فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

اریک


«در قلبم همچنان به معجزه عقیده دارم. خدا بزرگترین معجزه گر است. او که یک کرم زشت و بدترکیب را به پروانه ای زیبا تبدیل می کند، حتما قادر است که از نفرت و یا ترس هم عشق بیافریند.»


«شبح اپرای پاریس» کتابیست که اخیرا تمامش کردم.  این داستان شرح ماجرای شخصیتی واقعی ست. شخصیت اول داستان  مردیست که با صورت بسیار وحشتناکی به دنیا می آیدو از همان لحظه ی اول نفرت مادر را نسبت به خود جلب می کند و بی مهری های مادرش به دلیل نقص جسمانی او قلب خواننده را به درد می آورد. دوران انزوای کودکی و تاثیرات مخرب آن از او انسانی عجیب با خصائص ضد و نقیض می سازد.  کشتن یک عنکبوت او را به ویرانی می رساند و یا مهربانی عمیق او نسبت به کودک ایرانی در حال مرگ خواننده را تحت تاثیر قرار می دهد و در عین حال به خاطراتفاق ناگواری که در نوجوانی در زندگیش رخ داده به راحتی قادر است دست به قتل بزند.  اریک نمایانگر یک انسان با ابعادی متفاوت است. یک انسان که با روحی پاک پا به دنیا می گذارد و دست سرنوشت و برخورد خالی از مهر نزدیکترین افراد، چگونه از این روح سپید می تواند یک جانی خطرناک بسازد. انسانی که سالهای سال در آرزوی یک بوسه زندگی می کند  و هر بار نیازهای روحی و جسمی خود را به شدت مهار می کند زیرا که می داند هیج کس او را نخواهد خواست و در نهایت با وجود تمام سخت گیری ها و محدودیتها نسبت به خود در سن پنجاه سالگی شیفته ی دختری بیست ساله «کریستین» میگردد و با روشهای سحرآمیز خود، دختر را دلبسته ی خود می کند در حالیکه تا جائی از داستان دختر نمی تواند بین نامزد خوش سیما، اصیل و کامل خود و اریک تصمیم بگیرد که کدامیک را انتخاب کند و در واقع حق انتخاب از او سلب میگردد.  اریک با صورتی شبیه به جنازه ی نیمه متلاشی شده و یا به قول نویسنده هیولا و در کنار آن با اعجازی از موسیقی و بسیاری ار خلاقیتهای عجیب خود آنچنان شخصیت جذابی دارد که هر کسی را می تواند دلبسته ی خود کند.  

شخصیت منحصر به فرد اریک و اینکه هیچ تعلق خاطری به دنیا ندارد، گاه مانند کودکی معصوم و گاه به قاتلی خطرناک تبدیل می شود، بیزاریش از انسانها و زن ها و درنهایت دلبستگی اش به دختر بیست ساله ای که شباهت عجیبی به مادرش دارد  و ... خواننده را با خود می کشاند و عجیب اینکه با نفرتی که از مادر دارد با اینحال  شباهت و صدای زیبای کریستین دلیل اصلی شروع دوره ی کوتاه عاشقانه اش می گردد. 

 



«قلبم گواهی می دهد که تو را نفرین کرده اند، خودم را در گوری که برایت آماده ساخته اند، پنهان می کنم و آنجا دور از چشم انسانها، در میان بازوان تو با اشتیاق می میرم ... کریستین» 



