فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

خدایا میوه ی کدام درخت باغت را گاز بزنم که از زمین رانده شوم !‌

 

 

موجود زنده ای هستم که درتصادفی شگفت ویا از اشتباهی نامعلوم به صحرای عدم افتاده ام  و نفس می کشم ! 

 

چگونه می توان حال خود را وصف کرد ؟ چگونه ؟ به دنبال کدام کلمه ، عبارت ، زبان ؟ 

تراژدی الهی  ... 


تصویر بالا : باشگاه انقلاب

تو مادربی خوابی،من کودک بی آرام.لالائی خودسرکن از بهر خدا دریا

 

  

عظمتش مرا به یاد عشق می اندازد و اینکه هرگز پایانی بر آن نمی بینی   

سواحلش بیکران است مانند عشق .  

آرامشش مرا می برد به  لحظه های رهائی در بی وزنی ... سبکبال ... آزاد از تمام قید و بندها در بیکرانی !  

برخورد امواج با صخره ها شوریدگی هایم را یادآور است که در زلال و جاری بودن خود را میکوبم به حصارهای زندگی که روح مرا سخت فشرده می کنند و به دنبال رهاتر شدنم .   

تلاطمش همان شوریده گی هاست ...

دنیای مرموز زیر آبها ،‌دنیای شگفت انگیز درونم است دنیای بی نقاب و آنچه هستم و آنچه باید باشم ... می بینم همه  چیز در آنجا و  در عمق آن با یکدیگر در صلح و آرامش درگذرند.  

و مرغان دریائی با آن صدای روح نوازشان زینت بخش لحظات بی خودی من است.   

ساعتها می توانم در دریا شنا کنم در عمیق ترین قسمتهائی که اجازه شنا داشته باشم در خلوت و تنهائی و سکوت و آرامش . خلوت با یک  دنیای شگفت انگیز و بی نظیر !‌  

و غروب آن نیز شگفت انگیز ترین خلقت پروردگار است ...  

 

چند روزیست هوای دریا بی قرارم کرده است ...

 

NO Subject

برای خالی گلدان ها
که هیچ گلی را ندیده اند
و هیچ عطری را
چه می توانم گفت
من هرچه از شکوفه بگویم
و هر چه از شکفتن
گل های پیرهنم را
هر چه نشان دهم
وقتی که باغ
بیرون از بهار ایستاده
چه می توانم گفت
شاید برای خالی گلدان ها امروز
چند شاخه گل مصنوعی باشد    

روزها می گذرند و  همه چیز سر جای خودش میباشد ، همه چیز همانطور که باید باشد . ولی گاهی یکی از چرخ دنده های آن لنگ می زند ، و صدای قژقژ آن را فقط خودت می شنوی !‌ می گوید : کفران نعمتست اگر شکایتی کنی !   چطور می توانی ناآرامی روحت را برای کسی که همواره از روزمرگی هایش راضیست تشریح کنی !‌  وقتی پرواز کردی ، تجربه ی پرواز حوصله ی ماندن بر روی زمین را از تو خواهد گرفت .  

زمین برایت غریب خواهد شد و دائما در جنگ بین جسم و روح قربانی خواهی شد . 

احساس می کنی روحت در جسمت در حال انفجار است . جسم یارای کشیدن این بار را ندارد . و هیچ گریزی نیست ... باید ادامه داد .  

خستگی ها را باید داد به دست باد ... بادی نمی وزد !‌ شاید بارانی بارید و شست آن غبار سنگین را !  

ماه مجروح را از این برکه ی مرده نجاتی نیست به سیمرغ بگو ... تو هم !  

 

  


پی نوشت : سالها پیش که دوران دبیرستان را سپری می کردم دبیر ادبیاتی داشتیم که شعری سروده بود سالها می گذرد و فقط من یک مصرع اول آن را به خاطر دارم : روز شنبه ست امروز چه قشنگ ست امروز ... و هر بار که سنگینی روز شنبه بر دوشم آوار می شود ناخودآگاه از آن دبیر ادبیات عزیز یاد می کنم ...  

