فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

...

 

به چشمهایم زل زد و گفت : با هم درستش می کنیم …
و من تازه فهمیدم : تنهایی چه وسعت نامحدودی دارد!
با هم … ! چه لذتی داشت این با هم … ! حتی اگر با هم هیچ چیزی هم درست
نمی شد … حتی اگر تمام سرمایه ام بر باد می رفت …  

حسی که به واژه ی ” با هم ” داشتم را   

با هیچ چیزی در این دنیا معاوضه نمی کردم ..!  

تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد ،  

می توانست حس من را در آن لحظات، درک  کند! 

زنی ناتمام / لیلیان هلمن  

 

 

صحبت از نیمه ی گمشده نمی کنم، چون اعتقادی به این دو کلمه ندارم.  هیچ کس نیمه ی دیگری نیست. هر کسی منحصر به خودش است.  اما خیلی وقتها دو آدم در کنار هم تشکیل یک اتحاد روحی ، قلبی و روانی زیبائی  می دهند.  شرط اول دوست داشتن است، تا کسی بر دلت ننشیند نمی توانی نقطه های مشترک را در خود و او بیابی. دوستش داشته ای ...    

 

و این دوست داشتن ها ، آغازی ست بر رنج های بسیار ...

 


پی نوشت : شعر شادی عزیز در کامنت های  پست قبلی خیلی قشنگه  (یکی مانده به آخرین کامنت). توصیه می کنم بخوانید. از بقیه ی دوستان هم برای پیامهای پر از لطف و مهربانی شان و شعرهای زیبا و ترانه های قشنگ ممنونم  

پی نوشت :  خانم سیمین بهبهانی عزیز هم ... دقیقا" نمی دانم در آی سی یو هستند و یا الان از میان ما رفته اند.  سایتهای خبری زیاد قابل اعتماد نیستند . دلم عجیب گرفت .  حیف و صد حیف که دیگر  او را نخواهیم داشت  ... 

  

که چی ؟ که بمانم دویست سال
به ظلم و تباهی نظر کنم
که هی همه روزم به شب رسد
که هی همه شب را سحر کنم
که هی سحر از پشت شیشه ها
دهن کجی ی آفتاب را
ببینم و با نفرتی غلیظ
نگاه به روزی دگر کنم
نبرده به لب چای تلخ را
دوباره کلنجار پیچ و موج
که قصه ی دیوان بلخ را
دوباره مرور از خبر کنم
قفس ، همه دنیا قفس ، قفس
هوای گریزم به سر زند
دوباره قبا را به تن کشم
دوباره لچک را به سر کنم
کجا ؟ به خیابان ناکجا
میان فساد و جمود و دود
که در غم هر بود یا نبود
ز دست ستم شکوه سر کنم
اگر چه مرا خوانده اید باز
ولی همه یاران به محنتند
گذارمشان در بلای سخت
که چی ؟ که نشاطی دگر کنم
که چی ؟ که پزشکان خوبتان
دوباره مرا چاره یی کنند
خطر کنم و جامه دان به دست
دوباره هوای سفر کنم
بیایم و این قلب نو شود
بیایم و این چشم بی غبار
بیایم و در جمعتان ز شعر
دوباره به پا شور و شرکنم
ولی نه چنان در غبار برف
فرو شده ام تا برون شوم
گمان نکنم زین بلای ژرف
سری به سلامت به در کنم
رفیق قدیمم ، عزیز من
به خواب زمستان رهام کن
مگر به مدارای غفلتی
روان و تن آسوده تر کنم
اگر به عصب های خشک من
نسیم بهاری گذر کند
به رویش سبز جوانه ها
بود که تنی بارور کنم  

سیمین بهبهانی
 

نظرات 24 + ارسال نظر
فریناز سه‌شنبه 21 مرداد 1393 ساعت 15:37

چرا آغاز رنج های بسیار بانو؟

شایدم آغاز گنج های بسیاری باشه که باید کشفشون کرد
هان؟


سلام پرنیان فتح باغ دوستی

سلام فریناز جان

گنجی که با رنج همراهه.
ای کاش نبود . حتی عشق مادرها و پدرها هم به فرزندانشان بی رنج نیست.

