و دلم میخواهد بمیرم ، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجلۀ پرت پست پنج ریالی ( ... ) را نبینم .
 
...تا به خود آزاد و راحت و جدا از همۀ خودهای اسیر کنندۀ دیگران نرسی به هیچ چیز نخواهی رسید . تا خودت را دربست و تمام و کمال در اختیار آن نیروئی که زندگیش را از مرگ و نابودی انسان میگیرد نگذاری ، موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی .....هنر قوی ترین عشق هاست و وقتی میگذارد که انسان به تمام موجودیتش دست پیدا کند که انسان با تمام موجودیتش تسلیم آن شود .
 
...چه دنیای عجیبی است ، من اصلآ کاری به کار هیچکس ندارم ، و همین بی آزار بودن من و با خودم بودن من باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند . نمیدانم چطور باید با مردم برخورد کرد . من آدم کمروئی هستم . برایم خیلی مشکل است که سر صحبت را با دیگران باز کنم ، بخصوص که این دیگران اصلآ برایم جالب نباشند ، بگذریم .

 
...یک تابلو از « لئوناردو » در « نشنال گالری » است که من قبلآ ندیده بودم .
یعنی در سفر قبلیم به لندن . محشر است . همه چیز در یک رنگ آبی سبک حل شده است . مثل آدم به اضافۀ سپیده دم . دلم میخواست خم شوم و نماز بخوانم .
مذهب یعنی همین ، و من فقط در لحظات عشق و ستایش است که احساس مذهبی بودن میکنم .
من تهران خودمان را دوست دارم ، هر چه میخواهد باشد ، باشد . من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا میکند . آن آفتاب لخت کننده و آن غروب های سنگین و آن کوچه های خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم .
 
...اگر « عشق » عشق باشد ، زمان حرف احمقانه ایست.

... ای دوست ای برادر ای همخون 
وقتی به ماه رسیدی 
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس
همیشه خوابها 
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و می میرند 
من شبدر چهار پری را می بویم 
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود ؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت 
تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم ؟
حس میکنم که وقت گذشته ست 
حس میکنم که لحظه سهم من از برگهای تاریخ است 
حس میکنم که میز فاصله ی کاذبی است در میان گیسوان من و دستهای این غریبه ی غمگین 
حرفی به من بزن 
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد 
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟
حرفی بزن 
من در پناه پنجره ام 
با آفتاب رابطه دارم  ...

حقیقت دارد

حقیقت دارد  
تو را دوست دارم  
در این باران
می خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
می خواستم
می خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم
احمدرضا احمدى


چه تنگ است  ... تنفس عشق در این لباس چه سخت است . چرا پوست مرا کوچکتر ار روحم بافتی؟ چرا برای اقیانوس قلبم خط پایان نکشیدی؟   


به من می گوئی چشمانت سگ دارد،  می گیرد آدمی را !  و من به تو می گویم وقتی که می روم در دنیای پاک دوستی ماندن دیگر  دشوار است . باید کند از زمین و از زمان . این «من» دیگر حتی تحمل خودش را هم ندارد . خاصیت دوست داشتن این است. خاصیت دوست داشتن رها شدن و رسیدن به خداست. و می گویم ببین، نگاه کن به عمق این  چشمها ... چشمها دریچه ی قلب است . تو از چشمانم به قلبم می رسی که دیگر  به سادگی یارای رفتنت نیست!  و من به تو می گویم : در لحظات دوست داشتن است که بودن معنا می یابد برای من ، بودن و سپس کندن و رفتن! ... و تو باز هم نمی توانی درک کنی و مبهوتی فقط در آنچه در چشمانم هست و آنچه که تو را گرفته است.   

دوست داشتنم مرا می برد تا هفت شهر عشق و تو هرگز نمی دانی که چه راه دشواری دارد این هفت شهر عشق و نمی بینی ویرانی مرا ، سوختن مرا ، پوست انداختن مرا ... تو فقط مبهوتی در چشمان من!      گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد / گفتا اگر که دانی هم اوت رهبر آید ...

نمایشنامه ای به سبک خودم! نمایشنامه ای که نامش را «زندگی» گذاشتم

 

 

گاهی زندگی عجیب شبیه یک صحنه ی تاتر می شود. گاهی خیلی مضحک و گاهی تاتری  با سبک ابزوردیسم!

