وقتی عاشق باشی بخصوص اگه یک زن عاشق باشی ، (و شاید هم یه مرد عاشق ) ، غریزه به تو یاد می ده چطور یه هنرمند عاشق باشی. غریزه به تو میگه الان وقتش اشکات جاری بشن، چون دلت تنگِ ، بهت می گه از خودت بگذر به خاطر اون ، وقتی هست که هست ، تمام پیرامون و درونت را اونقدر پر کرده که خودت و اطرافت در زمان متوقف می شن وقتی هم که نیست همون غریزه بهت میگه هر جا می ری و تو هر حالی هستی ، اون با نگاهت و با نفست قدم به قدم دنبالته ، بایدی در کار نیست! خودش اتفاق می افته .
غریزه وادارت می کنه سراپا ایثار باشی ، چون باید باشی ، اینجا بایدی در کاره!
خیلی کارها ، خیلی حس ها ، خیلی حال ها ...
و تو یهو به خودت می یای و می بینی دیگه خودت نیستی ، اونی ! با پاهای اون راه می ری ، طعم لذیذ هلو رو وقتی داری توی دهنت مزه می کنی ، اونه که داره لذت می بره ، کنار پنجره این اونه که داره با تماشای بارون قشنگ پائیزی می گه خدایا مرسی ...
با اون هزار بار می میری ، هزار بار زنده میشی و میون زمین و آسمون هم گاهی معلق می شی
خیلی حس ها ... خیلی خیلی حس ها
بعد یه کم که میگذره می فهمی که اون مثل تو نیست ، جنس دوست داشتنش جنس دوست داشتن تو نیست . تو براش یکی هستی کنار بقیه. اون برات یکیه به جای بقیه ... اون تو رو خیلی هم دوست داره ولی خیلی های دیگه رو هم مثل تو دوست داره . اونوقت سخته برات که بپذیری دوست داشتن با عاشق بودن خیلی فرق داره . تا اینجاش هم خیلی غیر منطقی نیست. دوست داشتن هم خوبه ، از دوست نداشتن که بهتره !
بعد یه کم که می گذره ، می فهمی گاه گاهی هم بهت هر چیزی رو نمی گه ! گاهی هم راست هر چیزی رو نمی گه! می فهمی همونقدر که با تو خوشحاله با خیلی های دیگه هم حتی گاهی خوشحال تره ، می فهمی انگار براش بودی که فقط باشی ... و خیلی چیزهای دیگه رو هم می فهمی
و بعد یهو می ری ! رفتنی که اگر برگشتنی هم توش باشه مثل قوری عتیقه ی شکسته ی برزن خورده است که کمر ترک خورده اش رو گذاشتی به سمت دیوار تا کسی نفهمه این دیگه اون قوری با ارزش نیست.
وقتی می ری ، دیگه بر نمی گردی !
شاید بفهمه که چیز بزرگی رو از دست داده ، شاید هم هیچوقت نفهمه!
ولی تو برای همیشه می فهمی که عاشقی کار هر کسی نیست ، دوست داشتن را بیشتر آدمها بلدند!