هستی سه‌شنبه 21 مرداد 1393 ساعت 16:40 http://hastie.blogfa.com

نم نمک درست میشود همه چیزولی خب مثل همیشه
نه اونجوری که ما میخوایم و حتی تو فکرمونه
مرور این جمله مو دوس دارم
همه سر کاریم یکی با غصه یکی با لبخند
فقط باید خوب بود
تنها بایده انگار

ایشالا همه خوب باشن

انشاالله .

ایرج میرزا سه‌شنبه 21 مرداد 1393 ساعت 23:44

سلام

به به سلام علیکم

سلام بر باغبان ِ گل و ریحان پنج‌شنبه 23 مرداد 1393 ساعت 13:00

اشک با اشک فرق دارد
خنده با خنده فرق دارد
رنج با رنج فرق دارد
نه تنها خوب بودن، که بد بودن هم رنج دارد
اصلن چیزی در این دنیا نیست (منظورم این دنیایی خاکی ست) که با رنج همراه نباشد
فرق ِ رنج ها در این است که گاهی انسان خواسته دیگری را درگیر ِ رنج ِ خود می کند و گاهی ناخواسته
گاهی رنج ِ من رفاه ِ و لذت ِ دیگری ست و گاهی رنج ِ دیگری رفاه و لذت ِ من
گاهی من می خواهم این رنج را بر خود هموار کنم، این یعنی ِ رنجی که کشیدنش به نکشیدنش می ارزد و گاهی زیر ِ بار ِ همین رنج ِ مذکور هم نخواهم رفت
گاهی رنج هایی می کشیم که هیچ نمی ارزد. و تباهی و خسران ِ آن کشیدن ها را مدت ها بعد انسان می بیند و یا شاید در زمان و مکانی دیگر
و ...
---------------------------------------------
این سه حرف ِ دو پهلو داستان های بسیاری دارد.
هم صحبت ِ شیرازی تان می گوید: "وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم... که در طریقت ِ ما کافری ست رنجیدن". قیدی را که مصراع ِ دوم در خود دارد، می بینید؟ مصراع ِ دوم بدون مصراع ِ اول، ناقص است. این نرنجیدن مقید است به وفا کردن. و این وفا کردن سبب ِ حال ِ خوش ِ حافظ است. این حال ِ خوش فقط یک حال ِ خوش نیست که بشود گفت ما نخواستیم و از خیرش می گذریم بدین معنی که نه رنج می خواهیم و نه گنج. این حال ِ خوش همان مشوّق ِ کمال است. همان که بسیاری از ما انسان ها از معادلاتمان حذفش می کنیم و یا به کام ِ دنیا تنظیمش می کنیم. به درستی که انسان کاراکترش این است که از سختی و تحمل ِ رنج فرار می کند. و اگر لذتی در پس ِ بسیاری از رنج های ممدوح نبود او به تحمل ها و کشیدن ها رغبتی از خود نشان نمی داد و چه بسا زیر ِ بار آن ها نمی رفت.
---
برای شخصی که وفا می کند، مثلن شخصی چون حافظ (بر اساس ِ کلام ِ خودش) حتا خود ِ حال ِ خوب هم غایت و هدف نیست. از دریچه ی معرفت که به این حال نگاه می کند، می بیند که این حال خودش یک پاداش ِ فرعی ست، بک بستر و راهی است به سوی کمالی والاتر. به سوی رضایت و قرب ِ محبوبی عظیم تر. محبوبی که این صبر و تحمل و وفا را از او می خواهد و پاداشی چون حال ِ خوب را در جواب ِ وفا و صبر نصیب ِ او می گرداند تا پیمودن ِ مسیر ِ کمال برای او سهل تر گردد. مسیری که از دید ِ بسیاری از انسان ها (به پندار و عقل ِ خودشان) سرسبز و مختوم به آرامشی نیست که به کام ِ دنیا و دلشان باشد. اما این را آنان در می یابند که این راه را پیموده و در حال ِ پیمودن باشند. آنان که بی شک شوق آفرین، بهره ای از شوق و آرامش را در این راه برایشان قرار داده است. این شوق و آرامش، قصه ی عجیب و مفصلی دارد عزیز ِ گرامی. شوقی که حواس ِ اینان را در این زندگانی ِ زود گذر که حتا از چشم بر هم زدنی نیز کوتاه تر است به بازیچه ها و زرق و برق ها پرت نمی کند. طریق ِ زندگی ِ اینان برای بسیاری از انسان ها رنج است. رنجی که توان و تحمل ِ کشیدنش را ندارند و _دو دو تا چهارتای_ عقل ِ عرفی آن را رد می کند. و حتا پیمودن مسیر هایی ساده تر (اما واجب) را هم خیلی از انسان نمی خواهند بر خود هموار کنند.

