فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

...



دلم تنگ می شود ، گاهی

برای حرف های معمولی

برای حرف های ساده

برای «چه هوای خوبی» / «دیشب چه خوردی؟»

برای «راستی! ماندانا عروسی کرد / «شادی پسر زائید»

و چقدر خسته ام از «چرا؟»

از «چگونه؟»

خسته ام از سوال های سخت ، پاسخ های پیچیده

از کلمات سنگین

فکرهای عمیق

پیچ های تند

نشانه های با معنا، بی معنا

دلم تنگ می شود ، گاهی

برای

یک «دوستت دارم» ساده

دو  فنجان قهوی داغ

سه روز تعطیلی زمستان

چهار خنده ی بلند

و

پنج انگشت دوست داشتنی

مصطفی مستور



دوزخ در قلبهای خالی ست (جبران خلیل جبران)



می خواهم برایت تنها برگ علفی باشم که

بر دست می جنبد ، تا از شور لحظه ها با تو سخن گوید .

جبران خلیل جبران



عشق سبزه زاری می رویاند در قلبت سرشار از هوا، زندگی، تازگی، اگر چه قلبت برای داشتن و نگه داشتن این سبزه زار بارها و بارها فشرده می شود و به درد می آید.

و از انسانها برای تو رویایی می سازد که با آن جانت آرام گیرد. عشق هر لحظه در گوش هایت نجوا خواهد کرد  هنوز زنده ای و هر گاه همچون نسیمی در بادبان قلبت وزید ، در جان زندگی سبز خواهی شد.


ادامه نوشت _ کاملا" بی ربط نوشت :

این درهای شیشه ای یکی از ابر گمراه کننده هاست. وقتی باید فشار بدیم ، میکشیم و وقتی باید بکشیم ، فشار می دیم . من دقت کردم، حتی روی اون اگه برچسب بکشید و فشار دهید هم باشه باز درست برعکس عمل می کنیم.   روز چهارشنبه  یک جائی نشسته بودم درست مقابل یک در شیشه ای بزرگ، بدون استثناء هر کسی وارد می شد به جای فشار دادن ، در را به سمت خودش می کشید. اولین نفر خودم بودم البته!  نشستم به آمار گرفتن کسانی که دچار این اشتباه می شدند از نفر اول آمار من بدون استثناء تا ... هفت ، هشت ، نه ، ده ، یازده و بالاخره نفر دوازدهم یک لنگه در را تا ته باز گذاشت و داخل شد. 


...


کنار تو تنهاتر شده ام
از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده است.
از من تا من ، تو گسترده ای..
با تو برخوردم ، به راز پرستش پیوستم..
از تو به راه افتادم ، به جلوه ی رنج رسیدم..
و با این همه ای شفاف!
و با این همه ای شگرف!
مرا راهی از تو به در نیست..
زمین باران را صدا می زند ،
من تو را...

«سهراب سپهری»



در تاریکی لحظه ها گاهی یک روزنه کافیست تا  فردا سراسر نور شود  .


گاهی نیز  باید قلب خود را به وسعت آسمان گشود تا هوای تازه نوازشگر روح خسته گردد. گاهی باید ندید، نشنید،  گذشت  و به خدا سپرد ...


پ ن : انتخاب شعر سهراب برای این پست فقط به این دلیل بود که زیبا بود ...

می خواهم تو را به حافظه ی دستانم بسپارم .



می‌آیی خورشید را پس بفرستم برای خدا

و تو ببینی که حضورت کافی‌ست؟


...


داشتم یه متن  مخصوص یک  جمعه شب پاییزی  می نوشتم که یک تلفن کلا" سرنوشت این پست را عوض کرد . از پیتزا فروشی سر کوچه تماس گرفتند که شما برنده ی یک عدد ساندویچ هات داگ شدید!    

واقعا" که ، شانس یهو می یاد و در خونه ی آدم رو می زنه . منتها احتمالا" شانس هم آدمهاش رو طبقه بندی کرده و ما مثلا" توی طبقه ی هفدهم شانس ساکن هستیم !    

اونی که از یک تصادف منجر به قطع نخاع یا منجر به نابینائی و یا هر نقص عضو ،‌جان سالم به در می بره صد درصد در طبقه ی اول شانسه و اونی که عزیزش از یک خطر در امان می مونه هم حتما حتما در طبقه ی اوله 

پس با این حساب ما  هر لحظه  در طبقه ی اول شانس قرار گرفتیم ، گاهی وقتها در کنارش به طبقه هفدهم هم دعوت می شیم . 



و 


شازده کوچولو گفت : 

گل من گاهی بداخلاق ، کم حوصله و مغرور بود

اما ماندنی بود

این بودنش بود که او را تبدیل به گل من کرد ...


...


پراکنده گوئی شد دوباره !    از عنوان پست بگیر تا ...

جنگ بی پایان ...


زن بودن خیلی قشنگه!  چیزیه که یه شجاعت تموم نشدنی می خواد! یه جنگ که پایان نداره!

خیلی باید بجنگی تا بتونی بگی وقتی حوا سیب ممنوعه رو چید گناه به وجود نیومد، اون روز یه قدرت باشکوه متولد شد که بهش نافرمانی می گن!

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد/ اوریانا فالاچی 


زن بودن با تمام دردها و رنج های گفتنی و ناگفتنی که دارد  میشه به بودنش افتخار کرد.  گاهی در رنجهایش لذتی وصف نشدنی وجود دارد . در دلتنگی هایش شوریدگی ، در عشق هایش جسارت، در دوست داشتن هایش  ایثار    و در غمهایش تنهایی غرور آمیزی بی انتها...



پ ن : آیا می دانید که بدن انسان تنها قادر است تا آستانه 45 واحد درد را تحمل کند؟ اما در زمان زایمان ، یک زن تا 57 واحد درد را تحمل می کند . این مانند این است که 20 استخوان بدن در آن واحد بشکند !


آقا اجازه هست فراتر از پرنده بنشینم بر روی شاخه های درخت ...

 

هر بار دیدی داری می میری از خداوند بخواه که رنج دوست داشتن را به تو عطا کند. آنوقت جوانه خواهی زد و فاصله ی سراب تا آب به اندازه ی یک دست دراز کردن خواهد بود. شاید در میانه ی  راه از یادآوری وحشتناک دردهای دوست داشتن باز دست به دامان خدا شوی که اشتباه کردم ، اشتباه خواستم ، خدایا قلب مرا به انجماد برسان ، چون تاب و توان رنجهایش را ندارم . اما قدرت دوست داشتن آنقدر قوی هست که قلبت همچنان گرم بماند.  و خدا آنقدر دوستت دارد که لذت بخشش و همچنین رنج بزرگ شدن را از تو دریغ نکند . آن وقت می بینی آن موجود انسانی که در قلبت خانه کرده جلوتر از تو در مقابلت در آینه ایستاده و تا چشم در چشمت می دوزی او را خواهی دید. با تو قدم به قدم هر کجا که می روی همراهیت میکند و گرمای بودنش را احساس می کنی. او در قلب تو خانه کرده است و تو باید برای دور شدن از تمام اینها قلبت را از سینه جدا کنی. یادت باشد برای زنده ماندن نیاز به یک قلب داری که گرم و تپنده باشد ، وگرنه در زندگی ذره ذره خواهی مرد. قلبت که گرم باشد دیوانگی هایت شروع می شوند ،در باد عاشق تر می شوی و در باران بی قرارتر می شوی ، آفتاب را با تمام وجودت در آغوش میگیری و کودک کثیف و ژولیده ی فال فروش را محکم در آغوش میگیری و می بوسی و با وجود گرسنگی تمام ساندویچ دست نخورده خود را با کمال میل به او می بخشی و از احساس گرسنگی و بخششت به رضایت می رسی . وقتی دوست داشتن در تو آغاز شد ، تو نیز ذره ذره خود را به زندگی خواهی بخشید و در این بخشش بی نهایت دیوانگی می کنی ....




آقا اجازه هست
باز کنم پنجره ام را به سوی وسوسه ی نور
و چشم بدوزم به چشم زندگی
از همین فاصله ی دور؟ 


آقا اجازه هست
که یک روز
از این سیصد و شصت و پنج عدد روز
خودم باشم؟
از هر چه نباید و باید
رها باشم ؟
جاری تر از آفتاب بخوابم به روی سبز علف
فراتر از پرنده بنشینم به روی شاخه های درخت
با باد و کبوتر و ماهی
ماهیان خوشبخت آفتابی
با رودخانه و شرشر باران یکی شوم
از هر چه ایست
نکن
نه
جدا شوم؟

... 
ناهید کبیری

 و در آخر نوشت :
صبح بارانی و ابری و تازه ی یک جمعه ی پاییزی شما به خیر . پارک قیطریه در ساعات اول این صبح زیبا بی نظیر بود ...  
 جای شما خالی.