فروغ فرخزاد در چنین روزهایی در سالهایی قبل تر از این روزها رفت و هنوز هم خاک مزارش تاره است ... مزار آن دو دست سبز جوان. و هر بار که می رود تولد دیگر اوست در لحظه های من و تو .
زنی که از زمان خود قرنها جلوتر بود . او زمانیکه به جفت گیری گلها می اندیشید می دانست کلاغهای منفرد انزوا در باغهای پیر کسالت می چرخند و نردبام چه ارتفاع حقیری دارد. او از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها آمده بود و به ویرانه های باغهای تخیل ایمان آورده بود و دلش از تاریکی چراغهای رابطه سخت گرفته بود. او دلش گرفته بود و به تنهایی ماه می اندیشید و دلش برای باغچه می سوخت .
آه که چه تلخ غم انگیزیست وقتی خورشید می میرد و زمانی رسیده باشد که کسی دیگر به عشق نیندیشد و هیچ کس دیگر به هیچ چیز نیندیشد و چقدر غم انگیزتر است وقتی درغارهای تنهایی بیهودگی به دنیا می آید و خورشید می میرد ...
وقتی اعتماد او از ریسمان سست عدالت آویزان بود و او از نهایت شب حرف می زد و از نهایت تاریکی ، میدانست کسی که نامش مهربانیست خواهد آمد با چراغی ، و او از درون دریچه ای به ازدحام کوچه ی خوشبخت خواهد نگریست. کسی که مثل هیچ کس نیست و قدش از درختهای خانه ی معمار بلندتر و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر . او پله های پشت بام را جارو کرده بود و شیشه های پنجره ها را شسته بود ... می دانست کسی می آید.
او خیلی قبل تر از من می دانست که چقدر دور میدان چرخیدن خوب است و گاهی مزه ی پپسی چقدر خوب است و می دانست تمامی نیروها پیوستن به اصل روشن خورشید است و ریختن به شعور نور و خیلی قبل تر از من و خیلی بیشتر از من میدانست که زبان گنجشکان زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت ست ... زبان گنجشکان یعنی :نسیم، عطر، برگ ، بهار . زبان گنجشکان یعنی نسیم ، عطر ، نسیم ....
و خیلی بیشتر از من می دانست که وقتی دل آدم به اندازه یک عشق است به بهانه های ساده ی خوشبختی خود خواهد نگریست.
او می دانست هنگامی که از روزنه ی سرد عبوس باغ را می بینیم ، نخواهیم ترسید و به چراغ و آب و آینه خواهیم پیوست . او اولین کسی بود که بقا را در یک لحظه ی نامحدود که دو خورشید به هم خیره می شوند پیدا کرد .