یک مثال ِ همینجوری:
نزدیک ِ روز ِ مادر است. مادر به فرزندش پول می دهد. فرزند فرصتی برای کسب ِ تجربه ی هدیه دادن به مادری که همیشه با او مهربان بوده را پیش ِ روی خود می بیند و با آن پول می رود برای مادرش هدیه می خرد. به مادرش هدیه می دهد و در حد ِ خود بسیار لذت می برد. فرزند لذت ِ اهدا را می چشد و این زمینه ساز ِ درک ِ محبت برای فرزند می شود.ِ این محبت ِ مادر نسبت به فرزند است. مادر با فراهم آوردن ِ اسبابی برای فرزند برای رسیدن به آن تجربه است، زمینه ساز ِ محبت ِ فرزند نسبت به خود می شود که خیری برای فرزند در آن نهفته است، خیری که با تشویق او و حال ِ خوب ِ او و رشد و کمال ِ او عجین است (و البته کمال ِ روحی ِ مادر را نیز در پی دارد). فقط اینکه مادر خود مخلوق ِ خداوند بوده و خداوند بی نیاز ِ مطلق است و خیر و رشد و کمال از منبع ِ مطلق ِ فیض و کمال، نصیب ِ انسان می شود. احسان ِ خداوند خود سبب ساز ِ احسان خداوند است. ما با اختیار ِ خودمان می توانیم این مسیرها (مسیرهایی که وجودشان هم لطف و احسان خداست) را برگزینیم و مشمول ِ احسان ِ مکرّر خداوند شویم یا بر نگزینیم و خود را بی نصیب بگذرایم.
---
من یقین دارم، انسان مرده است، یعنی یک میّت ِ حقیقی ست. هر اندازه از زندگی و در واقع حی بودن که در انسان دمیده می شود، لطف و رحمت ِ خداوند است که از طریق ِ اسباب ِ داخلی (چون قلب و عقل) و اسباب ِ خارجی (چون دیگر انسان ها و طبیعت) به انسان می رسد (اما ما چون عادت به دیدن سبب ها داریم نه مسبب الاسباب به همین دلیل به جای خالق و منشاء حقیقی، خیرات را یا از خود و یا از انسان ها و یا از طبیعت می دانیم). چون در این دنیا انسان از طریق ِ اسباب به این زندگی دست می یابد، سختی هم وجود دارد. و تفاوت ِ انسان ها در مواجهه با این سختی ها نمایان می شود.
اگر دست ِ پایین سخن بگوییم، برای سخن های زیبا گفتن، زبان در دهان می گردد. برای به نیکی دستگیری کردن، دست و برای رفتن و در مسیر ِ نیکی رفتن، پا می جنبد، برای همه ی این ها فکر باید به کار گرفته شود، برای همه ی این ها انرژی باید باشد، پس خوراک باید باشد، پس علم باید باشد. برای خوراک و علم باید ِ تحمل ِ سختی را بر خود هموار کند چرا که گریزی از آن نیست. انسان ها باید باشند،. برای محبت انسان ها باید باشند. برای دوست داشتن انسان ها باید باشند، پس باید با هم پیوند داشته باشند. اینها یعنی رنج! همه ی این کارها اگر منفی شوند باز هم رنج هست اما چه رنج ِ نامقدسی و شومی ست. زبان می گردد، دست و پا می جنبد، خوراک و علم و القصه ...
---
"حافظ وظیفه ی تو دعا گفتن است و بس...در بند ِ آن مباش که نشنید یا شنید"
این بیت را که می خوانم با خودم می گویم: حافظ وظیفه ی تو وفا کردن است و بس. این را کنار ِ بیت ِ "وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم ..." که می گذارم، می بینم وفا کردن وظیفه است. وفا به چه؟ وفا به عهد. به کدام عهد؟ به همین "وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم". این همان عهد ِ حافظانه است که می گوید: من عهد می کنم که وفا کنم، و با وجود ِ ملامت باز هم در مقام ِ رضا باشم. وفا کنم به عهدی که با تو بستم و خوش باشم به آنچه تو خوش داری. همین حافظی که می گوید: "روز ِ نخست چون دم ِ رندی زدیم و عشق، شرط آن بود که جز ره ِ آن شیوه نسپریم" و به عهد ِ نخستین ِ خود اقار می کند، به عهد ِ انسان، به *(الست بربّکم، قالوا بلی ...)*. و علت ِ وفای خود را بی پرده می گوید و اعتراف به حقیقت ِ رنج دارد که: "مقام ِ عیش میسّر نمی شود بی رنج... بلی به حکم ِ بلا بسته اند عهد ِ الست". "مقام ِ عیش" و "بلی" حرف های بسیاری دارد عزیز ِ گرانمایه. بسیار.
این طور می شود که دیگر به واقعیت ِ این دنیا کاری ندارد. به این کاری ندارد که برای پیمودن ِ مسیر ِ آ تا ب ایکس کیلو ژول انرژی می خواهیم و کسب ِ این انرژی چقدر زحمت دارد. او به این کار دارد که باید این انرژی را از آن راه که صواب است و با زحمت هم همراه است به دست آورد و در آن راه که صواب است و پیمودنش هم زحمت دارد صرف کند. او به این کار دارد نه به رنج و سختی و زحمت.
--------------------------------
خب اصلن این حرف ها یعنی چه؟
یعنی عزیز ِ گرانمایه بگذریم از این حرف ها و به چند کلام ِ خودمانی تر بپردازیم.
