فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

آهی ز دل کشیدم و تا کوی دوست رفت ... دیدار ما نتیجه ی این اتصال بود

 

 

 

 

آدمهای بیرون از زندگی ام دنیای من اند، وقتی در بینشان پرسه می زنم انگار با  نگاه کردن به هر یک از  آنها ، احساس می کنم  یک بعد از وجودٍ خودم را تماشا می کنم.  بچه ی کوچولو گریه می کند و من چشمهایم  پر از  اشک می شود. پیرمردی  گوشه ای نشسته و می خندد ، تمام وجود من لبریز از خنده می شود.  زنی خیره شده به نقطه ای نامعلوم و من را می برد به دوردست های خودم، مردی با عجله  رد می شود و ...   وقتی نگاه می کنم به دور و برم دیگران آینه ی تمام نمای من اند، هر کدام یک بعد از وجودم. 

    

تماشای آدمها برایم لذت بخش است. کنارشان در خیابان راه رفتن ، در جایی که منتظرم ، نگاه کردنشان و  دقیق شدن در نگاه و حالاتشان  برایم  سرگرمیست .  و چقدر من این مردم را دوست دارم ...

چقدر این دوست داشتنهای بی دلیل خوب است. بخصوص در این عصر یخبندان ...   

 

بوده اند شبهایی  که با بی مهری کسانی که دوستشان داشتم آشفته حال بوده ام. با بی انصافی ها  ، گاهی تا صبح خواب و بیدار  غمگین از خشونت دنیا و عصبانی از بی طاقتی خودم به پنجره  و سقف خیره می شوم . و صبح که از تخت آمده ام بیرون  به خودم گفتم:   امروز یه روز دیگه ست و سعی می کنم  اندوهم را یک جایی ، جا گذارم ، توی یه گوری ولو موقت چالش می کنم...  

تمام اینها شاید به خاطر دوست داشتنهای عمیق بوده ، دوست داشتنهای بی مرز که هر کدامشان رنجی به دنبال داشته. 

 

آدمها چه گناهی دارند؟ شاید هیچ ... این ما  بوده ایم  که بلد نبودیم سطی و سرسری و بی مایه دوست داشته باشیم ، باید انتظار خود را از آدمها کم کرد تا کمتر رنج کشید تا بیشتر آرامش داشت.  باید تکلیف را با دیگران روشن کرد. که همین اند آدمها ... اما  بوده اوقاتی که  چیزهایی باعث آزارم شده اند.   باعث اندوه های عمیقی که لحظه های من را سخت و سنگین کردند ، لحظه های با ارزش  و گران ، لحظه هایی که مشت کوبیدم توی دیوار، یا برای کنترل خشمم لیوانی شکستم ، بالشی پرت کردم ، کیلومترها دیوانه وار راه رفتم و دویدم ، زیر دوش اشک ریختم  و بخشیدم و گاهی هم فراموش کردم . اینها به نظر می آید بی ارزش ترین لحظه ها بوده اند ، اما پرمعنا و عمیق.  گاهی تکلیفم را با کسانی که مدام فریبم دادند ندانستم  ... نتوانستم کامل ببخشمشان ، برای اینکه بارها به فهم من ، به شعورم و به احساسات نابم توهین کردند ... کسانی که جای بخشش برای منٍ رقیق القلب نگذاشتند ... کسانی که سکوتم را حمل بر نفهمیدنهایم کردند و این فریبکاری ها را بارها ادامه یافت ...  

هر کسی هم که آمد و نشست در دلم ،  از او ممنون بودم ... زیرا با دوست داشتننش فرصت زیادی برای دلخوری از کسانی که نتوانستم ببخشمشان باقی نگذاشت .  آنقدر مشغول دوست داشتنشان شدم که بسیاری از اوقات فراموش کردم کسی دیگر را دوست نداشته باشم .  آنقدر فراز بود که زمانی برای فرود باقی نماند.

این از خصوصیات دوست داشتن است ، مطمئن باشید وقتی به کسی عشق می دهید چیزی بالاتر از دوست داشتن به او داده اید . چیزی مانند بخشش  یا فراموشی یا  گذر کردن ... 

 

زندگی یک چیز پوچ و بی ارزش است ، اگر عشق نباشد!   زندگی سرتاپایش بی معناست اگر دوست داشتن نباشد!   خیلی وقتها فکر میکنم زندگی یک خواب است ، هر کسی از دنیا می رود از این خواب پر تنش  بیدار می شود و حقیقت چیزی به جز تمام این شبها و روزهاست که ما سپری می کنیم . زندگی حقیقی و راستین باید چیز شگفت انگیزی باشد ، نه فریب نه بازی ... تمام اینها یک خواب است.  فریب ها یک خواب است ... و خوشا خوابی که با شیرینی عشق ها به بیداری انجامد.

منتظر می مانم تا لحظه ای که از این خواب بیدار شوم و کسانی را که دوستشان دارم با تمام وجود در آغوش بگیرم . کسانی که آرامش  آغوششان برایم حال خوبیست تمام نشدنی ...  در دنیایی که حقیقی ست . 

آری کسانی که آرامش آغوششان رویائیست و  کسانی که در این خواب بودنشان  برایم نفسی بود و با نبودنشان هر نفسم آهی  و  هر بار  به من نزدیکتر و نزدیکتر شدند ، تا اینکه شدند خودٍ من ...

  

 

یک عمر دل اسیر کمند خیال بود

یک عمر چشم خیره به نقش زوال بود

گفتند گوش کن سخن اهل علم را

ما گوش کرده ایم ، فقط قیل و قال بود

پرسیدم از حکیم ، عدم هست یا که نیست؟ 

دیدم جواب مسئله اش هم سوال بود

پا بر صراط عشق نهادند بی رهان

زاهد هنوز در کشش حرف ضال بود

واعظ ز عقل دم زد و پرسیدمش که چیست؟

با آن زبان سفسطه، گویی که لال بود

زخمی به ماندگاری زخم زبان که دید

آئین شیخ یک سره بر این روال بود

تا شهروند خویشتن خویش بوده ایم

دنیای ما حکایت سنگ و سفال بود

جستیم عافیت ز خم و پیچ زندگی

دیدیم عاقبت که خیالی محال بود

آهی ز دل کشیدم و تا کوی دوست رفت

دیدار ما نتیجة این اتصال بود

ارفع مجال و فرصت هر کس به عمر خویش

تنها به قدر گفتن یک شرح حال بود 

ارفع کرمانی

نظرات 13 + ارسال نظر
گیلداد شنبه 18 بهمن 1393 ساعت 21:24

با تشکر خاطر از نوشته ارجمند واقعیت های تلخ و شیرین زندگی از اینکه درادامه ان باز هم با مهربانی و بخشش و بزرگواری تان انهمه بی مهری ها را در دیگران به خاطر راه و روش نادرست تربیت و تعلیم انها و خود بینی و فرد پرستی شان را بقول این جمله حقیقی عصر یخبندان عاطفه ها در ان باز منتظر تغییر رو به کمال و ارزومندی شناخت و رسیدن به واقعیت حضور اصلی شان در جامعه و خانواده هستید. و همین مهر تان است. که دیگران را متوجه بی اعتباری این نقیصه خود می گرداند. که زنذگی شان بدون بال پرواز عشق و تعقل و مهربانی و بخشش چقدر زمینگیر و محبس درعادات و افکار ازار دیگران شده. چون متاسفانه هنر شاد بودن و دوست داشتن از دل هایشان رخت بر بسته. و امیدوارم روزی دوباره این نعمت شادی و هنر دوست داشتن دیگران در این بهار اینده در دلها جوانه زده و مبدل به شکوفه های عشق و مهر و دوستی گردد. امین. اینچنین باد. با مهر و احترام. گیلداد

سلام
ممنونم برای لطف و محبت شما. من هم امیدوارم ...

یه جورایی همه چیز عجیب و غریب شده ، و انگار خیلی چیزها سرجای خودش نیست.

ضمنا" بابت اون قطعه زیبا که برام فرستاده بودید ممنونم . بسیار زیبا بود .

لیلا یکشنبه 19 بهمن 1393 ساعت 08:45

به یادحضرت دوست
که هرچه هست ازوست
وانتهای عشق هموست
سلام ،سلامی به بلندای تاریخ
به عمق اقیانوس
به سپیدی طلوع
به روشنی آآفتاب
به سیالی مهتاب
و به وسعت آرامش ...
عشق ، وفا و محبت از والاترین و بالاترین پارسایی هاست ...
محبت به زندگی ما قدرتی شگفت انگیز می دهد
بدون محبت زندگی ما به صورت هزاران احساس ناپایدار پراکنده می شود
کسی که روحش سرشار از مهر و محبت باشد ، دست خدا را بر روی شانه هایش احساس میکند .
دلنوشته ای زیبا روح انگیز و سر شار از احساسی لطیف و جذاب خواندم. چقدر راحت با قلمتان چشم نوازی میکنید بانو
سبد سبد گل واژههای محبت نثارتان که دلگرمی بودن رابا انتخاب پستهای زیبایتان به تمامی ارزانی مخاطبانت میکنی
دادار گیتی نگهداروجودپرمهرتون

سلام
سلامی به لطافت همین صبح بارانی و دلنشین و زیبا

از محبت همیشگی و لطف بزرگوارانه شما سپاسگزارم .