 

پرده اول :‌ داری کلک می زنی ، یه جورائی یه وقتهائی یه کارهائی می کنی و وقتی به من داری یه جورائی کلک می زنی ، در همان حال ادعا می کنی دوستم داری و به دنبالش شاکی می شی که وقتی اینقدر دوستم داری من کم لطفم گاهی بهانه گیرم و بیشتر وقتها بی توجه، یه وقتهائی هم بی چشم و رو!  ... و من ناگهان دچار عذاب وجدان می شم که چقدر آدم رذلی شده ام ... آنقدر که قیافه ات و لحن کلامت حالت حق به جانب دارد! و قیافه ی من می شود عین یک آدم درمانده ی بیچاره ی سراپا تقصیر!      اما بیشتر اوقات سعی می کنم خودم رو بزنم به کوچه ی علی چپ اونقدر که حتی گم بشم توش و تو با خیال راحت به آرسن لوپن بازیت ادامه بدی و من رو دائما با یک جفت گوش مخملی تجسم کنی!  چون می خوام به هر ترتیبی که شده آرامشم رو حفظ کنم! 

 

اما ناگهان یه چیزهائی یه خورده  علنی تر می شه و یه کم کاسه ی صبرم رو لبریز میکنه ، اعتراض می کنم اما تو تحمل شنیدن نداری همه چیز رو می خوای با هم داشته باشی ... من رو در کنار بقیه ی چیزهای دوست داشتنیت!  

 

و وقتی ادای آدمهای منطقی رو در میاری و با عذابی طاقت فرسا دقایقی به حرفهایم گوش می کنی در آخر این مکالمه ای که معلومه برایت بشدت درد آوره به من می گی : تو خل شدی!‌ 

 

و وقتی من می بینم ادامه ی این حرفها بی فایده است با یک عذرخواهی ظاهری عقب نشینی می کنم و می گم: اوکی حق باتوئه!‌ اصلا فراموشش کنیم و می رم دوباره توی لاک خودم تا تو  راحت تر باشی ...

 

پرده دوم : چه جالب!   تو وقتی به من نیاز داری مهربونتر می شی.   اما من هیچوقت نمی خوام به تو نیاز داشته باشم عزیزم اما دوست دارم همیشه با تو مهربان باشم.   مهربانی هایت که شدت می یابند احساس می کنم انگار یه جورائی به فهمم داره توهین می شه!   

حرفی نیست!  نباید هم باشه. تو راه خودت رو ادامه بده، من هم  راه خودم!   همان راهی که شعارش اینه: «... در هر حال تو کار خوبت را انجام بده»

 

پرده سوم :  عزیزم می فهمم نامه های محرمانه مستقیم که برام ارسال می شه نویسنده اش توئی!  خطت رو هر جور که تغییر بدی باز هم خوب می شناسم!‌ می نویسی و بعدش می شینی عکس العملهای منو آنالیز کنی ؟! اما ای کاش اونقدر شجاعت داشتی که توی چشمهام نگاه می کردی (بدون شرمساری) و حرفهای دلت را خوشگل می زدی!  شاید من هم برای این نامه های یک طرفه جوابی داشته باشم. 

 

پرده چهارم :‌اشک می ریزم، چون خیلی دلتنگم و تو حوصله ی منو نداری!  تو منو می خوای همش لبخند بزنم، شیطونی کنم، جنگولک بازی در بیارم و در کنار همه اینها هیچ کس رو دوست نداشته باشم، به هیچ کس فکر نکنم به جز تو!   اما من نمی تونم دور همه ی آدمها خط قرمز بکشم به جز تو!   و نمی تونم مثل یک مجسمه ی بلاهت بنشینم روبروت و بگم : تو درست می گی و بقیه همیشه غلطهای بی جا می کنند !  

 

پرده پنجم : (کمی طنز اما از نوع تلخ) من آدم دیوونه ای هستم شاید!  دوست دارم آدمهای دور و برم هر روز دوش بگیرن و لباسهای زیر رو و روشون رو عوض کنند. حالا اگه عطر هم بزنن که معرکه می شن!  اما مجبورم ساعتها تحملت کنم که یا احتمالا دوش نگرفتی و یا دوش گرفتی لباسهات رو عوض نکردی و یا اصلا دوش نگرفتی و لباسهات رو هم عوض نکردی ... می شینم این معادله ی پیچیده ی لاینحل رو دائما توی ذهنم بررسی می کنم!  آخرش هم به نتیجه ی درست و حسابی نمی رسم!  اما تو نمی دونی وقتی که نزدیکم می یای و شروع می کنی حرف زدن من با چه زحمتی آب دهانم رو قورت می دم که ناگهان بالا نیارم توی صورتت!  و دعا دعا می کنم این مکالمه زودتر تمام بشه!  اینجا شاید مقصر منم ... !  شاید تو تقصیری نداری نازنین!