دنیا، دنیا، دنیا. این ترکیب ِ جسم و روح، این بستر ِ مهیاّی انواع ِ رنج ها، این بستر ِ پر کشیدن، این فرصت ِ آن پرواز بلند برای کبوتران، قصه ی *(لقد خلقنا الانسان فی کبد)* است. قصه ی آن رنجی ست که انسان بر آن خلق شده است. این قصه ی گذشتن و پرکشیدن و کمال است.
یک روایت از خلقت به عبادت و اطاعت اشاره دارد. یک روایت ِ دیگر به آزمایش. روایتی دیگر به کسب ِ معرفت. روایات ِ خلقت ِ ما (در سختی، در این دنیای مرکب از دارو و درد، زهر و نیش، گل و خار و ...) روایت ِ یک درخت است که ریشه در محبت و حکمت و رحمت و علم و ... خداوند دارد و شاخه هایی چون آزمایش و ابتلاء و عبادت و اطاعت و معرفت و ... داشته و حاصلش بری چون کمال و قرب می باشد. و اینکه " مقام ِ عیش میسّر نمی شود بی رنج ..." و این رنج به قانون ِ شفای بوعلی هموار نمی شود آنگونه که هم صحبت ِ شیرازی شما هم می گوید: "دی گفت طبیب از سر ِ حسرت چو مرا دید... هیهات که رنج ِ تو ز قانون ِ شفا رفت"، بلکه با اندیشه و وسیله ای دیگر حاصل می شود که گاهی آن را صبر می نامند، گاهی گذشت، گاهش مهربانی، گاهی اندیشه، گاهی محبت، گاهی پرهیزگاری، گاهی شوق، گاهی انسانیت ... و گاهی عشثق.
اما عزیز ِ گرانمایه *(یا ایها الانسان انّک کادح الی ربّک کدحاً فملاقیه ... روزی انسان به دیدار ِ خدایش می رسد. بعد از رنج ها و سختی ها. روزی که هر شخصی در گرو ِ آنچیزی ست که برای آن دویده و برای آن کوشیده و برای آن خود را در سختی و رنج انداخته ... )* خوشا رنج های در راه ِ او، خوشا آن _وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم_ها، خوشا رها نکردن ِ زیبایی ها به بهانه هایی ساده، خوشا هر آنچه انسان را در آن روز در مقام ِ خوشآمد قرار می دهد، در مقام ِ سلام. خوشا ساده از کنار ِ این ها نگذشتن. خوشا رنج ِ مادر بودن، خوشا رنج ِ پدر بودن، خوشا رنج ِ نیکو بودن، رنج ِ دوست بودن ...
خوشا رنج.
و خوشا رنج ِ انسان بودن.
اینگونه است که نه تنها با هم بودن ها (با آن ها که باید بود)، بلکه با هم نبودن ها (با آنان که نباید بود) هم زمانی آن معنای ناب و روبه کمال را پیدا می کنند که برای با "او" بودن باشد. نه با هم بودن ها و نه با هم نبودن ها، که هر بودن و نبودنی برای با "او" بودن، یک بودن و نبودن ِ حقیقی ست. و حتا هر قدمی، هر قلمی، هر رقمی، هر نگاهی، هر آهی، هر نیکی حتا به وزن ِ پر ِ کاهی ...
انسان مرده است، و اوست زنده. پس هر لحظه باید راهی به سوی زنده باشد، تا مرده، حیات یابد. هر دمی که اینگونه باشد، زندگی ست و هر عمری که اینگونه نباشد مردگی ست. هم این حیات ها و هم وسیله ی کسب ِ این حیات ها در وجود و خارج از وجود ِ هر انسانی هست، از زمانی که بی هیچ، پای به این دنیا می گذارد با قلب و فطرت ِ او همراه اند و هم چون در مسیر ِ این کسب قدم بر می دارد با عقل و قدرت ِ اندیشیدن ِ او حاصل می شوند و نیز انسان های نیک و طبیعت ِ زیبا و ... سبب هایی دیگرند در راه ِ حیات. رنگ و لعاب ِ انسان ها نیست که ملاک ِ برگزیدن ِ آن هاست، و حتا باید از دل نیز گذشت و معیارهایی حقیقی یافت، و معیار ِ حقیقی را آنکه حقیقی و زنده است بیان می کند و کرده. هرکه با آن معیار بخواند عزیز می شود، و دل ِ مرده ی انسان به نور ِ وجودش زنده می گردد و مسرور.
نه تنها دوست داشتن ها آغازی ست بر رنج های بسیار، که دوست نداشتن ها نیز آغازی ست بر رنج هایی بسیارتر. رنج هایی که نوع شان و عاقبت شان از زمین تا آسمان با هم فرق دارند. جنگ و فقر و کینه و حسد و طمع ... و زشتی ها، رنجوری ِ دنیای انسان ها ست، حاصل ِ دوست نداشتن ها.
"...
اگر به عصب های خشک من
نسیم بهاری گذر کند
به رویش سبز جوانه ها
بود که تنی بارور کنم "
باید که وجود ِ انسان، هم تن و هم روح ِ انسان بارور شوند، این باید است. آن نسیم هست. همیشه هست. هر لحظه هست.
امیدوارم شاد و پیروز و زیبا و دوستدار ِ زیبایی بمانید.
---
ساقیا برخیز و در ده جام را
خاک بر سر کن غم ِ ایام را
ساغر ِ می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ِ ازرق فام را
گر چه بدنامیست نزد ِ عاقلان
ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را
باده درده چند از این باد ِ غرور
خاک بر سر نفس ِ نافرجام را
دود ِ آه ِ سینه ی نالان من
سوخت این افسردگان ِ خام را
محرم ِ راز ِ دل ِ شیدای خود
کس نمی‌بینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن سرو ِ سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
صبر کن ای وفادار ...
عاقبت روزی بیابی کام را