دفترچه ممنوع

 

 

دفتری هست که من اصطلاحا به آن می گویم دفترچه ی ممنوع !‌ اگر کسی رمان دفترچه ی ممنوع خانم آلبا دسس پدسس را خوانده باشد می داند منظور من چیست . دفترچه ی ممنوع زنانه مردانه ندارد ، هر کسی میتواند صاحب یک دفترچه ی ممنوع باشد . تنها مشکلی که هست این است که دفترچه ی ممنوعش را کجا باید پنهان کند !‌ معمولا در آن یادداشتهای مهم ، خاطرات مهم ، شعرهائی که دوستشان میداریم که یادآور احساس یا خاطره ایست و نوشته هائی از کتابهائی که خوانده ایم ویا حتی زمانی که ناگهان حس شاعریمان برجسته میشد و چیزکی سروده ایم و گاهی خودمان هم شاخمان از سروده مان می خواهد درآید در آن به چشم می خورد . یک گاوصندوق دراختیار من است که امروز تصمیم گرفتم بعد از مدتی سری به داخل آن بزنم و ببینم چه خبراست آن جا و کمی مرتبش کنم !‌ 

دو سه تائی دفترچه ممنوع در آن پیدا کردم !!!  یکی از آنها را باز کردم میشود گفت یک سوپرمارکت داخل آن به چشم می خورد ! کاغذ آدامس !‌ کاغذ شکلات!‌ بلیط تاتر ! گل خشک شده ، یادداشتهای کوچک و بزرگی که دیگران برایم نوشته بودند ، نقاشی های کودکانه که هر کودکی برایم کشیده بود و هدیه داده بود را لای آن دفترچه نگه داشته ام . بعضی از این نقاشی ها یک کاغذ کوچک سفید بود که با یک خودکار آبی فقط خط خطی شده بود .  

ساعتی  مرا به خود مشغول کرد . هر یادداشتی خاطراتی با خود به همراه داشت و یادآور یک دنیا احساس .  

در آن می توان برهنگی روح را به وضوح یافت . برای همین کمی ممنوع میباشد . زیرا کسانی که اطرافمان هستند ما را از دریچه ی خود می خواهند . ما گاهی نمی خواهیم بپذیریم که هر کسی اول انسان است با مجموعه ای از احساسات بعد کسی است با مناسبتش نسبت به ما !‌ 

حتی اگر چیز غیر عادی هم در آن نباشد باز هم دوست نداریم احساساتمان را برای هر کسی عریان کنیم . وقتی جوانتر بودم حتی نسبت به داشتن این دفترچه ها احساس گناه می کردم و فکر می کردم لزومی ندارد احساسی داشته باشیم که بخواهیم از کسی پنهانش کنیم . اما اینک این حق را برای هر کسی قائلم که یک دفترچه ممنوع داشته باشد و من هرگز در آن سرک نخواهم کشید ، مگر آنکه کسی خودش بخواهد مرا در خلوتش راه دهد !   

متوجه شده ام تمام کسانی که اطراف من هستند صاحب یک دفترچه ی ممنوع میباشند ... گاهی حتی کسی که تصورش را هم نمی کرده ام !‌ 


پی نوشت - جمله ای در آن به چشم می خورد  :‌ زنی که فکر می کند مانند مبل دست و پاگیریست !‌ این جمله از رومن رولان در کتاب جان شیفته بود . گوشه ای نوشتمش ... چند سال پیش  و زیرش را یک خط محکم !!! کشیده ام ... !

زندگی را شعله باید برفروزنده

 

زندگی آتش گهی دیرینه پابرجاست 

گر بیفروزیش ، رقص شعله اش در هر کران پیداست  

ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست .  

