فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

من اما خنده ات را می خواهم که قشنگترین رنگ هستی ست!

دلم تنگ می شود گاهی  

برای حرف های معمولی  

برای حرفهای ساده  

برای  

«چه هوای خوبی» 

«دیشب شام خوردی»؟ 

برای ... 

و چقدر خسته ام از «چرا؟» 

از «چه گونه !» 

خسته ام از سوالهای سخت  

پاسخ های پیچیده  

از کلمات سنگین  

فکرهای عمیق  

پیچ های تند  

نشانه های با معنا، بی معنا  

دلم تنگ می شود ، گاهی  

برای  

پنج «انگشت» دوست داشتنی!  

 

دوست عزیزم که این اس ام اس را برام فرستاد شاید متوجه نشد که به چه حالی رسیدم  بعد از خوندنش!  تازه یادم اومد این خستگی ها مال اینه که روزها یه کمی جدی شدن و فهمیدم خستگی ها مال دلتنگیه ، دلتنگ حرفهای معمولی و هر چیز ساده و هر کلام ساده اما گرم!  

زندگی چقدر گاهی به طرز مضحکی جدی می شه و تو را باخودش مثل یک سیل ویرانگر می بره یک جائی به اسم ناکجا آباد!  و من همیشه از جدی بودن زندگی وحشت دارم!  نمی خواهمش این طور جدی و نمی خواهم این غرق شدنها را ... زندگی باید اونقدر ساده باشه که بتونی توش پرواز کنی ، بتونی توی امواجش با آرامش آب تنی کنی!  


و حالا من کامل ترش را تقدیم می کنم به خودش و بقیه ی دوستان خوبم :

 


دلم تنگ می شود گاهی برای حرفهای معمولی 

برای حرفهای ساده !

برای «چه هوای خوبی !»

«دیشب شام چی خوردی ؟»

برای «راستی ماندانا عروسی کرد !»

«شادی پسر زائید»

و چقدر خسته ام از «چرا؟» 

از «چه گونه؟» 

خسته ام از سوالهای سخت 

از پاسخ های پیچیده 

از کلمات سنگین 

از فکرهای عمیق 

پیچ های تند 

نشانه های با معنا ... بی معنا 

دلم تنگ می شود گاهی

 برای ...

یک «دوستت دارم » ساده 

دو فنجان قهوه ی داغ 

سه روز تعطیلی در زمستان 

چهار «خنده ی بلند» 

و «پنج انگشت دوست داشتنی» ...

«مصطفی مستور» 


یادم می آید یک روزی  در لحظه های دلتنگی دوست عزیزی بهم گفت به جای اینکه اخمهات رو توی هم کنی و غمبرک بزنی  ای میلت رو چک کن همین الان برات یه ای میل فرستادم .  بعد از آن هر وقت تلخ می شوم این شعر را مرور میکنم و لبخند می زنم و آرام زیر لب می گویم مرسی...  


