فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

لحظه ای و حالی ...





به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهی
اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ...
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را میبره و از میانشون میگذره از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
 بزرگترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری، اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنی.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
 توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگترین هنر دنیاست.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
 از درد های کوچیکه که آدم می ناله ، ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اگر بتونی دیگری را همونطور که هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو کاملا واقعیه.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
کسی که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینکه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش.
و بالاخره خواهی فهمید که :
همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود" هست.
یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست.
قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست.
مقداری خرد پشت "چه میدونم" هست.
و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست.


متن بالا را می دونم که خیلی از شما بارها خوندین و گاهی دوباره خوندن یک متن و صدباره خوندن حال خوبی دارد.   همیشه یک جائی از زندگی ، یک دفعه یه اتفاقی می افته.  یک دفعه می رسی به یک بی تفاوتی، نه بی تفاوتی، شاید این کلمه درست نباشه، می رسی به آرام گذشتن از کنار یه چیزی، می رسی به جائی که احساس می کنی کنلجار رفتن با اون بی فایده ست.  و باز سعی می کنی فقط آروم از کنارش عبور کنی.  

هیچوقت نمی تونی اون جوری که باید احساس واقعیت رو برای دیگران تفسیر کنی، چون آدمها عادت دارند برداشت شخصی از هرچیزی داشته باشند و بعد به خودت می گی اشکال نداره ... 

می رسی به جائی که گذشته آزارت می ده واونقدر آزارت می ده که تصمیم میگیری بالاخره با اون آشتی کنی تا دم را از دست ندی.  می رسی به جائی که برات اهمیت نداره دیگران چه فکر میکنند و به خودت میگی به من چه دیگری چه فکری می کنه. می رسی به جائیکه دیگه برات بی مهری ها مهم نیست.  آدمها خیلی مشغول خودشون هستند، اونقدر که یادشون می ره چیزی به نام «مهر» وجود داره.  می رسی به جائیکه آدمها رو رها می کنی به حال خودشون و مشغله های سطحی شون و تو ادامه بدی به مهرورزی ...

وقتی می رسی به اینجاها که ساعتها که نه ، روزها با خودت درگیری، با خودت درگیری و در حال آروم کردن خودت، به جائی که باید بی نیاز باشی، بی نیاز به محبت کسانی که دوستشون داری، بی نیاز به پول بیشتر، بی نیاز به لبخندهای دریغ شده، به دستها، به کلمات ، به اصوات، به هر چیزی که در آرزوش بودی.  اما این درگیری ها جسمت را بیمار میکنه، روانت رو ناآرام می کنه ، هر درگیری تاوان داره. اما بی نیازی به این جا ، به آن جا و به این چیز و آن چیز یعنی رهائی ، حتی اگر درد لحظه ای رهایت نکنه . 

مهم اینه که تو خودت را بتونی بی نیاز کنی و در جنگ با خودت پیروز بشی و تا آنجائیکه ممکنه کمتر زخم برداری ... 

زندگی یه مسیره، باید رفت تا رسید به نقطه ی پایان و من همیشه فکر میکنم ای کاش زندگی مثلا" یک خواب باشد و روزی از این خواب طولانی بیدار شویم. 

خوبیش این است که همیشه خواب ها کابوس نیستند، رویاهای شیرین هم قسمتی از خوابهاست. بعضی آدمها توی این خواب چقدر خوبند، چقدر آرامش به همراه دارند، دلت می خواد این خواب پایانی برایش نباشد، حتی اگر سعی کرده باشی که بی نیاز شوی.

 

من این متن را نه ویرایش می کنم و دوباره خوانی، یه چیزهای نوشتم از سر صدق و از سراحساس، غلط تایپی دارد به بزرگیتان ببخشید ، اشکال جمله نویسی دارد، همینطور. 

دلم می خواهد صاف و ساده و صمیمی تر از همیشه باشم .


رفع اشکالات هم باشد برای بعد با هم هر جائی از آن اشتباه بود درست می کنیم.


راستی زندگی حتی  اگر هم خواب باشد، گاهی مثل یک ترانه ی زیباست. عجیب به دل می نشیند و عجیب زیر و رویت می کند. 

من عاشق ترانه های زیبام ... 

و من عاشق خالق ترانه های زیبام ... 


