فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

زندگی شاید خاطره ی یک نگاه باشد ...

 

 

  

 

به نگهبان ورودی بیمارستان مفید گفتم :‌ برای یک کودک سرطانی هدیه آوردم،  سرتاسر خیابان جای پارک نیست می تونم ماشینم را بذارم توی پارکینگ بیمارستان؟  مثل همیشه با خوشروئی در آهنی بزرگ رو باز کرد و آمدم داخل.  نگهبان داخل بیمارستان یک مرد اخمو با صورتی پر از ریش سرتا پای من را ورانداز کرد و  با سردی گفت:‌ چی آوردی؟ گفتم شکلات. با همون اخم و نگاه سنگینش  به علامت اینکه برو بالا سرش را تکان داد.  رفتم  طبقه دوم تا دوست کوچولوی مریضم را ببینم . هــ ... دختر کوچولوی تکیده و لاغر و رنجوری که هر چند وقت یک بار از راهی دور و شهری دیگر  برای شیمی درمانی می یاد. از طریق جمعیت امام علی دوست شدیم با هم و شروع دوستی مون با ویولونی بود که دوست عزیزی هزینه اش را تقبل کرد و تهیه شد و برایش بردم (آرزویش داشتن یک ویولون بود).  سرزده رفتم،  مامان هـــ ... که یک ساعت قبلش با هم تلفنی صحبت کرده بودیم وقتی من را دید تعجب کرد، رفتم نشستم در اطاق بازی تا هــ.... از اطاقش بیاد . یک دختر کوچولو کنارم نشسته بود و نقاشی می کشید.  هر چه تلاش کردم  توی اون فرصت کمٍ چند دقیقه ای باهاش ارتباط برقرار کنم ،موفق نشدم. بهش گفتم این آدمی که کشیدی خیلی خوشگله ولی فکر کنم یادت رفته موهاش رو بکشی. دستش رو طوری گذاشت روی نقاشی اش که من نتونم ببینم و کاملا خم شد روی نقاشی که از نگاه من دور بمونه ، حواسم بهش بود داشت موهای آدمکش رو نقاشی می کرد، و هر از گاهی سرش رو بلند می کرد و نگاهم می کرد، توی چشمهاش  چیزی بود که قلبم را به درد می آورد، خجالت کشیدم، نمی دونم از چی! از اینکه سلامتم؟  از اینکه درد ندارم؟  از اینکه اومدم برای یکی از این بچه های معصوم که هر لحظه از زندگیشان به اندازه ی یک قرن طولانیه  از بس که درد می کشند شکلات بیارم؟   از اینکه کجای دنیا ایستادم؟  از اندوه هایم؟  از اینکه این کودکان معصوم چرا اینقدر زود بزرگ  می شوند؟ از اینکه پشت این جثه های کوچک چه روح های بزرگی پنهانه!  نمی دونم ... نگاهش  هنوز در جانم تیر می کشد.  دختر کوچولوئی که اونقدر بیمار بود که نمی تونستم تشخیص بدم چند سالشه،  به نظر ۵ ساله می اومد ولی  با جثه ای خیلی کوچکتر از یک بچه ی پنج ساله.  هر چقدر لبخند زدم و باهاش صحبت کردم  باز هم با من ارتباط برقرار نکرد ، فقط دزدکی  نگاهم میکرد، درست مثل یک بازی.   وقتی داشتم خداحافظی می کردم چند لحظه ایستادم و با یک لبخند عمیق خیره بهش نگاه کردم و گفتم دفعه ی بعد که اومدم باید با من دوست بشی .   

ظهر عاشورا بود ... دیروز ...  تمام مسیر بیمارستان تا خونه به خاطر دسته های عزاداران امام حسین بسته بود و من هیچ گله ای نداشتم . نیاز داشتم که در آن فضا بمانم .  چشمهای دخترک مثل یک تصویر به هر کجا نگاه می کردم به دنبالم می آمد. دسته های عزادارن و نم نم باران و همینطور مردمِ  بسیاری که ظرفهای یک بار مصرف غذای نذری دستشان بود و این طرف و آن طرف می رفتند...  و من در اطاق بازی بخش آنکولوژی بیمارستان مفید جا مانده بودم ...  

شاید دخترک  فکر می کرد که هیچ آدمی نباید مو داشته باشه  و ای کاش نگفته بودم آدمکت مو نداره  ...


پی نوشت :   تمام پیامهای خصوصی شما را با دقت می خوانم و در خاطرم می ماند.  دوست عزیزم که نوشته بودی کسالت داری و با وجود بیماری ات به من سر می زنی ممنونم و  آرزو می کنم :‌  

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد 

وجود نازکت آزرده ی گزند مباد