سلام بر شما

باتوجه به مطلب شما تنها چیزی که می توانم بگویم این است که یک چیز می تواند به آدمی کمک کند بتواند بایستد ، با بارها فرو ریختن تنها یک چیز است که آدمی را استوار نگه می دارد. و آن ایمان است. ایمان به بیهوده نبودن فلسفه خلقت ، ایمان به آن چیزی که پاداش به تمام رنجهاست. عاقبت یک روز ما پرواز خواهیم کرد ، اگر چه امروز بالهایمان بسته است و این پاداش تمام دردهاست.

دوستی می گفت اگر هیچ چیزی بعد از مرگ نباشد چه ؟ اگر فنا باشد و نیستی چه؟ گفتم : نه اعتقادی دارم به این جمله ها و نه دوست دارم اعتقاد داشته باشم. چون تنها چیزی ست که در سختی ها و رنجها کمک می کند با توان بیشتر این راه دشوار را ادامه بدهم .

ممنونم برای نوشته های خوبتان

shaqayeq جمعه 24 مرداد 1393 ساعت 20:36

:)
vay,
fekr kardan be in chiza sakhte
man zehnam sooot mikeshe
mitoni ye kari koni (konim) aslan fekr nakonim be in mozoaet amigh v feghat zendegiiiiii ??

یه وقتهایی شده بشینی و زندگی ت را تماشا کنی؟
بعد یهو مبهوت بشی به چیزی که داری می بینی ؟

...
بعد به این حس می رسی که ولش کن بذار اصلا" بهش فکر نکنم !!!

..........

لیلا شنبه 25 مرداد 1393 ساعت 08:37

در این کویرِ شوره زار، با وقار بمانی
به لطفِ حضرتِ دوست، استوار بمانی
اگرچه زهرِ زمانه کشنده است، لیکن
تو خوبی و باید که برقرار بمانی
بمان به عشق و امید و صد آرزو
به شوق بِزی و چون آبشار بمانی

الهی آمین.

آرزو می کنم خداوند به اندازه ای که به هر کسی سختی می ده، کمکش کنه که استوار بمونه. فقط خداست که با مهربانی های غیرمنتظره اش می تونه پاداش صبرها و رنج ها رو به آدمهاش بده.

و ایمان و امید ...

پژمان شنبه 25 مرداد 1393 ساعت 11:19 http://www.silentcompanion.blogfa.com

خوشحالم که هستید....

مرررسی . من هم خوشحالم که شما هستید

معصومه شنبه 25 مرداد 1393 ساعت 12:23

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان

خوبی دوست داشتنی:)

سلام به روی ماهت

مرسی معصومه جان . دوست داشتنی توئی

پرنیان دل آرام یکشنبه 26 مرداد 1393 ساعت 14:25

چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی

چو جان، ‌نهان شده در جسم پر ملال منی

چنین که می‌گذری تلخ بر من، از سر قهر

گمان برم که غم‌انگیز ماه وسال منی

خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام

لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی

ز چند و چون شب دوریت چه می‌پرسم

سیاه‌چشمی و خود پاسخ سؤال منی

چو آرزو به دلم خفته‌ای همیشه و حیف

که آرزوی فریبنده‌ی محال منی

هوای سرکشی‌ای طبع من، ‌مکن! که دگر

اسیر عشقی و مرغ شکسته‌بال منی

ازین غمی که چنین سینه‌سوز سیمین است

چه گویمت؟ که تو خود باخبر ز حال منی


سیمین بهبهانی

از وضعیت خانم بهبهانی بی خبرم . متاسفانه رسانه ی ملی در مورد هنرمندان اصیل ما خیلی کم لطف اند.

پرنیان دل آرام یکشنبه 26 مرداد 1393 ساعت 15:55

سلام

من احساس می کنم خبر فوتشون کذب بود

چون اگر فوت کرده بودند - صدا و سیما حداقل فوتشون رو اطلاع می دادند

سلام
امیدوارم حالشان خوب باشه. سکوت خانم بهبهانی خیلی غم انگیزه.

alireza asmani یکشنبه 26 مرداد 1393 ساعت 20:11 http://asmani1111.blogsky.com/

سلام
میترسم از روزی که از سر عادت از سر هر روز دیدن کسی را نیمه گمشده خود بدانیم و نمیدانم چه رسمیست که این بشر دوست دارد خودش را در دل دیگران جا کند شاید بگویم پتپاند بهتر است ،اخلاقش خوش است و مبادی آداب خوش میپوشد و خوب خود را می آراید ، میترسم
----------------------------------------------------
و سیمین که گویا در دیارش باید غریبانه جان دهد و نمیدانم برایش چه بگویم هرچند گفته اند حال رو به بهبودیست اما برایش میترسم چون آخرین باری که این گفتار را شنیدم در باره حال معدنی مربی والیبال بود که عمرش به دنیا باقی نماند
چه رفت بر زبان مرا؟  
که شرم باد از آن مرا!
به یک دل و به یک زبان،  
دوگانگی چرا کنم؟
ز عمر، سهم بیشتر  
ریا نکرده شد به سر
بدین که مانده مختصر،   
دگر چرا ریا کنم؟... سیمین بهبهانی
 موفق باشی

سلام آدمیزاد همیشه از مورد تایید قرار گرفتن انرژی می گیره، دوست داشته شدن هم یعنی مورد تایید بودن. آدمها نیازمند دوست داشته شدن هستند، و این طبیعی ترین حق هر انسانیه.
وقتی سن و تجربه بیشتر می شه ، بیشتر به این واقعیت می رسیم که چیزی به نام
نیمه گمشده وجود نداره، فقط ما در کنار کسی که خیلی دوستش داریم به احساسات زیبایی مثل امنیت ، گرما ، امید ، شادی و .... می رسیم و این احساسات ما را به کمال مطلوب نزدیک می کنه.