پرده ششم : تو خیلی خوشحالی وقتی کنار من راه می ری ، می شینی و منو به دوستات معرفی می کنی. چون از نظر تو ، من یک آدم قابل قبولی هستم و تو بدون کوچکترین حس شرمساری منو به هر کسی معرفی می کنی. اما!  دوست داری همیشه دو قدم از تو عقب تر باشم. آخرش نمی فهمم ، منو دوست داری یا دوست نداری؟ شاید هم منو دوست داری اما خودت رو خیلی بیشتر! 


پرده هفتم : دندانم به شدت درد می کند و با نگاهی سرشار از مچالگی به تو می گویم: دندان درد بیچاره ام کرد!  و تو در حالیکه با نگاهی گنگ و نامفهوم به صورت من زل زده ای می گوئی: یادم باشد امروز قسمت دوازدهم قهوه ی تلخ رو بخرم!  


پ ن : پرده ی آخری وجود ندارد . این نمایش ادامه دارد ...................

 

باران که می بارد ... چقدر دلها هوائی می شود!

 

 

چترت را کنار ایستگاهی در مه فراموش کن
خیس و خسته به خانه بیا
نمی خواهم شاعر باشی ، باران باش!
همین برای هفت پشت روییدن گل کافی ست،
چه سرخ،چه سبز و چه غنچه



دیشب  زدم به کوی و خیابان. آسمان می بارید و هر بار که بیشتر هوائی می شدم رو می کردم به سویش و می گفتم:  مرسی آسمان ...
مرسی برای سخاوت و مهربانیت. دیگر نگران چکمه های چرمی که تازه خریده بودم هم نبودم و بی پروا قدم می گذاشتم بر حوضچه های گل آلود داخل پیاده رو ها . خود را رها کردم در زمین و  آسمان و آسمان بارید و بارید .... خوب که هوایم بارانی شد آمدم نشستم در ماشین و آرام آرام گریستم ... نمی دانم برای چه؟! شاید خواستم با آسمان همدردی کنم!  شاید هم برای دلتنگی هایم ... شاید!  
...

یکی می پرسد اندوه تو از چیست؟ سبب ساز سکوت مبهمت کیست؟

برایش صادقانه می نویسم برای آنکه باید باشد و نیست

شاعر و فرشته

 

 

 شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند، فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته. شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.  

خدا گفت : دیگر تمام شد. دیگر زندگی برای هردوتان دشوار می شود. زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ. 

فرشته دست شاعر را گرفت تا راه های آسمان را نشانش بدهد و شاعر بال فرشته را گرفت تا کوچه پس کوچه های زمین را به او معرفی کند. شب که هر دو به خانه برگشتند، روی بالهای فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند پر...

 فرشته پیش شاعر امد و گفت : می خواهم عاشق شوم.  شاعر گفت : نه تو فرشته ای و عشق کار تو نیست. فرشته اصرار کرد و اصرار کرد. شاعر گفت :‌ اما پیش از عاشقی باید عصیان کرد و اگر چنین کنی از بهشت اخراجت می کنند. آیا آدم و سرنوشت تلخش را فراموش کرده ای؟ 

اما فرشته باز هم پافشاری کرد. آن قدر که شاعر به ناچار نشانی درخت ممنوعه را به او داد. فرشته رفت و از میوه آن درخت خورد. اما پرهایش ریخت و پشیمان شد. آن گاه پیش خدا رفت و گفت : خدایا مرا ببخش. من به خودم ظلم کرده ام. عصیان کردم و عاشق شدم. آیا حالا مرا از بهشت بیرون می کنی؟  

پس تو هم این قصه را وارونه فهمیدی! پس تو هم نمی دانی تنها آن که عصیان می کند و عاشق می شود، می تواند به بهشت وارد شود! 

و آن وقت خدا نهمین در بهشت را باز کرد. فرشته وارد شد و شاعر را دید که آنجا نشسته است در سوگ هشت بهشت و رنج هبوط !  فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت. اما او باور نکرد. آدم ها هیچ کدام این قصه را باور نمی کنند. تنها آن فرشته است که می داند بهشت واقعی کجاست!  

