فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

لحظه ای و حالی ...





به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهی
اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ...
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را میبره و از میانشون میگذره از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
 بزرگترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری، اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنی.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
 توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگترین هنر دنیاست.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
 از درد های کوچیکه که آدم می ناله ، ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اگر بتونی دیگری را همونطور که هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو کاملا واقعیه.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
کسی که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینکه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش.
و بالاخره خواهی فهمید که :
همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود" هست.
یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست.
قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست.
مقداری خرد پشت "چه میدونم" هست.
و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست.


متن بالا را می دونم که خیلی از شما بارها خوندین و گاهی دوباره خوندن یک متن و صدباره خوندن حال خوبی دارد.   همیشه یک جائی از زندگی ، یک دفعه یه اتفاقی می افته.  یک دفعه می رسی به یک بی تفاوتی، نه بی تفاوتی، شاید این کلمه درست نباشه، می رسی به آرام گذشتن از کنار یه چیزی، می رسی به جائی که احساس می کنی کنلجار رفتن با اون بی فایده ست.  و باز سعی می کنی فقط آروم از کنارش عبور کنی.  

هیچوقت نمی تونی اون جوری که باید احساس واقعیت رو برای دیگران تفسیر کنی، چون آدمها عادت دارند برداشت شخصی از هرچیزی داشته باشند و بعد به خودت می گی اشکال نداره ... 

می رسی به جائی که گذشته آزارت می ده واونقدر آزارت می ده که تصمیم میگیری بالاخره با اون آشتی کنی تا دم را از دست ندی.  می رسی به جائی که برات اهمیت نداره دیگران چه فکر میکنند و به خودت میگی به من چه دیگری چه فکری می کنه. می رسی به جائیکه دیگه برات بی مهری ها مهم نیست.  آدمها خیلی مشغول خودشون هستند، اونقدر که یادشون می ره چیزی به نام «مهر» وجود داره.  می رسی به جائیکه آدمها رو رها می کنی به حال خودشون و مشغله های سطحی شون و تو ادامه بدی به مهرورزی ...

وقتی می رسی به اینجاها که ساعتها که نه ، روزها با خودت درگیری، با خودت درگیری و در حال آروم کردن خودت، به جائی که باید بی نیاز باشی، بی نیاز به محبت کسانی که دوستشون داری، بی نیاز به پول بیشتر، بی نیاز به لبخندهای دریغ شده، به دستها، به کلمات ، به اصوات، به هر چیزی که در آرزوش بودی.  اما این درگیری ها جسمت را بیمار میکنه، روانت رو ناآرام می کنه ، هر درگیری تاوان داره. اما بی نیازی به این جا ، به آن جا و به این چیز و آن چیز یعنی رهائی ، حتی اگر درد لحظه ای رهایت نکنه . 

مهم اینه که تو خودت را بتونی بی نیاز کنی و در جنگ با خودت پیروز بشی و تا آنجائیکه ممکنه کمتر زخم برداری ... 

زندگی یه مسیره، باید رفت تا رسید به نقطه ی پایان و من همیشه فکر میکنم ای کاش زندگی مثلا" یک خواب باشد و روزی از این خواب طولانی بیدار شویم. 

خوبیش این است که همیشه خواب ها کابوس نیستند، رویاهای شیرین هم قسمتی از خوابهاست. بعضی آدمها توی این خواب چقدر خوبند، چقدر آرامش به همراه دارند، دلت می خواد این خواب پایانی برایش نباشد، حتی اگر سعی کرده باشی که بی نیاز شوی.

 

من این متن را نه ویرایش می کنم و دوباره خوانی، یه چیزهای نوشتم از سر صدق و از سراحساس، غلط تایپی دارد به بزرگیتان ببخشید ، اشکال جمله نویسی دارد، همینطور. 

دلم می خواهد صاف و ساده و صمیمی تر از همیشه باشم .


رفع اشکالات هم باشد برای بعد با هم هر جائی از آن اشتباه بود درست می کنیم.


راستی زندگی حتی  اگر هم خواب باشد، گاهی مثل یک ترانه ی زیباست. عجیب به دل می نشیند و عجیب زیر و رویت می کند. 

من عاشق ترانه های زیبام ... 

و من عاشق خالق ترانه های زیبام ... 