همیشه شاد باشید

لیلا یکشنبه 19 بهمن 1393 ساعت 10:53

"احمد شاملو":
تکیه کلامش این بود:
فرقی نداشت موقع سلام یا خداحافظی همیشه میگفت:
"تنور دلت گرم..."
معنی این جمله را بعدها فهمیدم ...
هرکجا از دلم مایه گذاشتم و اتفاق خوبی افتاد یاد حرفش افتادم.
انگار تنور دلت که گرم باشد نان مهربانیش را میخوری!
هرچه دلت گرمتر.مهربانیت بیشتر و روزگارت ابادتر است
خواهان و ارزومند روزهای گرم زمستانی برای شما هستم

تنور دلتان گرم

معصومه یکشنبه 19 بهمن 1393 ساعت 16:23

خیلی زیبا:)

ممنونم

ایرج میرزا یکشنبه 19 بهمن 1393 ساعت 21:25

سلام

می بینم که ... با این دندون مصنوعی های تازه بازم خوب داری فک میزنی . مبارک باشه ایشالا

با احساس و زیبا بود . نگاه به همه آدمها از زاویه ی دید مهربانانه . ممنون . فقط کاش همون یه ذره گله هم نیود . همچنین اون واژه ی " عصر یخبندان" . بیهوا یاد کارتون عصر یخبندان و اون گاگوله میوفتم که همش دنبال فندق بختش بود .
از دور که نگاه میکنی مردم یخزده هستند ولی تنها که زیر میکروسکوپ میذاری و بررسی میکنی میبینی معدن مهر هستند . فقط خسیس هستند و خرج نمیکنن . باید مهر و محبت و گرمای آدمها رو ازشون دزدید . بجای عصر یخبندان من میگم عصر خساست ...
هر وقت بعضی از دوستانم از مردم پیرامونشون گله میکنن بهشون میگم دوست داشتید همه مردم دنیا از دنیا خارج بشند و تمام گنجینه ها و ثروت روی زمین برای شما باشه و شما هم هزار سال عمر کنید توی این دنیا؟ هیچکس نمیگه آره . و این نشون میده ما وابسته به همین قطره قطره محبتهای اطرافیانمون هستیم و این ذرات کوچک محبت مردم اطرافمون از تمام گنجهای دنیا برامون ارزشمند تره . اگه رابینسون کروزو الان اینجا بود میگفت ایرج میرزااااا دمت گررررررررمممم

خوش به حالت ایرج میرزا جان که اینقدر خوبی

من تلخی ها گاهی خسته ام می کنه خوب بودن مثل تو را فراموش می کنم ، خوش به حالت که ابنقدر خوبی

ایرج میرزا یکشنبه 19 بهمن 1393 ساعت 23:32

به من گفت ایرج میرزا جان

چی بگم !

پرنیان دل آرام دوشنبه 20 بهمن 1393 ساعت 12:25

دوباره یک نفر آمد مرا به هم زد و رفت/ و سرنوشت مرا با جنون رقم زد و رفت/ کسی که مثل همه گفت: "دوستت دارم"/ درست مثل همه آمد و به هم زد و رفت / درست مثل همه بی‌مقدمه از راه... / رسید و سنگ برآیینه ی دلم زد و رفت/ مرا سپرد به کابوس ها٬ به هرچه محال/ به لحظه‌های من این گونه رنگ غم زد و رفت/ تمام حرف من این است: آخر این گونه/ چگونه می‌شود از عهد عشق دم زد و رفت...
سید جعفر عزیزی


سلام - شما انقدر خوب می نویسید و اونقدر حرفاتون همونایی هست که آدم دلش می خواد بنویسه و فرصتش پیش نیومده یا بلدش نبوده چطور عنوانش کنه
که یک لحظه حس کردم خودم این رو نوشتم ..


و این هنر نوشتن شماست
و بیشتر از اون عشقی که حقیقیه و دوست داشتنی که نقاب نیست

این هدیه ی خوب خداست
و من می دونم و می خونم که چطور از این هدیه بهترین شکلش رو نشون می دید

براتون آرامش حقیقی رو می خوام
و دوستی هایی که هر روز دوست داشتن رو در شما بیشتر و بیشتر کنن

مرسی عزیز دلم

ضمنا" دلم برات تنگ شده بود ...

چقدر شعرت قشنگ بود . همیشه انتخابهات عالی اند.

برای دعای قشنگت ممنونم

باران پنج‌شنبه 23 بهمن 1393 ساعت 11:29

عاشقی
شیوه ی رندان بلاکش باشد..
.
.
هرکه در این حلقه نیست
فارغ از این ماجراست ..

:)

شبی تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکساران ساحل ها ...

