از سال 88 وبلاگ نویسی را شروع کردم. قبل از آن به همان روش سنتی روی کاغذ و داخل دفترچه های بزرگ و کوچک می نوشتم و عاقبت مجبور می شدم سربه نیستشان کنم. یک دوست خیلی عزیز «نویسنده وبلاگ بهار آرزو» تشویقم کرد به وبلاگ نویسی. دوستی که خاطرات عزیزی از بودنش در کنارم دارم. مهربان و ظریف و حساس و دوست داشتنی که سنگ صبورم بود، همراهم بود و من هرگز مهربانی هایش را از یاد نخواهم برد. آن روزها در وبلاگ بهار آرزو عاشقانه می نوشت برای کسی که امروز همسرش است . حیفم آمد از کسی که درِ این دنیای خوب را به روی من باز کرد یاد نکنم. امروز هم یکی از بهترین دوستانم است و همیشه در قلب من جای خواهد داشت.
فتح باغ سومین وبلاگ من است. وبلاگ اول را از بس که سوزناک بود خودم حذف کردم. وبلاگ دوم را به اصرار دوست عزیزی که بی خبر رفت «قندک میرزا» متوقف کردم و در اینجا ادامه دادم. ایشان می گفتند اسمش غمگین است ، اسمش را تغییر بده. ولی چون برای من ارزش خاصی داشت آنجا را نیمه کاره رها کردم و در فتح باغ ادامه دادم. در این چند سال دوستان زیادی آمدند و رفتند و آمدند و ماندند. آنها که رفتند هرگز برای من فراموش نشدند. خاصیت کلمات این است که نویسنده ی آن برای همیشه در خاطر خواهد ماند. واژه ها با تمام ضعف خود در مقابل احساسات آدمی، باز هم می توانند معجزه کنند. با خیلی ها آشنا شدم، خیلی چیزها یاد گرفتم، بسیاری از اتفاقات غمگینم کرد و خیلی چیزها هم بی نهایت شادم کرد. دراین چند سال هر بار مصادف شد با روز تولدم، دوستان عزیزم با مهربانی هایشان قلبم را گرم کردند. حضورشان ورای کلمات و واژه ها بود. آنقدر ملموس بود که با آنها زندگی می کردم حتی زمانهائیکه دور از اینجا بودم.
می دانم اینجا خواننده ی خاموش زیاد دارد ولی نمی دانم دلیل این خاموشی ها را. به هر حال هر کسی که می آید و وقت می گذارد و نوشته های من را می خواند، نشان از لطف بزرگش است و حتما" دلیلی دارد برای خاموش ماندنش.
آمدن به فتح باغ و همچنین به وبلاگ دوستان عزیزم، چیزی فراتر از پر کردن اوقات فراغت است. اصلا" بهتر است بگویم چنین چیزی نیست. گاهی در فراغت فیلم می بینم، کتاب می خوانم، با ماشین در اتوبانها پرسه می زنم، پیاده روی میکنم ، به سینما، تاتر ، کنسرت می روم و ... هیچ کدام از این ها حسی را که با دوستان و عزیزانی که در اینجا هستند به من نمی دهد. اینجا من با روح انسانها تماس مستقیم دارم، حالا مجازی هست که باشد.
راستش نوشتن ، آن هم به شکلی که ممکن است روزی صد خواننده داشته باشد (از رقمی که بلاگ اسکای در زیر لینک های دوستان می اندازد گاهی ناخودآگاه متوجه می شوم، مثلا" از هفته ی گذشته تاکنون حدود هزار عدد بیشتر شده) کمی جسارت می خواهد. این که بنشینی و از احساساتت بگویی و نترسی از قضاوت شدن، نترسی از برداشت های اشتباه و یا انتقاد ناراحتت نکند، اینها همه جسارت می خواهد. چندین بار تصمیم گرفتم نوشتن را متوقف کنم ولی شاید باور نکنید تنها دلیلی که باعث ادامه دادن من در اینجا شد، دوستان بسیار عزیزی بودند که تا نوشتن مطلب تازه دیر می شد برایم پیغام میگذاشتند و یا کسانی که شماره ام را داشتند اس ام اس می زند. اینها برای من خیلی ارزش داشت. به نظر من وبلاگ نویسی اصولی دارد، البته هر کسی نظری دارد ولی به نظر من هیچ وقت نباید مطلبی که درج می شود قسمت نظرات آن را بست، زیرا حق هر خواننده ای است نظر خود را بنویسد، از نوشتن مطالب رمز دار هیچوقت خوشم نمی آید، به نظر من یک جور بی احترامی به کسانی ست که دسترسی به رمز نداشته باشند و اینجا تمام خوانندگان قابل احترام هستند. بی خبر گذاشتن و رفتن را نمی پسندم، زیرا دوستی احترام دارد. حداقل اگر تصمیم به رفتن گرفتیم از قبل دوستان خود را در جریان بگذاریم. من امروز اعتراف می کنم اگر روزی فتح باغ را حذف کردم، بدانید یک جور خودکشی بوده است. اینجا نوشته های خودم آنقدر برایم ارزش ندارند که کامنت های شما برایم ارزشمندند. بسیاری از اوقات نشستم و از اول کامنت ها را مرور کرده ام. همه ی آنها عالی اند و بعضی از آنها بی نهایت خوبند.
دوستان عزیزم نمی دانم چرا امشب به حسی رسیدم که این مطالب را نوشتم. در آخر تشکر میکنم از حضور همگی. چه آنهائی که دیگر چیزی نمی نویسند، چه آنهائی که دائم پیگیر نوشته ها هستند و باز هم چیزی برایم نمی نویسند، چه آنهائی که همیشه با نوشته هایشان مسرورم می کنند. اینجا دوستی های قشنگی وجود دارد که قلب من را گرم میکند. حتی نظرات مخالف و انتقاد پذیر را همیشه دوست دارم. فکر میکنم به نظرم اهمیت داده شده که مورد انتقاد قرار گرفته. به هر حال قرار نیست همه ی آدمها مثل هم فکر کنند.
غروب امروز به مزار درگذشتگان رفته بودم و آرزو کردم ای کاش ... ای کاش صدایشان را می شنیدیم، چقدر حرف داشتیم برای شنیدن و شاید اینقدر احساس اندوه نمی کردیم . شب های قبرستان شگفت انگیز است و اگر شلوغ نبود شاید جرات نمی کردم تا تاریک شدن هوا آنجا بمانم . خیلی وقتها به مرگ فکر میکنم و تصورم از مرگ چیز زیبائیست ، اما در نهایت به خودم می گویم وقتی می میرم دیگر نمی توانم به کسانی که دوستشان دارم با صدای خودم بگویم : دوستت دارم و یا مزه ی شیرین یک میوه ی تازه دیگر بی معناست، عطر رهگذری که خاطره ی یک عزیز را در ذهن زنده می کند، آیا برای یک روح مفهومی خواهد داشت؟ و دستها ... دستها که دنیائی دارند برای خودشان ... دیگر بعد از مرگ دستی وجود نخواهد داشت که دست دیگری را لمس کند. زنده بودن هم چیز قشنگی ست ... فقط خیلی وقتها از یاد می بریم زنده، زندگی کنیم و چه قلبهائی که ساده می شکنند ...
سلام مردِ باورهای خوب
کاش بیدار میشدی
و میدیدی
زندگی سبز نیست
خانه هامان سبز نیست
خندهها واقعی نیست
بینِ آدم ها
فاصله روییده
چیزی به اسم محبت نیست
بیدار شو مردِ کلامِ خوب
و فقط یکبارِ دیگر بگو
سبز ، سبز ، سبز..
«نیکی فیروزکوهی خطاب به خسروشکیبائی»
اینجا را گوش کنید ... حیفم آمد پس از گوش کردن در حس خودم شریکتان نکنم
چیزی مسخره
در دوستی ماست
از من می خواهی که
جامه ی کریستین دیور بر تن کنم
و خود را به عطر شاهزاده ی موناکو
عطر آگین سازم
و دایره المعارف بریتانیکا را حفظ کنم
و به موسیقی یوهان برامز گوش فرا دهم
به شرط اینکه
همانند مادر بزرگم بیندیشم!!
از من می خواهی که پژوهشگری چون
مادام کوری باشم،
و رقاصه ای دیوانه در شب سال نو
چونان لوکریس بورگیا
هم بدین شرط
که حجابم را همچون عمه ام حفظ کنم
و زنی عارف باشم چون رابعه عدویه...؟
اما فراموش کردی که به من بگویی
چگونه...
گاهی زندگی برای من ، یک زن ، با پیچیدگی هایش یک کلاف سردرگم است . اما در این کلاف سر درگم :
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن ...
چند روز پیش به مناسبت بزرگداشت حافظ به یک همایشی دعوت شدم که آقای بهاء الدین خرمشاهی به تحلیل یکی از عزلیات زیبای حافظ پرداختند. جای همه ی عزیزان خالی ... به قول استاد ، ما با حافظ کودکی میکنیم ، جوانی می کنیم و پیر می شویم ... ما با حافظ هر لحظه زندگی می کنیم.
روز حافظ گرامی
در هیاهوی زندگی دریافتم
چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالی که گویی ایستاده بودم
و چه غصه هایی که سپیدی موهایم را حاصل شد
در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود
دریافتم کسی هست که اگر بخواهد می شود
و اگر نه نمی شود
به همین سادگی
جملات بالا از من نیست. نویسنده ی آن را هم نمی شناسم بی تردید حقایقی در این جملات نهفته است، اما حقیقت پررنگ تر از آن این است که من هر گاه با تمام وجود چیزی را خواستم ، خواستم و خواستم به شکل معجزه آسایی به آن دست یافتم. چیزی که ای کاش در آن نبود ... خواستن مطلق بود . من در ناممکن ، ممکن را یافتم.
خداوند هر چیزی را که با عشق و با تمام وجود و بدون تردید از او بخواهید ، ممکن می سازد . فقط کافیست که بخواهید ...