فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

لبخند چشم تو در چشم من خدا را آواز میدهد



... 

من حتی وقتی روحم درد می کند لبخند می زنم . به زندگی می خندم زیرا تا  غافل می شوم اشکم را درآورده است. گاهی حتی به پر روئی خودم هم می خندم !  و به پوست کلفتی خودم لبخند می زنم ...


من دائما به زندگی می خندم و به تمام کسانی که دوستشان دارم لبخند می زنم. به رفتگری که جلو در خانه جارو میکشد و سلام می کند و من می دانم سلامش بی دلیل نیست،  به او هم لبخند می زنم، به خانمی که پشت چراغ قرمز کنارم ایستاده و مثل من منتظر است چراغ سبز شود تا حرکت کند... و به کودک فال فروش لبخند می زنم حتی اگر مجبور باشم به خاطر سماجتش با قاطعیت بگویم بچه جان برو کنار. من به پلیس خسته ی خیابان شریعتی که گره ی کور اتومبیلهای در هم پیچیده ی زیر پل صدر را باز میکند هم لبخند می زنم . زیرا  می دانم که او و آن رفتگر و آن بچه ی فال فروش و آن خانم رهگذر و ........... من، انسانیم و انسان بودن خودش یک دنیا درد دارد.  درد همیشه نیاز به مرحمی دارد . شاید یک لبخند مرحم کوچکی باشد برای درد بزرگی . 

حالا اول تو لبخند می زنی یا من لبخند بزنم ؟



بی ربط نوشت :

یه وقتهائی یه لحظه هائی یه جورائی نمی چسبه به آدم ... به قول صادق هدایت لایتجسبک


اینجا همه چیز درهم شده !

 
دستها ...  دستهائی که در انجماد لحظه ها یخ زده اند و از سرمای اطراف لرزیده اند. دستهائی که گاهی توانسته اند قشنگ ترین کلمات را به رشته نگارش درآورند ، دستهائی که دلتنگی ها را نوشته اند. دستهائی که در هوا به دنبال گم شده ای آواره می شدند. گلی را به آرامی بارها نوازش کرده اند، بر صورت یک کودک معصوم کشیده شده اندو ............ دستهای دوست داشتنی، دستهای مهربان.   دستها پر از رمز و رازند. و من هر گاه دلم برای کسی  تنگ می شود چشمانم را می بندم و   به دستهایش فکر میکنم.  و چشمها که دریچه ی قلبند!  گاهی سکوت و فقط نگاهی آتشی خواهد شد بر قلبت. کافیست قلبت کمی لرزیده باشد. و شانه ها محکم ، مهربان ، وفادار و تکیه گاه لحظه های تنهائی و  پناه و آرامش برای او...  و قلب جایگاه تجلی انوار الهی ، واسطه ی میان عالم جسم و عالم معنا ... که با هر تپشش ضربان زندگی را در روح دیگری ترانه می خواند.  و این است افسانه «انسان» .    و هر انسان به دنبال دیگری ... برای عبور از انجماد و رسیدن به گرما، برای بودن، برای ماندن ، برای بزرگ شدن . 

گاهی هست ، گاهی نیست، گاهی دلش می خواهد باشد اما نمی شود، گاهی هست اما دلش می خواهد نباشد.  صاحب آن دست و نگاه و شانه و قلب را میگویم. 

و این نیز افسانه «انسان» ...  اوئی که پس از میلیاردها سال هنوز مجهول مانده است. آنقدر که درحل خودش هم عاجز است.  پیچیده و تو در تو ، می خواهد و نمی خواهد، دوست دارد و دوست ندارد. گاهی میان ماندن و رفتن ، در آوارگیست.  گاهی سرگردان در امواج خروشان هستی. گاهی مبهوت سناریو نوشته شده ایست که حال باید بازی کند. گاهی ...............

...
لجظه های پریشانی ، نه پریشانی نیست ، سرگردانیست ... در لحظه های سرگردانی تنها چیزی که دنیای آرامش است برایم حافظ است.  ده ها بار بازش می کنم و می خوانم و آرام می شوم 

صلاح کار کجا و من خراب کجا؟

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا ...


پ ن : 


باز دارم پرت می نویسم ... بگذریم . بریم توی سبک خودمانی خودمان .  روز زن هم که تمام شد و رفت و من امروز متوجه شدم عددی که بالای اس ام اس می زنه روی گوشی و تعداد اس ام اس ها رو نشون می ده ، عدد یک هزار و هشت هست!  یک هزار و هشت ؟!!  کنجکاو شدم بدونم توی این یک هفته اخیر چند تا اس ام اس مربوط به روز زن گرفتم . اونقدر زیاد بود که وسط کار منصرف شدم از این آمار گیری . 

جالبترینش این بود : روز ننجون مبارک ! ایشالا قد ... عمر کنی  ننه !   

بله !  قابل توجه بعضی ها .

و یکی از قشنگهاش این بود :  زن بودن مثل ققنوس بودن است ، هی آتش می گیری و باز ناامید نمی شوی و از خاکسترت زن متولد می شود. زن قداست دارد . برای با او بودن باید مرد بود نه نر! 

از تمام اس ام اس های قشنگی که برام فرستادین ، ای میل ها ، کامنت ها و تلفن ها ... بی نهایت ممنونم. نمی دونید هر کدومش چقدر خوشحالم کرده . خدا رو شکر که بهانه هائی هست که به هم یه جورائی  بگیم: دوستت دارم. 


پریروز صبح توی بزرگراه صدر یک تصادف وحشتناک دیدم یک پژو 206 مچاله شده . تا ظهر یک شیشه عرق گیاهی آرام بخش را تمام کردم ...  

یکی می آید و یکی می رود و این نیز افسانه ی زندگیست ... و خدا نشسته و مواظب است که سنگهای آسمانی نخورد به کره ی زمین و از کنارش عبور کند ، ستاره ها سقوط نکنند ، ماه به دو نیم تقسیم نشود،  زمین تعادلش را از دست ندهد ،  یکی بیاید و یکی برود تا تعادل زمین حفظ شود ... و من دلم را به او می سپارم تا خودش میزانش کند. از پشت پنجره دارد نگاهم می کندو منتظر است که بگویم : یا لطیف ! 

تو می دانی ... ؟

 

می خواهی که از تو بگذرم 

رد شوم بروم 

مثل نور از دل بلور؟ 

اما نمی شود 

نمی شود 

در تو گیر میکنم  

همیشه هنگام عبور 

مبهوت زیبائی ات 

محو بی پروایی ات 

در تو  جا می مانم

تو می دانی کجا می مانم ؟

عباس معروفی  

 


اندر حکایت نمایشگاه کتاب ما : 

وقتی از در ساختمان وارد می شدم مقابل آسانسور همیشه مقداری کتاب بود و البته هست ، که به شکل مرتبی روی هم چیده شده . گاهی ار زوی کنجکاوی برمیداشتم و نگاهی می کردم اما اگر از کتابی خوشم می آمد چون اجازه نداشتم می ذاشتم سرجاش . تا اینکه یک روز از سرایدار پرسیدم جریان این کتابها چیه ؟ مال کیه ؟ چرا هر چند وقت یکبار عوض می شه؟ گفت توی ساختمان این یک قراره ، که ساکنین کتابهای خود را می ذارند و هر کسی دوست داشت برمی داره و می بره می خونه و دوباره می یاره می ذاره سرجاش. بعد از یه مدتی هم کتابها عوض میشه.   منظورم از گفتن این ماجرا این بود که نمی خواد بلندشید برید نمایشگاه کتاب و توی این گرما خودتون رو خسته کنید و آخر سر هم مجبور بشید با  یک ساندویچ هات داگ  رفع گرسنگی کنید و بعدش به شدت پشیمون بشید از خوردن این غذای ناسالم.... . درست مثل من ! سال گذشته به اصرار یک نفر فقط برای خریدن کتاب زندگی / جنگ و دیگر هیچ اوریانا فالاچی که هر چه اصرار کردم من این کتاب را دارم ببر بخون قبول نکرد رفتیم نمایشگاه کتاب و مجبور شدیم ساعتها در این غرفه ها پرسه بزنیم بدون اینکه کتاب قابل توجهی چشممان را بگیرد.   

یک نمایشگاه کتاب در ساختمان محل مسکونی تان برقرار کنید .    


 جان شیفته رمانی است چهار جلدی از رومن رولان 

فضای داستان جان شیفته ، فرانسه در ابتدای قرن بیستم است و رمان وضعیت اجتماعی این دوران را به تصویر میکشد، از سوئی شخصیت اصلی داستان زنی به نام «آنت ریوی یر» است و رولان در طول داستان در مورد آگاهی و بینش زنان فرانسه شرح می دهد. 

رومن رولان میگوید : قهرمان اصلی جان شیفته، آنت ریوی یر به گروه پیشتاز آن نسل زنان تعلق دارد که در فرانسه ناگزیر گشت به دشواری، با پنجه در افکندن به پیشداوری ها و کارشکنی همراهان مرد خویش ، راه خود را به سوی یک زندگی مستقل باز می کند.

