فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

عاشقی هایتان بر شما مبارک و پایدار ...

 

 

ما به هم فقط بابت تمام دوستت دارم هایی که دریغ کردیم بدهکار نیستیم ، ما بابت از بین بردن باورهای یکدیگر به هم بدهکارتریم ، ما به هم بابت خراب کردن دقایق زندگی یکدیگر هم بدهکاریم ،  ما  به دلیل منطق های لحظه ای و متعصبانه ی خود، با خشم های کنترل نشده ای آنی خود، ما با باور به خود بزرگ بینی خود خیلی به هم بدهکاریم . ما با خودخواهی های خود به راحتی لحظه ها و دقایق و روزهای یکدیگر را خراب می کنیم و با افتخار به خود می گوییم : خوب از عهده اش برآمدم.  

لحظه های زندگی هر انسانی ، باارزشترین و گرانبهاترین دارائی اوست. لحظه ای که رفت دیگر برنمیگردد و درکنار این عمر گذران ، باورهای انسانهاست که با ارزشند.  خراب کردن باورهای یک انسان یعنی نابود کردن ، اصول و اعتقادش به زندگی، به زیبائی و به هر چیزی که رنگ و بوی بهشتی دارد.   

 

ما آدمها عاقبت همدیگر را در یک جا ترک می کنیم ، یا می میریم و با مرگ یکدیگر را تنها میگذاریم ، یا اینکه به دنبال شرایط و آدمهای بهتری می رویم،‌  یا شرایط زندگی ناخواسته ما را وادار به ترک می کند،‌ یا چیزی برای بدست آوردن از یکدیگر نداریم و به جای اینکه بر  یکدیگر اضافه کنیم از یکدیگر کم می کنیم و ترجیح می دهیم  یک دیگر را رها کنیم و یا ما تحمل دیدن یک بعد از وجود خود را در دیگری نداریم.  ما وقتی با کسی خیلی نزدیک می شویم ، با اعتمادی که بدست می آوریم ، محرمانه ترین و خصوصی ترین لایه های درون خود را با او به اشتراک می گذاریم و چون یک عمر این رازها را در ناخودآگاه خود پنهان و یا سعی در نادیده گرفتن و  یا وانموده به وجود نداشتن آنها کرده ایم ، اگر قدرت پذیرش حقیقت های خود را نداشته باشیم ،‌ با وحشت از  پذیرش حقیقت خود تلاش میکنیم آن رابطه را تمام کنیم. زیرا که  تاب و تحمل پذیرش و روبرو شدن با ابعاد حقیقی پنهان شده در خود و یا نیازهای سرکوب شده ی خود را  نداریم.  و این حقیقت ها شاید هم هیچ وقت و به هیچ وجه حقایق زشتی نباشند ولی جامعه . فرهنگ ، باورهای غلط ،‌ تابوهای اشتباه را در ذهن ما خواسته یا ناخواسته خلق کرده اند.  من از کسی که روزی بسیار دوستش داشتم و یا نه ، دوست داشتن مهم نبوده است،‌ به او اعتماد داشتم چون می توانستم بدون هیچ پرسونا و یا نقابی خود واقعی ام باشم فرار میکنم ،‌به این دلیل که از آگاه شدن به ابعاد سانسور شده ی خود، به خواسته ها و نیازهای درونی خود وحشت کرده ام.  

گاهی ما یکدیگر را ترک می کنیم ، چون خود را برتر می دانیم ، گاهی ما یکدیگر را ترک میکنیم چون هیچ محبت و هیچ احساس دوست داشتن عمیقی ما بین ما و آن دیگری وجود ندارد ، هیچ ریسمان محکمی برای نگه داشتن دو قلب در کنار یکدیگر وجود ندارد . ما یکدیگر را به راحتی ترک میکنیم چون زحمتی بابت عشق هایمان به خودمان نداده ایم،‌ چون مفت و ارزان بوده و هر چیز مفت و ارزانی به راحتی کنار گذاشته می شود.

ما حتی اگر در بدترین شکل یکدیگر را رها کنیم، باز هم آن لحظه های مشترک صمیمیت و اعتماد ارزش ماندگاری در قلبمان را دارد، آن لحظه های گرم دوست داشتن ... کینه زَشت ترین بعد وجودی آدمیست ولی نمی شود منکر وجود دلخوری ها بود. دلی که با رفتاری و حرف و سخنی شکست ، روحی را زخمی میکند و این زخم هرگز التیام نخواهد بخشید ، بخصوص که هر چقدر دوست داشتن ها عمیق باشد زخم ها عمیق تر و ماندگار تر خواهند بود.  

زمانی من فکر میکردم بدترین نوع از دست دادن عزیزی ، مرگ اوست ولی امروز فکر میکنم بدتر از آن ، از دست دادن او به همراه تمام باورها و تمام اعتمادهایی که با او ساخته بودم است.  

من تحمل مرگ عزیزی را به این شکل ندارم ، برایم تلخ و دردآور است، مرگ باورهایم است ،‌مرگ روحم است و ... برای همین در گوشه ی قلبم با آنچه که از او ساخته بودم قصر کوچکی می سازم ، او را با تمام آنچه که روزی تصور میکردم ، با تمام مهربانی هایش، وفاداری هایش ، صداقت هایش و عشق هایش نگه می دارم ،‌شاید فریبی باشد ، شاید هم نباشد ،‌ ولی کمترین تاثیر خوب آن این است که بر این باور خواهم ماند عشق چیز بیهوده ای نبوده است . اگر من این زیبایی هستی را باور داشته ام روزی ، پس حقیقت داشته است.  حداقل برای من حقیقت داشته است اگر در دنیای سخت و تلخ و گزنده ی بیرون از درون من سراسر دروغین و پوچ بوده است.  

تلاش میکنم او  را بابت تمام رنج هایی که به من در این راه اعتماد و دوست داشتن داد ببخشم ، زیرا که شاید من برای او کوچک و حقیر بودم ،‌شاید نگاه من  به زندگی و عشق و دوستی اشتباه بوده ... همیشه یک جایی را به کسی که مرا رنجاند حق می دهم ، شاید من خیلی کوچک بودم و او خیلی بزرگ ...   

من سعی میکنم ... من همواره برای رسیدن به این آرمانها تلاش می کنم ... و آرزو میکنم خشونت زندگی ، بی معرفتی غیر قابل درک انسانها و یا ضعیف بودن خودم مانع رسیدن به آرمانهایم نگردد.  

 

درکنار تمام این گذشت ها و آرمانهای زیبا ، تلخی های یک رابطه ، بی مهری ها و کم لطفی ها را هم فراموش نخواهم کرد ، زیرا بخشیدن دلیل بر فراموشی نیست ...  بعضی رنجش ها فراموش نشدنی ست ...

 

من یک زنم ، با خلقتی پیچیده و عجیب و شاید گاهی غیر قابل درک ، حتی شاید گاهی آنقدر پیچیدگی ها زیاد باشد که برای هم جنس خود نیز  قابل درک نباشد. شاید نوع خلقتم ، نگاهم به هستی ، احساسات عمیق و مایه دارم ، شوریدگی هایم ، ایثار و گذشتم ، فراموش کردنهایم ، فراموش نکردنهایم برای دیگری قابل درک نباشد ... پس شاید حق با اوست ...

 

امروز  روزیست به نام عشق ، و من برای تمام خوانندگان خاموش و غیر خاموش خود لحظه هایی سراسر عشق و گرما آرزو میکنم ،‌زیرا که در لحظه های عاشقی همه چیز رنگ و بویی دیگر دارد، همه چیز به طرز شگفت آوری زیباتر است، گلها، نسیم ، باران ، باد ، لبخند و نگاه معصومانه کودکی در خیابان،‌ نگاه مهربان پیرمردی رهگذر ، شعر ، موسیقی، سفر ، تنهایی، حضور عزیزان،‌ یاد عزیزانی که دیگر نیستند، خواندن ،‌ نشستن ، خوابیدن ، سکوت و ..... همه چیز پراز معناست و پر از رنگهای قشنگ و هوای تازه ... وقتی که عشق باشد.  

 

و دوست داشتن هرگز کار بیهوده ای نیست ،‌ دوست داشتن هرگز اشتباه نیست ، حتی اگر ارزشی برای آن کسی قائل نشد.  خود دوست داشتن زیباست و ارزش هر انسانی به اندازه ی قلب بزرگ اوست ...  

 

در سرزمین قدکوتاهان  

معیارهای سنجش  

همیشه بر مدار صفر سفر کرده است 

چرا توقف کنم؟ 

من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم  

و کار تدوین نظامنامه ی قلبم 

کارحکومت تدوین نظامنامه ی قلبم  

کار حکومت محلی کوران نیست ... 

...

 مرا تبار خونی گلها به زیستن ، متعهد کرده است  

تبار خونی گل ها را می دانید؟   

 

روز زیبای عشق و روزهای عشق همواره بر شما مبارک

آهی ز دل کشیدم و تا کوی دوست رفت ... دیدار ما نتیجه ی این اتصال بود

 

 

 

 

آدمهای بیرون از زندگی ام دنیای من اند، وقتی در بینشان پرسه می زنم انگار با  نگاه کردن به هر یک از  آنها ، احساس می کنم  یک بعد از وجودٍ خودم را تماشا می کنم.  بچه ی کوچولو گریه می کند و من چشمهایم  پر از  اشک می شود. پیرمردی  گوشه ای نشسته و می خندد ، تمام وجود من لبریز از خنده می شود.  زنی خیره شده به نقطه ای نامعلوم و من را می برد به دوردست های خودم، مردی با عجله  رد می شود و ...   وقتی نگاه می کنم به دور و برم دیگران آینه ی تمام نمای من اند، هر کدام یک بعد از وجودم. 

    

تماشای آدمها برایم لذت بخش است. کنارشان در خیابان راه رفتن ، در جایی که منتظرم ، نگاه کردنشان و  دقیق شدن در نگاه و حالاتشان  برایم  سرگرمیست .  و چقدر من این مردم را دوست دارم ...

چقدر این دوست داشتنهای بی دلیل خوب است. بخصوص در این عصر یخبندان ...   

 

بوده اند شبهایی  که با بی مهری کسانی که دوستشان داشتم آشفته حال بوده ام. با بی انصافی ها  ، گاهی تا صبح خواب و بیدار  غمگین از خشونت دنیا و عصبانی از بی طاقتی خودم به پنجره  و سقف خیره می شوم . و صبح که از تخت آمده ام بیرون  به خودم گفتم:   امروز یه روز دیگه ست و سعی می کنم  اندوهم را یک جایی ، جا گذارم ، توی یه گوری ولو موقت چالش می کنم...  

تمام اینها شاید به خاطر دوست داشتنهای عمیق بوده ، دوست داشتنهای بی مرز که هر کدامشان رنجی به دنبال داشته. 

 

آدمها چه گناهی دارند؟ شاید هیچ ... این ما  بوده ایم  که بلد نبودیم سطی و سرسری و بی مایه دوست داشته باشیم ، باید انتظار خود را از آدمها کم کرد تا کمتر رنج کشید تا بیشتر آرامش داشت.  باید تکلیف را با دیگران روشن کرد. که همین اند آدمها ... اما  بوده اوقاتی که  چیزهایی باعث آزارم شده اند.   باعث اندوه های عمیقی که لحظه های من را سخت و سنگین کردند ، لحظه های با ارزش  و گران ، لحظه هایی که مشت کوبیدم توی دیوار، یا برای کنترل خشمم لیوانی شکستم ، بالشی پرت کردم ، کیلومترها دیوانه وار راه رفتم و دویدم ، زیر دوش اشک ریختم  و بخشیدم و گاهی هم فراموش کردم . اینها به نظر می آید بی ارزش ترین لحظه ها بوده اند ، اما پرمعنا و عمیق.  گاهی تکلیفم را با کسانی که مدام فریبم دادند ندانستم  ... نتوانستم کامل ببخشمشان ، برای اینکه بارها به فهم من ، به شعورم و به احساسات نابم توهین کردند ... کسانی که جای بخشش برای منٍ رقیق القلب نگذاشتند ... کسانی که سکوتم را حمل بر نفهمیدنهایم کردند و این فریبکاری ها را بارها ادامه یافت ...  

هر کسی هم که آمد و نشست در دلم ،  از او ممنون بودم ... زیرا با دوست داشتننش فرصت زیادی برای دلخوری از کسانی که نتوانستم ببخشمشان باقی نگذاشت .  آنقدر مشغول دوست داشتنشان شدم که بسیاری از اوقات فراموش کردم کسی دیگر را دوست نداشته باشم .  آنقدر فراز بود که زمانی برای فرود باقی نماند.

این از خصوصیات دوست داشتن است ، مطمئن باشید وقتی به کسی عشق می دهید چیزی بالاتر از دوست داشتن به او داده اید . چیزی مانند بخشش  یا فراموشی یا  گذر کردن ... 

 

زندگی یک چیز پوچ و بی ارزش است ، اگر عشق نباشد!   زندگی سرتاپایش بی معناست اگر دوست داشتن نباشد!   خیلی وقتها فکر میکنم زندگی یک خواب است ، هر کسی از دنیا می رود از این خواب پر تنش  بیدار می شود و حقیقت چیزی به جز تمام این شبها و روزهاست که ما سپری می کنیم . زندگی حقیقی و راستین باید چیز شگفت انگیزی باشد ، نه فریب نه بازی ... تمام اینها یک خواب است.  فریب ها یک خواب است ... و خوشا خوابی که با شیرینی عشق ها به بیداری انجامد.

منتظر می مانم تا لحظه ای که از این خواب بیدار شوم و کسانی را که دوستشان دارم با تمام وجود در آغوش بگیرم . کسانی که آرامش  آغوششان برایم حال خوبیست تمام نشدنی ...  در دنیایی که حقیقی ست . 

آری کسانی که آرامش آغوششان رویائیست و  کسانی که در این خواب بودنشان  برایم نفسی بود و با نبودنشان هر نفسم آهی  و  هر بار  به من نزدیکتر و نزدیکتر شدند ، تا اینکه شدند خودٍ من ...

  

 

یک عمر دل اسیر کمند خیال بود

یک عمر چشم خیره به نقش زوال بود

گفتند گوش کن سخن اهل علم را

ما گوش کرده ایم ، فقط قیل و قال بود

پرسیدم از حکیم ، عدم هست یا که نیست؟ 

دیدم جواب مسئله اش هم سوال بود

پا بر صراط عشق نهادند بی رهان

زاهد هنوز در کشش حرف ضال بود

واعظ ز عقل دم زد و پرسیدمش که چیست؟

با آن زبان سفسطه، گویی که لال بود

زخمی به ماندگاری زخم زبان که دید

آئین شیخ یک سره بر این روال بود

تا شهروند خویشتن خویش بوده ایم

دنیای ما حکایت سنگ و سفال بود

جستیم عافیت ز خم و پیچ زندگی

دیدیم عاقبت که خیالی محال بود

آهی ز دل کشیدم و تا کوی دوست رفت

دیدار ما نتیجة این اتصال بود

ارفع مجال و فرصت هر کس به عمر خویش

تنها به قدر گفتن یک شرح حال بود 

ارفع کرمانی