 

برای نظاره کردن زیبائی کدامیک از پنجره ها بر خیال شما باز خواهد شد ؟ خاطرات کودکی و بازیهای ساده ی گرگم به هوا و هفت  سنگ ، قهر و آشتی های لحظه ای ، ناخنک زدن به ظرف شکلات و شیرینی روی میزهای پذیرائی دقیقه به دقیقه و  دور از چشم بزرگترها ، در رفتن از خواب بعد ازظهر با هزار ترفند ، خوابیدن توی حیاط و شمردن ستاره ها در شب و   یاد حوض حیاط خانه ی کودکی همراه با عطر گلهای پیچ امین الدوله ؟ 

عشق های ساده و پاک دوره نوجوانی ؟   و یا بیرون آمدن از گذشته و تحصیل و گرفتن مدارج بالاتر ؟ ازدواج و تشکیل خانواده و بچه دار شدن ؟  

و یا  عشق ؟  

طبیعت زیبا ، جنگل ، دریا و باغهای پر گل و  خوردن یک صبحانه در جنگلی زیبا و سبز با کسی که دوستش میدارید؟  

یا سفر با یک کوله پشتی و رها از تمام قیود و وابستگی ها ؟ و یا سفر با یک پرواز خارجی در یک هتلی با چند ستاره و دیدار از مردم و مکانهائی که قبلا ندیده اید؟

زیبائی زندگی مجموعه ای از تمام اینهاست . اما کدام در اولویت است ؟ کدامیک از اینها امروز شما را به آرامش می رساند؟  

گاهی رویاها به شکل شگفت آوری به حقیقت می پیوندند!

 

راننده ی خسته !

 

 

در را محکم نبند ! 

صدای راننده ی تاکسی باعث گردید هندزفری را از گوشهایم درآورم و با تعجب نگاهش کنم . 

ساعت هفت صبح سوار بر تاکسی های خطی پیش به سوی محل کار ! از جائیکه به ندرت از خودروهای عمومی استفاده می کنم لذا عکس العملهای مردم همیشه برایم جالب و گاهی عجیب بوده است . همانطور که به صورت ناشایستی از همان صندلی کناری در جلو ماشین به صورتش زل زده بودم متعجب از اینکه آن ساعت صبح که معمولا همه یا سرحال هستند و یا خواب آلود چطور این راننده تاکسی اینقدر می تواند  بد اخلاق و خشن باشد و با مردم درگیر البته با چهره ای اخمو و با زمین و زمان درگیر ! به نیمه های آخر مسیر رسیده بودیم که یکی از مسافران از صندلی عقب گفت : آقا لطفا همین کنار نگه دارید پیاده می شوم . من باز شتابان هندزفریهای خود را درآوردم زیرا با توجه به برداشتی که از او کرده بودم منتظر یک حمله ی دیگر بودم ، انتظارم زیاد طولانی نشد زیرا همانطور که در  حرکت بود با صدای نخراشیده ای گفت می خواستی زودتر بگی توی این دوراهی این بزرگراه که نمی تونم یک دفعه وایسم و بدون اینکه توجهی به خواسته ی مسافرش کند به راه خود ادامه داد در صورتیکه می توانست آن گوشه کنارها یک جائی توقف کند. مسافر بخت برگشته تا آخر مسیر سکوت اختیار کرد . و من در این فکر که حالا این راه را چطور دوباره برگردد ! به آخر خط رسیده بودیم مسافر دیگری از صندلی عقب یک اسکناس هزار تومانی به راننده داد و باز راننده با همان صدای نخراشیده گفت : اول صبحی من پول خورد از کجا بیارم؟  و می دیدم که آن آقا با آن اندام بلند بالایش چطور دستپاچه شده است  . من که حسابی دست و پای خود را گم کرده بودم و حدس میزدم مسافر چهارم من هستم و این بار باید نوبت من باشد  به دلیل هول شدگی سیمهای ام پی تری پلیرم گیر کرد داخل کمربند ماشین و به طرز اسف باری به همدیگر گره خورده بود . ثانیه هائی که برایم قرنی گذشت و با دستپاچه گی تمام و با هر بدبختی که بود و همانطور که سعی می کردم نگاهم به نگاهش تلاقی ننماید بالاخره موفق شدم دستگاه کوچک خود را از آن مخمصه نجات دهم که ناگهان چشمم به چشمش افتاد و باز با همان صدای قبلی گفت : پدر کمربند ماشین را که درآوردی  خانم ! 

از جائیکه  پول خورد هم همراهم نداشتم یک اسکناس هزار تومانی که از خیلی قبل تر آماده کرده بودم انداختم روی صندلی و بهش گفتم :‌ بقیه اش مال خودت فقط به جاش اخلاقت رو خوب کن  یه کم !  

و دیگر مکث نکردم که جواب های نشسته اش را بشنوم  در واقع پا گذاشتم به  فرار !!!‌ با شناختی که نسبت به خود دارم اگر جوابی تند می شنیدم مطمئن بودم با چشمان از کاسه زده بیرون و ابروهائی به سمت بالا با تعجب و دلخوری می پرسیدم : با من بودید آقا ؟!!‌ و بعد از آن تا رسیدن به محل کار و اولین سلام  ، با خودم و آن راننده در ذهنم دائما در گیر می بودم .


پی نوشت : با این جو حاکم بر جامعه ی ما و فشارهای متعدد از هر طرف ، همگی ما حق داریم که گاهی مواقع نا آرام باشیم و با هزاران بهانه ی مختلف ذهنمان درگیر باشد ولی ای کاش وقتی از کسی یا چیزی دلخور هستیم دلخوری خود را قبل از رفتن به محیط دیگری  در یک صندوقچه گذاشته و در آن را قفل کرده و ته ته یک کمد در ذهنمان بگذاریم و دیگران را  وسیله ای برای  تخلیه های روانی خود قرار ندهیم تا ... سر فرصت و زمان مناسب ! 

هویت

 

     

 

سالها پیش که به تاتر شهر رفته بودم دوبار و به فاصله زمانی کوتاه پشت تاتر شهر مقابل پارک دیدمش که بروی پلکانی مقابل یک ساختمان نشسته بود . با قامتی بلند و لاغر اندام ، لباسی چسبان ، ابروهای تمیز شده و نیمچه آرایشی ، پسری با ظاهر دخترانه  !

در آن زمان نگاه کنجکاوم ثانیه هائی بر او خیره ماند و آنقدر برایم عجیب و غریب بود که انگار موجود زنده ای را می بینم که از مریخ برای دیدار زمینی ها آمده است .  

اما به مرور زمان نگاهم به آنان تغییر کرد . نزدیک بودن فرزند یکی از دوستانم در یک مقطع زمانی کوتاه مدت کمی کمک کرد به این مسئله واقع بینانه تر نگاه کنم . 

در مسافرتی که به یکی از کشورهای آسیای شرقی داشتم به وفور به چشم می خوردند اما هرگز به خود اجازه نمی دادم که با سوالی کنجکاوی خود را نسبت به موجودیتشان بروز دهم .  

بعد از گذشت زمانی متوجه شده ام که انسانهائی هستند با روحی بزرگ و با رنجهای بسیار بزرگ . نه تنها همواره باجامعه ی خود ، در هر کجای دنیا که باشد مشکل داشته بلکه با خود و هویت خود نیز دچار مشکل میباشند حتی پس از تغییر جنسیت کامل و تغییر هویت خود از دختر به پسر و یا برعکس باز از مشکلات روحی و روانی آنان کاسته نمی شود . در ارتباط با انتخاب پارتنر مراحل بسیار دشواری را باید پشت سر بگذارند و برای رسیدن به مرحله ازدواج نیز شدید تر و بحرانی تر .  

از دید من اینان انسانهای بزرگی هستند بسیار احساسی و مهربان که اگر از نظر فیزیولوژیک نگاه کنیم سیستم و ساختار بدنی آنان و از دید دیگر دست تقدیر زندگیشان را اینگونه رقم زده است .  

عشق یا تملک

 

... به یکدیگر عشق بورزید ، اما از عشق بند مسازید . بگذارید که عشق  دریای مواجی باشد در میان دو ساحل روح های شما . جام یکدیگر را پر کنید اما از یک جام منوشید . 