لحظه های خوب و حال های خوب داشته باشید. آمین



پ ن : دوستان عزیزم یکی از لینک های شما را اشتباها" حذف کردم . نمی دانم کدام لینک و وبلاگ مربوط به کدام دوست عزیز بود. می دانم بعضی از دوستان نسبت به این موضوع حساس هستند و اگر آدرس وبلاگشان جزو لینک ها نباشد دلخور می شوند. پس لطفا" خودش اطلاع دهد تا دوباره اضافه کنم. ممنون


لطفا" به پی نوشت مطلب قبلی توجه فرمائید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دیوار





در گذشت پر شتاب لحظه های سرد

چشم های وحشی تو در سکوت خویش

گرد من دیوار می سازد

می گریزم از تو در بیراه های راه

 

 

تا ببینم دشت ها را در غبار ماه

تا بشویم تن به آب چشمه های نور

در مه رنگین صبح گرم تابستان

پر کنم دامان ز سوسن های صحرائی

بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبه دهقان

 

 

می گریزم از تو تا در دامن صحرا

سخت بفشارم بروی سبزه ها پا را

یا بنوشم شبنم سرد علف ها را

 

 

می گریزم از تو تا در ساحلی متروک

از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی

بنگرم رقص دوار انگیز توفان های دریا را

 

 

در غروبی دور

چون کبوترهای وحشی زیر پر گیرم

دشت ها را، کوه ها را، آسمان ها را

بشنوم از لابلای بوته های خشک

نغمه های شادی مرغان صحرا را

 

 

می گریزم از تو تا دور از تو بگشایم

راه شهر آرزوها را

و درون شهر ...

قفل سنگین طلائی قصر رؤیا را

  

لیک چشمان تو با فریاد خاموشش

راه ها را در نگاهم تار می سازد

همچنان در ظلمت رازش

گرد من دیوار می سازد

 

عاقبت یکروز ...

می گریزم از فسون دیده تردید

می تراوم همچو عطری از گل رنگین رؤیاها

می خزم در موج گیسوی نسیم شب

می روم تا ساحل خورشید

در جهانی خفته در آرامشی جاوید

 

نرم می لغزم درون بستر ابری طلائی رنگ

پنجه های نور می ریزد بروی آسمان شاد

طرح بس آهنگ

  

من از آنجا سر خوش و آزاد

دیده می دوزم به دنیائی که چشم پر فسون تو

راه هایش را به چشمم تار می سازد

دیده می دوزم بدنیائی که چشم پر فسون تو

همچنان در ظلمت رازش

گرد آن دیوار می سازد


دیوار به دیوار خانه ی من یک مدرسه ی غیر انتفاعی ست.  ساختمانی یک طبقه است. مدتی قبل به گوشم رسید که قرار است این ساختمان خراب شود و  به یک مجتمع چند طبقه ی چند واحدی تبدیل شود.  چند روزیست که صدای بیل و کلنگ می شنوم.  ولی دو سه روزیست که متوجه شدم در حال تعمیرات هستند.  کولرهای روی پشت بام را عوض کردند و در حال آوردن و بردن میز و نیمکت های جدید و قدیمی هستند. اگر قرار بود تخریب شده و تبدیل به یک مجتمع شود، یک دیوار به فاصله پنج متری سه تا از پنجره های خانه ی من،  تا سقف آسمان می رفت بالا. تحمل تماشای دیدن یک دیوار از پنجره را ندارم. در زندگی همیشه دیوارهائی هست که تماشای چشم اندازهای زیبای زندگی را ناممکن ساخته و چشمانت را با هر چه پنجره هست غربیه می کند و یا تو را دلتنگ پنجره ها و تماشای آبی آسمان و رهائی پرندگان و سبزی درختان می کند.  دیگر تحمل یک دیواری سیمانی ،   درست روبروی پنجره ها را ندارم . دیواری که فقط دیوار است ، از سنگ و سیمان ...


در امتدادِ این دیوارهای بلند
همیشه دریچه‌ای هست
که گاه از پُشتِ پلکِ بسته‌ی آن
می‌توان پاره‌ی دوری از آبیِ‌ آن بالا را دید
گفت‌وگوی غمگینِ‌ رهگذرانِ باران را شنید
عطرِ عجیب سوسن و ستاره را بویید
و بعد با اندکی تحمل
باز به امیدِ روز بزرگِ ترانه و دریا نشست.
می‌گویند این راز را
تنها پرندگانِ قفس‌های کهنه می‌فهمند.

سید علی صالحی




پ ن : دوستان عزیزم کلا" با نوشتن مطالب رمز دار موافق نیستم. ولی مطلب بالا مربوط به کامنت دوست عزیزی ست که برایم نوشته اند و رسم امانت داری و رازداری به من اجازه نمی دهد آن را عمومی کنم.  در عین حال اگر دوستان عزیزم تمایل به خواندن مطلب داشته باشند رمز آن را در اختیار آنان قرار خواهم داد. برای دوستانی که وبلاگ ندارند یک آدرس ای میل برایم بگذارند و برای کسانی که وبلاگ دارند در وبلاگشان رمز را اطلاع خواهم داد. از خواندن نظراتتان خوشحال خواهم شد . در مورد عمومی و یا خصوصی بودن مطلب با دوست عزیز و نویسنده ی کامنت قبلا" هماهنگ کرده  ام و ایشان اختیار را با خودم گذاشته اند که تصمیم گرفتم نه عمومی کنم و نه کاملا" خصوصی تا از نظرات دوستان هم استفاده شود.  ممنون و با عرض پوزش 

خدایا دلی آفتابی بده که از باغ گل ها حمایت کنیم ...



 

قشنگ است اگر حتی  یک نفر به خاطر حضورت گاه گاهی خدا را شکر کند ... و قشنگ تر آنکه با بودن هائی  ، برسی  به حقیقت یک شاخه گل، نت های الهی و زیبای نغمه های یک پرنده،  روح پاک انسانی و  حضور پروردگار مهربان ...



....


کسانی که به من مهر ورزیدند، با محبت هایشان به من عاشق تر بودن را آموختند. و شاید هیچ وقت ندانستند که با لحظه های من چه کردند و من را تا اوج و تا لمس خدا رساندند.  و آنان که من را رنجاندند، اگر چه بارها در این رنجش شکستم و فرو ریختم، که این فرو ریختن نشان از ضعف من بوده،  دوباره ایستادم و با خود گفتم: آدمها را در تفاوتهایشان باید دوست داشت و باز هم رسیدم به حس دوست داشتن آنان با وجود تفاوتها و اختلافها و فاصله ها ...  


با خود هر روز عهد می بندم که در تلاش باشم به چشمانم بیاموزم فقط زیبائی های زندگی ارزش دیدن دارد و با خود تکرار می کنم که یادم باشد، هر آن ممکن است شبی فرا رسد آنچنان آرام گیرم که دیدار صبحی دیگر برایم ممکن نگردد، پس هرگز به امید فردا محبت هایم را ذخیره نکنم و این عهد به من جسارت می دهد که به عزیزترین هایم ساده بگویم : «دلم برایت تنگ است» ، «دوستت دارم»، «خوشحالم که هستی»  ...


  


در اینجا اگر کسی را رنجاندم می خواهم مرا ببخشد . آخر من هم یک انسانم با صدها ضعف و نگرش هائی متفاوت با دیگری، گاهی اشتباه میکنم، غمگین می شوم،  فراموشکار می شوم، کمی متوقع میشوم و ... و می دانم اینها همه از اشکالات من است.  


برای تمام محبتها و مهربانی هایتان از صمیم دلم سپاسگزارم ، این محبتها همیشه به من یادآوری کرده است که زندگی با حضور خوب ها و با قلبهای مهربان چقدر زیبا و چقدر بی نظیر است.

راهی نمانده است ،مگر راهی ، که مرا ، به من می رساند ...




دختر بچه که بودم کفش های پاشنه دار مامان را می پوشیدم و از این سمت خونه به اون سمت خونه راه می رفتم.  اون هم مرتب تکرار می کرد : بچه جان می خوری زمین آخر با این کفش ها.  عاشق کفشهای تق تقی بودم. ما بهش می گفتیم تق تقی و صدای تق و تقش موقع راه رفتن احساس بزرگی بهمون می داد.    هیجده سالم که شد و رفتم سر کار اولین چیزی که با اولین حقوقم خریدم یک کفش تق تقی بود، دیگه اندازه ی پاهام بود و لف لف نمی کرد. خیلی طول نکشید تا راه رفتن با کفشی با پاشنه ی هفت سانت و بعد هم ده سانت و دوازده سانت رو یاد گرفتم. حتی خیلی هم طول نکشید که یاد گرفتم با یک کفش ده سانت ساعتها سرپا باشم و توی مهمونی ها برقصم.  انگار که یک اصالتی به زنانگی می ده.  ولی دیگه هیچوقت اون حال و هوای تق تقی ها را نداشت. فقط یک کفش بود و یک زنانگی، همان زنانگی که هر دختر بچه ای با آرزوش آروم آروم بزرگ می شه و توی رویاهاش چقدر برای زن بودن خودش نقشه می کشه. زندگی آنچنان آدمی را گیج خودش می کنه  که خیلی وقتها یادش می ره  زنانگی امروزش ، همون رویای دیروزش بوده. شاید هم تقصیر زندگی نیست، ما عادت داریم تمام تقصیرها را به گردن زندگی می ندازیم. تقصیر خود ماست، ما فراموشکاریم، رویاهامون رو خیلی زود فراموش می کنیم و تمام زنانگی و مردانگی هائی که یه روزی آرزوش رو داشتیم. 



من هنوز هم عاشق کفشم.  هنوز هم هر وقت حالم بد باشه می رم برای خودم یک جفت کفش می خرم و مدتها با اون خوشحالم . شاید که کودک درون من ، هنوز در رویای یک کفش تق تقیه !  


روزهای من
مانند مورچه های گرسنه از بغلم گذشتند
آن قندها کجاست
که بویش را نشنیدم.


و شب چاره ای جز صبج شدن ندارد


پرندگانی که در قفس به دنیا می آیند  تصور میکنند پرواز یک بیماریست ! 




یکی از بهترین سرگرمی هایم ، تماشای مناظر از پنجره است. چند روز پیش  کبوتری آمد نشست پشت شیشه ی اطاقم و نگاهم را از افق های دور به سمت خود کشاند و من را از دورترین یادها رها کرد. بدون هیچ ترسی ، نزدیک نزدیک. دوست داشتم زبانش را می دانستم شاید حرفهای زیادی برای گفتن دارد، از آدمها ، از بازی هایشان، از به بازی گرفتن  هایشان، از غم هایشان، از شادی هایشان، از بهترین شادی های دیروزشان که امروز به غم انگیز ترین خاطراتشان تبدیل گشته و باز از همین ادمها که چقدر عجیب و غریب و پیچیده می شوند گاهی و فراموش می کنند صداقت و سادگی و فراموش میکنند که سادگی چقدر برای انسانیت شایسته تر است.  

وقتی ساده و صادق می شوی، برای مردمی که تمام عمر پیچیده زندگی کردند یا عجیب به نظر می آیی و غیر قابل درک و یا یک انسان ساده لوح. ولی در سادگی و صداقت زندگی کردن، سبک زندگی کردن است. 

خوب یا بد چه معنائی دارد، وقتی در دنیای نسبیت زندگی می کنیم؟  وقتی شاید خوب دیروز ، تبدیل به یک بد امروز گردد. همه چیز به همدیگر وابسته هسنند، یک اتفاق، یک تفکر و یا یک اعتقاد بستگی به صدها اتفاق و تفکر و اعتقاد دیگر دارد که هر آن ممکن است از بد به خوب و یا از خوب به بد تغییر کند. زندگی زمینی و خاکی، تمام ویژگی هایش نسبی است و چیزی به عنوان مطلق در آن وجود ندارد. می توان با اعماق احساس و قلب خود دعا کرد و هر چیزی که عاشقانه خواسته شود دست یافتنی خواهد شد، با دعا و با خواستن های حقیقی هر ناممکنی ، ممکن است ممکن شود. فارغ از قضا و قدر هر چیزی قابل تغییر است. انرژی ها همیشه در اطراف ما در جریان هستند و هیچ کس قادر نخواهد بود منکر وجود و تاثیر انرژی ها گردد. خواست ها، یک نیروی درونیست که سرشار از انرژی ست و ما انسانها همیشه از قدرت های عظیم خود غافلیم. خداوند می گوید بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را ...


چیزی به نام خوب مطلق یا بد مطلق در زندگی زمینی و خاکی وجود ندارد.  خوب در لحظه معنا می شود. پس برای چیرهائی که نسبی ست و مطلق نیست خیلی هم خودت را نشکن.در این دنیای نسبیت که بهترین در هر زمان متغیر است و بستگی به صدها متغیر دیگر دارد، نه خیلی امیدوار  باش به  چیزی که فکر می کنی بهترین است، نه غمگین برای بدترین هائی که تصور می کنی.  


برای داشتن و به دست آوردن دعا کن، بخواه و داشتن این خواسته را حق مسلم خود بدان. با آگاهی بر اینکه چیزی را که در آرزویش هستی حتما بدست خواهی آورد، تمام نیروها به سمت تحقق خواسته ات به پیش خواهند رفت.

دعا معجزه می کند و من این را در زندگی خودم بارها تجربه کردم. 


برای قضاوت دیگران، اهمیتی قائل نشو، هر کسی می تواند در چارچوب دید خود به اطراف و اطرافیان نگاه کند، هیچ کس نمی تواند خط کشی برای چارچوب دید دیگری بگذارد.  هر کسی با توجه به تفکرات و اعتقادات خود نگاه می کند. بنابراین اگر  از قضاوت دیگران چند روزی به هم ریختی همان چند روز کافیست، باید رهایش کنی ... 



باور کن  زندگی را ، همان عجیب مبهم را. باور کن آن  لحظه ای را که کبوتری می آید می نشیند پشت شیشه ی اطاقت و نگاهت را از افق های دور به سمت خود می کشاند و تو را از دورترین یادهایت رها می سازد. باور کن شاخه ی گلی را که عطرش آنچنان مسحورت می کند که فراموش می کنی گاهی لحظه ها چقدر خالی از عطر زندگیست.    باور کن قلبی در  جائی برایت می تپد که تو به این شدت زنده ای، و خاطری در گوشه ای برایت مشغول است که هنوز شاخه ی گل زیبای رز در نهایت اندوه تو را به وجد می آورد. عشق انرژیست ، نیروئیست که هیچ فاصله ای قادر به توقف آن نیست.  

وقتی کبوتری ، شاخه ی گلی، نگاه معصوم کودکی، جمله های محبت آمیز دیگری،  نگاه پراحساس انسانی، حیات سبز یک گیاهی، دستان گرم پدر یا مادری یا دوستی، یاد و خاطر انسانی در دور دست ها، یک ترانه ی زیبا، صدای جریان آب یک رود، ترنم قطره های باران و ... تو را مسحور کرد و تو را به وجد آورد، یعنی تو یک «عاشقی» و عشق تنها راز ماندگاریست و عاشق یعنی زنده ، تو به شدت «زنده» ای . 


 عشق میرا نیست، عشق زیباست و  خداوند همیشه ناظر بر تمام زیبائی هاست  و خداوند خودش سراسر عشق است.  بگذر از کسی که تو را با تلخی هایش می رنجاند، وقتی کسی کم  می آورد تلخ می شود، عبور کن از هر بهانه ای که تو را از ذات مقدس الهی ات دور می کند. ذات مقدس الهی تو، همان زیبا بودن ها و زیبا دیدنهاست و زیبائی خلق کردنهاست. 


اشکالی ندارد گاهی که به شدت غمگینی و دل شکسته ، بنشینی زار زار گریه کنی، درست همین لحظه خدا نشسته کنارت، اصلا" خدا کاری می کند که تو از ته دلت گریه کنی و بعد که نقطه پایانی بر اشکهایت گذاشتی و با دور ریختن بغض هایت سبک شدی، با تمام وجودت حضور او را در کنار خود احساس کنی. درست در همین لحظه از همیشه به تو نزدیک تر است .  اشکالی ندارد گاهی دلت بشکند، دل باید بشکند تا دوباره خودش را بسازد  برای  دوست داشتن های بزرگتر ، دلی که نمی شکند، تنگ نمی شود، خون نمی شود،  متحول نمی شود، و همانی که  هست باقی می ماند. همانطور کوچک و معمولی .  وقتی کسی غمگینت می کند، شادی را می طلبی ، تا رنج نباشد ، میلی به شادی نخواهد بود. تا بدی نباشد خوبی معنائی ندارد . همان خوبی ها و بدی های نسبی که ارزش ویرانی خود را ندارد.  


ببخشید من را برای این پرحرفی ها ، پر حرفی هایم نشان از سلامتم دارد. حالم بهتر  شده است و باید بگویم هیچ کس به جز خودم در رفع این کسالت تاثیر نداشت. ورزش، مطالعه و استراحت و البته کبوترهای پشت پنجره به همراه همان آسمان و ماه زیبای شبهای کشد دار و ... و همچنین شربت بهار نرنج و دم کرده گل گاو زبان و شربت گلاب اصل کاشان و ... همه ی چیزهای خوب دست به دست هم داد تا دوباره برخیزم.  


دشت ها چه فراخ 

کوه ها چه بلند 

در گلستانه چه بوی علفی می آید 

... 

پیراهنت در باد تکان می خورد، این تنها پرچمی ست که دوستش دارم



در اطراف خانه ی من 

آن کس که به دیوار فکر می کند 

آزاد است 

آن کس که به پنجره فکر می کند 

غمگین 

و آن که به جستجوی آزادی است 

میان  چار دیوار نشسته 

می ایستد 

چند قدم راه می رود 

نشسته 

چند قدم راه می رود 

نشسته 

می ایستد 

چند قدم راه می رود 

نشسته 

می ایستد 

چند قدم راه می رود 

نشسته 

می ایستد 

چند قدم ...


حتی تو هم خسته شدی از این شعر!

حالا چه برسد به او 

که نشسته 

می ایستد ...


نه ! 

افتاد ...


طفلکی آخر هم افتاد!   امروز آمدم در مورد چند موضوع مختلف بنویسم، ولی با خودم سر هیچ کدامش کنار نیامدم. آمدم در مورد تفاوت نگاه های ما آدمها بنویسم، بی خیالش شدم، آمدم یک خاطره ی مضحک خنده دار مثل همان آلبالو دزدی روی پشت بام که برای نوامبر عزیز نوشته بودم بنویسم، در حال و هوای طنز نویسی نبودم. آمدم بنویسم که وقتی خسته می شوم اینجا برایم مامنی ست و دوستانی که دارم مرهمی ست. دیدم که خوب نوشتم دیگر !  آمدم بنویسم که من فقط به خاطر جملات پر از محبت و لطف شما نیست که باز هم اراده ام قوی می شود برای نوشتن، بلکه بشتر بیشتر برای بودنتان، حتی اگر نگاهتان نقدگونه باشد،دیدم که نوشتم!  آمدم بگویم نوشتن چقدر خوب است، دوستان مجازی که به قول ایرچ میرزا عزیز اصلا" هم مجازی نیستند و خیلی هم واقعی هستند، چقدر بودنشان خوب است ، دیدم که نوشتم!    امروز پرت و پلا می گویم؟؟  حال روانی ام مشکوک می زند؟؟ نه به جان خودم فقط از دیشب تپش قلب شدید پیدا کرده ام، همین!  دلش می خواهد بزند تند تند! قلب است دیگر ، لابد فکر می کند دارد از زندگی عقب می افتد و بهتر است سرعتش را بالا ببرد !   یک دم کرده گل گاو زبان و سنبل الطیب به همراه دو عدد لیمو عمانی و تکه ای نبات  برای این ناآرامی دلی  آیا خوب است ؟  


هیچوقت خسته نباشید ولی جای شما خالی خودم را مهمان کردم به یک دم کرده ی گیاهی تا بنشینم به سلامتی همه ی خوبان بنوشم و دنیا را چه دیدی شاید با همین یک قوری دم کرده مست و پاتیل شدیم و یادمان رفت که ساعتی قبل قلبمان با سرعت یک عدد ماشین پورشه که چقدر هم این روزها در خیابانهای تهران مثل نقل و نبات ریخته است و البته قرمزش هم  خوشگل است ولی من کلا" از ماشین پورشه زیاد خوشم نمی آید به جز شاسی بلندش ، می تپد.  فهمیدین چی گفتم؟؟


ولی من خودم فهمیدم 


ما برویم دم کرده مان را بنوشیم. شما هم بمانید و این مطلب قاتی پاتی ما را یک جورائی، هر جوری که می توانید، هضمش کنید!  از موضوع گرفته تا متن. هیچی، خواستیم از یک پست سوء استفاده کنیم تا دلمان می خواهد از همه چیز بنویسیم. 

ضمنا" کمی جلوی باد بایستید لطفا" ! شاید پیرهنتان تنها پرچم دوست داشتنی بود برای یک نفر