فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

می‌دانی؟ اسم تو واژه های تماما؛ ...

 

 

 

نگاه کن!   چیزی عوض نشده فقط من قد کشیدم ، و چند تا خط کوچولو کنار  چشمهام  به چشم می خوره که اینها هم فقط به اندازه ی «یک خط» از  رنجهائی که کشیدم حرف می زنه! 

 

نگاه کن!  من هنوز همون دختر کوچولوی توام که وقتی از مدرسه می اومد خونه خستگی هاش رو می ذاشت روی زانوی تو و به خواب می رفت و تو مثل همیشه باید خستگی هاش رو به دوش می کشیدی ...   

 من هنوز اون دخترک کوچولوی توام که وقتی به خواب می رفت موهاش رو نوازش می کردی و آرام بوسه بر گونه اش می ذاشتی و اون در عالم خواب کودکانه ی خود، قشنگترین رویاها رو می دید.    

نخواه که وقتی نیستی بهانه ات را نگیرم، چیزی عوض نشده!  نگاه نکن به قد و قواره ی من ،‌ دل من همون دل کوچولوی اون روزاست ...  

وقتی که نیستی دیوارهای خونه خیلی بلندتر می شن، می رن بالای بالای بالا ... تا سقف آسمون و من هیچوقت نفهمیدم،   از وقتی تو رفتی  چرا دیوارهای خونمون اینقدر بلند شدند!  

  

می دونی!  آرزوهای من گاهی خیلی کوچولوان!‌ بذار برات بگم یکیشو ... آرزومه یه بار بگم : مامان و تو بگی :‌ جانم !   به نظر تو این خیلی زیاده ؟    

  

از وقتی تو رفتی عادت کردم  هی مسیر رفتنت رو مرور کنم!  این هم یه درده دیگه . دردی که از وقتی تو رفتی افتاد به دل من!  که چی؟! مرورش تو رو برمیگردونه؟!    

 

اولش از رفتنت دائما  دلم برای خودم می سوخت!  اما دیگه این روزها فقط فکر می کنم اگه یه لحظه می دونستی که داری میری برای همیشه ، آخرین نگاهت به من چقدر درد توش بوده!‌ و من اون درد رو نفهمیدم ... من خیلی چیزها رو نفهمیدم!  تو ببخش ... 

 

نبودنت هر روز روی دلم سنگین و سنگین تر می شد  اما بدتر از اون چشمان خیس بابا بود که ناشیانه می خواست از من پنهانش کنه و وقتی دیگه خیلی دردش می گرفت، می گفت : دوستش داشتم ... خیلی مهربون بود!  حیف که بی وفا شد و زود تنهام گذاشت...  

 

غصه ی تنهائی های بابا ته نداره!   می دونی؟ می رفتم توی حمام و مشت می کوبیدم به دیوار و میگفتم: باباجونم رو چیکارش کنم؟!

 

مامانی!   اینا خیلی درده ها!‌    اما ای کاش تو هیچکدومش رو  نفهمی !‌   

  

تو که رفتی آب از آب تکون نخورد ،‌خورشید مثل هر روز طلوع کرد بعدش هم مثل هر روز غروب کرد!  بهار که شد شکوفه ها در اومدند ، حتی ما لباس عید هم خریدیم!  تابستونا میوه های نوبرانه بود و هندوانه ی خنک و مزه ی شیرین شربت سکنجبین خیار توی دهن ها.  و من هیچوقت نفهمیدم که  وقتی  یه چیز به این بزرگی دیگه نیست چطور باز هم  همه چیز سر جاشه!    

مامانی!‌ من خیلی چیزا رو تا امروز نفهمیدم ... خیلی چیزا که دردش زیاد بود ...  

 

وقتی که خسته ام ... وقتی که غمگینم ... وقتی دلم رو می شکنند،  فقط دلم زانوهای تو رو می خواد که سر بزارم روش و آروم آروم واست اشک بریزم و تو با اون دستهای مهربونت موهام رو نوازش کنی و بهم بگی : عزیزم من هستم ... غصه ی چی رو می خوری؟    

 

یادت باشه !  حتی اگه تمام صورتم پر بشه از خط هائی که حرف زیاد دارن برای گفتن ... حتی اگه هشتاد سالم هم بشه یه روزی ... هنوز همون دختر کوچولوی توام، که دلش به اندازه ی تموم دنیا برات تنگه و بی تابانه تو رو می خواد!‌   

 

 

لابد خواب بودم که رفتی

چقدر نبودنت  

پریشان می کند  

اینجور خاطرات مرا. 

پرده را کنار بزنم   

در قاب پنجره کم کم پیدا می شوی  

آمدنت مثل طلوع خورشید تماشائیست .  

تو فقط از پشت پنجره  

سرک بکش تا ببینی چطور  بی تاب می شوم  

تمام راه می پروازم  

پله ها را سه تا یکی پر می وازم   

خدا کند خیالم زودتر از من تو را نبیند  

در خاطراتم دستکاری می کنم  

هر به ایامی هر جا دلم تنگ شد  

تو را می سازم   

چشمهام را که می بندم باز اینجائی  

همین روبروی من  ... به ساکتی خدا نشسته ای  

چشم هام را که باز می کنم   

اطاقم از نو متولد می شود بی تو .