لحظه های خوب و حال های خوب داشته باشید. آمین



پ ن : دوستان عزیزم یکی از لینک های شما را اشتباها" حذف کردم . نمی دانم کدام لینک و وبلاگ مربوط به کدام دوست عزیز بود. می دانم بعضی از دوستان نسبت به این موضوع حساس هستند و اگر آدرس وبلاگشان جزو لینک ها نباشد دلخور می شوند. پس لطفا" خودش اطلاع دهد تا دوباره اضافه کنم. ممنون


نظرات 28 + ارسال نظر
تنها پنج‌شنبه 27 تیر 1392 ساعت 12:36

واقعا زیبا بود...میدونی گاهی آدم نمیدونه ک چ جوری حرفهاشو ب زبون بیاره..ومن هم اینجوریم...ولی واقعا زیبا بود،فکرکنم حرف دل خیلیا رو زدی..خیلی زیبا بود
واقعا ی وقتایی هست ک دیگه از توضیح دادن خسته میشی و انگار هیچی نمیخوای نه محبت نه پول بیشتر...و انگار هیچ آرزویی نداری،مثل این ک آرزوهات تموم شده باشه...
بعضی وقتافکرکردن ب گذشته و اتفاقات بد انقدرآزارت میده ک نمیدونی واقعا واسه آرامش خودت چیکار میخوای بکنی...چیکار میتونی بکنی...هیچی ،راستی سلام پرنیان گلم :)
آدم هاخیلی مشغول خودشون هستند...
.
.
.
خدایا .... اندکی نفهمی عطا کن ؛ که راحت زندگی کنیم .... مردیم از بس فهمیدیم و به روی خودمون نیاوردیم ...

ممنوننم تنها جان
وای خدا نکنه آرزوهای آدم تموم بشه. مطمئنا" دچار افسردگی می شه.
ولی دائم حسرت چیزهای نداشته را خوردن بد هست.

نفهمی ؟ نفهمی که وحشتناکه! فهمیدن و گذشتن خوبه.
ای کاش من ... خودم ، موفق باشم در این قسمت داستان.

. پنج‌شنبه 27 تیر 1392 ساعت 12:38

من هم ترانه های زیبا را دوست دارم.

سلام

سلام

چه خوب .

سایه پنج‌شنبه 27 تیر 1392 ساعت 14:25

مگر می شه از دوستهای خوبی مثل شما دل کند!!

عزیزم من رمز و گم کردم دوباره برام می فرستی ؟!..

این از بزرگی شماست .

و بله حتما"

سایه پنج‌شنبه 27 تیر 1392 ساعت 14:40

مرسی عزیزم نوشته ات زیر و رو کردم ...

واقعا" ؟

من هم ممنونم

فرصتی برای باران پنج‌شنبه 27 تیر 1392 ساعت 19:09

سلام پرنیان عزیزم.

گاهی تکرار مکررات هم عالیست.متن بالا خالی از لطف نبود.

چندین بار خوندم.شاید از میون پیچیدگی نوشته هات نفهمیدم از چه دلگیری بعضی چیز ها رو باید تجربه کنی تا معناشو بفهمی ولی درک می کنم هر انسانی با توجه به دیدگاه خاص خودش، نگاهی متفاوت از دیگری به زندگی داره . مراقب خودت باش نازنین پرنیانم.به واسطه ی شناختی که ازت دارم مطمئنم توانایی سپری این روزها رو داری. من اما از قرار گرفتن در این وضعیت فراریم! از اینکه تلاش کنم و راه به جایی نبرم.از این همه فکر و فکر می ترسم... از قضاوت شدن می ترسم... از قضاوت کردن می ترسم... کلا گاهی از انسان بودنم می ترسم... بی نیازی سخته وقتی نمی تونی از هویتت، خانواده ت، دوستات، کوچه ای که زندگی می کنی و ... بگذری.شاید یه روزی من هم همچین احساسی از دلم سر ریز بشه ولی این نیاز به یه مرحله بالاتر رفتن داره نیاز به کاملتر شدن و به نظرم تا اون فصلِ تازه ی بلوغ فاصله ها دارم...
و همچنان نمی دونم از سر چی نوشتی... ولی مسلماً نباید از سر غم باشه که قلبِ پرنیانم رسالتش غم نیست...
ماندگار باشی عزیزم.

بعضی آدمها که توی زندگیت نقش دارند، گاهی خیلی خیلی راحت از کنارت عبور می کنند، بی تفاوت و سرد. وقتی تمرین می کنی دلگیر نشی این یعنی رسیدن به یک بی نیازی . وقتی جاده ی محبتت می شود یک طرفه اون هم با رضایت کامل خودت، این می شود یک جور بی نیازی. از قضاوت کردن بترس ولی از قضاوت شدن اصلا" نترس. تو نمی تونی مطابق با عقاید و سلایق تمام آدمهای اطرافت باشی. هر کسی تو رو مدل خودش دوست داره داشته باشه؟ می شه آیا؟
خودت باش و به قضاوت دیگران فقط لبخند بزن.
از انسان بودن هم نترس ، به انسان بودن افتخار کن. چون رسیدن به انسانیت کار آسونی نیست. خیلی گذشت ها و ندیدن ها و نشنیدن ها می خواد.
قرار نیست از هویتت و از کسانی که دوستشون داری بگذری. بهشون ثابت کن همینی و تو را همین که هستی بپذیرند. خوب یا بد

اونقدر در تلاشم که برسم به بی نیازی ها که مدت یکماهه دچار تپش قلب شدم.
فکر کنم خیلی آدم ضعیفی ام

غمگین نیستم دوست خوبم. نباید غمگین باشم ...

و مرسی برای مهربونی های قشنگت . یه جورائی عجیب به دل می نشینند

فرصتی برای باران پنج‌شنبه 27 تیر 1392 ساعت 19:23

دوباره که می خوندم متوجه شدم یادم رفت اینو بگم.کاش تو رویاهای پرنیانیت من هم جای خیلی خیلی کوچیکی داشته باشم.

معلومه که هستی. هر کسی سلام کرد به من و ماندگارشد در قلب من هم ماندگار شد. باور کن عین راستی ست.
من ، هر کسی به نوعی باهام ارتباط داره رو واقعا" دوست دارم و گاهی در خلوتم بهش فکر میکنم.

این متن را یک جائی نوشته بودم تقدیمش می کنم به تو دوست مهربانم :


آدم های زیادی هستند هنوز که دوستمان دارند.
آدم های الفبایی که بودنشان شادمان می کنند.
"الف" ها، "میم" ها، "ب" ها، ح، ت، پ،...
آدم های زیادی هستند هنوز،
آدم های زیادی که دوستشان داریم.
که می توانیم با یک لبخند بزرگ یادشان کنیم،
که می توانیم برای هر کدام یک قلب بزرگ توی دفترمان نقاشی کنیم.
آدم ها، آدم های الفبایی، آدم های رنگی، در هر نوعی که باشند دوست داشتنی اند، چون جزئی از زندگی ما حساب می شوند. چون کمترین نقش شان در زندگی ما جواب دادن به سلام هایمان است.
دوست بداریم، آدم ها را ، زندگی را، و الفباهایی که هنوز کمرنگ
نشده اند توی خاطرات مان!

آفتاب پنج‌شنبه 27 تیر 1392 ساعت 23:09 http://aftab54.blogfa.com/

سلام پرنیان خوبم ..

احساس ما امها هیچ وقت به ما دروغ نمی گه .. اگر بتونبم از لحظه هایی که باعث رنجش ما میشه عبور کنیم ، تونستیم مقابله کنیم بر فشار های عصبی که به ما وارد می شه و این خیلی سخته ..

من دقیقا مدتهاست دارم تمرین می کنم برای صبور بودن .. همیشه وقتی از چیزی می رنجم سعی می کنم سکوت کنم و در درونم حل کنم اما واقعا از داخل فرو می ریزم ..

سعی می کنم به خدا واگذار کنم و همیشه می گم خدای توکل می کنم به تو .. جز تو نمی تونم از کسی توقع کمک داشته باشم .

خدای بزرگ خیلی بزرگ و مهربونه .

سلام آفتاب عزیزم
اونقدر به خدا واگذار کن که به جائی برسی که دیگه فرو نریزی. البته ساده و آسون نیست . من خودم گاهی وقتها موفق نمیشم ولی خیلی وقتها و اغلب اوقات شب ها که می خوام بخوابم خودم و تمام افکارم را می سپارم به او و می بینم که با چه آرامشی خوابم می بره. نمی دونی خدا چقدر نزدیکه به ما و چقدر مهربان و حمایت گره. ما قدرت ارتباط برقرار کردن باهاش رو نداریم .

بله خدای بزرگ خیلی بزرگ و مهربونه و هیچ عشقی قابل مقایسه با عشق به پروردگار نیست و اینکه چقدر ... چقدر رها شدن در آغوش او آرامش بخش و تسکین دهنده ست.
امیدوارم لحظه به لحظه ی زندگیت حضورش رو با تمام وجود احساس کنی و آرامشت بیشتر باشه .

مونا جمعه 28 تیر 1392 ساعت 02:58

سلام خانمی جون چه پست خوشکلی بود ممنون عزیزم خیلی چیزارو یادت میاره
دردناک ترین ش واسه من نگفتن حرفام به کسیه که دوسش داشتمو دارم نمیدونم شاید چون هیچوقت بلد نبودم تابه خودم اومدم خیلی فرصت ارو از دست دادم حتی کسی رو که دوسش داشتم و این خیلی واسم درد داشته
ا خانمی شماام که پست رمز دار گذاشتی والا من یکی دلم خونه از این وبلاگ نویسی ای رمزدار مینویسن
بازم از پست زیباتون ممنون

سلام مونا عزیزم
یک دوستی دارم یک خانم پنجاه و هفت ساله ست که آمریکا زندگی میکنه . پریشب اومده بود به دیدنم. از خاطراتش برام تعریف میکرد که در دوران جوانی یکی از پسرهای اقوام رو دوست داشته. منتها چون اون آقای جوان هیچ اشاره ای نمی کرده ایشون هم عشقش رو پنهان نگه می داشته و البته یک سری از افراد فامیل سعی میکردند این دو نفر زیاد به هم نزدیک نشن.تا اینکه دوست من ازدواج میکنه با کسی دیگری و سالهای بااون آقا زندگی میکنه و بعد از چند سال زندگی مشترک همسر ایشان در اثر سکته قلبی فوت می کنند . باز هم چند سال دوست من تنها و با فرزندانش زندگی میکنه و بعد می ره به آمریکا . در آمریکا همون آقا رو ملاقات میکنه و بعد از یک مدتی با هم ازدواج می کنند. برای من تعریف میکرد که هر دو در جوانی عاشق هم بودند ولی هیچکدوم به زبان می آوردند و همین باعث شده بوده که تصور کنند که از طرف مقابل هیچ احساسی وجود نداره. ولی حالا که با هم در سن بالا ازدواج کردند ، میگه همش به هم میگیم آخه چرا هیچی نگفتی و افسوس می خوره که اگر از اول با همین آقا ازدواج کرده بود الان چقدر خوشبخت تر بود. بالاخره بعد از سالهای سال این دو نفر به هم رسیدند و خیلی چیزهای قشنگ را از دست دادند در طی سالهای زیاد.

بابا جون غرورتون و یا شرمتون رو بذارید کنار . وقتی کسی رو دوست دارین بهش بگین. حتی اگر قراره ازدواجی هم در کار نباشه حداقل قلبی نمی شکنه. حتی اگر قراره طرف مقابل بی تفاوتی نشون بده ، حداقلش اینه که شما نسبت به خودتون وفادار بودین و در حق خودتون و قلبتون و احساستون جفا نکردین. جمله های خوب ، دوست داشتن ها ، مهر ورزیدن ها و عشق ها هیچوقت و هرگز در کائنات گم نمی شه. یه جای بالاخره برمیگرده به سمت کسی که قلبش لبریز از احساسات قشنگه . این قانون کائناته و قراردادیه که خدا با بنده هاش بسته . اگر کتابهای عرفانی بخونی می فهمی چی می گم.

در مورد پست رمزدار من در پی نوشت مطلب قبلی کاملا" توضیح دادم. مونا جان این اولین باری هست که من پست رمز دار گذاشتم. کلا" با این حرکت بسیار مخالفم و فکر میکنم شاید یک بی احترامی باشه به خوانندگان یک وبلاگ. ولی این بار درد دل یکی از دوستان بود. دوستی مثل تو و مثل بقیه و صلاح نبود که در معرض دید بذارم . در حقیقت مطلب مربوط به من نبود که مجبور شدم رمزدارش کنم. الان هم اگر تمایل به خوندن داری من برات رمز را ای میل می کنم. آدرس ای میلم هم : parvazenegah@yahoo.com است.

مرسی عزیزم . مراقب خودت باش

november جمعه 28 تیر 1392 ساعت 12:02 http://november.persianblog.ir

گاه رنجها، دزد زیرک تابُ توان آدمی میشود
ریتم قلبمان را به هم میزند
پلکمان را مدام میپراند
یا استخوان نآ یمان را میسوزاند

بااینحال لحظه ای و حالی می آید
انگار در همان گهواره ی نوزادی ها آرمیده ای
و سرشار از آرامشی

زندگی ی مسیره، باید رفت تا رسید به نقطه پایان ... یک روز تمام میشود با تمام ترانه های زیبایش...

و تو از خواب بیدار می شوی و میبینی همه ی اینها یک خواب بود ...

شاید!

فرصتی برای باران جمعه 28 تیر 1392 ساعت 15:59

در عجبم که شما نگاهبان این باغ هستی ولی با حرفهات آدم یاد گل می افته... یه گل با همه ی ظرافتش... با همه ی لطافتش... و زیباییش...

حالا متوجه شدم.من اگه زیاد درگیر این احساس بشم در عرض چند روز پودر میشم

نگاهت به خداست و ادامه میدی و حتما سهمت موفقیته.
در این راه مواظب قلب پاک و نیلوفریت باش نذار زیاد اذیت بشه.

بی نهایت ممنون برای متن خیلی خیلی زیبات.پرنیان عزیزم با کلمات معجزه می کنی و در من حسی بر می انگیزی که بی نهایت شیرین و دلنشینه.جایی در دفترم، درست مقابل متن قبلی که برام نوشته بودی ثبتش کردم و تا هستم نگهش می دارم.

ممنونم دوست عزیزم .
کلمات احساس آدمها هستند که فیزیکی می شن و به حالت قابل لمس تر در می یان.

و احساس ما سرچشمه اش اکثر مواقع آدمها هستند. آدمها گاهی شیرینند و گاهی تلخ. در مورد اونائی که تلخند من همیشه به خدا می گم : خدایا منظورت چیه ؟ چی می خوای به من درس بدی؟ من از بودن این ها چی باید یاد بگیرم؟
اونایی هم که شیرینند تکلیفشون کاملا" معلومه. هستند که جاده ی زندگی رو برات تبدیل به یکی از زیباترین آثار هنری خلفت کنند.

پرنیان دل آرام جمعه 28 تیر 1392 ساعت 16:46

منم گاهی عاشق بعضی ترانه ها می شم

بعضی ترانه ها آدم و عاشق تر می کنن

مثه دریا می مونن که کنارش احساساتت بیشتر می شه

مثه این ترانه ی عارف برای من


کنار تو فقط آروم می شم
پر از دلشوره ام هر جای دیگه
تو تقدیر منی بی لحظه ای شک
چشات اینو بهم هر لحظه میگه
تو میخندی پر از لبخند می شم
تموم زندگیم خوش رنگ میشه
صدای پای تو ،تو خونه هر روز
واسه من بهترین آهنگ میشه

تو که باشی همه دنیام شبیه آرزوم میشه
روزای سرد تنهایی تو که باشی تمام میشه
چقدر خوشبختی نزدیک کنار من که راه میری
از این دنیا رها میشم ،تو که دستامو میگیری


تو که خوشحال باشی خوب خوبم
دیگه از زندگی چیزی نمیخوام
حالا که دست تو ،تو دستما
چه فرقی میکنه کجای دنیام
با عشق تو همه دنیا به چشمم
پر از تصویر های خوب و شاد
به شوق بودنت حالا خدا هم
به من یک قلب عاشق هدیه داده
کنار تو فقط آروم میشم

خاصیت ترانه ی خوب اینه اونقدر روت اثر بذاره که تلطیف بشی . درست مثل یک کتاب خوب و یا یک فیلم خوب.
برای همینه که آدمهائی که نه کتاب می خونند و نه فیلم می بینند و نه به موزیکی گوش می کنند مثل سنگ سخت می شن. یه جورائی افکار و ایده هاشون تک بعدی می شه. نگاه که می کنی بهشون انگار از خودشون هم دور شدند.

+ وای خانووووم من چقد حالم خوب میشه میام اینجا ..

یعنی واقعا نگاه قشنگی داری ه زندگی و من تک به تک پستات

رو دوس دارم ..

حالمو زیبا میکنی همیشه با حرفات .. ممنونم ازت دوستم : )

مرسی دوست عزیزم . خوشحالم که حالت خوب می شه
این برای من بهترین هدیه است از طرف یک دوست.

حال و احوالت همیشه خوش .

پرنیان دل آرام شنبه 29 تیر 1392 ساعت 10:12

با خنده جواب سلامم را داد

و گفت : تنهایی ؟

مگه رفیق و دوست نداری ؟

گفتم : دارم ، ولی کار داشت نیومد

گفت : کار !!

نمیشه که ، دوست ها باید با هم باشن

بعد سرش رو کرد زیر بالشش و گفت : مگه نه ؟

گفتم : با کی هستی ؟

گفت : دوست منه ، رفته زیربالش ، آخه خجالت کشید از شما

اگه تو ، کسی رو نداری که خیلی بده !

پس واسه کی قصه میگی ؟

موهای کیو ، شونه می کنی ؟

تو که گریه می کنی ، کی اشکاتو پاک می کنه ؟

کی بهت قول داده که هیچ وقت دستتو ول نکنه ؟

تا اومدم حرف بزنم مهلت نداد و ادامه داد

دلت که می گیره ، واسه کی حرف میزنی ؟

بالشت که خیس اشک میشه ، کی اونوریش می کنه ؟

کی حرف های قایمکیتو گوش میده و به کسی نمی گه ؟

گفتم : یه دقیقه گوش بده

گفت : اصلا ، کی بهت میگه که اون فقط مال توئه و تو ام مال اون ؟

اونوقتشم ، کی بهت گفته همیشه پیشت می مونه ، تا ...

تا .... تا ..... تا خود خدا

تا بغض کرد ، پرسیدم ، چقدر دوسش داری ؟

گفت : خدات تا ، می دونی یعنی چی ؟

گفتم : حالا کو این دوست خوب و مهربونت ؟

دست کرد زیر بالش خیسش و یک دست عروسک در آورد

گفتم : پس خودش کو ؟

گفت : بردنش دیگه

یه شب بردنش ، صبح که پا شدم ، نبود

فقط دستشو برام گذاشته بود

گفت که ، قول داده بودیم دست همدیگه رو ول نکنیم

تا .... تا خود خدا

اونم دستش رو گذاشت و رفت

بعد با دست عروسک ، اشک های چشمش رو پاک کرد

اومدم بالش خیسش رو برگردونم گفت شما دست نزن

یک طرفش رو خودش گرفت و با دستی که عروسک توش بود

طرف دیگه بالش خیس رو برگردوند

گفتم : خدا تا ، تا خود خدا یعنی چی ؟

گفت : تنها اومدی ؟

در سکوت ، سرم را پایین انداختم

و او هم جوابم را نداد!!!

هیچ چیز و هیچ کس ماندگار نیست .

شاید منظور از دست عروسک ، همان خاطرات باشند.

نمی دونم !

صادق(فرخ) شنبه 29 تیر 1392 ساعت 13:40 http://dariyeh.blogsky.com

سلام پرنیان عزیز
مثل همیشه به دلم نشست این حرفها ... و زیبا بود.
همکاری داشتم به نام حسین که لااقل 15 سال از من بزرگتر بود . مردی خندان و شوخ طبع و اهل دل که معاشرت با وی شادی و امید میآورد . ناگهان به خواست خودش به یک شهر دیگر کوچ کرد و انتقالی گرفت و سالها از او بی خبر ماندم . روزی فهمیدم که بازنشسته شده و در قطعه زمینی مخروبه با چوب و چند تا حلب کهنه برای خود سرپناهی ساخته و دارد در تنهایی زندگی میکند . فقط معتادان به دیدارش می رفتند و اندک پولی به حسین میدادند تا در همان زمین مخروبه مواد مصرف کنند . خودش هم تن به تریاک سپرد و معتاد شد . مدتها طول کشید اما باورم نمیشد . چون حسین همیشه فردی بی نیاز بود و املاک بسیاری داشت . رفتم به دیدنش و دیدم که بله ، او معتاد و بیچاره شده ... از خانواده بریده و همه ی املاکش را رها کرده و به همان بیغوله قانع است . محبت و صفای همیشگی خود را داشت ... اما دیگر شوخ و بذله گو نبود . بعدها به خواهرش پناه برد و سر و وضع مرتبی یافت ... اما سرطان گرفت و به درمان خویش پرداخت و روزی شنیدم که توانسته است تا بر این بیماری چیره شود . باز شد همان حسین همیشگی و مدتی در شادابی و نشاط زیست . اما یکباره سکته کرد و از دنیا رفت . به نظرم زندگی با بازیها و فراز و نشیبهای خود همواره دارد ما را تغییر میدهد .
کمتر پیش میآید که کسی از ابتدا تا انتها همان که بوده باشد . من از مواقعی که زندگی آدمها را خوار و خفیف و بدبخت میکند ، تنفر دارم . می دانم که خیلی عوامل در این مورد تاثیر دارند ... اما وقتی زندگی ،آدم بدها را سر راه انسان می گذارد و انسان هم در مبارزه و ایستادگی کم میآورد ، غم انگیز است . . . و چقدر زندگی خوشش میآید که ابهت آدمها را بشکند و آنها را در حسرت عشق و خوبیها و خوبان باقی بگذارد .
نوشتی که روزی خواهیم فهمید .... موافقم !! اما برخی این مجال را از زندگی نمیگیرند تا بفهمند آن چیزهایی را که نوشتی .
همین برایم غم انگیز است ... ارادت

سلام بر شما

اگر بخواهیم از زندگی و فراز و نشیب های اون در رابطه با هر انسانی بنویسیم هر کدامش یک کتاب خواندنی می شه. و اونهائی که روند زندگیشون یک خط مستقیم بوده بدون هیچ چیز قابل توجهی و هر روز به طور ثابت می رفتند سرکار و برمیگشتند و می خوردند و می خوابیدند و آنقدر ادامه پیدا می کرده تا لحظه ی مرگ، در حقیقت چندان چیزی کسب نکردند. در حقیقت تمامش دور باطل بوده.
همین رنجهاست که یک آدم را به یک انسان تبدیل می کنه. همه ی ما این رو می دونیم ولی گاهی خسته می شیم و توان پذیرش این حقیقت رو نداریم .

ممنونم فرخ عزیز

ونوس شنبه 29 تیر 1392 ساعت 15:59 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام عزیزم
خیلی زیبا و دلنشین بود ممنون حال خوبی برات همیشه آرزو دارم
عکس جدید ریحانه رو بروببین
http://my-sweeth-baby.niniweblog.com/

سلام ونوس جون
مرسی و ممنونم که لینک رو گذاشتی الان سریع می رم نگاه میکنم

دیدم ونوس جان . خیلی عالی بود . خیلی کیف کردم

خلیل شنبه 29 تیر 1392 ساعت 23:55 http://tarikhroze3.blogsky.com

سلام،

و به این جا که رسیدی، می توانی رویدادها، شنیده ها، خوانده ها و رقتارها را بی شیفتگی و تنفر ببینی، بشنوی، بخوانی و بی تشویش از علائق و واکنش های عاطفی و عقیده ای، بستجی.

سلام
اگه در مورد من باشه این چیزهائی که گفتین، بعید می دونم آدمی باشم بی تشویش از تمام اون چیزهائی که گفتین.
آدمهای احساسی حتی در بی نیازی هم سرشار از احساس هستند.

ممنونم دوست عزیز

ویس یکشنبه 30 تیر 1392 ساعت 00:17

سلام .خیلی خوب حرف همه را زدی. روزگارانی بود که در برابر پرسشی از من در باره ی مثلاً چگونگی احساسم راجع به چیزی
خودم را ملزم به جواب دهی می کردم . ولی الان دیگه نمی تونم .یعنی حوصله ندارم. صدای خودم در سرم می پیچد و اذیتم می کند. بگذار مردم مرا همانطور که دوست دارند تفسیر کنند. چه کسی می تواند آنچه راکه هستیم ، ببیند و اصولاً احتیاجی هم نیست.
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
نباید انرژیی برای اثبات خودمون صرف کنیم.

سلام
ظن ها بیشتر وقتها دور از واقعیت می شن. یک انسان احساسات و عواطفش ممکنه برای دیگران پیچیدگی های زیادی داشته باشه که قابل درک نباشه
گاهی وقتها وقتی محبت می کنی ممکنه بگن از تنهائیشه. وقتی ساکت می شی میگن غرور داره . هر کاری که کنی یه برداشتی از کنارش در می یاد که سالهای نوری با اون چیزی که هست دوره.
شاید در میان انسانها چند نفر انگشت شمار باشند که به طور واقعی همدیگه رو همانی که هست دریابند.
خیلی سعی می کنم به قضاوتها توجه نکنم تا بتونم آدمها رو تحت هر شرایطی دوست داشته باشم.

بانوی آبان یکشنبه 30 تیر 1392 ساعت 13:18 http://poshtevazheganesokot.blogsky.com/

میدونی پرنیان جون، مشکل من اینه که با محبت های دو رو نمی تونم کنار بیام ... محبتی برام ارزشمنده که خالص باشه ... که توش محبت واقعی رو بفهمی ... اکثر محبت هایی که در اطرافم در تمام این سالهای کار و درس و ... دیدم، محبت هایی بودن که با بودن تو هست ولی اگر به دلیلی نباشی اون محبت ها هم نیست ... محبت هایی که در حضور تو پررنگ تره تا در بودنت ... محبت هایی که بوی اخلاص نمی ده ...
گاهی ممکنه آدمی رو نبینی ولی محبتش خالصانشو از راه دور احساس کنی (که این تجربه رو داشتم ) ولی چیزی که هر روزه می بینم محبت های کوتاه مدت و کم عمقه ... و برای من که اهل ارتباطات اندک ولی عمیقم بسیار دردناکه ...

سلام دوست عزیزم
بهترین کار اینه که دقیق نشی روی این موضوع. زیاد عجیب نیست که آدمها در این زمانه ی سخت روابط را برمبنای نیاز پایه ریزی می کنند . بهترین کار اینه که سعی کنی زووم نکنی روی اون آدم. ولش کن ... مهم نیست. حتی اگر متوجه شدی سعی کن بهش فکر نکنی.
کاری که من دارم انجام میدم.
آدمهائی که محبت هاشون سطحی و بی عمق و ریشه است ، توی زندگی فقط خودشون متضررند همیشه. مرور زمان بهشون ثابت می کنه بالاخره.
تو با ادامه ی خوبی هات چیزی رو از دست نمی دی

حمید یکشنبه 30 تیر 1392 ساعت 20:57

سلام وقت دعا فراموشم نکنید .محتاج دعا هستم ....
به بعضی جاهای زندگی رسدن برای سن من زوده ....

حتما" تو هم شانه های قوی داری. خدا باری به قدرت شانه هات روی دوش ت گذاشته!

حتما" . محتاجم به دعا
خدا بهترین تکیه گاهه. نگران نباش دوست عزیز و توکل کن بهش

فرزان دوشنبه 31 تیر 1392 ساعت 08:49 http://sangava.blogfa.com/

__(گل)
درود به شما پرنیان جان

سلام فرزان عزیز
خیلی محبت کردید. ممنونم برای این گل زیبا

نوشته های پراکنده دوشنبه 31 تیر 1392 ساعت 09:52

سلام
خوبید؟
مرسی که اومدین
بعله می دونم گوشیتون چیه
راستش من گوشی سونی دارم و فکر کنم کمی متفاوت باشه
توی کنتاکت ها می تونم تاریخ تولد تعرف کنم اما اینکه خبر بده یا نه فکر نمی کنم
می تونین از برنامه تقویم گوشی استفاده کنین و امکانات زیادی در اختیارتون قرار میده که یه روز خاص خبر بده، چقدر آلارم بزنه، کی آلارم بزنه و ....
احتمالا برنامه خاص اینکار باید باشه واسه دانلود کردن

سلام
مرسی. انشاالله که شما هم همیشه خوب باشید.

ممنونم . خیلی لطف کردید .

آفتاب دوشنبه 31 تیر 1392 ساعت 17:14 http://aftab54.blogfa.com/

یادت باشد
به خوابم آمدی ،
بیدارم کنی ببوسمت !

« افشین صالحی »

سلام آفتاب جونم

چقدر قشنگ بود . مرسی .
آره اومدم بیدارت کنم ;)

مامان ثمین دوشنبه 31 تیر 1392 ساعت 19:06 http://min.niniweblog.com

سلام عزیزم عجب وبلاگ قشنگی دارین ومطالب خوندنی وجالب اگه دوست داشتید ما رو هم لینک کنید تا دوستای خوبی واسه هم باشیم.

راستی ثمین جون من توی جشنواره تابستانه نی نی ها شرکت کرده و نیازمند حمایت شماست

فقط یک sms

کد 102رو بدون هیچ حرف و علامتی به شماره 20008080200

بفرستید

یه دنیا ممنون
لطفا یادت نره فقط یه sms

[تشویش]

سلام مامان ثمین

حتما" کد 102 را به شماره ای که گفتی اس ام اس می کنم.

papillon چهارشنبه 2 مرداد 1392 ساعت 19:03

این عکس بی نظیر است!
چطوری پرنیان عزیز؟!

سلام ایلیا جان

خوشحال شدم اومدی سر زدی بهم . مرسی

november جمعه 4 مرداد 1392 ساعت 16:03 http://november.persianblog.ir

گاه باید چشم بست و مثل یک کودک گریست

چیست چاره؟ لااقل آدم دلش وا می شود...

آره نوامبر عزیزم . گریه هم دل آدم رو وا می کنه ...

پژمان شنبه 5 مرداد 1392 ساعت 07:34 http://www.silentcompanion.blogfa.com

سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه

سلام
ممنونم پژمان عزیز
لطف کردی . امیدوارم شما هم خوب باشید.

باران شنبه 5 مرداد 1392 ساعت 11:25

...

این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
فعل تو کان زاید از جان و تنت
همچو فرزندی بگیرد دامنت
پس تو را هر غم که پیش آید ز درد
بر کسی تهمت منه، بر خویش گرد
فعل تست این غصه های دم به دم
این بود معنای قَد جَفٌَ القَلَم!

.
.

خوب و صادق و مهربان باشی همیشه
چونان که هستی ..

:)

ممنونم باران عزیز

برای این شعر زیبا هم ممنون

هدی چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 23:05 http://aftabgardantarin.blogfa.com

سلام پرنیان عزیز
پیشاپیش عیدت مبارک.

مرسی هدی جان
عید تو هم مبارک . عباداتت قبول حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد