فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

پشت پرچین لحظه ها ...


زندگی من، وقتی که دخترکوچولو بودم، در انتظار بیهوده ی خودِ زندگی گذشت. گمان میکردم که یک روز یک دفعه زندگی شروع خواهد شد، و خودش را در دسترس من قرار خواهد داد، مثل بالا رفتن پرده ای، یا شروع شدن چشم اندازی. هیچ خبری از زندگی نمی شد. خیلی چیزها اتفاق می افتاد، اما زندگی نمی آمد. و باید قبول کرد که من هنوز هم همان دختر کوچولو هستم. همچنان در انتظار آمدن زندگی هستم.

میشل لبر 




مرور تاریخ ثبت شده در شناسنامه گاهی آدم را متعجب می کند. بعد شروع می کنیم با انگشتان شمردن و با ناباوری دوباره شمردن، یادم می آید روزی با یکی ازدوستانم برای خرید کرم مرطوب کننده به داروخانه رفته بودیم ، فروشنده سنم را پرسید. کمی خیره شدم به نقطه ای و با کمی مکث گفتم: سی و چهار ... سی و چهار سال... و بعد تقریبا" با فریاد گفتم : من سی و چهار سالم شده ؟؟  خاطره ی آن روز هیچوقت فراموشم نخواهد شد و این به من یادآوری می کند که روزها با سرعت و در غفلت ما،  در گذر است.  در سن بیست سالگی فکر می کردم یک خانم چهل ساله ، پیر است و یک خانم پنجاه ساله باید دیگر بمیرد. اما امروز فکر میکنم در هفتاد سالگی هم می شود  جوان بود. وقتی صد سال زندگی زمینی، در دنیای بعد از مرگ آن ی بیش نیست و در آن هنگام، زمان معنا و مفهوم خود را از دست می دهد و تنها چیزی که مهم میباشد، چگونگی گذشت زمان است، پس چرا به سالها و عددها اهمیت دهیم.


هیچوقت احساس زنی را نداشته ام که تلاش برای پنهان کردن تاریخ تولد خود را داشته است. زیرا گذر سالها ،  ایستادگی ها و تجربه های تلخ و شیرین  افتخارات انسانیست.  روزهائی که می گذرد و آدمی را کهنسال می کند، روزهائی بوده اند که قلب ها خالی از عشق گشته و یا سیاهی های کینه ساعتها را پرکرد.ه اند  اگر روزی به کدورت گذشت ، تباهی عمرمان بوده.  


 زندگی هرگز به سالهای طی شده نیست. قدمت زندگی به تمام روزهایی است که عاشق بوده ایم...  

و عشق مانند یک گیاه پروارندنیست .  طبیعت عشق، نیاز به باغبانی صبور و با ذوق و با سلیقه دارد. شاخ و برگش باید آنقدر قوی باشد که در مقابل سرمای گزنده ی روزگار و گرمای طاقت فرسای لحظه ها سبز سبز و استوار باقی بماند و سبز کند و بی دریغ زندگی بخشد. 


از بخشش ، عشق آغاز میگردد و با پروراندنش پیرامون  را بهشتی می کند ... بخشش... بخشیدن و دریچه های قلب را به سوی نور و عطر و آسمان گشودن ... و رسیدن به بهشت برین بر روی همین زمین سخت و سرد ...  


...


اگر تو به خوابم نمی آیی 

پس این بوی پرتقال از کجاست؟

اگر در رگ هایم بال نمی زنی

چرا پروانه‌ها رنگارنگ و قشنگند؟
و اگر بر زانوانم شیرین‌زبانی نمی‌کنی
این شعرها از کجا می‌بارد؟
 
بودن یا نبودنت
چه فرقی دارد؟
خیال خنده‌هایت
سرتاپای مرا اردیبهشت می‌کند
 
همچون شکوفه‌های گیلاس
بوسه‌های تو آن‌سوی آینه
لب‌های مرا بهشت می‌کند
بگذار خیال کنم
آینه‌ پر از نگاه توست.

عباس معروفی



بعدنوشت : دوستان عزیز آقای حبیب صلحی زاده شاعر ، شعر زیبائی که  به مناسبت روز زن گذاشته بودم به اینجا مراجعه کردند و آدرس وبلاگشان را در اختیار ما گذاشتند. لطفا سری به آدرس ایشان بزنید لینک آدرسشان در لینک دوستانم موجود می باشد.

به نام او که برایم مهربانترین است ...


قهر نکن عزیز من

همیشه که عشق

پشت پنجره هامان شادمانی نمی کند

گاهی هم باد

شکوفه های آلوچه را می لرزاند

دنیا همیشه زیبا نیست


بلند شو عزیز من

برایت یک سبد گل نرگس آورده ام

با قصه ی آدمها روی پل

آدم ها روی پل راه می روند

آدم ها روی پل خیلی خوشحال آواز می خوانند

آدم ها روی پل می ترسند

و بعد آدمها

روی پل

می میرند ...

«ویسلاوا شیمبورسکا» 


همیشه که عشق پشت پنجره هایمان شادمانی نمی کند!  گاهی هم باد شکوفه های آلوچه را می لرزاند ... آری زندگی همیشه زیبا نیست!  زندگی دو رو دارد، یک رو تماشای شیرین خوشبختی انسانها،  لمس عاشقانه ی دانه های باران، قدم زدن روی جدول خیابانها، لذت بردن از خنده های شیرین کودکی معصوم و دوست داشنی، دست گرم و مهربانی که تمام اندوه آدمی را می کاهد، دقایق با  عزیزی بودن، نگاهی که در آن رها می شوی از هر بود و نبود، شادی  های بی پایان  به حقیقت پیوستن یک آرزو،  زندگی بدون درد، بدون رنج، بدون فقر، بدون دلتنگی و ... و روی دیگرش تماما" سیاه، نه مثل شب زیبا با ماه و ستارگان نورانی ،  بلکه یک سیاه زشت نفرت انگیز.آنگاه که در آرزوی داشتن چیزی هستی و دور است و چیزی را که نمی خواهی همراه با هوا در وجودت جاریست ، هوائی که سنگینی حجمش خفقان آورست. انسانهائی که حقیرانه فریبت می دهند و در پس لبخندهای متظاهرانه شان و آغوش یخ زده شان، افکارشان در حال کشیدن نقشه های پلیدانه است. می فهمی و می گذری و در دلت به تمام این حقارت ها می خندی!  از اینکه نادان تصور شده ای خنده ات می گیرد و آنان را به حال خود رها می کنی و گاهی  نسبت به آنها حس ترحم داری ...

نیمه ی روشن زندگی، لحظه ای زودگذر است و مانند شهابی پرنور، تا ردش را دنبال کنی محو شده است و  خاطره ای از آن باقی خواهد ماند. نیمه ی تاریک زندگی، پر از پیچ و خم های مبهم و غیرقابل درک است. توان، اراده، گذشت و گاهی بی خیالی می خواهد.   و در استیصال تمام تنها  مرهم تنهائی و دلتنگی آغوش مهربان خداوند است. آغوشی که هیچ وقت دریغ نخواهد شد. آنگاه که خود را کودکی بی پناه و گم شده در آشفته بازار زندگی یافتی، تنها اوست که آرام آرام تو را خواهد رساند به آرامشی عمیق و آسمانی.

 

گاهی دلت می خواهد خدا را بکشی روی زمین و روبروی خودت بنشانی و خیلی ساده و خیلی معمولی، چشم در چشم او،  به او بگوئی ببین زندگی روی زمین چقدر سخت است ...


پ ن : دیشب پشه اومد تو اتاقم منو نیش زد یه گوشه گیرش آوردم ،اومدم بکشمش بهم گفت: بابا!

یه کمی فکر کردم، دیدم راست میگه خون من تو رگاشه، بغلش کردم تا صبح دوتائی باهم گریه کردیم.

پسرخاله ی کلاه قرمزی


یکی از معدود برنامه های خوب تلویزیون ایران .


دیوانه ای کوچک با دست هائی بخشنده به نام «زن»

 

 

کامنت دوست عزیز را عینا" اینجا اضافه می کنم :

سلام پرنیان مهربانی ها

با تشکر از شما و همه دوستدارانت فکر کنم مناسب است بهترین ها را انتخاب کنیم:
با سپاس از باغ بلور و مسافر که درخواست کردند که بغیر از آنان نفرات دیگری در مسابقه قرار گیرند بنظر من :

نفر اول: پرنیان دل آرام
نفر دوم : مهر باران
نفر سوم:آفتاب

پی نوشت 1: به همه مادران عزیز بابت داشتن این فرزندان با احساس و مهربان تبریک میگویم
پی نوشت 2: از همه دوستدارنت بابت پذیرش پیشنهادم و ارائه اینهمه جملات زیبا و قشنگ سپاسگزارم