پ ن : شاید اولین بار است که کتابی را تمام میکنم و بلافاصله دوباره از اول آغاز می کنم به خواندن.  شخصیت جالب، قوی، مهربان، خطرناک، به طرز شگفت آور هنرمند و خلاق و دوست داشتنی «اریک» باعث می شد هر لحظه خود را درکنار او احساس کنم ویا اینکه خود را موظف به بودن در کنار این انسان تنها کنم. اریک آنقدر قوی است که من نمی توانستم هر بار بیش از ده صفحه از این کتاب پانصد صفحه ای را بخوانم . فقط به این دلیل که نمی خواستم او را از خود به زودی جدا کنم. می خواستم با او باشم و در کنار او.   با شادی هایش به شادی می رسیدم و با غمهایش به شکل غریبی غمگین. بدون آنکه به طور دائم بخوانمش با آن زندگی می کردم.  تمامش کردم اما احساس میکنم سایه به سایه همراه من است . اریک نماینده ی انسانهاست  و من انسانها را با ابعاد مختلف  و در شرایط متفاوت در او می دیدم. انسانهائی که شاید  در پشت یک چهره نه چندان جذاب و دوست داشتنی و مانند اریک یک چهره مسخ شده صاحب یک روح عظیم می باشند و فقط کافیست این روح بزرگ توسط کسی کشف گردد. و یا برعکس پشت چهره ی آرام و یا جذاب فردی حتی نمی توانیم حدس بزنیم چه افکار پلیدی نهفته است.     و یا اینکه در نهایت یک عشق باعث شود که انسانی به معنای واقعی  متولد گردد.  و انسانها چگونه می توانند به طرز وحشتناکی سقوط کنند و یا برعکس با یک آشنائی و دیدار به اوج برسند. فکر میکنم احساس تنهائی گاه گاه ما که خیلی به نظر عمیق و بزرگ می آید در مقابل شخصیتی مانند اریک یک ذره ی ناچیز است.  

 

به دوستانی که به خواندن رمان هم علاقه دارند مطالعه ی این کتاب را پیشنهاد می کنم. سعی کردم تا آنجا که ممکن است چکیده ای کامل از آن بنویسم و تلاش کردم به خیلی از مطالب اشاره نکنم که اگر تمایل به خواندن این کتاب داشتید جذابیتش را از دست ندهد. این داستان پر از نکته های تعمق برانگیز است.  « شبح اپرای پاریس - نوشته سوزان کی - نشر چشمه»

تصویر بالا صحنه ای از فیلمی ست که از این رمان ساخته شده است. 

The Phantom of the Opera 


ببخشید خیلی طولانی نوشتم .  


نیمه های زندگی

 


من نیمه ی دوم زندگیم را در شکستن سنگ ها 

نفوذ بر دیوارها ، فرو شکستن درها 

و کنار زدن موانع گذراندم 

که در نیمه اول زندگی ، به دست خود ، میان خویشتن و نور نهاده ام  

اکتاویو پاز


 همین !  ...


بعد نوشت : امروز روز ولنتاین نامیده شده و قائدتا این روز هیچ ربطی به ما ایرانی ها نباید داشته باشه بخصوص که در فرهنگ کهن خود روزی به نام عشق داشته ایم. اما به اعتقاد من هر روزی که روز عشق نامیده بشه اون روز قشنگترین زمانی هست که به هم بگیم به یاد هم هستیم و همدیگه را دوست داریم.  چون با نگفتن هاست که ما حرفهای قشنگ را فراموش میکنیم و عشق ها را از یاد می بریم. مهم نیست مناسبت های ما ، مهم جایگاهیه که در دل همدیگه داریم.  من این روز را به همه ی دوستام تبریک میگم و بهشون میگم ممنونم برای خیلی چیزها ... . اس ام اس های خیلی خیلی قشنگی از دیشب تا الان گرفتم و هر کدومش بدون استثنا لبخندی بر لبهام نشاند و احساس کردم زندگی با عشق بی نهایت زیباست.

روز عشق بر شما مبارک . 


اگر تا به حال برای کسی پیغامی ندادین هنوز دیر نیست ... اسم و ریشه ی این روز مهم نیست . مهم اون کسی هست که الان منتظر شنیدن یک پیغام زیباست از طرف شما. 


طبیب عشق مسیحادم است ومشفق،لیک/چو درد در تو نبیند،که را دوابکند؟

 

 

یه دردهائی هست که نمی تونی به هر کسی بگی! حتی نمی تونی یه جائی بنویسیش چون احساس می کنی ممکنه کلمات هم شرمنده بشن.   یه دردهائی هستند مال مال خودته و اگه بخوای برای کسی بشینی از اونا بگی به خودت بی وفائی کردی.  در کنار دردهات یه رازهائی هم هست که باید نگهش داری محفوظ توی صندوقچه ی دلت مثل یک جواهر. وقتی که گفته شد ممکنه دیگه نه تو اون آدمی باشی که قبلا بودی نه اونی که شنیده اون کسی که بود باقی بمونه.   

وقتی رازت رو گفتی می شینن برات چرتکه می ندازن و حساب و کتابت می کنند در حالیکه فراموش می کنند آدمها همیشه و همیشه در لحظه معنا می شن و در حال!   

اونی که اون بالا می شینه و از اعتقاداتش و توانائی هاش برات می گه، بالاخره سرنوشت آنچنان در شرایطی قرارش می ده که خودش هم باورش نمی شه  یه روزی به چه چیزهای سطحی و ساده اعتقاد داشته.  

بشین پشت فرمان و برو وسط یک کوچه خلوت توی یکی از دورترین اتوبانهای شهرت و سرت رو بذار روی فرمان و از ته دل سیر گریه کن . برو پشت چارچوب دری ، پشت ستونی ... و اجازه بده به اشکهات آروم آروم سرریز بشن. بالشت رو محکم بچسبان به صورتت و هر چقدر دلت خواست اشک بریز بعدش هم اگه گمان می کنی کسی متوجه می شه فوری پشت و روش کن تا اون طرف خیسش به سمت رو نباشه و بعدش پاشو با تمام انرژی های ذخیره شده ات بخند و بگو الان توی این هوای زمستانی چقدر یک قهوه می چسبه، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده... درد، درد دیگه! میشه بهش گفت برو! نباش ؟ چقدر می شه ندیدش گرفت و بهش وعده های فردا رو داد؟ بالاخره یه روزی هم فرداست دیگه!   درد مثل یک جوش کوچیکه که اگه بهش اهمیت ندی می شه یه دمل و وقتی که نباید سرباز کنه سرباز می کنه و باعث شرمساریت می شه.   

 

اما همیشه یک نفر رو داشته باش یک نفر که محرم رازت باشه . یک نفر که مطمئن باشی برات چرتکه نمی ندازه و قضاوتت نمی کنه . همون یک نفر حتی اگه نزدیک هم نباشه برات می شه یک تکیه گاه . یک نفر که از نگاهش به اعتماد می رسی. دنیا هنوز اونقدرها هم خالی نشده. همیشه برای هر کسی یک نفر هست یک فرشته از سوی خدا.  کسی که اگه حرفات رو نصفه نیمه هم زدی تا ته تهش بره و با یک کلمه آرومت کنه  ..........  «می فهمم» .  

یک نفر که مطمئن خواهی بود  اگه دور هم هست ولی همیشه هست.  

دور باش اما نزدیک من از نزدیکهای دور می ترسم ...   

 

... 

و من همیشه توی دلم می گم خوش به حال آدمهای بی درد! آدمهائی که دردشون درد نان است و آب ...

 

هر روز چیزی زیبا آغاز می شود

 

کبوتر نامه رسان، به پرواز درمی آید 

باز میگردد 

ناامید  یا  امیدوار 

ما همواره باز می گردیم. 

اشکهایت را پاک کن  

و با همان چشمان غمناک، لبخند بزن! 

هر روز چیزی آغاز می شود ... 

هر روز چیزی زیبا آغاز می شود 

یاروسلاو سایفرت 


امروز یک هدیه است. این قسمتی از یک اس ام اس است. اس ام اس ی که من خیلی دوستش داشتم . 

«فردا یک راز است نگرانش نباش.

دیروز یک خاطره بود حسرتش را نخور.

اماامروز یک هدیه است ، قدرش را بدان» 


صبح روز چهارشنبه که هوای تهران بارانی بود،  شیشه ها را کشیدم پائین تا از هوای بارانی لذت بیشتری ببرم و این جمله مدام در ذهنم تکرار می شد : امروز یک هدیه است .  و داشتم فکر میکردم امروز چه هدیه ای قرار است باشد که چشمتان روز بد نبیند در همان لحظه  زیر یکی از همین پلهای بزرگ شهر که داشتم رد می شدم  تقریبا ابتدای پل از بالا به اندازه ی یک دریاچه آب گل آلود  ریخت بر سر و روی ماشین و خودم . جالبه که وقتهائی که انتظار هدیه از زمین داری از آسمان نازل میشه!!!  فریاد زدم .... خدااااای من!  کمی به دردسر افتادم اما هدیه ی قشنگی بود اگر چه گل آلود بود و کثیف ولی یک صبح هیجان انگیزی برایم به ارمغان آورد.  

به زمین و زمان بد و بیراه نگفتم، به شهردار ، به راننده ی اتومبیل عبوری، به خودم که این قرتی بازی ها رو دیگه بذار کنار مثل بقیه ی آدمها شیشه ها را یقه اسکی بکش بالا!!!  ... نگفتم ، هیچی نگفتم!  هدیه ی روز چهارشنبه یک بازی کثیف بود ولی من رو به هیجان آورد .  نهایتش فرستادن یک سری لباس به خشک شوئی و  ماشین لباسشوئی  ست دیگه!


روزم را خودم می سازم، با خنده با گریه، با غم با شادی، با شیطنت با کز کردن یه گوشه، با آشتی با خودم و بقیه ، با قهر با خودم و زمین و زمان ... گاهی وقتها خیلی پیش می یاد که بگم : از دیو و دد ملالم و انسانم آرزوست ، یا اینکه پیش می یاد بگم کوه و بیابانم آرزوست ، یا کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست و ....... اما هر وقت که به دل  پناه بردم ... یه جورائی بردم! 


یادت باشه امروز یه هدیه است ... و فردا یک راز چشمک  


بی ربط نوشت : راستش من معنی «راحت باش» رو اونجوری که باید بدونم نمی دونم!  توی آسانسوری که مثلا ظرفیتش هشت نفر یا ده نفره، خوب ؟  پانزده نفر سوار می شن و تو مثل کتاب باید بچسبی به دیوار آسانسور و نفست را در سینه حبس کنی و چشمهات رو ببندی چون نمی دونی سه سانتی تو الان چه چشمی داره زل می زنه بهت ، بعد همونائی که کتابت کردند به دیوار می گن : راحت باش !  


مشغول کاری،سخت ... یا مشغول مطالعه ای , عمیق!  یه دفعه از جا شش متر می پری،  می بینی که نظافتچی با اون جارو دسته بلندش از اون طرفت داره این طرفت رو جارو می کشه و گرد و غبار رو راهی گلوت می کنه و ...... می خوای بلند شی گره خوردی بین میز و صندلیت و چوب جاروی آقا ! بعد بهت میگه : راحت باش !   


می ری توی رستوران غذا می خوری دلت می خواد یه قسمتی از غذات رو نیم ساعت بعد بخوری اون قسمت غذات که بیشتر هم دوستش داری مثلا قسمت سبزیجات غذات رو، خوب ؟  داری با همراهت حرف می زنی که گارسون می یاد بی مقدمه بشقاب غذات رو می بره وقتی در اثر جا خوردگی از جا می پری بهت می گه : راحت باشید ! کلافه   و یه وقتهائی دیگه حتی از خیر قسمت جذاب باقی مانده ی بشقابت می گذری و می ذاری طرف راحت باشه . شما می دونید توی فرهنگ شهرنشینی ما «راحت باش» یعنی چی ؟ !!  

آوارگی کوه و بیابانم آرزوست ...


یک عالمه حرف دارم برای گفتن ولی ترجیح می دهم با همین چند خط این پست را تمامش کنم .  این روزها بیشتر مشتاق شنیدنم . شنیدن حرفهای زلال و ناب .  این روزها  با مولانا نفس می کشم و با شمس زندگی میکنم.   خط سوم را دوباره و دوباره و ده باره خوانده ام و می خوانم و به چه حالی می رسم ... شاید هم تاثیر این خواندنهاست که زبانم را قفل کرده .  ... این روزها آوارگی کوه و بیابانم آرزوست ... 


بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست 

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن ، برون آ ، دمی ز ابر 

کان چهره مشعشع تابانم آرزوست 

گفتی زناز بیش مرنجان مرا ، برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست  ... 

 

و ادامه ...

ما نباید بمیریم ، رویاها بی مادر می شوند!

 

 
در شبی نمور، کبریتی خیس 
خواب شعله‌ی خُردی در سنگچین اجاقی خاموش می‌بیند 
در جایی دور، دشنه‌ای قدیمی، خسته از کابوس کبوتران 
خواب غلافی کهنه می‌بیند، 
و من در پسِ همه‌ی دیوارهای جهان 
خواب دریچه‌ای کوچک. 

در کشاله‌ی پاگردِ دری بسته، جفتی پوزار باژگون 
خواب بازآمدنِ مسافری مُرده می‌بیند. 
در دفتری از مراثیِ دریا، تنها یکی قطره‌ی غریب 
خواب بازخوانیِ همسرایان را بر بامهای ستاره می‌بیند، 
و من در پسِ همه‌ی دیوارهای جهان 
خواب دریچه‌ای کوچک. 

در منظر مظنونِ انهدام 
بچه‌ی بلوطی بی‌ریشه از هزاره‌ی خشکسالِ ناشکیب، 
خوابِ شکفتن یک جوانه می‌بیند. 
در شنبه بازارِ ویار و تماشا 
نوعروس آبستنی از نسل انتظار 
خواب یک انارِ پابه‌زا می‌بیند 
و من در پسِ همه‌ی دیوارهای جهان 
خواب دریچه‌ای کوچک. 

کبریتی برای سیگارم 
دشنه‌ای برای تقسیم به نسبتِ نان 
مسافری ساده از تبسم رجعت 
ستاره‌ای خمیده بر دفتری خوانا 
جنگلی همه از جوانه‌های بلوط و بابونه 
زنبیلی پر از انارِ نوعروسِ بازاری 
و دریچه‌ای، که من از قاب آسمان و آفتابش 
تنها طلوع ترا زمزمه کنم ای حروف مُجرِم عشق!  

سید علی صالحی  

 

 وقتی رویاهات برات قشنگ می شن پلکهات رو محکم می چسبونی به هم تا این رویا ادامه پیدا کنه، تا نره یهو گم بشه.    می دونی! من فکر میکنم همه ی رویاها یه روزی به حقیقت می پیوندند. حتی پرواز!  وقتی در آرزوی پرواز باشی به روزی پرواز می کنی، یه روزی که شاید خیلی دیر نباشه. جسمت روی زمین و روحت توی آسمون. باید دور بشی از حقیقتهای سخت زندگی و بری بشینی کنار رویاهات و بهشون لبخند بزنی. زنده باش و زندگی کن چون که تو تنها مالک رویاهات هستی.   من گاهی چشمهام رو می بندم و می رم با رویاهام توی آسمونا. شاید اون لحظه ها جزو قشنگ ترین لحظه های زندگیم باشن. 

گاهی هم درست برعکس، واقعیت زندگی برام می شه مثل یک رویا ... مثل وقتی که توی استخر روباز دارم شنا می کنم و دانه های باران مثل یک سمفونی آسمانی زیبا جاری می شن در من و بارش دانه های درشت باران روی آب در یک روز سرد زمستانی ... حتی نمی تونی تصورش رو هم بکنی که چقدر زیباست!  و بعد یکدفعه همین باران تبدیل میشه به برف و یا تگرگ و تو می تونی صورتت رو، رو به آسمون بگیری!  و من همین کار رو می کنم و میگم: خدایا چقدر زیباست ... درست مثل یک رویا !  

 


  

بی ربط نوشت :  من عاشق این سه تا قلقلی ام . می شه برداشتهای زیادی کرد از این عکس . می شه هم گفت : دخترها  توی سرقت شکلات همیشه برنده اند!  چشمک