فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

وقتی آوایت و نگاهت رنگ آسمانیست عاشقانه دوستت دارم ...



خالق تو را شاد آفرید 

آزاد آزاد آفرید 

پرواز کن تا آرزو 

زنجیر را باور نکن ... 


گاهی نه گفتن به کسانی که همواره آری شنیده اند، دشوار است اما  گاهی هم صبوری عین حماقت است،  در کنار بعضی از انسانها، ما هویت خود را از دست می دهیم،  با سیاست های زیرکانه ی خود از ما چیزی می سازند که می خواهند، آدمها همان چیزی هستند که خود از خود باور دارند، شاید کسی شکل ظاهری دیگری را برای حتی مدت طولانی تغییر دهد ولی هرگز قادر نخواهد بود خود واقعی آن کس را ویران کند. آن خود واقعی شاید سالها آرام می نشیند در کنج وجودش ولی به ناگاه یک روز و شاید هم به مرور و آرام آرام از پوسته ی خود بیرون خواهد آمد. گاهی وقتها هم  آدمها نمی دانند که آن کسی که آرام و موقر روبرویشان نشسته است، همان کوه آتشفشان خاموشیست که منتظر زمان فوران خودش است تا یک جهان را به آتش بکشاند.  


هر انسانی یک فرد است، با جهان بینی خودش، با آرمانهای خودش. اگر در راه انسانیت گام بردارد هر چه هست ستودنیست. من اگر قرار باشد چیزی باشم که تو دوست داری، دیگر چیزی چندان جالبی نیستم. اگر دوستم داری به خاطر همان چیزی که هستم دوست داشتنی خواهم بود، نه به خاطر آن چه نیستم اما مجبورم که باشم!  برای خوش آمدن تو ... برای حفظ آرامش ظاهری ... و یا برای اینکه آدم ضعیفی هستم ! 


همیشه کسانی در قلب ما تا ابد ماندگار می شوند که ما را آن چه که هستیم باور دارند، اعتماد دارند و دوستمان دارند. حتی اگر اعتقادات ما از باورهای آنان فرسنگها دور باشد.  اینها کسانی هستند که ما عاشقشان می شویم ... 

   

عزیز من! باورم کن ... و به من اعتماد داشته باش ... تا برایت زیباترین نغمه های آسمانی را عاشقانه بخوانم و بی نظیرترین قطعه های هستی را بنوازم !  


ساخت ما را همو که می پنداشت ، به یکی جرعه اش خراب شدیم




وقتی رد پای مهربانیت را ،
در قلب کسی باقی بگذاری 
همیشه بیشتر از حاضرین ،
حاضر خواهی بود .
حتی اگر غایب باشی ... !


اگر بخواهی مهربانی را نقاشی کنی و رنگی به آن بدهی، مهربانی چه رنگی خواهد بود؟

مهربانی می شود سبز باشد، زندگی باشد،  تولد باشد، پر از بر و بار باشد. می تواند قرمز باشد،  شادی باشد، شور باشد، شوق باشد. می تواند آبی باشد، بیکران و زلال و بی انتها. می تواند سفید باشد، پاک و منزه.  می تواند به رنگ های رنگین کمان باشد و تاجی زیبا بر سر آسمان هستی.   هر رنگی که برایش انتخاب کنی،  مهربانی زیبا خواهد بود.  


بعضی آدمها را نمی شود فهمید، هر چقدر که منطق بچینی کنار خودت و بخواهی با آن منطق موجه شان کنی، مثل قطعات یک  پازل بی ربط با هم جور در نمی آید. همان هائی که  مهر  را در پستوی ذهن خود بایگانی کرده اند. مثل آدمهائی که پول ابزاری برایشان است تا با آدمهای دیگر ارتباط برقرار کنند، دیگران را نیازمند خود می کنند تا به آن قدرتی که نیازمندش هستند دست یابند، اینها همانی هستند که با دارائی های مادیشان حکومت می کنند. و یا آدمهائی هستند که با منطق کورشان، و تعصبات احمقانه شان یک راه راست را در پیش گرفته اند و در راهشان بی توقف به جلو می روند.  آدمهائی که با موقعیت شان حکومت می کنند. اینها آدمهای تنهائی هستند که اگر عنوان، پول و یا سلامتی شان را از دست بدهند، هیچ چیز و هیچ کس را نخواهند داشت.  و تو آنقدر برای بدبختی شان دلت می سوزد که بین ماندن و رفتن ، بودن و نبودن در کنارشان دائما" در تردیدی. می دانی اگر رهایشان کنی طولی نخواهد کشید که در منجلاب تنهائی که برای خود ساخته اند نابود خواهند شد. ولی در کنار این آدمها هویت خودت را از دست می دهی، زیرا که مجبوری بارها و بارها کوتاه بیایی تا آرامش نسبی ات بر هم نخورد. 