دوستان عزیزم بابت تاخیر پوزش مرا بپذیرید. من تمام کامنت های خوب شما را ثبت کردم. انتخاب بهترین کامنت با من نیست.  تمام این کامنت ها را دوست دارم و هیچوقت نمی توانم بین آنها یکی را به عنوان بهترین انتخاب کنم . بنابراین هر کدام از شما به یکی از دوستان خود رای بدهید و یا کامنت عمومی بگذارید  یا در صورت عدم تمایل خصوصی اش کنید (در قسمت تماس بامن). بعد از اینکه برنده مشخص شد، شخص انتخاب شده لطف خواهد کرد و یک شماره حساب به من خواهد داد. از دوست عزیزی که این ایده را دادند سپاسگزارم

ممنون 



چه می شود گفت؟! باز تکرار کلماتی که تکراری نمی شود، یعنی حال و هوایش تکراری نیست، خیلی چیزها عادت نمی شود، عشق های شگرف هم عادت نمی شود، بعضی از دردها هم عادت نمی شود. بسیاری اوقات، زمان هم نه تنها برایت کاری نمی کند که شدت و عمق رنجهایت را بیشتر می کند. با دردهایت این طرف و آن طرف می روی و با خودت به هر کجا می کشانی بدون آنکه کسی از رازهایت خبر داشته باشد. شادی هایت گاهی فقط مال خودت است و باید در گنجینه ای محفوظ از آنها نگهداری کنی. گاهی آشپزی برایت بیهوده ترین کار دنیاست، یک مشت سبزیجات کنسرو شده را از سر بی حوصله گی در روغن زیتون و سویا سس و طعم دهنده های مسخره ی دیگر هم می زنی و دور از چشم دیگران محکم می کوبی روی میز، زمانی نیز پردردسرترین غذا را با زیباترین احساسات درست می کنی و زیر لب آوازی می خوانی و با یک تزئین زیبا می گذاری بر روی میز و بارها بشقاب ها و ظروف غذا را با وسواس مرتب می کنی. گاهی برای تهیه یک سالاد متنوع و لذیذ تا مسیری دور می روی و با خرید یک دسته کوچک کاهوی فرانسوی به خودت و میز شام و ناهارت یک حال اساسی می دهی. گاهی با یک شیشه ترشی بهروز سر وته کار را جمع می کنی. گاهی یکی یکی میزهای خانه ات را با وسواس و دقت گردگیری می کنی و در حالیکه ترانه ی دوست داشتنیت را زمزمه می کنی تمام خانه را جارو می کشی، گاهی هم با لگد زدن بالشی و پرتاب آن به چندین متر آن طرف تر خستگی های روحیت را بر سر و روی بالش بی زبان خالی میکنی. گاهی به بهانه ی خستگی می روی به تخت و سر در بالشت اشک می ریزی و بعد بالشت را پشت و رو می کنی و مثل یک هنرپیشه، بلند می شوی یک ترانه ی والس می گذاری و موهای درهمت را پشت سر جمع و با یک رژ لب لبهایت را رنگین میکنی و از این سمت خانه به آن سمت خانه قدم می زنی و قابهای روی دیوار را صاف می کنی و لبخند می زنی... و سعی میکنی در این لحظات هرگز به عمق چشمهایت در آینه خیره نشوی ... بازی می کنی و به بازی می گیری و اندوهت را تا درونی ترین لایه هایت پنهان می کنی تا باشد برای بعد و قبل از هر کسی از فریب دادن خودت بیشتر به رضایت می رسی. گاهی خستگی هایت وادارت می کنند یک لیوان را با شدت بکوبی کف آشپزخانه و بایک لبخند پیروزمندانه، با یک حس انتقام جوئی پیروزمندانه در میان خورده شیشه ها خودت را به یک فنجان قهوی تلخ بدون شیر و شکر مهمان می کنی و با نوک کفشت با شیشه های خرد شده روز زمین بازی میکنی و این درست زمانیست که دیگر حتی بغضت هم نخواهد ترکید، اشکی هم نخواهی ریخت ... سخت شده ای ... سخت!

زمانی هم می رسد که خستگی تو را به پوچی عمیقی رسانده است، بدجوری انتقام میگیری، خطرناک انتقام میگیری. پشت پا می زنی ، وحشی می شوی و ...


و زمانی دیگر خیلی راحت می بخشی و حتی فراموش میکنی.