حتما این اتاق مرا خواب می بیند  ... بی تو


 

پ ن : اول از همه تقدیم به ویس عزیزم که در سوگ مادرش (که خیلی دوستش داشتم) دل بزرگش غصه داره ... و بعد به مامانی خودم و همه ی مامانی هائی که دیگه نیستند!


پ ن : ویس عزیز از من خواست از تمام دوستان برای پیغامهای پر لطفشان تشکر کنم و عذرخواهی برای اینکه درحال حاضر مقدور به پاسخگوئی نمی باشد. 

بیائی ابر می شوم ...


کسالت مانند ریسمانی به گردن من می آویزد و به خشونت بار ترین شکل مرا بر روی زمین به دنبال خود می کشاند ... 

به آرامی این ریسمان را از دور گردن خود باز می کنم و به تمام دوستی های ناب لبخند می زنم . به دوست که گاه و بیگاه با یادی مرا از فرو رفتن باز می دارد. و ایمان می آورم به سپیدی لحظه ها . قدر دوست داشتنها را می دانم ... من به عشق ایمان دارم.  می دانم وقتی در دریای دلتنگی ها و دلخوری ها غوطه ور گردیده ام تنها نجات دهنده عشق است. 


می ایستم کنار دریا 

و طلوع تو را انتظار می کشم 

با موج بلند می خیزم 

بیائی ابر می شوم در آغوش تو 

نیائی ... می ریزم! 


تمام گرمای هستی ، بیا تا سخاوتمندانه ببارم بر تو !

 



هیچ چیز تکرار نمی شود 

و تکرار نخواهد شد 

به همین دلیل ناشی به دنیا می آئیم  و خام می میریم

حتی اگر کودن ترین شاگرد مکتب زندگی بودیم هم 

هیچ زمستانی تابستانی را تکرار نمی کردیم

دو شب به هم شبیه نیستند

دو بوسه یکی نیستند 

نگاه قبلی به نگاه بعدی شبیه نیست 

دیروز وقتی کسی در حضور من نام تو را آورد 

طوری شدم که انگار 

یک گل رز از پنجره اطاقم افتاده باشد 

امروز که با همیم از دیوار می پرسم:

رز ؟  رز چه شکلی دارد؟

رز گل است یا قلوه سنگ؟

ای ساعت بد هنگام 

چرا با هراس بی دلیل می آئی ؟

هستی!  پس می گذری 

زیبائی در همین است 

هر دو در آغوش هم خندانیم ... می کوشیم آشتی کنیم 

اگر چه با هم متفاوتیم 

مثل دو قطره ی شبنم .

ویسلاوا شیمبورسکا



... و هر لحظه منتظر یک غیر منتظره می مانم. روزها سرشار از غیرمنتظره هاست هر لحظه شاید یک تازه ی  خوب به همراه خواهد داشت. 

باز هم می خواهم از زندگی بگویم ...

 

گاهی این زندگی مرا گیج می کند . نمی دانم در کجای زندگیم هستم. در راس آن یا در وسط آن.  زندگی یک نمایش است  و من  انگار در گوشه کنار زندگیم یک نقش کوچکی بازی می کنم و این دیگران هستند که نقش های اصلی را به عهده گرفته اند. همه بازیگران نمایش هستیم و این دیگران هستند که مرا با خود به بازی می گیرند  بدون آنکه اراده ای داشته باشم در آن.  آدمهایش می آیند و من وابسته می شوم می روند و من در خود فرو می روم و این ادامه دارد ... نه انتخاب آدمها به طور کامل به اختیار من است نه مدت ماندنشان و نه رفتن و نرفتنشان. فقط می دانم که باید آماده باشم برای هر آمدنی و پس از آن هر لحظه برای رفتنی.  می دانم که از هیچ رفتنی از خداوند نباید سوال کنم : «چرا؟». فقط می توانم اشکهائی بریزم برای این در خود فرو رفتنهای مکرر ... اگر چه هیچ پاداشی بابت این اشکها به من داده نخواهد شد فقط شاید کمی آرامم کند.  


صحنه ی نمایش تشکیل شده از یک مسیر پلکانی پر پیچ و خم دستانم را به حفاظ می گیریم تا زمین نخورم. اگر این اتفاق رخ دهد  مجبورم باز پله های بیشتری را برای رسیدن به بالا طی کنم و تماشاچیانم نشسته اند و تمام خطوط صورت مرا زیر نظر گرفته اند ... وقتی می خندم وقتی می گریم وقتی شادمانه هر دوپله را یکی به بالا می روم و زمانیکه چهره در هم خسته و ناامید با نفسی خسته خود را از پلکان کشان کشان به بالا می رسانم.  

آنان مرا هر لحظه قضاوت می کنند.  قضاوت آنان همیشه برایم مهم نخواهد بود. زیرا گاهی شاید آگاهانه باشد اما بسیاری از مواقع از روی ناآگاهیست و قضاوت خالی از هر آگاهی ذره ای برایم ارزش نخواهد داشت .  همیشه یک بازیگر خوب می تواند در مورد یک بازی ، خوب قضاوت کند! همان تماشاچی خوب برای من  مهم است.  تماشاچی که خودش بازیگر خوبیست.


