فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

کمترین تحریری از یک زندگی ...

 

 

وقتی پرنده ای را معتاد میکنند تا فالی از قفس به در آورد و 

اهدا نماید آن فال را به جویندگان خوشبختی 

تا شاهدانه ای به هدیه بگیرد

پرواز ...

قصه ای بس ابلهانه ایست 

از معبر قفس  

نصرت رحمانی 

 

پرنده ، پروازهایش را  به چه قیمتی می فروشد ؟  گاه پرنده زندانی عادتش می شود نه دلخوش شاهدانه ای  . پرواز جسارت می خواهد  و گاهی نیز پرنده امنیت پوچ قفس تنگش را به خطر کردن پرواز ، می خرد. 

امنیت پوچ قفس و دلخوشی یک شاه دانه ..... 


پ ن : تغییر جسارت می خواهد .‌ همین !

نزدیک آی

 

 

 گاه کوچکم می بینی  گاه بزرگ، نه کوچکم، نه بزرگ. 

خودت هستی که دور و نزدیک می شوی. 

   

 ... 

 

بام را برافکن، و بتاب، که خرمن تیرگی اینجاست. 

بشتاب، درها را بشکن، وهم را دو نیمه کن، ‌که منم  

هسته ی این بار سیاه. 

اندوه مرا بچین، که رسیده است.  

دیری است، که خویش را رنجانده ایم و روزن آشتی بسته است. 

مرا بدان سو بر، به صخره ی برتر من رسان که جدا مانده ام. 

به سرچشمه ی ناب  هایم بردی، نگین آرامش گم کردم و گریه سر دادم  

فرسوده راهم، چادری کو میان شعله و باد، دور از همهمه ی خوابستان؟ 

و مبادا ترس آشفته شود، که آبشخور جاندار من است. 

و مبادا غم فرو ریزد، که بلند آسمانه ی زیبای من است.

صدا بزن، تا هستی بپا خیزد، گل رنگ بازد، پرنده هوای فراموشی کند. 

تو را دیدم، از تنگنای زمان جستم، تو را دیدم، شور عدم در من گرفت. 

و بیندیش، که سودائی مرگم . کنار تو زنبق سیرابم. 

دوست من، هستی ترس انگیز است. 

به صخره ی من ریز، مرا در خود بسای، که پوشیده از خزه ی نامم. 

بروی، که تری تو، چهره ی خواب اندود مرا خوش است. 

غوغای چشم و ستاره فرو نشست، بمان تا شنونده ی آسمانها شویم. 

به درآ، بی خدائی مرا بیاگن، محراب بی آغازم شو. 

نزدیک آی، تا من سراسر من شوم.  

سهراب سپهری

لیلی نام دیگر انسان

 

سالیانی ست که لیلی عشق می ورزد . لیلی باید عاشق باشد . زیرا خدا در او دمیده است و هر کس که خدا در او بدمد ، عاشق می شود .  

لیلی نام  دیگر انسان . 

  

لیلی بچرخ ! 

لیلی گفت :‌بس است . دیگر ، بس است و از قصه بیرون آمد .

مجنون دور خودش می چرخید . مجنون لیلی را نمی دید ، رفتنش را هم .  

لیلی گفت : کاش مجنون این همه خودخواه نبود . کاش لیلی را می دید . 

خدا گفت : لیلی بمان ، قصه بی لیلی را کسی نخواهد خواند .  

لیلی گفت : این قصه نیست ،‌ پایان ندارد . حکایت است ،‌ حکایت چرخیدن 

خدا گفت : مثل حکایت زمین ،‌مثل حکایت ماه . لیلی بچرخ !  

لیلی گفت : کاش مجنون چرخیدنم را می دید . مثل زمین که چرخیدن ماه را می بیند . 

خدا گفت : چرخیدنت را من تماشا می کنم لیلی بچرخ ! 

لیلی چرخید ، چرخید و چرخید و چرخید !‌ 

  

دور دور لیلی است ، لیلی میگردد و قصه اش دایره است . 

هزار نقطه دوار ، دیگر نه نقطه و نه لیلی . 

لیلی ! بگرد ، گردیدنت را من تماشا می کنم . 

لیلی !‌ بگرد ، تنها حکایت دایره باقیست ....  

عرفان نظر آهاری 

 

 

و خداوند شاهد چرخیدن لیلی ست و در سکوت نظاره گر اوست . لیلی سرگشته و شوریده می چرخد ... می چرخد و می چرخد  ...

دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد

 

دلم برای کسی تنگ است 

که همچو کودک معصومی 

دلش برای دلم می سوخت و مهربانی را 

نثار من می کرد 

دلم برای کسی تنگ است که تا شمال ترین شمال و در جنوب ترین جنوب

 همیشه در همه جا

 آه با که بتوان گفت که بود با من و 

پیوسته نیز بی من بود و کار من ز فراقش فغان و شیون بود 

کسی که بی من ماند کسی که با من نیست 

کسی ... 