گاهی دلت برای خودت می سوزد، برای استیصالی که در آن قرار داری بغضت می گیرد و راهی برای فرار نمی یابی، جامعه زور میگوید، قانون عادلانه برخورد نمی کند، اختیار پوششت را نداری، در بسیاری از مکانهای شهر امنیت نداری، نگاه چپ و راست مردم را تحمل می کنی، متلک های حقیرانه ساعتی از روزت را خراب میکند و یک وقتهائی هم در دلت به کوچکی آدمها می خندی ... گاهی نیز برای لحظه های عاشقانه ی زندگیت خدا را در آغوش میگیری و با چشمانی پر از اشک روی ماهش را می بوسی. می دانی که باید بجنگی، در سرزمینی که برای رسیدن به حق انسانیت تنها چاره جنگیدن است. گاهی جنگ نرم، گاهی هم خط و نشان اساسی و چنگالهایت را حتی تیز می کنی برای چیزی که ناجوانمردانه تو را به عصیان کشانده است. گاهی هم صبوری میکنی و به شکستن یک لیوان و پرت کردن یک بالش و سکوت اکتفا می کنی تا آرامش خودت و خانواده ات خدشه دار نگردد.


گاهی می روی و به مناسبتی و یا حتی بدون مناسبتی برای خودت یک هدیه ای می خری و از خودت برای تمام چیزهای ارزشمندی که در درونت وجود دارد و هیچ کس به جز خودت به آن واقف نیست سپاسگزاری می کنی. گاهی نیز از گرفتن یک کادو از دیگری اصلا" خوشحال نمی شوی، چون احساس می کنی داری معامله می شوی، گاهی گرفتن یک شاخه گل آنچنان دیوانه ات می کند که طرف مقابلت مبهوت حرکاتت می شود. گاهی هم با گرفتن هدیه ای که مدتها در آرزوی داشتنش بوده ای مثل بچه ها بالا و پائین می پری. گاهی دیده نمی شوی، حس نمی شوی، لمس نمی شوی، گاهی احساساتت نیاز به ترجمه و تفسیر دارد و این تو را به ژرفنای ناامیدی می کشاند، بعد دوباره آرام آرام خود را به بیرون می کشی و یاد جملاتی می افتی که میگوید: تو ببخش، تو هدیه کن، تو دوست داشته باش ... و ادامه می دهی با همان آرمانهای شگفت انگیز خودت ... و در سکوت عاشق می مانی و از دوست داشتنهایت در خیال به زیباترین مکانهای کائنات با بالهای گشوده پرواز می کنی و تمام این احوالات را هیچ کس نخواهد دانست ... هیچ کس هیچ چیزی نخواهد دانست ...


و زمانی به جای اعتراض ، دیگر سکوت می کنی، آن جاست که اوضاع خراب می شود. دیگر برگشتی در کار نیست، دیگر هیچ چیزی تو را به جایی که در گذشته در آن بودی برنخواهد گرداند. وقتی ست که چیزهائی که بارها ترک برداشته است برای همیشه شکسته است. تو دیگر توانی برای بازگشتن نداری و اعتقادی نیز ...


فقط مثل یک هنرپیشه زندگیت را بازی می کنی ...


گاهی آرام قدم برمی داری و آرام نگاه می کنی در حالیکه در درون تو کودکیست که آرام و قرار ندارد، بالا و پائین می پرد و از در و دیوار بالا می رود. شاید کسی آن شیطنت را در عمق چشمانت بخواند، شاید هم مثل بیشتر وقتها دیده نشوی و از این دیده نشدن راضی تر خواهی بود.

این ها همه دیوانگی زنانه است. ببخشیدش این موجود کوچک و پیچیده را با تمام دیوانگی هایش ... همین دیوانه ی کوچک قلبی دارد به وسعت یک عشق لایتناهی. کسی که همواره تمام احساسات نابش در کف دو دست زنانه اش می باشد برای تقدیم کردن به کسانی که دوستشان دارد، نادیده شدن توسط کسی که خیلی دوستش دارد قلبش را به درد می آورد. قلب این دیوانه ی کوچک با عشق می تپد. کارش، شغلش، موقعیت اجتماعی اش، پولش و چیزهائی شبیه اینها همیشه در مرتبه ی دوم است. اگر غیر از این باشد باید در زنانگی اش شک کرد.

این متن تقدیم به زنان عزیزی که بارها به خاطر زن بودنشان شکستند، به اوج رسیدند، بزرگ شدندو بزرگ کردند و همینطور تقدیم به مردان عزیزی که در کنج دلشان ستاره ی عشقی از زنی همواره می درخشد.

مادری ... خواهری ... همسری .... فرزندی ... دوستی ...


اگر سالی دوبار به مناسبت روز زن و گاهی نیز به مناسبتهای دیگر پستهائی زنانه می نویسم، هیچ وقت برای پر رنگ تر کردن جنس خودم نیست. من یک زنم که می نویسم، با یک دنیا احساس زنانه . قطعا" اگر در زندگی بعدی مرد باشم ، مردانه خواهم نوشت. 


و اگر ماه مرد بود

دل هیچ اقیانوسی

در تلاطم جزر و مد نمی افتاد

و اگر خورشید

اندام زنانه اش را عریان نمی کرد

کدامین آفتابگردان

سوی چشمش را

بر کشیدگی خط چشم آفتاب کش می داد!

و حتی وقتی برای انسانها

کلمه ی «زندگی»

با حروف «زن» آغاز می شود

دیگر این ملامت ما چیست

که چرا آدم

از دست حوا سیب خورد!

حبیب صلحی زاده



پ ن :

سلام دوستان 
روز مادر و روز زن و روز معلم به همه شما مبارک
پیشنهاد می کنم

«زیباترین جمله ای که با مادر می سازید را بیان کنید»

و  مبلغ پنجاه هزار تومان برای خرید کتاب هدیه بگیرید

مهلت هم تا عصر روز جمعه

«یک دوست»

گفتی: بیا زندگی خیلی زیباست ... دویدم !



چه اوقات سختی که بر من گذشت!
گواهِ دلِ ریشِ من، ماه بود!
دمی شک نکردیم به شاه‌راه‌ها ،
دریغا که بی‌راهه‌ها راه بود!

حسین پناهی 



همیشه یک چیزی هست که شاهد اندوه انسانها باشد. یک چیزی عظیم و شگفت انگیز و ناشناخته.   هر گاه دلتنگ شدی برو بنشین زیر سقف آسمان و برای ماه حرف بزن. او می فهمد تو چه می گوئی. یک حضور انبوه و پر رمز و راز درسکوت ...


ماه امشب هم عجیب زیباست . آیا امشب صدای من به گوشش خواهد رسید؟ امشب حرفهای زیادی دارم با او ...  حرفهائی که شاید او بفهمد ... شاید که فقط او بفهمد ... 



و حسین پناهی از زبان خودش : 


در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم!

فارغ از قضاوت های آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که می درخشیدم! آن روز ها میلیون ها مشغله دلگرم کننده در پس انداز ذهن داشتم! از هیئت گل ها گرفته تا مهندسی سگ ها،از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معمای باران ها و ابر ها،از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار همه و همه دل مشغولی شیرین ساعات بیداریم بودند! به سماجت گاو ها برای معاش، زمین و زمان را می کاویدم و به سادگی بلدرچین سیر میشدم .
گذشت ناگزیر روزها و تکرار یک نواخت خوراکی های حواس، توفعم را بالا برد!توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانیم بود!مشکلات راه مدرسه،در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفش هایم به باران با همه عظمتش بدبین شوم و حفظ کردن فرمول مساحت ها، اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد! هر جه بزرگ تر شدم به دلیل خود خواهی های طبیعی و قرار دادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم. .
این روز ها و احتمالا تا همیشه مرثیه خوان آن روزها باقی خواهم ماند!تلاش میکنم تا به کمک تکنیک بیان و با علم به عوارض مسموم زبان،آن همه حرکت و سکون را باز سازی کنم و بعضا نیر ضمن تشکر و سپاس از همه همنوعان زحمتکشم که برایم تاریخ ها و تمدن ها ساخته اند گلایه کنم که مثلا چرا باید کفش هایمان را به قیمت پاهایمان بخریم و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده، خود را در بحران های دروغ و دزدی دیوانه کنبم.
جرا باید زیبایی های زندگی را فقط در دوران کودکی مان تجربه کنیم حال آنکه ما مجهز به نبوغ زیبا سازی منظومه هاییم.در مقایسه با آن ظلمات سنگین و عظیم "نبودن" بودن نعمتیست که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است.
بدبینی های ما عارضه های بد حضور و ارتباطات ماست!فقر و بیماری و تنهایی مرگ ما،هیچ گاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد!منظومه ها می چرخند و مارا با خود می چرخانند.
ما،در هیئت پروانه هستی با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم.برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد! یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست! اگر رد پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هرمفهومی نشسته ایم و همه ی چیز های تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو میکنیم!به نظر میرسد انسان اسانسورچی فقیری است که چزخ تراکتور می دزدد! البته به نظر میرسد! ... تا نظر شما چه باشد؟
حسین پناهی