ارائه یک بازی خوب ... تا در پایان نمایش با چشمانی اشکبار از شادی به تماشاچیانی که برایم دست می زنند بگویم : متشکرم ... حتی اگر دیگر آنان قادر نباشند مرا ببینند. 


این شعر نیست، آتش خاموش معبدیست

این شعر نیست ، زندگی گنگ رنگ هاست 

گر شعر بود ، درد مرا فاش نمی نمود 

گر شعر بود ، تیغ به زخمم نمی کشید ... 



پ ن :  پدر همون کسی هست که لرزش دستش دیگه چیزی از چای تو استکان باقی نگذاشته ولی بهت می گه به من تکیه کن و تو انگار به کوه تکیه کردی . 

روز پدر به همه ی پدرهای خوب مبارک و اون پدرهای خوبی هم که نیستند روحشون شاد. 

یه چیزهائی خیلی مهمه !

 

می دونی!  امروز صبح که از خواب بیدار شدم بر خلاف بعضی روزها که  فکر می کردم خوب امروز هم مثل دیروز مثل پریروز مثل صد روز و دویست روز پیشه، به خودم گفتم نه امروز مثل بعضی روزهای دیگه ست ... آره! امروز حتما یک روز قشنگیه ...  

 

بعدش در طی روز به این نتیجه رسیدم که خیلی مهم نیست که شبکه ی داخلی محل کارت از صبح قطع شده و تمام کارهات مونده ... مهم نیست که رئیست نمی تونه درک کنه اشکال از تو نیست اشکال از سرور ساختمانه و تا درست نشه کارها انجام نمی شه ... خیلی مهم نیست که یک مترجم از مریخ نداری تا حرفهات رو براش ترجمه کنه شاید یه کم یه چیزی بفهمه!  خیلی مهم نیست صدا و منظره ی هلی کوپترها از صبح توی آسمون پنجره ی دوست داشتنیت دارن آزارت می دن... خیلی مهم نیست که یاهو میلت باز نمیشه، جی میلت با هزار مکافات باز می شه، سرعت اینترنتت در حد کالسکه ی ناصرالدین شاهه،  خیلی مهم نیست که متوجه شدی خودکاری که از کسی روزی هدیه گرفته بودی و به جونت بسته بود دیروز یک نفر ازت گرفت و دیگه بهت نداد، خیلی مهم نیست  یک آدم بیمار توی محل کارت به طور عمد وقتی می خواد رد بشه از کنار میزت یه لگد به میزت می زنه تا بلکه صدات در بیاد یه جوری. خیلی مهم نیست که از پنجره که بیرون رو نگاه می کنی غبار هوای شهرت رو تیره و تار کرده و تو و همه ی آدمهای دیگه دارین این هوای آلوده رو تنفس می کنین.   خیلی مهم نیست که وقتی می ری ماشینت رو سوار شی ببینی یک ماشین رهگذر زده درش رو داغون کرده و بی هیچ یادداشتی رفته.


اما مهمه که قدر مهربونی های آدمهای زندگی حقیقی و زندگی وبلاگیت رو بدونی.   مهمه که همسایه کناریت با شوهرش دائما اختلاف دارن و تو دائما از پشت یک دیوار نازک صدای گریه اش رو می شنوی و نمی دونی باید چیکار کنی و فکر می کنی باید برای اون زن یه کاری بکنی!   مهمه که دوستت خیلی گرفتاره!  مهمه که وقتی کسی برات درد دل می کنه بی تفاوت از کنار حرفاش نگذری.  مهمه که دخترهائی که توی کمپ ترک اعتیاد نگهداری میشن پتو و زیرانداز ندارن، حتی وسایل ساده ی یک زندگی معمولی رو هم ندارن. مهمه که بچه های سرطانی هزینه هاشون سر به فلک می کشه و یک بچه شاید نیازمند یک کمک کوچیکه تا کمتر درد بکشه.

مهمه که صبح یک ای میل پر از لطف از دوستی دریافت می کنی که  عنوانش اینه :  «گفته بودی رز زرد دوست داری دیگه ؟ نه ؟»  و بعد یک گل رز زرد زیرش می بینی. مهمه که دوست محترمی بهت زنگ می زنه می گه بین سمینار چند دقیقه استراحت داشتم فکر کردم به تو زنگ بزنم.  مهمه که ..............


مهمه که توی روزهای کسالت و خستگی و بی انگیزه گی کسی باشه که بهش بگی «تو»! 


تو نباشی
آنقدر گریه می‌کنم
که خدا دنبالت بگردد و دعوات کند
بعد خودم براش زبان در می‌آورم.
مرسی که هستی
و هستی را رنگ می‌‌آمیزی
هیچ چیز از تو نمی‌خواهم
فقط باش
فقط بخند
فقط راه برو
نه.
راه نرو
می‌ترسم پلک بزنم
دیگر نباشی



پ ن : جمعه شب برای دیدن تئاتر «شن» به تئاتر شهر رفتم . تئاتر خوبی بود و از شما چه پنهان در تاریکی سالن دلی از عزا درآوردم و شاید اگر چراغها روشن می شد خیلی ها تعجب می کردند که این خانوم برای چی چشمهاش اشک آلوده!  و اگر از خودم سوال می کردند می گفتم برای اینکه تمام دیالوگهاش رو با تمام وجودم حس کردم ... 