 جان شیفته ، سرگذشت زنی را نقل می کند که روحی شیفته و عاشق دارد و زندگی اش مانند نام خانوادگی ریوی یر (به معنای رودخانه) به رودی پرپیچ و خم  و پر آب و غنی مانند است. جان شیفته با شیفتگی آنت ۲۴ ساله به پدرش و مرگ او آغاز می شود. در همین زمان آنت باردار می شود و ازدواج با پدر فرزندش را رد می کند. سپس خواهر ناتنی اش را کشف میکند و شیفته او می شود. جان شیفته ی آنت پس از آن عشق مادرانه را در می یابد. در  جلدهای بعدی کتاب، آنت و پسرش مارک درگیر حوادث تاریخی فرانسه می شوند و بدین سان، زندگی او(آنت) در دو سطح موازی پیش می رود و دیگران  جز زندگی روئی اور را نمی شناسند. در آن زندگی دیگر، آنت همیشه تنها می ماند و این زندگی دیگر  جریان زیرین و ناپیدای رود، جان شیفته نام دارد. 

جان شیفته با ترجمه م.آ. به آذین منتشر شده است .  

... 

این کتاب را من حدود ۱۴ سال پیش خواندم و هر لحظه با قهرمانش زندگی کردم بعد از تمام شدن کتاب مدتها به دنبال خود می گشتم . خیلی وقتها در کتابخانه ی شخصی ام نگاهی به آن می اندازم ولی نمی دانم چرا جرات دوباره خواندنش را ندارم ... علی رغم شیفتگی من به این کتاب ... 

 

بخوانیدش ... با آن زندگی خواهید کرد. مخصوصا با ترجمه ی بی نقص و بی نظیر به آذین

مرا تحمل باری چگونه دست داد... که آسمان و زمین برنتافتند و جبال

 

 
آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند


(عشق) امانتی که خداوند بر آسمانها و زمین و کوه ها عرضه داشت ولی آنها از تحمل آن سرباز زدند و از آن ترسیدند . انسان آن امانت را به دوش گرفت . امانتی که کوه از آن سرباز زد و این بار سنگین نصیب انسان شد. و انسان عاشق شد و متحمل رنجی سنگین. درد و بلائی که افلاک تحمل نداشتند او پذیرفت. و بعدها آموخت از یک عشق به بی نهایت عشق خواهد رسید. کافیست که رسم عاشقی را بیاموزد هر چیزی برایش معشوقی خواهد بود، هر انسانی ... نه ! هر آفریده ای. در عاشقی یاد گرفت بخشیدن ها را ، زیرا که معشوق لایق بخشش است و مرتبه ی عاشق در بخشیدنهاست. شکست و بخشید، رنجید و بخشید ، دلتنگ شد و بخشید، از دست داد و بخشید و باز فراموش نکرد که عاشق بماند.

فقط کافی بود رسم عاشقی را یاد بگیرد .



مرا تحمل باری چگونه دست داد

که آسمان و زمین برنتافتند و جبال

«سعدی»    

 

 

 

بیا بی خیال تمام غم هایمان شویم

 

من مرگ نور را
باور نمی‌کنم
و مرگ عشق‌های قدیمی را
مرگ گل همیشه بهاری که می‌شکفت
در قلب‌های ملتهب ما

حمید مصدق


انگار همیشه زمان است که ما را معنا می کند. صبح ها یک جور، عصرها یک جور دیگر و ..... هوای بهاری که با تمام طراوت و خلق زیبائیش ته تهش یه غمی دارد یک جور دیگر. 

من عاشق پائیزم. عاشق رنگ های زرد و نارنجی و سبز برگان درخت، عاشق جفت پا پریدن روی یک برگ خشک روی زمین و  شنیدن صدای آن و لی لی از این برگ به آن برگ رفتن و دیوانگی کردن از نوع پائیزیش، عاشق رنگهای قشنگ برگهای مانده بر درخت، عاشق هوای پائیزی، بارانها و بادهای پائیزی، عاشق مهر،  همیشه مهر ماه برایم یاد آور قشنگ ترین خاطرات می شود.  از خاطرات کودکی گرفته که اول مهر با کیف و کتاب و ... نو و شوق دیدار دوستانی که سه ماه تابستان دور مانده بودیم از هم و ... تا خاطرات بزرگ_بزرگی، تمامش مثل یک تابلو نقاشی پر از تصویر و نقش زیبا می آید روی دیوار روبروی چشم. دیواری بلند و طویل که انگار فاصله انداخته است بین ما و بین تمام خاطرات خوب، تمام بودن ها و نفس کشیدن ها و تپیدن ها و بعد محو می شود و می ماند  همان دیوار!  

و اما بهار ... بهار شکوفه های نورس و زیبای درختان نوید زنده شدن می دهد. یادآور اینکه باید زنده بود باید  سبز شد، دوباره پربرگ شد و نیز گه گاهی سایه ای شد برای رهگذران خسته و چقدر این  نو شدن سریع اتفاق می افتد دو هفته ی پیش بید مجنون داخل حیاط خانه ی ما جوانه زده بود و هفته ی پیش که دیدمش پر شده بود از برگ و امروز یک بید مجنون تمام عیار و زیباست. دیروز پیاده می آمدم که بارید و سخت بارید ، بی خیال کفش و کیف و .... تمام دغدغه هائی که خواسته و  ناخواسته همیشه به دنبال خود می کشم و گاهی باری می شود بر دوشم ، رفتم و رفتم و رفتم و خیس و سرشار از یک سخاوت آسمانی رسیدم به خانه و به کفشهایم نیم نگاهی انداختم و گفتم ببخشید که حرکتم در شان حضرتعالی نبود و با احترام گذاشتمش در جا کفشی ، هنوز جرات نکردم بروم سراغش و ببینم به چه روزی افتاده! و این سرکشی چقدر برایم تاوان داشته است. امیدوارم وفاداریش را ثابت کند ! 


امروز هم بارید و من  پنجره را باز کردم و به تماشایش ایستادم ... عاشق این باریدنها هستم. انگار که دل من است که می بارد ، انگار که خودم هستم که قطره قطره می ریزم و تمام می شوم.   وقتی که می خواهم چیزی را که  پرداختن به آن آزارم می دهد پشت تمام لایه های روحم پنهانش کنم آن وقتی که نباید سرباز می کند. و من می فهمم که همیشه خیلی هم قوی نیستم. چیزهائی که از بین نمی رود ، می رود پشت یک چیزی ، پشت یک جائی پنهان می شود و آن لحظه ای که انتظارش را نداری به یکباره ظهور می کند.  و بارش یک باران با تمام طراوت و زیبائیش یک حس عاشقانه را به یک اندوه تبدیل می کند.  این هم از خاصیت بهار است . من مجموعه ای از شادی ها و اندوه هایم هستم. نمی شود همیشه خالی ماند از یکی از این دو.  اما باز هم هر چیزی که از جنس اندوه باشد جمع و جورشان می کنم و می چپانمش ته آخرین لایه ی ذهنم.  فعلا بهار است و نو شدن و زندگی و  پویندگی تمام معنای زندگیست ... اگر خود را فریب می دهم این فریبکاری را دوست دارم.   اگر دیگران ما را با خنده می خواهند این خودش می شود نعمتی که تو مجبور می شوی بخندی!  به زندگی و برای زندگی ... و به سرعت یک بید مجنون زیبا سبز شوی و به زندگی زیبائی بخشی. 

و در آخر یک جمله : هر چیزی که به نام عشق باشد هرگز نخواهد مرد، او در من و تو زنده است ... عشق میرا نیست. پس عاشق باش تا همه ی هستی ات تا ابدت زنده باشد.

بهارتان همیشه خالی از دلتنگی ... 


اصلا می دانی چیست؟

بیا بی خیال تمام غمهایمان شویم

برویم پای همان سپیدار لب رودخانه

کنار ماهی ها 

بنشینیم و بخندیم 

من هنوز فکر می کنم که اشک ماهی هاست 

که هر سال رودخانه پر آب تر می شود 

بیا کمی نان و شادی ببریم 

تقیسمش کنیم با ماهی ها 

بیخیال دنیا و بی وفائی هایش 

بیا برویم نازنین 

ماهی ها منتظرند

سهراب کریمی


پ ن : شاید کمی پراکنده گوئی بود این پست ... شاید هم نبود!  هر چه بود حرف دل بود در این لحظه بدون هیچ ویرایش و اصلاحی .

صدا کن مرا صدای تو خوب است


می روم بالا تا اوج

من پر از بال و پرم 

راه می بندم در ظلمت ، من پر از فانوسم 

من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت 

پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج 

پرم از سایه ی برگی در آب 

چه درونم تنهاست ...



امروز سالروز پرواز سهراب سپهریست . هر شعری که دوست دارید برایم بنویسید . انتخاب قطعاتش برایم کار سختی ست . شما بنویسید برای من . در اولین روزهای یک  اردیبهشت زیبا ، شما با من، در کنار سهراب ...


من به آغاز زمین نزدیکم

نبض گل ها را می گیرم 

آشنا هستم با، سرنوشت تر آب 

عادت سبز درخت 

روح من در جهت تازه اشیا جاری است

روح من کم سال است

روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد

روح من بیکار است 

قطره های باران را ، در درز آجرها می شمارد

روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد



صدا کن مرا صدای تو خوب است . صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی ست که در انتهای صمیمیت حزن می روید ...