فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

 

جاذبه ی زمین زیاد می شود و احساس سنگینی می کنم . یک نیرویی مرا می کشد به سمت زمین و روحم در هوای پرواز .  قفس تن تنگ می شود بر روح و روان آغاز می کند به ناآرامی آنچه به دنبالش میگردم روی زمین نیست ، اصلا از جنس زمین نیست ... و آسمان از من بسیار دور! نمی دانم این چیست ، این چه حالیست ؟ نمی دانم چگونه باید وصفش کنم ، که قابل توصیف نیست. یک جور انقلاب است ... نه یک جور ویرانیست ...  

و تنها اشعار مولاناست که می تواند در این حال روح  و روان مرا به سماع وادارد ...  

 

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت 

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم 

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت 

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو 

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد 

در ره دل چه لطفیست سفر هیچ مگو 

گفتم ای دل چه مه است این  دل اشارت می کرد 

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است 

گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد 

گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو 

ای نشسته تو در این خانه ی پر نقش و خیال 

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو 

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست 

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو 



کلمات وحشی اند ، آزاد و بی مسئولیت و مهار نشدنی . آری میتوان در بندشان کرد ، میتوان تحت حروف الفبا به صف کشیدشان و به فرهنگ نامه ها تسلیمشان کرد ... اما دیگر زنده نیستند.  

 ویرجینیا وولف


و من رها کردم وحشی ترین کلماتم را ... 


اینجا را گوش کنید. (با صدای داریوش)

شادی


... آنچه بر ما میگذشت، مثل هاله ای بود دور شعله شمع، هم واقعی بود و هم نه، بعدها اما دیر فهمیدم که اصولا" شادمانی بر کیفیت هاله شمع است. همانطور و همانقدر که می بینی اش، باید کفایتت کند. اگر چنگ زنی تا نگهش داری، شعله می میرد، هاله می گذرد و تو می سوزی. در جهان هستی شادمانی پدیده ای ست عینی تر از توهم و نامحسوس تر از واقعیت، برزخی میان این دو، و روح من در آن برزخ بند بازی می کرد ...! 

کیمیا خاتون / سعیده قدس



شادی های حقیقی مثل اینه که توی یک قایق نشستی وسط یک دریای بیکران زیبا و آرام و دستت رو می بری به سمت آب ، یک ماهی کوچولو می یاد توی دستات و تا می یای از بودنش سرشار بشی ، سر می خوره و میره و گم می شه تو آبها ... شادی مثل همون ماهی کوچوله و تو می مانی و یک دریای بی انتها و یک قایق کوچک و یک سکوت ناتمام و یک بهت ابدی! 


پ ن : 

پیچک نگاهم

دزدانه تا پشت پنجره ی
اتاق تو بالا آمده!
به کجا خیره شده ای؟!
باران که بگیرد
تمام پنجره پر از پیچک خواهد بود ...


شعر بالا رو پرنیان دل آرام عزیزم در یکی از کامنتهای پست قبلی برایم نوشته بود و من خیلی دوستش داشتم.  هر بار که تصمیم گرفتم با دنیای وبلاگ خداحافظی کنم یک ماهی کوچک مانع رفتنم شد. پرنیان دل آرام عزیزم که به لطیفی و نازکی و زیبائی گل برگهای یاس می باشد. 

و من یاد گرفته ام ماهی های کوچولوی خودم را تا آنجا که ممکن است دو دستی محکم نگهش دارم... در این دریای بیکران _ گاه آرام و گاه طوفانی ! 

 اگر هم قرار باشد هر لطیفی سوزاننده باشد، راضی خواهم بود به سوختن های مکرر و از نو ساخته شدن. 



ادامه نوشت :  و ممنونم دوست عزیزی که با این کامنت خصوصی زیبا من را شرمنده کرده ... شرمنده ی لطفهائی که امیدوارم بوده ام لایقش باشم ... عذر می خواهم عمومیش کردم.  


پرنیان عزیز

این اخرین لحظات بودنم در این جامعه مجازی را خواستم با تو شریک باشم
حس نوشتن را تو در من بر انگیختی
آنقدر پر بودم و تشنه خواندن که یکروز دست تقدیر من را به وب لاگ تو رساند 
زندگی چهار بار به من شانس تولد داد
یکبار که به دنیا امدم
دوم بار که خود را یافتم
سوم بار که بیماری ام بهبود یافت
چهارم بار که از وب لاگ تو گذشتم
بار چهار بود که زبان دلم باز شد
حس زیبایی درونم دمیده شد
مثل تکه سنگی که شروع به راه رفتن بکند و عجیب تر از ان شعر بگوید و داستان بنویسد
می خواهم پخته کار کنم اگر پایم را در وادی نویسندگی گذاشتم شاید چند سالی طول بکشد
ولی یکروز با دستانی پر می ایم.
 

امیدوارم با دستان پر باز گردی دستانی که پر باشد از ماهی های کوچک ماندگار ...  



شوخی نوشت بی ربط نوشت:    شیطان هرکاری کرد آدم سیب نخورد.   رو کرد به حوا گفت: بخور واسه پوستت خوبه !  و اینگونه بود که سرنوشت آدم و حوا رقم خورد ...    Hello



مرا ببر امید دل‌نواز من... ببر، به شهر شعرها و شورها ...

همه ی هستی من آیه ی تارکیست 

که تو ر ا  درخود  تکرار کنان  

به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد  ... 

 

 شما بنویسید و من بخوانم !  هر کدوم از شعرهاش رو بیشتر دوست دارین  به عنوان هدیه برام کامنت کنید. مرسی برای هدیه ی قشنگتون ...  

 


بعد نوشت : کامنتها رو تا الان خوندم و از انتخابها  لذت بردم و خوشحال شدم . اجازه بدین الان کامنتها رو تائید نکنم تا ببینم بقیه انتخابهاشون چیه.  شعرهایی که دوست داشتین و انتخاب کردین ، اشعاری هستند که از صدها بار خوندنش خسته نمی شم و هر کسی رو تجسم می کنم با شعری که انتخاب کرده   ... مرسی  

 


 

تصویر زیر رو آفتاب عزیز برام فرستاد . زیبا و هنرمندانه و مثل همیشه مهربان ... اگه حوصله داشتین کامنتها رو بخونید . و به هر کسی غیر از خودتون به عنوان بهترین رای بدین . اون کسی که انتخاب می شه یه هدیه ی کوچولو پیش من داره ! در غیر اینصورت همه ی انتخابها از نظر من عالی اند .  

از اینکه بهانه ای بود با هم بودیم در یک احساس مشترک خوشحالم و از شما ممنونم .


 

این هم از هنرمندی های دوست خوبمون  گنجشکماهی عزیز :   

 

  

 

 

 

 

این هم از هنرمندی یکتا عزیزم. مرسی یکتا قشنگم ... درست مثل همون گل زیبائیه که برام فرستاده بودی و من خشک کردم و دارمش .   

 

 


 

نهایت تمام نیروها پیوستن است ، پیوستن / به اصل روشن خورشید/ و ریختن به شعور نور/ طبیعی است که آسیاب های بادی می پوسند.

 

  

 

 

 می آیم، می آیم ، می آیم/ با گیسویم ، ادامه ی بوهای زیرخاک/ با چشمهام ، تجربه های غلیظ تاریکی/ با بوته ها که چیده ام از بیشه های آنسوی دیوار/ می آیم ، می آیم، می آیم / و آستانه پر از عشق می شود/ و من در آستانه به آنها که دوست میدارند / و دختری که هنوز آنجا/ در آستانه ی پرعشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم داد ...

 

 

 

 

ما هر چه را که باید/ از دست داده باشیم، از دست داده ایم/ ما بی چراغ به راه افتادیم/ و ماه،ماه، ماده ی مهربان، همیشه در آنجا بود/ در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی/ و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها میترسیدند/ چقدر باید پرداخت ؟ 

  

  

 

 

بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم/ برای عشق قضاوت کردیم و همچنان که قلبهامان/ در جیبهایمان بود/ برای سهم عشق قضاوت کردیم ...


 

معشوق من/ همچون طبیعت / مفهوم ناگزیر صریحی دارد/ او با شکست من/ قانون صادقانه قدرت را / تائید می کند . 

 

 

 

 

اگر عشق ، عشق باشد ، زمان حرف احمقانه ای ست . 

مردی که به زندگی خندید!


چه خوب یادم هست 
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد 
«وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت» 
...
من از مصاحبت آفتاب می آیم ... 

ما از کنار هم عبور میکنیم، گاهی اصلا به هم نگاه نمی کنیم، گاهی خوب به هم نگاه می کنیم و با یک نگاه خوب به پاسخ سوالهای بی جوابمان می رسیم. گاهی خیلی خسته ایم از زندگی ، از انجماد قلبها، از نبود درک متقابل ، از سردی ها و از آینده ای که نگرانش هستیم. من نشستم و فکر کردم اگر جواب آزمایش دوره ایم را بگیرم و  در آن با تشخیص یک نوع سرطان پیشرفته مواجه شوم چه احساسی خواهم داشت؟ آیا خوشحال می شوم یا اینکه  دست به دامن خدا می شوم تا فرصتی دوباره به من بدهد تا دوباره طلوع زیبای خورشید را بی درد بارها و بارها ببینم!  یا از کنار کسانی که باعث آزارم می شوند آهسته و آرام عبور کنم و یا حتی دوست داشتن را به آنان بیاموزم؟ 
    
نشسته بودم تا رسیدن نوبتم برای رفتن به اطاق رادیولوژی . پیرمرد نحیف و لاغری با ظاهری مرتب روبرویم نشسته بود و لبخند شیرینی روی لبهایش نقش بسته بود،  به همراه آقای میانسالی  که پسرش بود.  سعی میکردم کمتر زل بزنم توی صورتش اما از طرفی دلم نمی آمد تماشای این تابلوی زیبای خلقت را از دست بدهم. یک جور خاصی معصوم ، مهربان ، بزرگ و قشنگ بود.  دستان لاغرش که رگهای آبی رنگ آن از روی پوست قابل دیدن بود برایم در آن لحظه دوست داشتنی ترین  دست دنیا بود.  فاصله ی من تا او شایدکمتر از دو متر بود . داخل یک راهرو نشسته بودیم و من در این فاصله راحت می توانستم یک دل سیر نگاهش کنم. هربار نگاهم روی صورتش متوقف می شد مهمان یک لبخند مهربان و گرم بودم .  نمی دانم چه حسی بود ولی هر چه بود با این  که فرصت زیادی نداشتم و باید عکس رادیولوژی را سریع و قبل از تعطیل شدن مطب به دکتر می رساندم ولی دوست داشتم این دیدار کش بیاید . تا اینکه برای رفتن به داخل اطاق نوبت پیرمرد رسید. به سختی از جای خود بلند شد و با کمک همراه خود آرام آرام به سمت اطاق رادیولوژی رفت در حین رفتن با خنده ی شیرینی گفت :سالم باشی دخترم . راستش کمی جا خوردم ، شاید انتظار شنیدن این جمله را نداشتم یا اصلا انتظار مکالمه ای را نداشتم.   وقتی که رفت داخل اطاق در این فکر بودم چقدر این پیرمرد لاغر و نحیف سرشار از زندگیست ، انگار که هیچ غمی ندارد و یا هر چیزی دقیقا همانطوریست که باید باشد.   بعد از چند دقیقه از اطاق امد بیرون و من به احترام از جا بلند شدم . گفت بشین دخترم انشاالله که سلامت باشی همیشه و با همان لبخند دوست داشتنی خداحافظی کرد و رفت و این بود کل مکالمه ی من و این مرد پیر!  بعد از چند دقیقه پسر این آقا برگشت و به خانمی که مسئول رادیولوژی بود گفت : پدرم سرطان ریه دارند. من فقط همین جمله را شنیدم و دیگر یادم نمی آید چیزی شنیده باشم . دلم نمی خواست این جمله را می شنیدم ، اصلا دلم نمی خواست سرطان ریه داشته باشد،  بعد از کمی که خود را جمع و جور کردم فکر کردم پیرمردی به مرگ می خندد ، شاید هم به زندگی می خندد. مرد بزرگی را دیدم که با تمام دردهای بی پایان جسمیش می خندید . می دانم که دست زندگی برای او رو شده است .  می داند زندگی آنقدرها هم جدی نیست که ما بیشتر وقتها جدی می گیریم.  من خنده های شیرین این پیرمرد را فراموش نخواهم کرد  و می دانم خداوند انسانها را بی دلیل در کنار هم قرار نمی دهد ، می دانم شاید سالها تصویر زیبا و غم انگیز او در یاد من خواهد ماند. آن مرد بزرگ شاید به جائی رسیده بود که فکر می کرد  به زندگی باید خندید به تمام دردهایش و تمام تلخی هایش ، حتی اگر فکر کنی رسیده ای به آخر خط . 

آخر خطی وجود ندارد ... 
همیشه آخر یک خط شروع خطی دیگر است. نهایتش مرگ است و مرگ نیز آغازی دیگر است و یا تولدی دیگر.