اما از سالن سایه براتون بگم که خودش داستان تلخ و دردناکیه. در طول نمایش باید مراقب بودی در جای خود جابه جا نشی چونکه صدای قژ و قژ صندلی های دربه داغون سالن از صدای زنگ هر موبایلی در وسط نمایش تو ذوق زن تر بود. شماره ردیف با کاغذهائی در هر ردیف روی دیوار زده شده بود و احتمالا از یک سوراخی و یا درزی باران ... باران که نمی تونسته باشه چونکه سالن سایه زیرزمینه.احتمالا نشتی از آشپزخانه ی کافه ی طبقه ی بالا و یا خدای نکرده از دستشوئی  به داخل سالن بوده چون کاغذهای نشان دهنده ی ردیفها در اثر خیس  شدن مچاله شده بود . از وضعیت سالن سایه برایتان ننویسم خیلی بهتره!  


و فکر می کنم مهمه که تهران به این بزرگی  چهار تا سالن درست و حسابی برای تئاتر نداره . و در واقع سالنها یک مخروبه ست که کمی بزک شده .


پ ن : لطفا   اینجا   رو ببینید . اونوقت اگه مهم بود بهش فکر کنید. 


دوست کوچولو




 

 

وقتی می گوید دوستت دارم می دانم که دوستم دارد بی هیچ تعارفی!  وقتی می گوید تو خیلی خوشگلی مطمئنا"  این مهربانیم است که بر دلش نشسته است .  

وقتی می نشیند کنارم و دستانش را در دستانم می گذارد از این همه عشق معصومانه نمی دانم باید چه کار کنم دستانش را آرام به طرف لبانم می برم و بر آن بوسه می زنم . 

آنقدر معصومیت در وجودش نهفته است که فکر می کنم طفلک  ... اگر امروز دردش نداشتن یک  دوچرخه یا عروسک است بعدها باید دردهای خیلی بزرگ را تحمل کند .  عمویش صدایش می زند که بیا می خواهیم برویم مهمانی ، با استیصال به من نگاه می کند دلش می خواهد بماند به او می گویم برو مهمانی من منتظر می مانم تا برگردی . می رود و همانطور که دور می شود  احساس می کنم چقدر دلم نمی خواهد که برود ...

وقتی اولین بار دیدمش آمد جلو و بی هیچ سلامی گفت خاله بابام توی باغ بود از پنجره موهاتو دید آخه روسری نداشتی !  خنده ام گرفته بود گفتم : خوب تو هم که روسری نداری کوچولو. گفت آخه من هنوز کوچولوام اما تو بزرگی ... 

و دوستی ما از همین جا شروع شد ...

دختر کوچولوی گیلکی که با لهجه ی شرینش یک عالم خودش را در دلم جا کرد.


وقتی با بچه ها دوست می شوم از دنیای آدم بزرگها بیرون می آیم. می دانم از احساسم تا لبخندم تا عمق قلبش نفوذ خواهد کرد. مطمئن خواهم بود به قضاوتم نخواهد نشست . دنبال عیبهایم نخواهد گشت. آرزوهایش را می بینم ، می شنونم و به سادگیشان غبطه می خورم به کوچکیشان و به ممکن بودنشان. و خوشحال می شوم که کسی را در آن دقایق در کنارم دارم که هنوز مبتلا به روزمرگی نگردیده و خوشحالم  که ساعتها فارغ از تمام مسئولیتها و خستگی و داشتن ها و نداشتنها در دنیای زیبایش سهیم باشم.  و خوشحالم در کنار دویدنهای گاه بی حاصل دقایقی با سادگی کنارش بشینم روی تاب و دو قدم به آسمان نزدیک تر شوم. 



در قناری ها نگه کن در قفس تا نیک دریابی 

کز چه در آن تنگناهاشان باز شادی های شیرین است ...


می شود با هر چه آشناست آشناتر شد ...


می شود باز 

با بعضی از همین دلخوشی های ساده 

زندگی ها کرد.

مثلا با آواز بی منظور باد رفت یک طرفی

ترانه ی آسانی را به یاد آورد. می شود با هر چه آشناست 

آشناتر شد 

چمدانی کوچک

خیالی روشن 

راهی معلوم

بعد هم هوای رفتن به جائی دور 

می شود باز کسی را دید

سیگاری کشید 

صحبتی کرد ...

سید علی صالحی




پ ن : دو روز مسافرت کوتاه اما خوب به گیلان .تصویر بالا مزرعه ی برنج در روستائی در گیلان

پ ن : خدایا بیا پائین ، یک استکان ... نه تو بزرگی یک لیوان چای مهمان من 

بیا چند کلمه حرف حساب بزنیم ... 



امروز یه روز دیگه ست ...

 

 

همه ی ما  

فقط حسرت بی پایان یک اتفاق ساده ایم 

که جهان را، بی جهت ، یک جور عجیبی  

جدی گرفته ایم. 

 

جدی گرفتم . دیروز زندگی را  خیلی جدی گرفتم ... پریروز هم یه کمی جدی گرفتم.  

اشکالی نداره دلتنگی ها هم حق دارن گاهی سرریز بشن.   گاهی وقتها هم حق داریم دلخور باشیم!    

اما امروز یک روز دیگه ست ...  صبح با صدای زیبای چند نوع پرنده در باغ روبروئی آپارتمانم و هوای بهاری و دلچسب حاصل از رعد و برق ها و رگبارهای دیشب و به دنبالش پیدا کردن چند تا انگیزه برای ادامه ، تصمیم گرفتم امروز کمی کوتاه بیام.   

امروز چونکه یک روز دیگه ست اهمیت نمی دم به کسانی که حرف زدن هاشون عصبی ام می کنه ، نگاه هاشون معذبم می کنه و افکارشون دیوونه ام می کنه. امروز به چیزهای خوب خواهم پرداخت .   

 

چند روز پیش جمله ای را از نهج البلاغه خواندم که خیلی دوستش داشتم : 

 

«آنگاه که بر دشمنت دست یافتی، بخشیدن او را سپاس دست یافتن بر او ساز»   

 

وقتی که می بخشیم انگار در مقابلش یک دنیا چیزهای خوب به دست می یاریم . چطوره  امروز به مهربونی های آدم خوبا فکر کنیم؟     امروز به دوست داشتن دوست خوبا فکر می کنیم ؟ امروز به صمیمت ها و یک رنگی اونائی که خودشون و یک رنگیش برامون یه دنیا عزیزه همش فکر کنیم؟ 

  

امروز اون اس ام اسی که یکی از اعضای خانواده ام برام دو ماه پیش فرستاده که : عاشقتتتتتتتم رو می خوام هی بخونمش!  یادم بمونه که یک روز گفته عاشقمه و یادم نره که امروز هم عاشقمه حتی اگه اس ام اس نزده !  

 

امروز به جای اینکه به نبودن کسائی که خیلی دوستشون داریم فکر کنیم به خاطرات قشنگ زمان بودنشون فکر کنیم . یا به اونائی که الان هستند ...

  

امروز  حواستون باشه که اگه خوشحال باشید ممکنه یه هو یه چیزی از راه برسه برای خراب کردنش ... 

 

حالا کمی آرام‌تر صحبت کنید،

بادهای بی‌راهِ سایه‌نشین حسودند! 

 

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

 

 

امشب فهمیدم که تو هستی ، مث یه قطره زندگی که از هیچ چکیده باشه!  با چشای باز ، تو تاریکی مطلق دراز کشیده بودم  که یهو اطمینان بودنت جرفه زد . آره تو اونجا بودی ... توئی که دست سرنوشت از هیچ جدات کرده و به بطن من چسبونده تت. همیشه منتنظرت بودمو هیچ وقت آمادگی پذیرائی ازتو رو نداشتم. مدام این سوال ترسناک برام پیش اومد  که : نکنه دلت نخواد به دنیا بیای و متولد بشی ؟  نکنه یه روز سرم هوار بزنی که : کی گفته بود منو به دنیا بیاری؟ چرا درستم کردی؟ چرا ؟

کوچولو! زندگی یه جنگه که هر روز تکرار می شه و عوض شادی هاش که تنها قد یک پلک زدن دووم دارن باید بهای زیادی بدی! 


تو دختری یا پسر؟ دلم می خواد دختر باشیو یه روز چیزائی که من الان حس می کنم حس کنی! مادرم می گه : دختر دنیا اومدن یه بدبختیه و من اصلا حرفش رو قبول ندارم. زن بودن خیلی قشنگه! چیزیه که یه شجاعت تموم نشدنی می خواد! یه جنگ که پایون نداره!  خیلی باید بجنگی تا بتونی بگی وقتی حوا سیب ممنوعه رو چید گناه بوجود نیومد. اون روز یه قدرت باشکوه متولد شد که بهش نافرمانی می گن! 


اگه تو پسر به دنیا بیای ام خوشحال می شم!  شاید حتی بیشتر از دختر بودنت! اون وقت مزه ی بردگی بعضی از تحقیرا رو نمی چشی!  می تونی هر وقت دلت خواست شورش کنی!  اگر پسر باشی باید یه جور دیگه از ستم ها و بردگی ها رو تحمل کنی! خیال نکن زندگی واسه ی مردا خیلی آسونه! اگه قوی باشی یه سری مسئولیت سنگین رو سرت آوار می شه! چون ریش داری اگه نوازش بخوای یا گریه کنی همه بهت می خندن! 


مرد بودن یعنی کسی شدن! برای من مهمه که تو کسی باشی !  آدم بودن عبارت قشنگیه چون فرقی بین زن و مرد نداره! قلبو مغز آدما جنسیت نداره!  ازت می خوام هیچوقت تن به پستی ندی! پستی یه جونور خونخوار که همیشه سر راهمون کمین کرده! ناخوناش به بهونه هائی مث مصلحت عقل_ احتیاط تو تن تموم آدمها فرو می کنه و کمتر کسی هست که جلوش تاب بیاره! آدما تو خطر پست می شن وقتی خطر از سرشون گذشت دوباره می رن تو جلد خودشون ... شاید بهتر باشه از زشتیا و غصه ها چیزی بهت نگم فقط از دنیای شاد و قشنگ برات حرف بزنم! ولی نمی خوام سرت شیره بمالم بهت بگم که زندگی مث یه قالی نرمه که می تونی پابرهنه روش راه بری! نه!  زندگی یه جاده ی کج کوله ی پر از سنگ و کلوخه! کلوخائی که تو رو زمین می زنه خونی مالیت می کنه ! سنگائی که فقط با چکمه های آهنی می شه از روشون گذشت! تازه این کافی نیست چون وقتی پاهاتو بپوشونی هم یکی پیدا میشه که به سرت سنگ بپرونه! 


نامه به کودکی که هرگز زاده نشد نوشته ی اوریانا فالاچی.  او از زبان یک زن باردار تمام احساساتش را نسبت به جنینی که شاید به اندازه ی نخودی هم نیست لحظه به لحظه بیان می کند. از  زندگی از عشق از سنتها از دغدغه ها و دردهای جبر و اختیار!  چند جمله از متن کتاب انتخاب کردم و در اینجا آوردم. انتخاب کار سختی بود زیرا که کل کتاب خواندنیست.  کتابی که خواننده را وادار می کند برای بار دوم و سوم نیز آن را مطالعه کند.


چیز زیادی از برداشتم از این کتاب نمی نویسم . فقط اینکه زندگی مردانه زنانه ندارد. زندگی سختی های خودش را برای هر دو جنس دارد و هر انسانی دردهای مخصوص به خودش را.  هر چه انسان تر باشیم زخمها عمیق تر خواهند بود. هر چه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصه خواهیم داشت . بیشتر فراق خواهیم کشید . و تنهائی هایمان بیشتر خواهد شد. 


شادی ها لحظه ای و گذرا هستند شاید خاطرات بعضی از آنها تا ابد در یاد بماند ، اما رنجها داستانش فرق میکند تا عمق وجود آدم رخنه می کند و ما هر روز با آنها زندگی می کنیم. انگار که این خاصیت انسان بودن است!     

 

 از پنجره بیرون را نگاه می کنم و به آسمان بی انتها خیره می شوم و با خود سوال می کنم من در این دنیای عظیم کجا قراردارم؟  وجود من که حتی قدر یک نقطه ای در کل خلقت نیست چقدر تاثیر خواهد گذاشت بر انسانهای بی شمار دیگر ؟ چقدر باید مراقب گامهایم باشم که مبادا بر دوش کسی دیگر گذاشته نشود ؟ می توان خورد و خوابید و یک زندگی معمولی را به روزمرگی گذراند اما اگر بخواهیم رسالت انسانی خود را به انجام برسانیم به راستی که انسان بودن کار آسانی نخواهد بود!  

 

لحظاتی که می توان نامش را لحظات بی قراری گذاشت، تلاطم روح ، از زمین و زمان کنده شدن، تنگ بودن لباس تن بر روح و ... تصور نمی کنم این حس فقط زنانه باشد. باید به یک نقطه ای از احساس رسید تا این لحظات را تجربه کرد . باید درد کشید تا معنای واقعی انسان بودن را لمس کرد..........



روز زن

 

 

 


فکر می کنم در یک سال گذشته این سومین باریست که روزی به نام زن نامیده شده است.

هر بار به دلیلی!   باشد! چه اشکال دارد بگذار سه روز در سال به نام من نامیده شود به هر دلیلی !‌ 


به خودم کمی بیشتر توجه می کنم. به جسم زنانه ام که از ظرافت بیشتری به نسبت یک مرد برخوردار است.  به توانائی های جسمانیم که همیشه ضعیف تر از یک مرد هستم . نمی توانم بارهای سنگین را بلند کنم . گاهی حتی نمی توانم درب ظرف خیارشور را باز کنم و مستاصل می مانم تا کسی بیاید به فریادم برسد. گاهی وقتها که بالای نردبان می روم تا یک لامپ را عوض کنم صد بار تعادلم به هم می خورد و هر آن ممکن است به پائین پرت شوم و خالق یک صحنه ی خنده دار و مضحکی خواهم شد. در مورد کارهای تعمیراتی منزل تصورش را هم نکنید!   گاهی حتی یک پیچ را نمی توانم با پیچ کوشتی بپیچانم! 

 

اما می توانم دکور خانه ام را طوری بچینم که اگر وارد منزلم شدید شاید از چیدمانش بدتان نیاید.  می دانم که رنگهای شاد چقدر به خانه ی من انرژی خواهد داد.  می دانم که هر چند وقت یک  بار باید تمام چراغها را خاموش کنم چند شمع زیبا روشن کنم و یک عود بسوزانم . می دانم که وقتی در منزل هستم باید لباس مرتب بپوشم که در آن هماهنگی مدل و رنگ باشد. می دانم موهایم باید مرتب باشد و همیشه معطر باشم. می دانم که .... یک زنم!   

می دانم که هرگز نباید فراموش کنم که یک زنم!‌ 

 

می دانم که وقتی در خیابان با متلکهای بی ادبانه مواجه می شوم بی اعتنا از کنارش گذر کنم. و این بی ادبی را بگذارم به حساب کوچک مغزی عده ای محدود. می دانم که وقتی درحین رانندگی راننده ای آقا در بزرگراه اجازه سبقت به من نمی دهد بگذارم عبور کند و به این شکل بهتر به مردانگیش افتخار کند . می دانم که وقتی در خیابان  میباشم یادم باشد که همیشه مجرمم. شاید به دلیل نوع پوششم ، شاید به دلیل رنگ پوششم و اصلا شاید به دلیل زن بودنم.

  

با تمام این نقاط ضعف و مثبت خوشحالم که یک زنم ... زیرا که :


گاهی می روم خودم را یک گوشه کناری گم و گور می کنم و هر چه دلتنگی و خستگیست از ته دل زار می زنم بعد از ساعتی کیف آرایشم را باز می کنم گونه هایم را با رژ گونه ی هلوئی رنگم رنگین می کنم ، یک نفس عمیق می کشم ، وارد خانه می شوم و با صدای بلند می گویم :‌ 

ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام !  من اومدم. 

و بقیه احتمالا خوشحال هستند که من  سرحالم .    

  

خوشحالم که یک زنم  زیرا که وقتی به دیدن پدرم می رفتم دستانش را با احترام می بوسیدم و دقایقی  در آغوشش می گرفتم و اجازه میدادم گرمای حضورم قلبش را سرشار از یکی از عمیق ترین عشقها نماید  و اشکهای دلتنگیم صورتش را خیس ...  

 

خوشحالم که یک زنم زیرا که وقتی با خانواده ام به یک پارک جنگلی خلوت می روم اهمیتی نمی دهم طول وعرض دست و پاهایم چند سانت است، به بالای سرسره های مارپیچ می روم و وقتی به زمین نزدیک می شوم از ته گلویم جیغ می کشم.   

 

خوشحالم که یک زنم زیرا که برای تمام کسانی که «ناب» دوستشان دارم، «تمام می شوم» ... «زلال می شوم» و گاهی «عاشق ترین عاشقها»   و برای خودم یک دنیای قشنگ از تمام دوست داشتنهایم خواهم داشت!‌

 

خوشحالم که یک زنم زیرا که مردان خوب زیادی اطرافم هستند که نقاط ضعف مرا پذیرفته اند بدون آنکه تحقیرم کنند و برای نقاط مثبتم احترام قائلند.  مردانی که همیشه می دانند یک زن و یک مرد کامل کننده ی یکدیگرند ...  

 

اگر گاهی اخمهایم در هم است و بی حوصله ام ... اگر گاهی بداخلاقم ...بهانه گیر می شوم...  ای کاش مرا ببخشند زیرا دیگر در آن دقایق توانم به انتها رسیده است ولی قول خواهم داد با کوچکترین بهانه ای دوباره یک زن خواهم شد!   

 


 

پ ن : از تبریکات  پر از لطف و محبت دوستان عزیزم در کامنتهای پست قبلی صمیمانه تشکر می کنم.

زندگی ... سعی کردم قصه ای بلند را تا حد امکان کوتاهش کنم!

 

 

مرا از نعره ی سرخ واقعیت مترسان 

من به زمزمه ی آبی حقیقت رویا گوش سپرده ام 

مرا از تماشای هشدار آینه مترسان

من و آینه با هم پیر می شویم 

من سپید می شوم 

او سیاه . 


هر موی سپید یادگاریست از یک تجربه گران. اما می دانم که پنهان کردنشان دلیل بر ترس نیست. شاید می خواهم گرانی تجربه هایم برای خودم محفوظ بماند. شناسنامه ام را مرور می کنم و یک فیلم آهسته آهسته از برابر دیدگانم می گذرد. روزهای کودکی و شیطنت ها و زمین خوردن های ساده و ناز کردنها و ناز فروختن ها و بلند شدنها. روزهای نوجوانی احساسات پر شور و پنهانی و ایده های بزرگ بزرگ و آرزوهای رنگین. نامه های عاشقانه که نمی دانستم باید کجا پنهانشان کنم . گلهای خشک شده لابه لای کتابهای درسی و کر کر کردنهای دخترانه و خاطرات پسرکانی که هر روز از دبیرستان تا خانه از پشت سر  بدرقه ام می کردند و التماس می کردند نامه هایشان را دور نریزم . دور نمی ریختم . پنهانش می کردم در ته یک کشوی ریخت و پاش مملو از سنجاق سر و دستمال گردن و هیچوقت جرات جواب دادن به آنها را نداشتم . یاد داده بودند که دختر نجیب سرش را می اندازد پائین و در کوچه و خیابان با هیچ غریبه ای هم کلام نمی شود. و هیچوقت با هیچ غریبه ای هم کلام نمی شدم ... زیرا که به من این چنین آموخته بودند. 


جوانی ... که آه چقدر زود می گذرد. مثل یک نسیم بر گونه هایم گذر کرده است آنقدر سریع که فرصت می خواهد بنشینم در گوشه ای و فیلم را بر روی دور کند بگذارم و لحظه لحظه هایش را مرور کنم .

و حال که به میانه ی راه رسیده ام به پشت سر که نگاه می کنم خنده ام می گیرد. حتی از تلخی هایش ... خنده ام می گیرد. از شیرینی هایش بیشتر خنده ام می گیرد. و به یاد می آورم روزهای سخت در هر زمان سخت ترین سخت ها بود اما امروز از سطحی بودنشان خنده ام میگیرد. شاید سختی های امروز فردا برایم خنده دار گردد. و این مرا به ترس می اندازد که آیا از این سخت تر ها را هم می بایست تجربه کنم و آیا در آن لحظه به سختی های امروزم بخندم؟! 


یک تن ، یک جان ، یک انسان و یک زن که سعی دارد خود را همیشه آراسته نگه دارد، می خندد ، شوخی می کند ، می رود ، می آید و با خود هزاران تجربه را به این طرف و آن طرف می کشاند. و مردم فقط یک تن می بینند در قالب یک زن که بیشتر اوقات می خندد و لحظاتی هم در خود فرو رفته است اما آنچه در قلب و روحش دائما بالا و پائین می شود فقط خودش بر آن آگاه است.  

و روزی که مرگ فرا رسد این زن رازهایش ، آرزوهایش و دلتنگی هایش را با خود به گور خواهد برد... و این است پایان راه!


هر بار که برای خاکسپاری کسی شرکت می کنم زمانیکه آخرین لحظاتش را در بر روی خاک می گذراند به آن کشیده ی پیچیده در کرباس سفید نگاه می کنم و فکر می کنم آرزوهایت چه شد؟ چه بر سر رویاهایت خواهد آمد؟  تجربه هایت را با خود به کجا خواهی برد؟  و در این میان چگونه زندگی کردی؟   چقدر نفست را با نفس خوش زندگی آمیختی ؟  چقدر نشستی زانوی غم بر آغوش گرفتی و افسوس نداشته هایت را خوردی؟   


زندگی همین لحظه است ، همین دم است ، وقتی که راهی گشتیم همه چیز با ما خواهد رفت. گمان نمی کنم بابت اشکهائی که ریختیم کسی به ما پاداشی خواهد داد. اگر پاداشی هم باشد برای نیکی هاست. برای بردباری هاست. برای سکوت کردن هاست برای گذشتن هاست و برای دوست داشتن هاست. 


می خواهم نیک زندگی کنم با تمام دشواری هایش . گاهی میان چند راهی گرفتار می شوم . با یک انتخاب اشتباه یک تصمیم نابجا به سادگی به قعر تیره گی ها کشیده خواهم شد ، می دانم! گاهی با دوست داشتنهایم باعث رنجش دیگران خواهم شد. عده ای حس تملک در دوست داشتنهایشان بر من دارند و تصور می کنند شش دانگ وجود من متعلق به آنهاست. اما من هرگز چنین حقی بر کسی که دوستش داشته ام قائل نخواهم شد. انسان از نظر احساسی موجودی نامحدود است که به اندازه ی سلولهای وجودش می تواند احساس داشته باشد.  آموختم حس تملک در دوست داشتن بدترین نوع دوست داشتن است.  آموخته ام یک قلب می تواند آنقدر بزرگ باشد که هر کسی سهم خودش را در آن داشته باشد بدون آنکه جای دیگری را گرفته باشد. خدا کند که من در قلبها جای زیادی را گرفته باشم! در طول زندگی هر که را بیشتر دوست داشته ام با بودن و نبودنش بیشترین رنجها را کشیده ام و در کنارش بزرگترین درسها را آموخته ام و برای این رنجها از آنان از صمیم دلم سپاسگزارم. هرگز شکایتی از کسانی که دوستشان داشته ام و دوستم داشته اند نخواهم داشت. زیرا اگر امروز من «این هستم» و اگر چیزی ... اندکی «قابل توجه» هستم. آنان مرا ساخته اند . همانان و رنجهایشان. 


امروز در این میانه ی راه مکررا" فکر می کنم چقدر آموختم ؟ چقدر بخشیدم ؟  چقدر شکستم ؟ و چقدر ساخته شدم؟  مدرسه ی زندگی درسهایش دشوار است کتابهای حجیم و فرصت کم ... آموختن های فشرده فشرده. واحدهای پاس شده با نمره های عالی و گاهی مشروط شدنها.  معدلم در روز فارغ التحصیلی که مرا با احترام و اندوه به خاک خواهند سپرد چه عددی خواهد بود؟!  امیدوارم باعث خجالت عزیزانم نگردم.   در تلاشم اندوه هایم را پر و بال ندهم . می گذارمشان گوشه ی دلم ... گاهی ... دقایقی برایشان اشکهائی خواهم ریخت و برای تک تکشان احترام قائل خواهم بود. اما به شادی هایم وسعت می دهم . میدانم که انعکاسش اطرافیانم را مسرور خواهد کرد و خوشحالی آنان خوشحالی مرا وسعت خواهد بخشید.  و اگر اشکی ریختم و شکایتی کرده ام اینک که به یاد می آورم خجالت زده ی آنان می گردم. ای کاش خود دار تر بودم. اما می دانم که آنان نیز می دانند که هر کسی که بیشتر دوست دارد بیشتر رنج دارد و گاهی پیش می آید که در کشیدن بار سنگین رنجهایش ناتوان گردد و دلش یک شانه بخواهد برای سر گذاشتن بر آن و دمی گریستن و برای اینکه احساس کند شانه ی دیگری هم هست که لحظاتی در کشیدن این بار سنگین همراهیش کند.