مونالیزا را به یک کپی بی بها بدل می کند 

و لبخندت 

شفا می دهد تمام کودکان ایدز گرفته ی دنیا را 

اما چرا این همه تلخ باید باشد 

شراب چشمانی که برقشان 

تاکستانهای سرتاسر سویل را خاکستر می کند 

شاید تو یکی از پریای شاملو باشی 

که از برگهای هوای تازه گریخته 

و تقدیرش گریستن بوده از آغاز جهان 

من اما خنده ات را می خواهم 

حتی اگر بهایش راه رفتنم بر کف دستها باشد

در خیابانی شلوغ 

چون دلقکی که خوش دارد شنیدن صدای خنده ی تو را 

در جرینگ جرینگ سکه هائی که از جیب هایش 

بر سنگ فرش پیاده رو می ریزند


فکر می کنم این شعر باید سروده یغما گلروئی باشه . گاهی وقتها یه چیزهائی برای همیشه توی خاطرات ما باقی می مونند شاید به خاطر به جا بودنشون، یا شاید به خاطر یه دنیا مهری که توش حس کردی!  ... و من چقدر دلم تنگ شده برای دو لیوان چای در لیوانهائی با دهانه ی بیضی شکل در یک کافی شاپ که هیچوقت نفهمیدیم از کدام طرف لیوان چای را بنوشیم تا راحت تر باشه نوشیدنش و هر دو رفتیم از اون لیوانها چند تا خریدیم فقط به این دلیل  که خاطرات خنده های از ته دل  و یاد سردرگمی در نحوه نوشیدن چای را همیشه با خود در طعم  چای هایمان داشته باشیم!  

...

وقتی زندگی ساده می شه چقدر رنگهاش قشنگه ... چقدر پروازهاش بی نظیره و چقدر آب تنی در دریای اون آرامش بخش! مهم نیست که بعضی ها خیلی تلخ می شن ، خیلی سخت می شن، می رنجانند ، می شکنند ، خسته ات می کنند!  تو گه گاه پروازهات رو سعی کن فراموش نکنی!  و یادت باشه همیشه آدمهائی  هستند که قشنگترین خاطرات رو برات بسازن. و این یعنی یکی از رنگهای زیبای زندگی!  درست مثل لبخند های تو ... همین لحظه ... همین آن! 


روی بنما و وجود خودم از یاد ببر/ خرمن سوختگان را همه گو باد ببر

 

 

بچه که بودم عصرها با بچه های هم سن و سال همسایه می اومدم توی کوچه برای بازی. خونه ی ما ته یک بن بست دراز بود که می تونستیم به راحتی هر چقدر دوست داشتیم دوچرخه سواری کنیم و حتی گاهی دو سه نفره مسابقه ی دوچرخه سواری بدیم . خونه ی روبروی خونه ی ما یک دیوار سیمانی  داشت که به صورت کج یک ترک بسیار عمیق از بالا تا پائین برداشته بود . الان که بهش فکر می کنم پهنای ترک شاید یه چیزی حدود شش هفت سانت می شد. بچه ی آخر خونه بودم و ناخواسته و ته تغاری، اون هم با تفاوت سنی نسبتا زیادی با خواهر وبرادرهای بزرگتر. شش خواهر و برادر بودیم که کوچکترین خواهرم ده سال ازمن بزرگتر بود، یعنی هست! بچه های ناخواسته معمولا با اشک و ناراحتی مادر در شکم مادر رشد می کنند و بماند که مامان هزار ترفند بکار برده بود برای سربه نیست کردن من!  از انواع و اقسام داروهای گیاهی و شیمیائی که هر خانوم و خانباجی توصیه کرده بود بهش عمل کرده بود تا پله ها رو ده تا یکی پریدن و پرش ارتفاع، پرش طول و عرض و ... .اما جائی که سرنوشت حکم می کنه آدمها هیچ کاره اند.  ولی خوب بچه های این مدلی وقتی هم می یان به دنیا یه جور عجیبی عزیز دردانه می شن. مامانه که دائما درصدد نابود کردنش بوده دچار عذاب وجدان می شه و تصمیم میگیره عشق دوچندان به این کوچولوی معصوم بده و پدر هم خوب همینطور و خواهر و برادرها هم که یک عروسک و اسباب بازی تازه وارد خونه شده بوده کلی خوشحال بودن.  خلاصه با اومدن من به این دنیای خاکی خوشبختانه همه احساسها یهو عوض شد !   

بگذریم ! صحبت از دیوار سیمانی بود.  یکی از برادرها همیشه نگران این بود که من زیر این دیوار ترک دار بازی نکنم و هر بار می اومد سرک می کشید ببینه من زیر دیوار هستم یا نه و همیشه با مهربانی بهم می گفت این دیوار خطرناکه هیچوقت زیرش بازی نکن و من هم تا جائی که یادم می موند حرفش رو گوش می کردم .  

سالها گذشت و اون دیوار با اون ترک عمیق پابرجا و استوار سرجاش ایستاده بود . اما!  برادر من در اثر یک سانحه تصادف متاسفانه برای همیشه از پیش ما رفت.  سالها گذشت و من بزرگ شدم و هر موقع که از زیر این دیوار رد می شدم ناخودآگاه چند ثانیه مکث می کردم و البته همیشه بغضی و گاهی اشکی و آهی ...  تا وقتی یک روز بعد از مدتها دوباره گذرم به اون کوچه افتاد وقتی که دیدم خانه ی قدیمی خراب شده و به جاش یک مجتمع چند طبقه ای ساخته شده یه حس خوش آیندی بهم دست داد .    خوشحال شدم از نبودن اون دیوار سیمانی.  

چند روز پیش وسایلم رو جمع و جور می کردم یه کارت پستال لابه لای کتابهام پیدا کردم که روش با خط بسیار قشنگی نوشته بود : تقدیم به فرشته ی کوچولوی آسمانی خودم  عیدت مبارک خواهر کوچولوی من ... می بوسمت .  و امضا  .   شاید حدود یک ساعت خیره شده بودم به تک تک حروف نوشته شده و تصویر کارت پستال . همه چیز برام مثل یک رویا بود . تمام گذشته ، هر چه که یک روزی بود و دیگه الان نیست همشون مثل یک رویا می اومدند جلوی چشمهام و می رفتن.  باورم نمی شد من کسی هستم که چندین سال پیش یه فرشته ی کوچولو بودم برای کسی که الان دیگه نیست. و این خط و این نوشته ها و انتخاب این کارت پستال زیبا ... 

خواهرم همیشه به من میگه تو توی گذشته ها همش زندگی می کنی.  ولی من توی گذشته ها هم گاهی زندگی می کنم.  آدمهائی که اومدند و رفتند توی زندگی من چیزهای زیادی بهم دادند ، با بودنشون و با رفتنشون خیلی چیزها بهم یاد دادند  و در کنار همه ی اون چیزها یاد گرفتم که ندیدن دلیل دیگه دوست نداشتن نیست .  نیازی نیست ما آدمها تا زمانیکه صدای هم رو می شنویم ، تا گرمای حضور هم رو حس می کنیم می تونیم همدیگه رو خیلی دوست داشته باشیم . ما می تونیم با یادآوری خیلی چیزهای قشنگ تاابد عاشق هم بمونیم ولی کاش می دونستم این انرژی چطور می رسه به کسی که دیگه نیست و یا هست و از من دوره ... چطور می تونه دوست داشتنهای منو رو بگیره وقتی نه من صداش رو می شنوم و نه اون شاید !  

 

و در آخر دلم می خواد این چند جمله رو اضافه کنم :

 

در زندگی هر آدمی 

از یک روز ، از یک جا ، از یک نفر 

به بعد 

دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست!

نه روزها ، نه رنگها ، نه خیابانها ، نه همان آدم  


 

پ ن : عنوان این پست رو که می خواستم انتخاب کنم ، ناخودآگاه رجوع کردم به حضرت حافظ و وقتی باز کردم غزلی آمد که اولین بیتش عنوان این پست هست. شما هم می تونید نیت کنید و بقیه ی غزل رو بخونید ... امروزمان را با حضرت حافظ می آغازیم ... 

چیزی از جنس تنهائی


اندهت را با من قسمت کن 

شادیت را با خاک 

و غرورت را با جوی نحیفی که میان سنگستان 

مثل گنجشکی پر می زند و می گذرد

اسب لخت غفلت در مرتع اندیشه ما بسیار است 

با شترهای سفید صبر در واحه تنهایی 

می توانیم به ساحل برسیم 

و از آنجا ناگهان 

با هزاران قایق

به جزیره های تازه برون جسته مرجان 

حمله ور گردیم.

منوچهر آتشی


آرزویم برایت این است که در میان مردمی که می دوند برای زنده بودن، آرام قدم برداری برای زندگی!  صبور و محکم و در سکوت!  سکوتی که سرشار از حرفهای ناگفتنیست، که ارزش بسیاری از کلمات در نگفتن آنان است.   که گاهی هر چقدر هم تلاش کنی برای ثابت کردن خودت مردم معمولا"  آنگونه که دوست دارند تو را خواهند دید نه آنچه که خود هستی، و نه واقعیت تو را! پس آرام گام بردار با کوله باری از رویاها و افکار و خاطراتت و در خلوت خود همانی باش که می خواهی...  گاهی ثابت کردن خود برای دیگران هیچ چیز به جز خستگی به دنبال نخواهد داشت.  لبخند بزن و درکنارشان آرام قدم بزن ... برای زندگی! 

این نیز بگذرد ...

 

این روزها کمی خسته ام!  شاید یه وقتهائی که می خوای خیلی قوی باشی بعدش یهو از خستگی فرو می ریزی!  یه علامت سوال میان جلوی همه ی باورات !  همه ایمانت می رن توی یک فضای مه گرفته و هرکاری می کنی نمی بینی شون!  

یه وقتهائی میشه  خیلی خیلی خسته بشی و این عظمت خستگی یه احساس تنهائی عمیق برات بیاره!  فکر کنی کجای این دنیا هستی؟ چیکار باید بکنی؟  چیکار باید می کردی که نکردی؟  این حس تنهائی برای چیه؟  برای اینکه زندگی رو «خیلی» می خوای؟  آدمها رو می خوای «خیلی» داشته باشی ؟  ولی این «خیلی ها» که توی باورات نبودند!   

باورت بهت می گه وقتی می یای توی دنیای خاکی تنهای تنهائی و لخت و عریان و بدون هیچ تعلق مادی، وقتی هم که می ری درست به همون شکل تنها و عریان و بدون هیچ تعلق مادی، پس اگه واقع بین باشی فاصله ی بین اومدن و رفتنت هم چیزی به جز تنهائی نیست!   

آدمهائی که با هم هستند و کنار هم قرار می گیرند فقط هستند تا بر هم تاثیر بذارن و بعدش باید برن!   هیچ کس مالک هیچ کس نمی تونه باشه ، پس دلخوشی به بودن ها و داشتن ها چقدر بی معنیه!  اینا همون باورات هستند ولی باز هم وقتی خیلی احساس تنهائی می کنی دنبال یه جواب آروم کننده هستی برای سوالات!    

اونائی رو که می فهمن تو رو ، بی دریغ و بی توقع دوستت داشتن و نگرانت بودند به یه شکلی دور می شن تا باز یادت بمونه که باید روی پای خودت بایستی ! اونائی هم که اونجور که دلت می خواد نیستن و هستند در کنارت بهت راه و رسم درست زندگی کردن رو یاد می دن، یادت می یارن که به هر حال تنهائی، یادت می یارن که قوی باشی!    

 

این شعر آقای سید علی صالحی رو دوست دارم ...  

 

ما هرگز فرصت نمی کنیم 

تحمل از کوه و صبوری از آسمان بیاموزیم 

حالا سالهاست که دیگر ما  

شبیه خودمان هم از خواب نان و خستگی  

به خانه برنمی گردیم  

ما ملاحت یک تبسم بی دلیل را حتی  

از یاد زندگی برده ایم  

کاری نمی شود کرد  

کبوتر دور و کلمه تاریک و زندگی ،  

عطر غلیظ کبیریت سوخته ای ست  

که دیگر برای این چراغ بی چرا مرده  کاری نخواهد کرد  

حالا هی بی خودی بگو چرا خوابت نمی آید  ؟  

می گویم خوابم نمی آید  

نگاه می کنی  

ساعت پنج و نیم صبح سه شنبه است  

فقط سکوت ، سوال ، ماه  

پرده خستگی ، ملال  

احساس می کنی از گفتگوی بریده بریده ی دیگران  

چیز روشنی دست گیر این شب شکسته نمی شود 

شناسنامه ام را ورق می زنم  

جویده جویده چیزی به یاد می آورم  

سالها پیش مرا به دریا بردند  

گفتند همین جا  

رو به قبله ی گریه های بلند باد بنشین و  

ذره ذره و بی چرا بمیر  

و من مرده بودم  

او مرده بود  و دیگر او  

هرگز به آن گهواره ی شکسته باز نیامد. 

 

نه چندان مهم نوشت  : امروز صبح به دکترم گفتم دچار یک تجربه ی جدید شده ام !  Insomnia!  لطفا چند قرص ضعیف خواب آور!

با تو می میرم


آسان است برای من 

که خیابانها را تا کنم و در چمدانی بگذارم 

که صدای باران را ، به جز تو کسی نشنود 

به درخت انار بگویم انارش را خود به خانه من آورد

آسان است آفتاب را سه شبانه روز بی آب و دانه رها کنم 

و روز ضعیف شده را ببینم که عصا زنان از آسمان خزر بالا می رود 

آسان است که چهچه گنجشک را ببافم و پیراهن خوابت کنم 

آسان است برای من به شهاب نومید فرمان دهم که به نقطه اولش برگردد

برای من آسان است به نرمی آبها سخن بگویم

و دل صخره را بشکافم

آسان است ناممکن ها را ممکن شوم 

و زمین در گوشم بگوید بس کن رفیق

اما آسان نیست که معنی مرگ را بدانم 

وقتی تو به زندگی آری گفته ای 

شمس لنگرودی


هیچ چیز به اندازه دوست داشتن ها انگیزه نخواهد بود برای زیستن ها . 

این پست و  شعر و  موزیک و  تصویرش تقدیم به همه کسانی که دوست داشتن را با تمام هستی خود تجربه کرده اند . 


اینجا را کلیک راست کنید و موزیک را گوش کنید . لیریک آهنگ را در زیر نوشتم. 


وقت خداحافظیه (آندره بوچلی & سارا برایتون) 


سارا: 

وقتی که تنهام 

رویای افق را می بینم 

ومیتونم چیزی بگم 

آره میدونم که توی اتاق نوری نیست 

وقتی که خورشید نیست  

نور نیست اگه که تو اونجا با من نباشی

از پنجره ها 

قلب من به همه نشون میده 

قلبی که تو روشنش کردی 

نوری که میان راه پیدا کردی 

درونم خاموش می کنی

وقت خداحافظیه 

سرزمینهائی که هرگز 

باتو ندیدم و با تو اونجاها زندگی نکردم 

حالا زندگی میکنم 

با تو میرم 

سوار بر کشتی ها روی دریاهائی 

که من میدونم دیگه وجود ندارن 

وقت خداحافظیه 


آندرا :

وقتی که ازم دوری 

رویای افق را می بینم 

و نمیتونم چیزی بگم

آره من میدونم 

که با منی ، با من 

تو ماه من تو اینجائی با من 

خورشید من تو اینجائی با من 

با من ... با من ... با من 

وقت خداحافظیه 

سرزمینهائی که هرگز 

با تو ندیدم و با تو اونجا زندگی نکردم 

حالا زندگی می کنم

با تو می میرم 

سوار بر کشتی ها روی دریاهائی 

که من میدونم دیگه وجود ندارن 


آندره بوچلی & سارا برایتون :

با تو من اونا رو زنده میکنم

با تو میمیرم

سوار بر کشتی ها روی دریاهائی 

که من میدانم 

نه ... نه دیگه وجود ندارن 

با تو من اونا رو زنده می کنم

با تو می میرم 



ای خوشا با مهرورزان همرهی ...

   

وای باران !  باران ...  

شیشه ی پنجره را باران شست  

از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟  

 

یه سری آدمها یادشون و خاطراتشون هیچوقت از یادت  پاک نمی شن. میرن توی سلول سلول هستیت . یه سری آدمها وقتی می میرند ، باور نمی کنی که توی این دنیای خاکی ما نیستنداز بس که درون تو رو سرشار کردند، اونقدر بهت مهر دادند که تمام وجودت لبریز از محبتهاشونه، خنده هاشون توی گوشهاته ، صداشون رو  دائما می شنوی، جلوت دارن راه می رن ، و همش با یک لبخند انگار روبروت ایستادند و گاهی فکر میکنی خوب الان رابطه اشون با تو چطوریه؟!  ول کردن تو رو رفتند به دنبال زندگی واقعیشون؟  یا نه هنوز کنارت هستند و تو نمی بینشون؟!   

یه سری آدمها برات عین زندگی هستند، هوا هستند، نفس می کشی در کنارشون و وقتی باهاشون زیر آسمون پرستاره داری راه می ری یهو رو به آسمان می کنی و  با صدای بلند میگی : خدایا من چقدر خوشبختم!    

و یه سری آدمها رو اگه یک سال هم نبینشون چیزی رو از دست ندادی!    

 

خدا کنه جزو دسته ی آخری نباشیم !    

 ...

ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران
ایینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران
ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران
گفتی : به روزگاران مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران. 

شفیعی کدکنی    


 پ ن : این پست به مناسبت این روزهای قشنگ بارانیست و دوستی های قشنگ ما. 

مرسی برای تمام پیغامهای مهربانی  که شرمسار می شم از خوندنشون و هیچوقت پاسخ شایسته ای براشون پیدا نمی کنم ... مرسی برای بودنهای سرشار از خوبی ها ... و خدا رو شکر برای تمام خوبهائی که بودند و رفتند و خوبهائی که هستند و امروز دارمشان ...  خدا رو شکر که اینقدر قلبها رو بزرگ خلق کرد که میشه بی نهایت دوست داشت و می شه تا ابد دوست داشت.  

ممنونم از دوستی که گفت این شعر را برای تو سرودم و منو مبهوت قلب پراز مهرش کرد. و دوستی که گفت شب قدر موقع دعاهام همش جلوی چشمام بودی و دوستی که از اون طرف دنیا بهم زنگ زد و گفت ای میلهات رو که باز می کنم چهره ات با خنده هات می یاد جلوی چشمام ناخودآگاه و  ... و مرسی از کسی که با زخم زبانهاش و تلخی هاش  به من یاد می ده که باید قوی باشم . حتی اگه گاهی وقتها بغض راه گلوم رو می بنده و پرده ی اشک همه جا رو برام تیره و تار می کنه ... باز هم ازش ممنونم!

یک رابطه


کتابهای پائولو کوئیلو رو هیچکدومش رو نخوندم. هر بار باز کردم شروع کنم کششی در خودم ندیدم در خوندن کتابهاش.شاید یه روزی برام جذابیت پیدا کرد. متن زیر رو  جائی خوندم. منو خیلی به فکر برد و حقیقتا تاثیر گذار بود.


«دو آتش نشان وارد جنگلی می شوند تا آتش کوچکی را خاموش کنند. آخر کار وقتی از جنگل بیرون می آیند و می روند کنار رودخانه، صورت یکی شان کثیف و خاکستری ست و صورت آن یکی به شکل معصومانه ای تمیز. 

سوال : کدامشان صورتش را می شوید؟  اشتباه کردید، آن که صورتش کثیف است به آن یکی نگاه می کند و فکر می کند صورت خودش هم همان طور است. اما آن که صورتش تمیز است می بیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته و به خودش می گوید: حتما" من هم کثیفم، باید خودم را تمیز کنم.»

پائولو کوئیلو


حالا فکر کنیم چندین بار اتفاق افتاده که  بعد از خراب شدن یک رابطه به شستشو و پالایش روح خودمان پرداخته باشیم. 

وقتی فرد مقابل ما مهربان و خوب و دوست داشتنی نیست بد نیست کمی به خودمان فکر کنیم.


وقتی یک رابطه خراب می شه  همیشه فکر میکنیم که چقدر در این رابطه مظلوم واقع شدیم.  همیشه فکر میکنیم حق با ما بوده ولی بد نیست گاهی فکر کنیم طرف مقابلمان هم در این رابطه آسیب دیده. شاید  همانطور که ما حق داشتیم اون هم یه جاهائی حق داشته و فقط دیدگاه هامون با هم متفاوت بوده است. 


خراب شدن یک رابطه خیلی جای بحث داره. خیلی دلایل می تونه داشته باشه. یک رابطه خیلی پیچ و خم زیاد داره. فرق نمیکنه مناسبت ها چی باشن. دلخوری ها ناخودآگاه پیش می یاد. وقتی خیلی صادقیم انتظارمون هم می ره بالا.  اما من باید یاد بگیرم که آدمها در چارچوب سنجش های من هیچوقت جا نمی گیرن. چون هم هر کسی ظرفیتش با دیگری متفاوته و هم ممکنه  آدمها با شرایط تغییر کنند. دارم تمرین میکنم که همیشه یه حقی برای دیگری قائل باشم حتی برای بدترین رفتارهاش.  تمرین می دم خودم رو که بپذیرم آدمها همیشه ثابت نیستند امروز خوشحالن و فردا بی حوصله و در این بی حوصلگی ها حرفهای سرد هم گاهی زده می شه.  ارتباط با آدمها یک هنر بزرگه . همونقدر که گذشت می خواد در مقابل رفتارهائی که خوش آیند نیست به همون نسبت هم نباید اجازه داد به شان انسانی ما توهین بشه. گذشت خیلی خوبه ولی گاهی وقتها گذشت بیش از حد حمل بر حماقت می شه.  یه وقتهائی باید طرف مقابلمون بفهمه که ما با تمام گذشتها و صبوری هامون می تونیم یه وقتهائی به شدت دلخور بشیم و یه مدتی بریم و دیگه پیدامون نشه.  

حرفهای سرد رو می شه با جبران کردن طرف مقابل فراموش کرد. اما چیزی رو که من هیچوقت نمی تونم فراموش کنم عدم صداقت توی رابطه ست. وقتی کسی سوالم رو با عدم صداقت جواب می ده و بعدها متوجه می شم نمی تونم ببخشمش چون احساس عدم اعتمادش خیلی من رو اذیت می کنه.  وقتی حوصله ی همدیگه رو نداریم ... خوب!  می تونیم نداشته باشیم. اما صداقت توی رابطه یعنی اعتبار اون رابطه  و چقدر ما آدمها راحت اعتبار دوستی هامون و دوست داشتنهامون رو زیر سوال می بریم. 

قشنگترین چیز در یک رابطه صداقته .  می شه هر چیزی رو نگفت ولی نمیشه هر چیزی رو صادقانه نگفت.  فقط کافیه یک آدم قوی باشیم. 



پ ن : از جائیکه همیشه به پستهام هم یک عکس اختصاص می دم هم یه شعر، امروز یکی از اشعار زیبای شاملو رو انتخاب می کنم که همیشه خیلی دوستش داشته ام. شاید یه کوچولو هم بی ربط باشه ... ولی یه کوچولو هم ربط داره!  


تو کیستی که من اینگونه به اعتماد 

نام خود را  

با تو می گویم 

نان شادی ام را با تو قسمت می کنم 

به کنارت می نشینم و 

بر زانوی تو اینچنین به خواب می روم 

کیستی که من این گونه به جد 

در دیار رویاهای خویش با تو درنگ می کنم