با هم بخوانید و برقصید و شادی کنید ، ولی یکدیگر را تنها بگذارید . همانگونه که تارهای ساز تنها هستند ، با آن که از یک نغمه به ارتعاش در می آیند .  

دل خود را به یکدیگر بدهید اما نه برای نگه داری زیرا که تنها دست زندگی می تواند دل هایتان را نگه دارد.  

در کنار یکدیگر بایستید ، اما نه تنگاتنگ ، زیرا که ستونهای معبد دور از هم ایستاده اند و درخت بلوط و درخت سرو در سایه ی یکدیگر نمی بالند  .

جبران خلیل جبران  

 

دوست دارم برای آن کسانی که دوست می دارمشان و یا برای کسانی که با آنان زندگی می کنم با دوست داشتنهایم زنجیر نسازم . دوست دارم اول حق زندگی برایشان قائل باشم  .

دوست ندارم با ساختن زنجیر جنازه ای از یکدیگر برای یکدیگر باقی گذاریم . دوست دارم اول از همه حق انسان بودن برایشان قائل باشم  .  

دوست ندارم هیچ کدام با دوست داشتنها و حس مالکیتمان کمر به نابودی روح و روان یکدیگر ببندیم . 

 


 

پی نوشت : تصویرزیبائی از یک زوج چینی  در یکی از سفرهایم گرفته بودم در واقع شکار لحظه ای بود، لحظه ای بسیار زیبا. خیلی هم مورد دار نبود اما متاسفانه بلاگ اسکای فیلترش کرد .  

از تصویر تا واقعیت

   

  

  

 

زندگی بی شباهت به یک جشن بالماسکه نیست . دائما در رفت و آمد وهر بار با یک نقاب . آنقدر این نقابها مکررا عوض می شوند که گاهی فراموش می کنیم بی نقاب کدامینیم؟  

گاهی در حس پرواز اوج می گیریم تا انتهای ستاره ی آخرین ،  گاهی جاری می شویم در زلال زلاترین ، گاهی سکوت و نگاه و خاموشی ، گاهی خنده ... آنقدر که خودمان هم ناگهان باورمان می شود،‌  گاهی اشکها ظالمانه رسواگر می شوند ، گاهی دلتنگی ها می رود گوشه ی صندوقچه ی قلبمان پنهان می شود تا ... سر فرصت !   گاهی سرتاپا ایثار می شویم و خود را به درک می سپاریم . گاهی به خود می آئیم و آنوقت  تاب تحملمان را ندارند ....

به راستی من کدامین بی نقابم ؟!‌    

انسان و آفرینش

 

 

  

 

انسان مخلوق پیچیده ایست  . از دوران کودکی تا پایان عمر اتفاقات و کنش و واکنش ها تاثیرات گوناگونی بر او به جای می گذارد .  رشد می کند  و مراحل مختلف زندگی را پشت سر می گذارد . می آموزد و دوران مختلف زندگی را طی می کند،  به موازات آن پدر می شود یا مادر و در این حین گاهی خستگی او را به این  احساس می رساند که  بی شباهت به یک ماشین نیست ونیز ترس همواره در کنارش قوت می گیرد . ترس از زندگی و هرچه بیشتر پا به سن می گذارد این ترس فزونی می یابد. می زید  با احساسات مختلف در شرایط مختلف و دائما در جدال باخود که هدف از خلقت چه بوده است؟

 انسان از نظر روانکاوان موجودی خلاق ، اجتماعی و مسئول میباشد که به طور کل نه خوب است نه بد وماهیت آن در جامعه شکل می گیرد . انسان همانند یک لوح سپید میباشد که هیچ چیز بر روی آن نوشته نشده است او موجودیست واکنشگرا که در مقابل عملهای بیرونی عکس العمل نشان می دهد .  

هدونیسم ها (عشرت طلب ها) اعتقاد دارند هدف زندگی فقط لذت بردن و خوشیست . زندگی تماما فقط در این جهان میباشد و در پی معنی و مقصودی بودن تلاشی بیهوده است .   

مارکسیسم تاکید دارد که انسان دارای دو نوع زندگی فردی و نوعی است . این دو گونه از زندگی گرچه در ارتباط تنگاتنگ و گاها مکمل یکدیگرند ، لیکن تضادهای خود را نیز دارند. یکی از این تضادها این است که انسان در جریان زندگی فردی خود هرگز قادر نخواهد بود به اهداف زندگی نوعی خود نائل آید .

 اگزیستانسیالیسم ها نیز به زندگی قبل و پس از مرگ اعتقادی ندارند و زندگی را فقط درحال می بینند که قبل از موجودیت پوچ بوده است و با مرگ دوباره به عدم می پیوندد .  

نهیلیسم (پوچ گرایان) زندگی را منفی و هیچ و پوچ می دانند و معتقدند روحی دیوانه ، کور و تیره بر جهان همواره حاکم است .  

از نظر عرفا انسان هر فکر، هر سخن و هر کاری که انجام می‌دهد، هر چه می‌خواهد باشد، همیشه دو روی «ماده و معنا» دارد که البته روی مادی‌اش را همیشه حل و درک می‌کند اما روی معنوی‌اش، بدون توجه‌ او ناپیداست و فقط اثرش را بر روح و روان‌ ثبت و ضبط می‌کند.  

عرفا اعتقاد دارند هر انسانی وظیفه دارد با به کار بستن  اخلاق عملی ، انسانیت حقیقی را در خود پرورش دهد و همواره استعدادهای خود را درجهت کمال هدایت نماید . این هدف بایستی در بطن جامعه و در چار چوب یک زندگی متعارف و متعادل صورت گیرد نه دائما در عزلت و چله نشینی های مکرر . به اعتقاد عرفا زندگی معنی دار است وهستی بی هدف نیست ما نه زائیده ی اتفاقیم و نه به عدم باز می گردیم . هر چند ارگانیزم بیولوژیکی انسان یا جسم خود از شگفتی های خلقت است اما وجود حقیقی انسان چیزی ورای آن میباشد . و از نظر عرفا مرگ آغاز یک زندگی جدید روحانی ست .     


پی نوشت : مطالب بالا خلاصه ای است  مختصر از مکاتب و دیدگاههای مختلف نسبت به انسان  و زندگی . مبحثی که همواره مورد علاقه ی من بوده است . ذکر مکاتب مختلف دلیل بر تائید آن نمیباشد اما هر اعتقادی  و هر نظری تا جائی که بر دیگری تحمیل نگردد قابل احترام میباشد . انسان موجودیست آزاده ، و مختار است در راه رسیدن به انسانیت با هر اعتقاد درستی در این جاده قدم بردارد و با ایمان بر اینکه : آنچه بر خود می پسندی بر دیگری بپسند . جاده ی زندگی ، جاده ی پر پیچ  و خمیست با سراشیبی ها و سربالائی های غافلگیر کننده ، حال که میبایست این راه دشوار را طی کنیم نیازمند به نیروئی  میباشیم که این سفر را دلنشین تر نماید. عشق توانائی آن را دارد که این سفر را هموارتر نماید ، عشق مرهمی ست برای تمام خستگی ها،‌ عشق به تمام زیبائی ها  ، عشق به خالق و عشق به مخلوق .

پی نوشت : تصاویر بالا دریای خلیج فارس (عسلویه) میباشد . دریا نمادی از زندگیست برای من . آرامشش ، خروشش ، طلوع و غروبش ، زیبائیش ، سکوتش ، خطراتش و دنیای  مبهم درون آن .  

پی نوشت :‌؛قابل ترحم ترین انسانها کسانی هستند که دچار روزمرگی شده اند . انسانهائی که هدفشان از زندگی کشتن روز و شب است و تکرار و تکرار تا مرگ؛ (این پی نوشت رو برای خودم نوشتم که آویزه ی گوشم بشه!)