فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

سوختن در آب و غرق شدن در آتش

 

 

شاید باور نکنی  

ولی آدم هائی هستند  

که زندگیشان  

بی کمترین رنج و پریشانی  

می گذرد 

خوب لباس می پوشند 

خوب می خورند 

خوب می خوابند  

از زندگی خانوادگی شان راضی اند 

البته بعضی وقتها غمگین می شوند 

ولی اثری بر زندگی شان نمی گذارد  

همیشه حال شان خوب است  

و مرگ شان 

مرگی است راحت در میانه ی خواب  

 

شاید باور نکنی 

ولی این جور آدمها وجود دارند 

ولی من از آن ها نیستم 

نه ... من هرگز از آن ها نیستم 

من حتی هیچ نوع نزدیکی به زندگی آن ها ندارم 

ولی آن ها آن جایند  

و من اینجا 

چارلز بوکفسکی

 

عنوان این پست، عنوان کتابیست شامل گزیده ی اشعار چارلز بوکفسکی. یک روز که داخل کتابفروشی در حال سیرو سیاحت بودم بیشتر از متن کتاب، اسم کتاب توجه من رو به خودش جلب کرد.  «سوختن در آب و غرق شدن در آتش» .   شاید یکی دو دقیقه ای مبهوت، به اسم کتاب خیره شده بودم. شهر کتاب مرکزی بودم و فروشنده هم دختر خانم جوانی بود که از دوستانم بود. دید که روی اسم کتاب متوقف موندم. اومد گفت کتابهای بوکفسکی رو خوندی ؟ گفتم نه.  چندتائی از کتابهاش رو نشونم داد و من بعد از اون «عامه پسند» رو هم خوندم . داستان یک کارگاه خصوصی ساده و خنگ و در عین حال خوش شانس هست که به خاطر بد زبانی و رک گوئی هاش بارها من رو به خنده با صدای بلند انداخت. در واقع یک طنز تلخی بود که در حین خواندن شاید یه جاهائی به قهقه می افتادم ولی عمیقا من رو به فکر می برد و یک ناامیدی تلخ نسبت به زندگی . برداشت من این بود که این نویسنده نگاهش به دنیا یک نگرش نهیلیسمی هست و دنیا رو پوچ می بینه . طوری تحت تاثیر قرار گرفتم که وقتی کتاب رو می بستم و به زندگی عادیم مشغول می شدم سرتاپایم را ناامیدی پر می کرد . ناامیدی به همه چیز ... قیافه ام شده بود مثل یک بادکنکی که بادش خالی شده، یه جورائی وار رفته ! در واقع هر چه برای خودم بافته بودم به یکباره پنبه شد!    ... یکی از دوستان که شاهد مطالعه ی من بود قرار بود بعد از تمام شدن، کتاب رو بدم بخونه تا اونم بتونه یه خورده قهقه بزنه !!! اما وقتی کتاب تمام شد و قیافه ی وا رفته ی منو دید گفت : نمی خوام ... بابا این چرت و پرتها چیه می خونی؟    خوب این هم یک نگرشه به دنیاست دیگه.  به هر حال این هم یک نگاهه،  نگاهی عمیقه اما تلخ!  

و متاسفانه این تلخی رو دارم با خودم می کشم اونقدر که دیشب بغض گلوگیری من رو اسیر خودش کرده بود . راه افتادم رفتم بیرون و یکی دوساعتی رو راه رفتم . آدمها برای زندگی در تلاش بودند . مادری که با بچه اش تقریبا داشت می دوید ... پیرمردی که نشسته بود روی یک صندلی روبروی یک مغازه و داشت خیلی دورها رو نگاه می کرد ... خانمی با سگی توی پیاده رو ... دختر و پسر جوانی دست در دست هم ...  و زندگی جاری بود، به هر شکلی!  

و من فکر می کردم نهایت تمام اینها  آیا پوچیست ؟ رسیدم خونه و تصمیم گرفتم به یک نفر زنگ بزنم و حالش رو بپرسم . اونقدر از نمره های بیست بچه اش برام گفت و یه کمی هم از نحوه پخت قورمه سبزیش و ... حالم رو بدتر کرد.   یه وقتهائی لازمه از زمین دور بشی . زمین آدم رو حقیر می کنه . زمین آدم رو در حد یک قورمه سبزی می یاره پائین. زمین پوچی می یاره . باید دور شد ازش . نیاز به یک آرامش داشتم . ناخودآگاه قران با ترجمه ی خرمشاهی رو باز کردم و شروع کردم ترجمه ی اون رو خوندن ... بعد رفتم سراغ حافظ با غزلی شیرین و بعد چشمهام رو بستم و دیگه به هیچ چیز فکر نکردم .  یک ستاره است  از پشت پنجره ی اطاق خوابم هر شب دارمش و همیشه از خدا ممنونم برای داشتن این پنجره و بودن این ستاره و در کنارش بیشتر وقتها ماه. 

فکر کردم بهترین کار الان نگاه کردن به اون ستاره است ...   

 

ابرها رفتند 

یک هوای صاف، یک گنجشک، یک پرواز 

دشمنان من کجا هستند؟ 

فکر می کردم : 

در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد. 

در گشودم : قسمتی از آسمان افتاد در لیوان من 

آب را با آسمان خوردم 

لحظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند ... 

سهراب سپهری 


 پ ن : زیاد به بوکفسکی بد بین نشید در جائی گفته:‌ من به خوبی اعتقاد دارم. چیزی که درون مان وجود دارد و می تواند رشد کند. مثلا وقتی در جاده ای پر رفت و آمد غربیه ای به من راه می دهد تا رد شوم، قلبم گرم می شود. 

در چترهای بسته هوا آفتابی است بگذار چتر باز تو بارانی ام کند

 

 

پله ها را سه تا یکی  

پر می وازم  

خدا کند  

خیالم زودتر از من  

تو را نبیند. 

 

در خاطراتم دستگاری می کنم   

هر به ایام  

هر جا دلم تنگ شد  

تو را می سازم  

 

چشمهایم را می بندم   

باز اینجائی  

همین روبروی من  

به ساکتی خدا نشسته ای  

چشم هام را که باز می کنم  

اتاقم از نو  

متولد می شود بی تو  

حتما این اتاق  

مرا خواب می بیند بی تو ...

عباس معروفی

 

از من تا تو با اشتیاق ، راهی نیست .  از من تا تو با عادت،  هرگز نرسیدن است .   هر روز مشتاقم که در کنارم باشی اما اگر بودنت را  ترجیح دادم بر نبودن و رسیدم به آنجائی  که دیگر اشتیاقی نیست عادت کرده ام به بودنت و این یعنی اگر فردا نباشی هم روزهای بعدتر عادت می کنم به نبودنت.  من آرزو می کنم که همیشه مشتاقت باشم . 

 

« چشمانم اشتیاق عجیبی دارند به تماشای زیبائی»*    در دیدنت ، هزاران چشم می خواهم و هزاران قلب برای تپیدن . و انگار که همیشه کم می آورم!  وقتی کنارم نشسته ای تمام بودنم می شود آن هزاران چشم که می خواهند تصویر  تو را همین طور زنده در مغزم نگاه دارند برای وقتی که نیستی . وقتی که نیستی بگذارمت روبرویم و یک دل سیر برایت از تمام حرفهای ناگفته بگویم. و با آن هزاران قلب آن قدر برایت بتپم تا با تعجب به من بگوئی این همه قلب را چطور در این بدن کوچک جا داده ای ؟   آخر می دانی !  وقتی که هستی، آنقدر هستی که عظمت بودنت من را به ناباوری می رساند... باور نمیکنم بودنت را!  و وقتی که می روی باخود تکرار می کنم آیا بود؟ و باز مشتاق تر می شوم بدون آنکه بدانم بودنت مرا سرگشته کرده است یا تصویری که از نبودنت برای خود ساخته ام ... 

و  اشتیاق یعنی زندگی ... یعنی بودن ... یعنی بی وزنی . 



* « روحی که زیبائی را می بیند گاهی تنها می ماند . گوته »  


 پ ن : شاید این شعر عباس معروفی را قبلا هم نوشته بودم ...این شعر همیشه زیباست ... 


پ ن : 

 یک پلک سرمه ریخت که بی دل کند مرا 

گیسو قصیده کرد که خاقانی ام کند

دستم چقدر مانده به گلهای دامنت ؟

دستم جقدر مانده خراسانی ام کند؟

می ترسم آنکه خانه به دوش همیشگی 

گلشهر گونه های تو افغانی ام کند 

در چترهای بسته هوا آفتابی است 

بگذار چتر باز تو بارانی ام کند 

چون بادهای آخر پائیز خسته ام 

ای کاش دکمه های تو زندانی ام کند 

این اشکها به کشف نمک ختم می شوند 

این گریه می رود که چراغانی ام کند 

غلامرضا بروسان


ب ن : این پست مخاطب خاص ندارد. 

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

 

امروز صبح که از خانه زدم بیرون، جلوی درب آسانسور همسایه ی روبروئی را دیدم که همزمان هر دو قصد بیرون رفتن از خانه را داشتیم . بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی گفت : امروز را به فال نیک می گیرم زیرا که روزم را بادیدار شما آغاز کردم!   این جمله برای من دلنشین بود، نه به خاطر اینکه ممکن بود تعریف و تمجیدی در زوایای پنهان جمله اش نسبت به خود احساس کنم،  به این دلیل که روزم را با کسی آغاز کردم که در لحظه ی دیدارش کلامش و قلبش سرشار از نیکی بود.  

  

و چقدر راحت این روزها ساده ترین حرفهای زیبا را از هم دریغ می کنیم . مدتی قبل تجریش یکی از آشنایان دور را دیدم به محض اینکه از فروشگاهی آمد بیرون سرش را کرد در ویترین مغازه تا از یک احوالپرسی کوتاه هم فرار کند . کسی که هر بار با من روبرو می شود یا خود را پنهان می کند یا اگر موفق نشود بارها و بارها میگوید از دیدنت خیلی خوشحال شدم و من از این تناقض در شگفتم!   همراهم وقتی متوجه شد گفت : چه کار زشتی و من گفتم : بگذار به حال خودش باشد. می دانم از من کدورتی ندارد فقط روبرو شدن با من یا شاید با هر آشنائی برایش دشوار است. شاید نمی داند در لحظه ی دیداری غیر منتظره چه باید بگوید!

 

گاهی ایجاد یک رابطه ی دلنشین برای آدمها سخت می شود زیرا که من فکر می کنم آدمها خود را درون یک پوسته ی غیر قابل نفود هر روز بیشتر پنهان می کنند، شاید به خاطر ترس یا عدم امنیت باشد، شاید آنقدر خود را برای خود سانسور می کنند که با روبرو شدن با یکدیگر ترس از آشکار شدن خود را دارند، حتی آشکار شدن خود بر خود!  و آدمها نمی دانند که این پوسته ها ، و یا این احساس عدم امنیت در کنار هم و عدم اعتماد ویا نداشتن هنر رابطه ، چیزی به دنبال خواهد داشت به اسم «تنهائی» !   

هیچ چیز مثل یک مکالمه و گپ صمیمانه حتی در یک مدت زمان کوتاه برای من دلنشین نیست ، زمانیکه پرده ها به کنار می روند و من آن آدم روبرویم را بدون حجاب و بدون نقاب می بینم، صاحب همان روحی که سرچشمه اش از خداست، بدون بازی یا بدون هر  محافظه کاری، می نشینی کنار کسی که صادقانه برایت حرف می زند ... زلال و روان! هم نگاهش و هم کلامش. و من دلم می خواهد دستانش را در دستانم بگیرم و بگویم : مرسی برای این صداقت زیبا.  

 

ای آفتاب حسن برون آ، دمی ز ابر   

کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست ... 

خود_ تو!


تلفن محل کارم زنگ زد . صدای مهربان و پیر خانمی از اون طرف گفت : می تونی بیای خونه ی من الان ؟  با تعجب پرسیدم شما؟ گفت من مادرم !  گفتم : مادر جون اشتباه گرفتین ... گفت ببخشید و قطع کرد و دیگه هرگز فرصتی پیش نیومد که بهش بگم : دوست دارم همین الان بیام پیشت ... 



پ ن : پسری به مادرش گفت : تو دومین زن زیبائی هستی که در تمام عمرم دیدم

مادر پرسید : پس اولی کیست ؟

پسر گفت : خود_ تو ،   وقتی که لبخند می زنی . 

 

بعد نوشت :  بهم گفتید از مادر بیشتر بنویسم و  باید بگم  مادر تنها یه واژه نیست ، مادر یک دنیاست ! و اگه بخوام در موردش بنویسم واژه ها کم می یان در مقابل عظمتش. مادر کسیه که می رنجه و در جا می بخشه ، می شکنه و در همون لحظه ی شکستن به خدا میگه خدایا من بخشیدم تو هم به بزرگی خودت ببخش و بگذر . مادر کسیه که همیشه اشکهاش پشت درهای بسته می مونه ، توی خلوتش ،‌توی تنهائی هاش زار می زنه و وقتی خلوتش رو از دست می ده بلافاصله اشکهاش رو پاک می کنه و می خنده .  مادر کسیه که اگه هیچ خلوتی نداشته باشه برای اشکهاش سرش رو میکنه توی کمد لباسش و هق هق می کنه و با همون لباسهاش اشکهاش رو پاک می کنه و طوری ظاهر می شه که انگار خوشبخت ترین آدم روی زمینه .............
اما اگه کسی محروم شد  از نعمت مادر داشتن یعنی خدا اون رو اونقدر قوی دیده که بتونه بدون این تکیه گاه بزرگ راه درست زندگیش رو پیدا کنه ، بتونه انسان باشه و خودش هر روز مشق انسانیت کنه. به هر حال هر اتفاقی در زندگی هر انسانی بدون مصلحت نمی تونه باشه.
و اگر مادری رو دیدید که داره زیاد می خنده ، شک نکنید که ساعتی قبل توی خلوتش به خاطر تمام رنجهاش گریسته.

آزمودم عقل دوراندیش را / بعد ازین دیوانه سازم خویش را

 

 چرا دیوونه ها از این که اونا رو اونجا نیگر داشتن این قدر شاکی ان. اونجا آدم می تونه لخت و عور کف اتاق بخوابه، مثل شغال زوزه بکشه، لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره ... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیدن. اونجا آدم می تونه راجع به خودش بگه که خداس، یا مریم مقدسه، یا پاپ اعظمه، یا واتسلاو قدیسه، هر چند این آخری رو راه به راه طناب پیچ می کردن و لخت و عور می چپوندن تو انفرادی.  یکی بود که عربده می کشید و می گفت اسقف اعظمه، اما تنها کاری که می کرد این بود که همه چی رو عوضی می دید و یه کار دیگه ام میگرد که بلانسبت، روم به دیوار، باهاش هم قافیه اس ...  

اونجا همه هر چی دلشون می خواست می گفتن، هر چی که سر زبونشون می اومد، عین پارلمان... شرتر از همه یه آقائی بود که ادعا می کرد جلد شونزدهم لغتنامه است و از همه میـخواست وازش کنن ... وقتی آروم گرفت که کردنش تو روپوش . خیال کرد دارن جلدش می کنن و کلی ذوق می کرد ... ! 

قطعه ای از کتاب شوایک نوشته باروسلاو هاشک   

 

توی زندگی دائما در تلاشیم که یاد بگیریم ، تجربه کنیم و بیشتر بدونیم و هر چی که بیشتر می دونیم زندگی دشوارتر میشه . انگار که گامهای ما با سختی و سنگینی به جلو می رن. من هر چقدر بیشتر به حقیقت می رسم وحشتم از زندگی بیشتر می شه . نمی دونم فردا باز هم باید با چه حقیقت تازه ای روبرو بشم . زندگی زیبائی های خودش رو داره ، طبیعت زیبا و نظمی که  در تمام کائنات دیده می شه و آدمهای خوب ، انسانهائی که به رسالت واقعیشون آگاه شدند.

آدمهائی که خیلی باهات صادقند، توی یک رابطه تو رو به بازی نمی گیرن ، حرفی که می زنن توش نیش و کنایه نیست، و تو مطمئنی که از خوشحالیت خوشحال می شن و از ناراحتی ات نگران.  تعدادشون کم شده ، ولی هنوز هم وجود دارن.   امروز صبح که از خواب بیدار شدم رفتم کنار پنجره و مثل هر روز صبح آسمون رو نگاه کردم و فکر کردم بین من و این زندگی ... این آسمان ... این طلوع زیبای خورشید پنهان شده پشت ابرها ... این آسمان برفی و بارانی ... این خونه ای که تلاش کردم به تمام انرژی و با وسواس زیاد بچینمش و بالاخره به جزء جزءش تعلق خاطر دارم یک قرار داد بسته شده . یک قرارداد مدت معین !  که شاید همین بعدازظهر به خاطر یک اتفاق یا یک حادثه این قرارداد تموم بشه و از شب بعدش جای من دیگه توی اون خونه نیست بلکه یک خونه ی کوچولو توی یکی از قطعات یکی از قبرستانهای شهر خواهم داشت. تعلق خاطر به تمام چیزهائی که داریم خوبه ولی به این شرط که بدونیم این قرارداد مدت معین پایانش بازه!  از این لحظه تا ممکنه چند دهه ی دیگه ... این هم از اون حقیقتهائی که وقتی بهش می رسی یه کم زندگی رو سخت می کنه!  ولی باید همیشه یه گوشه ی ذهن حفظش کرد!  

اما گاهی وقتها توی این واقعیتها یه کم دیوونگی هم بد نیست. راه بیوفتی بری زیر باران و حسابی خیس بشی ... بشینی توی ماشینت و شیشه ها رو بکشی بالا و یک اهنگ اعصاب خورد کن پرسر و صدا بذاری و بی خیال تمام آهنگهائی که با تعصب دوستشون داری بشی ... بری توی یک پارک و بشینی روی یک تاب و با لذت تمام تاب بخوری بدون اینکه نگران نگاه کنجکاو رهگذران باشی ... روی جدول خیابونها قدم بزنی و دستهات رو از کنار باز کنی که تعادلت به هم نخوره و اصلا به هیچ کس نگاه نکنی ... یا هر دیوانگی که تو رو از حقیقت زندگی دور کنه ...  

چقدر جسارت دارم برای این کارها و چقدر به این ذهن خسته استراحت دادم تا حالا ؟!   

 

از پنجره به بیرون نگاه می کنم ، برف می بارد مثل سال گذشته ... مثل سالهای گذشته ... مثل سالهای بچگی ... آسمان تا بوده همین بوده یک روز آبی- آبی یک روز خاکستری و یک روز سفید و پوشیده از ابر ... درختها سبز می شوند و زرد و بالاخره خالی از برگ...  و باز این جریان تکرار خواهد شد. کودکی به دنیا خواهد آمد و مردی خواهد مرد ... در راهرو یک بیمارستان پدری شیرینی تولد فرزندش را پخش می کند و چند قدم آن طرف تر فرزندی از غم از دست دادن مادر زار می زند.  اینها حقیقتی ترین واقعیت های زندگیست ... و من دارم در میان این حقیقتها گام برمی دارم . گاهی چشمانم را می بندم و نمی خواهم حقیقت را ببینم ، می خواهم زندگی کنم آن طور که فکر میکنم می بایست ... گاهی چشمانم باز است به واقعیت و همه چیز به وضوح در مقابل دیدگانم قرار گرفته و مبهوت و متحیر و گیج  ... و یک لحظه فکر میکنم اگر من نیز آخرین دقایق زندگیم را پشت سر می گذارم در این دقایق باقیمانده اولین کاری که خواهم کرد این خواهد بود که به تمام کسانی که دوستشان دارم بگویم چقدر برایم ارزشمندند و بدون آنها زندگی برایم مرگ تدریجی بوده است ... شاید هیچوقت فرصتی نباشد برای گفتن این جمله ... شاید الان ... این لحظه آخرین دقایق باشد !  


پ ن ۱ :‌ قطعه ای از کتاب شوایک رو که دوستش داشتم نوشتم  ... انگار گاهی کمی دیوانگی هم بد نیست !  زندگی پرشده ی ما از حقیقتهای سنگین و از قبض ها و مالیاتها و اقساط و تهیه داروهای گران قیمت و درخواست وامهای رنگ و وارنگ و  رنج بیماری ها و از دست دادن ها و بی مهری ها و بازیهای اطرافیان و  مشاهده ی ظلم و ستم ها و بی عدالتی ها و فقر و نداری مردم و درد و درد و درد ... گاهی نیاز به کمی دیوانگی دارد . 

پ ن۲: اگر این پست طولانی شد ببخشید مرا ... همیشه از پستهای طولانی بیزارم ولی وقتی که این رود کلمات جاری می شوند اگر نگهش دارم می دانم که برایم تبدیل به سیلی خانه خراب کن خواهد شد ... از صبوری و همراهیتان ممنون.