 

...
نمی دانم نویسنده ی این متن کیست!  اما می دانم که این قصه باور کردنیست...

چیزهائی برای نگفتن...

 

 

خانه ی من در خیابان فرعی در یکی از خیابانهای فرعیه یکی از خیابانهای اصلیست! 

مدتیست این خیابان فرعی را یک طرفه کرده اند. عرض این خیابان به حدیست که اگر یک ماشین در کنار آن پارک باشد، دو ماشین به سختی از کنار یکدیگر رد می شوند. با اینکه دو سال است که از یک طرفه شدن آن می گذرد خیلی از مردم هنوز متوجه نشده اند و یا خود را به کوچه ی علی چپ می زنند. شبی نیست که شاهد درگیری و بگومگوی مردم عصبانی نباشیم. گاهی بدترین توهین ها را از دور می شنوم و از صداهائی که به گوش می رسد مشخص است که هیچ کدام حاضر به گذشت نیستند. بار آخر بعد از درگیری لفظی متوجه شدم یکی از اتومبیلها با شدت کوبید به اتومبیل دیگر، این دیگر برایم کمی غیر قابل باور بود. آمدم کنار پنجره و دیدم ... بله درگیری حسابی بالا گرفته است و عده ای هم آن وسط مشغول میانجیگری هستند. ناگهان چشمم به پیرمردی افتاد که کاملا بی توجه به این اتفاق از کنار آنان شتابان در حال عبور است. پیرمردی که کمرش کمی خمیده بود و یک پیراهنی که شاید زیاد مناسب این فصل نبود به تن داشت. نگاه من خیره ماند بر این پیرمرد و همانطور که از مقابل دیدگان من در حال عبور بود چشمان من تا آنجائی که ممکن بود با او همراهی کرد.  

فراموش کردم آن آدمهای همیشه عصبانی را!  فراموش نکردم ... توجهی نکردم دیگر به آنها و ناگهان احساس کردم قلبم فشرده شد ...  برای پیرمردی که پشتش خمیده است و لباسی نامناسب در این هوای سرد بر تن دارد و نمی دانم چرا ... ناگهان اشکهایم جاری شد!  


چیزهائی را که دوست ندارم نمی خواهم ببینم، اما بیشتر اوقات چیز بهتری جایگزینش نمی شود.


چیزهائی هستند برای ندیدن ، اما نمی شود ندید! نمی شود دید و نادیده گرفت . و دیدنش درد دارد. دردی که خودت می دانی عمقش را و وسعتش را و  بسیاری اوقات چقدر حرف است برای گفتن ... نه بهتر است بگویم چقدر حرف هست برای نگفتن!  بعضی حرفها مال نگفتن اند، مال آلوده نشدن در دایره کلمات ... همان جا، کنج پستوی دل که باشند حرمت دارند... 



اگربه خانه من آمدی نیازبه چتر نیست! اینجا چیزی جزمهربانی نمیبارد

 

 


در این دنیا که مردانش عصا از کور می دزدند
من از خوش باوری اینجا محبت آرزو کردم ...


بگذار مردم هر چه هستند باشند، هر چه می خواهند باشند. «من» باید آنچیزی باشم که «باید» باشم!  


بگذار فکر کنم که خوش باورم،  بگذار فکر کنند که خوش باورم،  اما اصولم را فراموش نکنم!  اصولی که خیلی رنج کشیده ام تا به آنها رسیدم. 


اگر بی تفاوت باشم و یا نامهربان، تمام سختی هائی که کشیدم برای رسیدن به یک انسانیت قابل قبول لگد مال خواهد شد.   بگذار مردم هر چه می خواهند باشند و اگر آنان نیز اصولی دارند، پایبند بمانند در آنچه که اعتقادشان است.  اما «من» همان «منی» باقی بمانم که سالها برایش تلاش کردم. 

همینجوری ...

 

 

در من صدای تبر می آید/ آه انارهای سیاه نخوردنی بر شاخه های کاج/... در من فریادهای درختیست خسته از میوه های تکراری/ من ماهی خسته از آبم...  


 

دیشب خواب دیدم دارم پرواز می کنم ... و آرزو کردم ای کاش هرگز بیدار نمی شدم!  

چقدر دلنشین بود حس پرواز. پرنده بودن از درخت بودن خیلی بهتر است. اگر چه گاهی حتی درخت بودن از آدم بودن بهتر!  

  

... یک پی نوشت داشت این پست!  که در اثر یک اشتباه پرید و رفت!