دگر کافی ست.


 

گاهی از دوست داشتنهایم احساس پرواز می کنم 

گاهی از دلتنگی هایم احساس مچالگی 

گاهی از انسان بودنم احساس خستگی ... 

هر لحظه احساسی و پارادوکس اینها با یکدیگر . یک لحظه خنده ،یک لحظه اشک  ، یک لحظه لبریز از حس دوست داشتن ، یک لحظه حس تنهائی محض ...  چقدر سخت است انسان بودن !


شوخی نوشت با خدا : پروردگارا لطفا فردا صبح از روی اون یکی دنده ات بلند شو ! ما به خوشبختی نیازمندیم ، تو هم به کمی تنوع ! 


جنونی نجیبانه !

 

 

 

اتوبان‌ها چه می‌فهمند
از اندوه زنی تنها
در حجم سپید یک ماشین
که فشار انگشت‌های پای راست‌اش بر پدال
بستگی به شدت فشار بغض در گلویش دارد

اتوبان‌ها چه می‌دانند
از خاطرات دو طرفه‌ی یک خیابان بلند
با چنارهای غمگین‌اش
که درست کمی پس از عزیمت تو
یکطرفه‌اش کردند...

اتوبان‌ها که نمی‌دانند
لخته‌های یاد تو
ماه‌هاست
نومیدانه
در دهلیزهای قلب یک زن
به زندگانی بی‌مفهوم خود ادامه می‌دهند. . .  

فاطمه حق وردیان


پ ن‌  : جنونی نجیبانه از جنس زنانه ... در مورد آقایان نمی دانم برای فرار به کجا پناه می برند !‌

همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد !

 

 از هزاران راهروی تو در تو باید عبور کنی تا برسی به انتهای انتها ... 

اطاق بزرگی با شیشه های بزرگ  که گاهی پرده هائی کلفت درون آن را استتار کرده است .

ورود به داخل اطاق معمولا ممنوع میباشد و فقط میبایست از پشت شیشه داخل آن را نگاه کرد. آدمهای داخل آن از هر سن و از هر جنسی میباشند و فرو رفته در سکوتی مرموز! 

گاهی با چشمان بسته و گاهی با چشمان باز خیره به یک نقطه ای نامعلوم و بدون هیچ حرکتی .

اینجا آخر دنیاست .

دیدن آدمهای داخل اطاق شیشه ای تمام هستی ات را به درد می آورد . نمی دانی هر کدام چه احساسی دارند ، به چه فکر می کنند ... یا اصلا توانائی فکر کردن هم دارند !

دلت می خواهد هر کاری لازم است انجام دهی ، اما ... بی فایده است . 

تصور اینکه تمام امیدها و آرزوهایشان را برباد رفته می بینند قلبت را به درد می آورد .

اینجا آخر دنیاست .

امروز می روی و عاطفه را می بینی که زار می زند ... دختر جوانی که ملتمسانه مادرش را می خواهد و صدایش از پشت شیشه ها به گوشت می رسد که می گوید بذارید مامانم بیاد پیشم و می خواهی بلندترین فریادها را بر سر چیزی که به آن  سرنوشت می گویند بکشی ... و فردا که می روی دیگر عاطفه نیست !

اینجا آخر دنیاست .

بخشی در بیمارستان به نام آی سی یو ...

پسر جوانی در گوشه ای بر روی تختی افتاده که چهار سال است در کما میباشد . با بدنی دفرمه شده و چشمانی که همیشه به یک نقطه خیره مانده است. علی پسری که از خانواده اش می شنوی قبل از حادثه تصادف دانشجوی پزشکی بوده است .

اینها هر کدام قلبت را فشرده می کند ....

انسانهائی با یک دنیا آمال و آرزو که در سکوت و سکون فقط نگاهت می کنند و آنقدر از دنیای من و تو دور شده اند که  حتی اشکهایشان را هم دیگر نمی بینی ! 

انگار در آن لحظات دیگر هیچ چیز حتی ارزش اشک ریختن را هم ندارد. 

اگر  بیمارت خوش شانس تر باشد و به تو اجازه بدهند که بروی بالای سرش ، وقتی که برمی گردی از خودت یک چیز له شده و مچاله شده خواهی یافت.

حرف می زنی فقط نگاهت می کند ، خیره و گنگ ... التماسش می کنی که چیزی بگو ، حرفی بزن، فقط نگاهت می کند ... نگاهی که شاید ... گاهی ... بفهمی یه چیزهائی از آن  ! 


در آستانه ی فصلی سرد

در محفل عزای آیینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و این غروب بارور شده از دانش سکوت

چگونه می شود به آن کسی که می رود این سان 

صبور 

سنگین 

سرگردان

فرمان ایست داد !

چگونه میشود به مردگفت که او زنده نیست ...


پ.ن : اینجا که می رسی پیش خودت میگی خوش به حال اونی که زندگی را تا تونست دزدید ! 

پ.ن : تصویر بالا باشگاه انقلاب 

بعد نوشت : اگرزمانه مجال دوباره ام می داد"نفرتم رابر یخ می نوشتم وانتظار طلوع آفتاب رامی کشیدم" مارکز

انسان این متعجب اعجاب انگیز !‌


آرامش مدام نیز کسل کننده است . گاهی طوفانی هم لازم است ...

لازم است امروز طوفانی بسازیم برای آرامش فردایمان .

نیچه  

 

گاهی برای رسیدن به یک لحظه آرامش هوایمان بس طوفانیست !


پی نوشت : تصویر بالا - سواحل بالی تابستان ۸۸. به دلیل دور بودن سوژه تصویر کمی تاراست!

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم ...

در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگاه کردم
کلاغی روی بام خانه ی همسایه ی ما بود 
و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تکه استخوانی
دمادم تق و تق منقار می زد باز 
و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار می زد باز 
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است 
و تنها می خورد هر کس که دارد 
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می کرد 
که در آن موجها شاید یکی نطقی در این معنی که شیرین است غم 
شیرین تر از شهد و شکر می کرد 
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است 
شلوغ است 
دروغ است و غریب است 
و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم 
برای دوستداران صدای پیر مردی تار می زد باز 
می دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز
و بسیاری صداهایی که دارد تار وپودی گرم 
و نرم 
و بسیاری که بی شرم 
در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار می زد باز 
نمی دانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست 
دد است 
درنده است 
بد است 
زننده ست 
و بیش از این همه اسباب خنده ست 
در آن لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم 
دمادم میوه ی پوسیده اش را جار می زد باز 
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بزرگ است 
و دور است 
و کور است 
در آن لحظه که می پژمرد و می رفت 
و لختی عمر جاویدان هستی را 
بغارت با شتابی اشنا می برد و می رفت 
در آن پرشور لحظه 
دل من با چه اصراری تو را خواست 
و می دانم چرا خواست 
و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده 
که نامش عمر و دنیاست 
اگر باشی تو با من ، خوب و جاویدان و زیباست 

اخوان ثالث  


این شعر اخوان با حال و هوای من چقدر جور است !

هنگام غروب یکی از پنجره های بدون توری را باز کردم  بدون اینکه به  پشه هائی فکر کنم که این روزها منتظر پنجره ای باز هستند تا از خنکی شب های مهرماه به جای امنی پناه ببرند  و کلاغی را زیر نظر گرفتم که با استخوانی کلنجار می رفت و دقایقی  بر شفق زیبائی که به سختی از بین ساختمانها و درختان نمایان بود چشم دوختم .  

آسمان هم از جمله چیزهائیست که مرا می برد به دنیاهای بزرگ و قشنگ دوستی ، رهائی ،عشق ، آزادی ......... و یاد می کنم از تمام حرفهای زیبا  و آدمهای خوب اطرافم و  نیز ... دلتنگ می شوم برای کسانی که نیستند . این شعر زیبای اخوان ثالث رو تقدیم می کنم به همه کسانی که دوستشان دارم و به من یک دنیا لطف داشته اند.  به همه ی همه ی خوبان  و به آنانی که نیستند ... شاید هم هستند و  از درک من خارج است ... کسانی که از آنها برایم عکس ماند و یادگارهایشان  و خاطرات فراموش نشدنیشان...

و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده 
که نامش عمر و دنیاست 
اگر باشی تو با من ، خوب و جاویدان و زیباست  

پی نوشت : می خواستم از تک تک شما خوبان نام ببرم اما می دانم که می دانید مخاطبم شمائید.

 

همزبانی هست تا برگویمش راز اندوه خویش را ؟

  

  

 

شعری از خانم غاده السمان شاعره ای از کشور سوریه آورده ام  . اگر چه می دانم همه قبلا خوانده و یا شنیده اند اما انگار هر بار خواندنش مرهمی ست بر دل زخم خورده ی زنان امروز  

 

اگر به خانه من آمدی برایم مداد بیاور مدادسیاه  

می خواهم روی چهره ام خط بکشم  تا به جرم زیبائی در قفس نیفتم  

یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیافتم 

یک مداد پاک کن بده برای محو لبها  

نمی خواهم کسی به هوای سرخیشان ، سیاهم کند ! 

یک بیلچه ، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم  

شخم بزنم وجودم را بدون اینها راحت تر به بهشت می روم گویا ! 

یک تیغ بده ، موهایم را ازته بتراشم ، سرم هوائی بخورد  

و بدون واسطه روسری کمی بیاندیشم !
نخ و سوزن هم بده ، برای زبانم . می خواهم بدوزمش به سق 

اینگونه فریادم بی صداتر است ! 

قیچی یادت نرود  میخواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم ! 

پودر رختشوئی هم لازم دارم برای شستشوی مغزی  

مغزم را که شستم ، پهن کنم روی بند  

تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجائی که عرب نی انداخت ! 

می دانی که؟ باید واقع بین بود ! 

صدا خفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر  می خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب  

برچسب فاحشه می زنندم بغضم را در گلو خفه کنم !  

یک کپی از هویتم را هم می خواهم برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد 

فحش و تحقیر تقدیمم می کنند ، به یاد بیاورم که کیستم  !

ترا به خدا اگر جائی دیدی حقی می فروختند برایم بخر تا در غذا بریزم  

ترجیح میدهم خودم قبل ازدیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند  

بیاویزم به گردنم و رویش با حروف درشت بنویسم : 

من یک انسانم ... من هنوز یک انسانم ... من هر روز یک انسانم ! 

 

سالها پیش مصاحبه گری ازدکتر علی شریعتی سوال کرد : به نظر شما چه لباسی را به زن امروز بپوشانیم ؟ شریعتی پاسخ داد : نمی خواهد لباسی بدوزید و بر تن زن امروز نمائید ، فکر زن را اصلاح کنید او خود تصمیم میگرد که چه لباسی برازنده اوست .  

اگر چه سخنان دکتر شریعتی در زمان خودش قابل احترام و قابل قبول بوده است اما امروزه گمان نمی کنم نیازی به اصلاح افکار باشد ! 

 

به ما می گویند چه بپوش ، چه رنگ بپوش ، چند متر بپوش ... به ما می گویند رنگ شاد ممنوع ‌ ...  خنده ممنوع !  ... حتی فکر کردن ممنوع !  

 

سراپایمان را با دقت ورانداز می کنند تا مبادا پوششمان با استاندارد تعیین شده شان مطابقت نداشته باشد غافل از کوله باری از درد که بر دوشمان به این طرف و آن طرف می کشانیم .  در صورتمان ... در چشمانمان خیره می شوند تا میزان آرایشمان را بسنجند غافل از رنجهائی که در عمق نگاهمان خانه کرده است .  

اما می خواهم بپرسم با افکارمان چه می توانند بکنند؟!!  ...  با احساساتمان چه ؟!    

در پشت رنگهای شاد شاید دلی خسته در تپش های مکرر روزانه اش تلاش می کند برای ادامه . شاید در پس بایدها و نبایدها انسانی دائما به دنبال هویتش است .   

تمام اینها به کنار ... گاهی آنقدر رنجها آن هم از جنس زنانه اش پر رنگ می شود که نمیدانم دردم از چیست ؟! یا دردم از کدام است ؟!

 

دائما در تلاشم آنقدر قوی گردم تا هر چیز ساده ای نتواند آرامشم را بر هم زند .  

آموخته ام درگیر نشوم سعی کنم  آهسته و آرام از کنار زشتی ها رد شوم و در خلوت خود هر چقدر دلم بخواهد اشک بریزم و عصبانیتم را مشتی کنم و در هنگام  تنهائی بر دیوارهای خانه ام بکوبم . در تلاشم ثابت کنم که یک ابزار نیستم بلکه در وهله ی اول یک روح میباشم با پیچیده گی های فراوان . 

آموخته ام که گاهی لازم است جسارت کرد حتی اگر کمرم زیر بار این جسارت خمیده گردد . 

تمرین می کنم نسبت به بی مهری ها بی تفاوت شوم .  

تمرین می کنم بگذرم ... از قضاوتهای نادرست ... بگذرم .  

تمرین می کنم بر حرفهای بی سرو ته و اظهار نظرهای خودخواهانه لبخند بزنم .  

تمرین می کنم خود را دریابم در گردابی دائمی به نام زندگی .  

 

و هر چه به خود واقف تر می گردم و هرچه خود را درمی یابم ... تنهاتر می شوم  و هر چه تنهائیم بزرگتر می شود انسان تر می شوم ...

تنهائی ها دردناکند اما دلم می خواهد آنقدر انسان شوم ... تا دیگر خداوند به زمین بازنگرداند مرا !

 

 

پادشاه فصل ها

 

 

حتی خاطرات هم در پائیز زیباتر می شوند. خاطراتی که از افقی دور هر روز در روح طلوع می کند و همانند رودی در ما جاری میگردد  . دوستش دارم این فصل زیبا را ...


پی نوشت : پست قبلی درد دل نوشتی بودکه دوست داشتم زودتر ازکنارش بگذرم .