فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

You Are Pain ... You Are peace

 

 

تو مثل یک غروب پائیز غم انگیزی اما زیبا ...  

تو مثل خورشید سوزانی اما مثل آرامش دریا ناتمام ... 

 

تو دردی  ...  

و  

پیکر من بدونِ این درد ، در تمام لحظه های بی دردی هر بار  هزاران بار فرو  می ریزد...    

 

حافظ

 

 

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت ... 

  

 

 

روز بزرگداشت حافظ بر تمام دوست دارانش مبارک باد.

 

 

آدمها ...

   

 

دوست داشتن هر کسی منحصر به خودش است.  غلط و درست بودنش یا غلط  و  درست بودن عمق و اندازه اش، برای هیچ کس به جز آن شخص قابل توجیه نیست.  بعضی ها  ظرف عاشقی شان عمق کمتری دارد ، سرشتشان این است. بعضی ها هم این ظرف ته ندارد.  دوست داشتن در گنجینه ی دلشان خانه می کند و در رگهایشان جاری می شود و در تمام سلول های هستی شان نفوذ می کند و دلتنگی هایش و دلگیری هایش می شود آفت جانشان.  دیگری می شود خون در رگهایشان ، هوا در ریه هایشان ، رنگ در لحظه هایشان و بزرگترین اندوه در تنهای هایشان، عده ای دیگر دوست دارند، اما زندگی شان را می کنند، هر از گاهی هم یادی میکنند از کسی که برایشان خیلی مهم است. اینها هم سرشتشان این است.   

آدمهای زندگی ما هر کدام یک کتاب خوانده و ناخوانده اند.  باید اول مرورشان کرد و سر فرصت مطالعه شان کرد. آدمهای زندگی ما هر کدام یک درس اند. عده ای می آیند که به ما ثابت کنند بی معرفتند!    و تو در نهایت ناباوری معنای بی معرفتی را درک خواهی کرد.    

عده ای دیگر می آیند که قشنگ ترین و دور از دسترس ترین خاطرات را برایت بسازند و نیز می آیند که به تو ثابت کنند مهمی،  تو بی نهایت مهمی!    

 

عده ای می آیند که در پس سکوت و چشمانی نگران و قلبی پر از عشق و ایثار ، عاشقانه دوستت داشته باشند. اینها پدران و مادران اند.    

 

عده ای می آیند که به تو یاد آور شوند جاده ی بعضی از عشق ها یک طرفه است و یا اگر دو طرفه است تعادلی بین آن نیست ، قرار نیست همانقدر که می دهی بگیری . اینها فرزندان اند. 

عده ای می آیند که تو معنای دوست نداشتن را به بدترین شکل ممکن تجربه کنی.   دوست نداشتن کسی که مجبوری  تحملش کنی زجرآور ترین حس انسانیست.   آدمها بی دلیل مورد دوست نداشتن واقع نمی شوند، هزار بار تو را می شکنند تا از عشق به نفرت می رسی و سخت تر زمانیست که مجبوری وانمود کنی که هنوز دوستشان داری.  و این نه بزرگ می کند و نه روح را صیقل می دهد.  مثل یک تومور مغزی اند که باید با وجود تمام دردها و عارضه هایش تحملش کنی و به آن دست نزنی که اگر دست بزنی متلاشی می شوی.  و اینجاست که استیصال معنا می یابد.   

 

آدمهای زندگی ما عشق می خواهند، احترام می خواهند، صبوری می خواهند، دیده شدن می خواهند و البته بسیاری ... بسیاری از اوقات دیده نشدن. هیچ انسانی بی دلیل و  اتفاقی وارد زندگی ما نمی شود.  همیشه دلیلی هست برای حضوری. در اجتماع انسانی برای رسیدن به تعادل مابین این خوب ها و بدها، نیاز به قدرت زیادی است. تفکیک کردن احساسات و مدیریت کردن رابطه ها.  نمی شود  باری به هر جهت از کنار انسانها رد شد. یا نابودشان می کنی  با دوست داشتن هایشان و یا  نابودت میکنند، با نگاه و تفکرات متفاوتشان،  با انتظارات بیش از اندازه و حس مالکیت های احمقانه شان،  با نامهربانی هایشان و بی معرفتی هایشان.   

در نهایت  

عشق بزرگترین انتقامی ست که از دردها ، رنج ها و تنهائی ها و غربت ها و مرگ ها  میگیرد.  عشق جسارت می خواهد. عشق ظرف دوست داشتنی نامحدود می خواهد.  عشق بارها و بارها نادیده گرفتن خود و غرور خود را می خواهد، تحمل می خواهد و صبوری ... اما بزرگترین انتقام است از هر کس و هر چیزی که روح ما را می خراشد ..............     

 

«عشق ، قیام پایدار انسانهای مقتدر است در برابر ابتذال .  با این وجود عشق یک کالای مصرفی ست ، نه پس انداز کردنی. »       نادر ابراهیمی

 


پی نوشت : دوستان عزیزی که این مطالب را کپی برداری می کنید و در جاهای دیگر به ثبت می رسانید، بد نیست با ذکر منبع باشد. راستش خیلی حساسیت روی این قضیه ندارم که منبع دل نوشته هایم حتما" ذکر شود ولی اگر این ما بین ما عادت شود کار بسیار قشنگی ست.  نشان از همدلی ست و هم فکریست  و نشان از امانت داریست.  اگر  هم دوست ندارید، خوب... اشکال ندارد.  دل نوشته های آدمی اگر چه مهم اند ولی در زندگی چیزهای مهم تری  هم هست که باید دست و دل آدمی برایش خیلی بلرزد و دیگر فرصتی نیابد برای لرزیدن دل و دستش برای سرقت  های  ادبی ... ممنون