کنار گذاشتن این آدمها یک اراده ی محکم می خواهد. یک اراده و یک تصمیم تا جانت را برداری و ببری ...

راستش من گاهی خسته می شوم از اینکه برای این آدمها دائم تکرار کنم، زندگی کوتاه تر از آن است که به بی مهری و خودخواهی بگذرد، بودن ما در کنار یکدیگر آنقدر کوتاه است که بعد از ، از دست دادن عمری آه می ماند و افسوس.  اشکال این آدمها این است که هیچ وقت باور ندارند از دست دادن هم می شود سهم آنان باشد در زندگی.   آدمهائی که الفبای مهر را از یاد برده اند،  آدمهائی که به جز خود هیچ کس را نمی بینند. اینها کسانی هستند که در زندگی  من را به شدت ناامید می کنند.  



قطع رابطه با انسانهای منفی به این معنا نیست که از آنها متنفرم ، بلکه یعنی به خودم احترام میگذارم 


و در کنار اینها هم هستند انسانهائی که بر سرت تاجی از رنگین کمان زیبای هستی می نشانند،  لحظه هایت را پرتقالی می کنند، قرمزش می کنند ... پر از شور و شوق و شادی، ابی اش می کنند ... توام با آرامشی لایتناهی . اینها، کاش همیشه باشند، کاش همیشه حرف بزنند و صدایشان آرامش بخش ترین سمفونی آسمانی هر دم ما باشد. کاش در دریای بی کران نگاهشان ما را به یک آبتنی لذت بخش ببرند. اینها همان کسانی هستند که وقتی در کنارمان هستند به خاطر عظمت حضورشان، بودنشان را باور نمیکنیم و وقتی از ما دور می شوند به خودمان می گوییم : آیا بود؟  یا این یک خواب بود؟ و وقتی در کنارمان نیستند، هر لحظه و هر دم در نفس هایمان جاری هستند و همیشه در کنارمان حضور دارند.


دور شدن از آدمهای فراموش کار و بی رنگ شاید گاهی کمی جسارت بخواهد و کمی اراده و داشتن کسانی که زندگیت را یک اثر هنری زیبا می سازند ، نیز کمی اراده!  زیرا که من به چیزی به نام شانس اعتقاد چندانی ندارم. شانس همان چیزیست که ما می توانیم با اراده ی خود داشته باشیم و یا برعکس ... از دست دهیم!




دوستان عزیزم عیدتان مبارک .

پراکنده گوئی



امروز صبح برای گرفتن یک گواهی پزشک برای استفاده از استخر در ایام ماه رمضان به درمانگاه محل کارم مراجعه کردم.  به پزشکم تفهیم کردم نیاز به یک برگه گواهی پزشک دارم برای ارائه به استخر در ایام ماه رمضان، گفت مشکل روزه نگرفتن شما چیه؟ برایش توضیح دادم.  پرونده را زیر و رو کرد و گفت: شما به چه حقی درمان خود را بدون گرفتن نتیجه ی نهائی رها کردین؟ 

گفتم : بله ؟  گفت:  شما با اجازه ی کی درمان خود را متوقف کردین؟  مبهوت ادبیاتش شده بودم و نمی دونستم چی باید بگم. خیره توی صورتش گفتم : نمی دونم!  با صورتی یخ و خالی از احساس و لحنی کاملا" عصبی گفت : نمی دونید؟  یعنی چی نمی دونید؟ 

و ادامه داد  شما کارمندها همتون مشکل دارین.  همتون پر از ادعا هستین و وقتی بهتون حرفی بزنیم فورا" جبهه می گیرید. داشتم پیش خودم فکر می کردم الان ایشون در مورد کدوم ادعا و از کدوم جبهه داره صحبت می کنه؟  گفت: اگر اتفاقی برای شما بیوفته و یا مشکل حادی برای شما پیش بیاد یقه ی من رو میگیرن می گن تو دکترش بودی چرا بی توجهی کردی؟ توی دلم  گفتم: خانم دکتر شما الان نگران سلامت من هستید یا نگران خودتان؟ 

زل زده بودم به یک پوستر تبلیغاتی که روی دیوار اطاقش بود و شده بودم سکوت ... 

ایشون هم با عصبانیت پرونده را ورق می زد و سرش را با تاسف تکان می داد و لابد توی دلش به تمام کارمندان روی زمین بد و بیراه می گفت .  گفت: یک مریضی قبل از شما روان من را به هم ریخته  من با شما کارمندها نمی دونم باید چیکار کنم.  گفتم : متوجه شدم خانم دکتر ، دلتون از جای دیگه پره !  و دوباره خیره شدم به همان پوستر تبلیغاتی . 

فکر کنم سکوتم بیشتر عصبی اش کرده بود. 