میثم ش دوشنبه 27 بهمن 1393 ساعت 10:58

زیبا بود......... یاد کتاب زیبای هنر عشق ورزیدن/ اریک فروم افتادم.... افراد کمی هستند که به این نگاه میرسند..... قدر خودتون رو بدونید.

خیلی تلاش می کنم برای رسیدن به این اصول. من همیشه ممنونم از کسانی که باعث شدند عمیقا" دوستشان داشته باشم، حتی اگر بعد قلبم را جریحه دار کردند. زیرا مهم آن لحظه های عمیق دوست داشتن بود که سراسر وجود من نور بود و گرما . دلخوری ها هم خوب هست و نمی شود کاملا" نادیده گرفت . به هر حال ما انسانیم و خیلی وقتها از خیلی چیزها دردمان میگیرد .

از شما ممنونم
من هم این کتاب را خوندم .

باید که هنر عشق ورزیدن را مثل تمام هنرهای دیگر یاد بگیریم . عشق ورزیدن یک هنر است ... نیاز به خواستن برای یادگرفتن ، تمرین ، تمرین و تمرین دارد درست مثل نواختن یک ساز

میثم ش دوشنبه 27 بهمن 1393 ساعت 16:08

بهتون میومد اون کتاب رو خونده باشید........ دو کتاب دیگه هست برای شناخت انسان که وقتی آدم اونارو میخونه دیگه مثل قبلش نیست و برای همیشه از دنیای غم خداحافظی کرده و به خلاقیت و زیبایی روح خودش میپردازه....... مطالعه این دو کتاب رو بهتون پیشنهاد میکنم.... البته اگه تا حالا نخوندیدشون:

داشتن یا بودن/ اریک فروم

زنانی که با گرگها می دوند/ کلاریسا پینکولا استس

امروز چقدر توی دلم گفتم ای کاش یک نفر یه کتاب خوب بهم معرفی کته ، دلم یه کتاب خوب می خواد
خدای من ! دلم نمی یاد بگم ای کاش یه چیز دیگه از خدا خواسته بودم ، کتاب چهار میثاق رو می خونم ، نمی خونم می بلعمش ، اونقدر خوبه که غصه ام گرفته بود داره تموم میشه ...
مرسی تبریک می گم خیلی ساده یه آرزوی کوچولو رو برآورده کردی دوست من .نخوندمشون و می رم که قبل از تمام شدن چهار میثاق بخرمشون

حس عجیب امروز من و این نوشته شما ...
درحالیکه چند تا کتاب خریده و نخونده دارم هنوز توی کتابخونه ام ، ولی امروز دلم می خواست یک نفر یک کتاب خاص بهم معرفی کنه. یه چیزی که حالم رو خوبتر کنه ...

میثم ش دوشنبه 27 بهمن 1393 ساعت 22:58

آره..... خدا آرزوی شما رو برآورده کرده....... من هنوز کتاب "زنانی که با گرگها می دوند" رو تموم نکردم و آخراشم تقریبا..... وچند روز بود که همش به دلم بود که این کتاب رو به یه خانمی که درکش کنه و روحش تو اون حال و هوا سیر کنه معرفی کنم..... شما که نوشتید چهار میثاق رو میخونید دیگه خیالم راحت شد...... چون این کتاب هم یه جورایی به اون ربط داره البته خیلی عمیق تر و باشکوه تر از اونه....... قدر دل مهربونتون رو بدونید که آرزوی کوچولوش بی پاسخ نموند

برام جالبه یک آقای کتابی با این عنوان می خونه :
زنانی که با گرگها می دوند

البته اگر شما آقا باشید . چون ما اینجا فقط به کلمات استناد می کنیم شاید خیلی ها دوست نداشته باشند هویت واقعی شون مشخص باشه و این از نظر من اشکالی نداره . هر کسی که می یاد اینجا با هر مشخصاتی برای من عزیز و قابل احترامه .

ممنونم از شما ... بسیار زیاد

میثم ش سه‌شنبه 28 بهمن 1393 ساعت 11:36

دیگه حالا شما ببخشید........ در ضمن این کتاب رو بهتره مردها هم بخونن تا با هویت زن اصیل آشنا بشن و اونارو آنطور که هست بشناسن نه اونطوری که خودشون دوست دارن زن رو تعریف کنن

ممنونم

خوندمش نظرم رو بهتون میگم .

آفتاب جمعه 1 اسفند 1393 ساعت 18:21

زندگی خیلی کوتاه است
قوانین را کنار بگذار
بدی ها را ببخش
آهسته و طولانی ببوس
یک عاشقِ واقعی باش
تا می توانی بخند
و هیچ وقت از چیزی که بر روی لبانت خنده نشانده
پشیمان نشو

زیبا بود ... ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد