به زندگی سلامی دوباره خواهم گفت . درست مثل جوانه های سبز و نورس بر روی شاخه های خشک شمشادها و مورتهای حاشیه ی خیابان ولیعصر.
تمام شد ... خوابیدنهای تا ساعت یازده صبح و ولو شدن بر تخت خواب بی خیالی به دور از بدو بدوهای روزانه برای رسیدن به تمام مکررات .
و باز دویدنهای روزانه برای رسیدن به تمام مکررات و غم نان و آب و زندگی. که همان هم زیباست . وقتی که دور می شوی از آن تازه می فهمی آن هم زیباست. ترافیک شهر هم خالی از هیجان نیست . شلوغی و سر وصدا و رفت و آمد و تنه زدن های توی خیابان و دو دستی کیف دستی را چسبیدن از ترس موتور سوار سارق هم خالی از هیجان نیست و انتظار زیر چراغ قرمز عابر پیاده و حرص خوردن برای پیدا نکردن یک جای پارک و جوش خوردن برای لحظه به لحظه بالا رفتن قیمتها و چانه زدن با رئیس بر سر دو ساعت مرخصی و دویدن برای رسیدن به تمام مسئولیتها و در کنارش علایق و مطالعه و نوشتن و خواندن و فیلم دیدن و خسته شدن و خوشحال شدن و بودن در کنار عزیزان و ...... تمامش زیباست.
سلام زندگی شلوغ و پر هیجان . سلام تجربه های تازه و درسهای نو . سلام آدمهای جدیدی که قرار است در این سال به زندگی من بپیوندید و من هر بار چیزی تازه بیاموزم از شما. سلام زندگی ...
همینجوری نوشت : روز نهم فروردین با دوستم از شمالی ترین قسمت خیابان شریعتی تهران تا چهارراه کالج (خیابان انقلاب) را زیر رگبار باران و آفتاب پیاده به قصد خوردن یک پاستای سبزیجات در خیابان انقلاب طی کردیم. خیس خیس شدیم زیر باران و بعد با تابش دوباره آفتاب خشک شدیم، توجه بفرمائید از شمالی ترین قسمت خیابان شریعتی تا چهارراه کالج ! شوخی نیستا! (رئیس جان نشنود که کلی شاکی خواهد شد مرخصی میگیری که خیابان گردی کنی؟ چشمم روشن!)
جوانه های تازه و نورس درختان را نوازش کردیم و خندیدیم به زندگی و هزار بار خدا را برای این روز شکر کردیم تهران خلوت و خالی از سر وصدای ماشین ها و باران بهاری زیبا و طراوت زندگی و یک دوستی ناب و بی نظیر ... تمامش یک نعمت است. پاستای اسفناج خوردیم با یک معجونی از میوه ها و آب میوهای طبیعی و به سمت خانه برگشتیم اول با یک مسافر کش پیکان که عباس قادری گوشمان را تا رسیدن به مسیر نواخت و از ته دل خندیدیم و بعد هیجان سواری بر اتوبوسهای بی آرتی (امیدوارم اسمش رو درست گفته باشم) که ابهت و بزرگی اتوبوس ما را حسابی گرفته بود و احساس می کردیم سوار یک سفینه ی فضائی شدیم. از من نخواهید که آدرس رستوران کوچولوی خیابان انقلاب را به شما بدهم زیرا دیگر میز خالی برای خودم باقی نخواهد ماند. بماند که دوستم هزار بار تهدیدم کرد که اگر رسیدیم و رستوران تعطیل بود ریز ریزت می کنم که من رو گرسنه و تشنه تا اونجا کشاندی. باز بود ... جای شما خالی . و روی یک تابلو نوشته شده بود اینجا مرغ و گوشت و ماهی و اردک و صدف نداریم، چونکه خیلی دوستشون داریم.
می آئی همسفرم شوی ؟
گفتگوی میان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن می گوئیم
توی راه خواب هامان را برای بابونه های دره ای دور تعریف می کنیم
باران هم که بیاید
هی خیس از خنده های دور از آدمی ، می خندیم
غروب است
با آن که می ترسم
با آن که سخت مضطربم
باز با تو تا آخر دنیا خواهم آمد
...
و ممنونم دوست عزیزی به نام شیوا که کامنت خصوصی گذاشته بودی. خوندمت .