گفت: من نمی تونم برای شما گواهی بنویسم که شما بروید شنا کنید فقط می نویسم که می توانید در آب راه بروید بدون آینکه سر خود را در آب فرو ببرید!  یعنی مرده ی منطقش شده بودم گفتم: اشکال نداره ، هر چی دوست دارید توی گواهی بنویسید.  متنش مهم نیست، فکر هم نمی کنم برای مسئولین استخر مهم باشه من سرم را زیر آب کنم و یا نکنم.  بالاخره نوشت ... همانطور که زیر لب غر می زد و در ذهنش به کارمندهای بی کلاس و بی فرهنگ و پرمدعا و بی سواد ناسزا می گفت.

از در اطاقش که اومدم بیرون ، خانم پرستار مسئول امور پرستاری که ظاهرا" مکالمه ی ما رو شنیده بود داشت بهم نگاه می کرد. بهش چشمک زدم و آروم گفتم : این دیوونه ست !  

اولش یه کم جا خوردم ، حتی غمگین شده بودم. فکر میکردم یک پزشک دلسوز هیچ وقت به یک مراجعه کننده به این شکل حمله نمی کنه ولی بعد از چند دقیقه فکر کردم شاید این خانم هم تحت فشارهای مختلف زندگیه ، چهره اش و میمیک صورتش از ذهنم دور نمی شه ، چهره ی سرد و یخ زده اش،  و نگاه بی نورش. دلم سوخت و واقعا" برایش با تمام وجود دعا کردم .


دیروز برای ملاقات بیماری راهی بیمارستان شدم، شنیده بودم این بیمارستان ورود خانم ها بدون چادر را ممنوع کرده، به همین دلیل به جای عبور از قسمت حراست خانم ها، از در اورژانس رفتم داخل، همه چادر به سر بودند، هیچ کدام از نگهبانهای آقا هم ایرادی نگرفتند، وقتی وارد اطاق بیمار شدم اولین چیزی که از همراهان و ملاقات کننده گان بیمارم بعد از سلام شنیدم این بود که با تعجب گفتند: چطوری بدون چادر اومدی؟ 


بیمارستان را با زیارتگاه اشتباه گرفته اند. من  مشکلی با چادر سر کردن ندارم ، فقط بلد نیستم. خودش یک جور هنره که من ندارم. نصفش روی زمین می کشه ، نصفه دیگه اش هم بالای زانوهام قرار میگیره ، حتی با توجه به اینکه محکم باید زیر چونه با مشت نگهش دارم.  


گاهی یک پیام کوتاه منقلبت می کنه . گاهی یک حرف ، یک جمله ... یک ای میل کوتاه و یک خطی از برادرم خوندم ، جمله ای خیلی ساده ولی دنیای از مهربانی توش بود. وقتی خوندمش اول لبخند زدم و بعد به یک باره بغضم ترکید ...


اخلاق پزشکی گاهی می ره زیر سوال،  بیمارستان و زیارتگاه قاطی پاتی می شه،  گاهی آدمها هر کدام به شکل یک علامت سوال برایت در می آیند.  دوستشان داری ولی برایت قابل درک نیستند ...


گاهی یک جمله ی خیلی ساده زیر و روت می کنه . یک جمله از یک برادری که فکر میکنی اگر روزی نباشه چطور زندگی را ادامه بدی ... 


اما خدا رو شکر که جائی هست به نام «فتح باغ»  که هذیان هایت را آدمهای مهربان تحمل می کنند و صدایشان در نمی آید.

 

.... 


هیچ هدیه ای زیباتر از دعا برای یکدیگر نیست.  خرجی هم ندارد، زمان آنچنانی هم نمی خواهد ، یک لحظه و یک آن کافیست که به درگاه دوست برای هم نیک بخواهیم ... 


خداوند مهربان خیلی زود  به تمام آرزوهای خوبتان جامه ی عمل بپوشاند . آمین  

...




می دونی وقتی خدا داشت بدرقه ام می کرد بهم چی گفت ؟
جایی که می ری مردمی داره که می شکننت
نکنه غصه بخوری تو «تنها» نیستی
تو کوله بارت «عشق» می ذارم که بگذری
«قلب» می ذارم که جا بدی
«اشک» می دم که همراهیت کنه
و «مرگ» که بدونی برمی گردی پیش خودم




هیچ چیز قادر نخواهد بود رویاهای ما را از ما جدا کند و  این بزرگترین انتقام از سیاهیست.

عشق همیشه پابرجاست و رویاها روزنه های امید برای فردا. رویاهائی که قطعا" روزی به حقیقت خواهند پیوست و جبران تمام رنجهای عمیق انسان خواهند شد.

مرگ انسانهای بدون رویا و آرزو در یک قدمی آنهاست. مرگی تلخ و غم انگیز در نهایت زنده بودن ...