باران دوشنبه 27 مرداد 1393 ساعت 12:56

امان از تنهایی ..

....

فاطمه دوشنبه 27 مرداد 1393 ساعت 16:37

سلام .....خیلی خیلی زیااااااااااااااد خوشم اومد از وبلاگتون ..هم متنها خیلی قشنگه هم عکسا ...تناسب بین عکس و متن هم عالیه ....خیلییییییی خوشگله ..مرسییییییییییییی

من ممنونم

پرنیان دل آرام سه‌شنبه 28 مرداد 1393 ساعت 13:49

سیمین هم رفت ..


حیف ...

آفتاب چهارشنبه 29 مرداد 1393 ساعت 22:40

نبسته ام به کس دل
نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من
ز من هر آن که او دور
چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک
از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی
نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی
به یاد آشنا من
ستاره ها نهفته اند
در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من
(همیشه زنده ؛ سمین بهبهانی)

«اگر چه صدساله مُرده‌ام به گورِ خود خواهم ایستاد
کـه بَـرکَـنـم قلبِ اهرمـن به نعـره‌یِ آن‌چُـنانِ خویـش»
«سیمین بهبهانی»

روحش شاد این شاعر جاودانه.

در کنسرت همایون شجریان وقتی که این شعر را با صدای گرم و زیباش خواند نمی تونم بگم به چه حالی رسیدم....

خلیل شنبه 1 شهریور 1393 ساعت 19:10 http://tarikhroze3.blogsky.com

سلام،

چه انتخاب زیبایی. با سپاس

من هم ممنونم.

میله بدون پرچم سه‌شنبه 4 شهریور 1393 ساعت 13:43

سلام
در کامنتدانی تازه فهمیدم شعر نبسته ام به کس دل که همایون شجریان خونده مال سیمینه
واقعن عالی بود
حیف
یادش گرامی

سلام

خیلی زیباست . خیلی خیلی ...

برنا سه‌شنبه 4 شهریور 1393 ساعت 15:04 http://www.newday2014.blogfa.com

سلام
دلمون براتون تنگ شده بود...گفتیم به یک چالش دعوتتون کنیم.
البته اگر سری به ما بزنید.

من هم همینطور . یه کمی این روزه مشغولم و در یک فرصت کوتاه فکر کردم سری به وبلاگ بزنم که کامنت پر از لطف شما را دیدم. در اولین فرصت حتما خدمت شما خواهم رسید.

معصومه چهارشنبه 5 شهریور 1393 ساعت 12:52

چقدر سخته اونی ک میگه باهم درستش میکنیم...بذاره بره

آره واقعا .... نباید می گفت اگر می خواست بره. نباید می آمد اصلا اگر می خواست بره. بغصی آدمها هیچوقت نمی فهمند با رفتنشان چه اتفاقاتی می افته،

یک مخاطب خاموش جمعه 7 شهریور 1393 ساعت 20:13

سلام،
چقدر خوبه که دوباره می نویسید :)

مرسی

شادی شنبه 8 شهریور 1393 ساعت 07:29 http://shadi1919.blogfa.com

ترانه بهاری شنبه 8 شهریور 1393 ساعت 19:09 http://taraneh-bahar.mihanblog.com

سلام
خوبید بانو؟
فتح باغ کردید بالاخره ؟!

زیبا بود متن با هم بودن !
درباره ی نیمه گمشده و تشکیل اتحاد هم باهاتون کاملا موافقم !

و چقدر حیف که سیمین بانو رفت ( چرا رفتی ... ) خدایش بیامرزد

سلام
مرسی دوست گلم

واقعا" حیف . ولی من همیشه میگم خدارو شکر که سالهای زیادی داشتیمش.

فروغ فرخزاد با مرگ نابهنگامش باعث شد از داشتن نوشته های زیبایش محروم شدیم.

معصومه یکشنبه 9 شهریور 1393 ساعت 02:54

منومیبینید توی لاین هنوز؟

نه دیگه . برداشتی اش ؟!

معصومه دوشنبه 10 شهریور 1393 ساعت 16:24

ن:)
ی عکس دیگست:)

بله ... بله ... دیدم این دختر زیبا رو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد