فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

به قول دوست عزیزی ، عید یعنی زندگی! پس زندگی مبارکتان باد.

 

 

حالیا معجزه ی باران را باور کن 

و سخاوت را در چشم چمن زار ببین  

و محبت را در روح نسیم   

باز کن پنجره ها را  

که نسیم  

روز میلاد اقاقی ها را  

جشن می گیرد ... 

 

 

 قصدم از آنچه که در این یکسال نوشتم اول از همه  این بود که  خودم فراموش نکنم چه کسی هستم و چه کسی باید باشم  و دراین راه همراهی و همدلی و محبتهای  دوستان عزیزم قشنگ ترین دلگرمی های زندگی بود برایم.  از زندگی آنچه در مقابل دیدگان من هست همواره عشق است و دوست داشتن. انسانها برایم مقدسند، بزرگ و کوچک ... زیرا که از روح ملکوتی و الهی هستند.  از کسانی که رنجیدم فاصله گرفتم و دور شدم. زیرا کدورت روانم را به سیاهی می کشانید.  همیشه برای اشتباهات دیگران دلیلی هست. ناآگاهی و عدم شناخت بر یکدیگر و بر محیط پیرامون موجه ترین دلیل برای عدم درک متقابل است. پس شاید همیشه همه حق داشته باشند.  امیدوارم دوستان عزیز وبلاگی که مدتها به آنها سر نزدم مرا ببخشند.  همه برای من عزیزند زیرا همه از روح ملکوتی میباشند و من دست تک تک دوستانم را به گرمی فشار خواهم داد. دوستان خوبی که در این مدت لحظات خالی مرا با مهربانی و لطف بی پایانشان پر کردند،‌ با کامنتهای خوب، با اس ام اس های سرشار از مهربانی، در سفر بوده اند و به یادم بودند در زیارت بودند و یادم کردند، همین نزدیکی ها بودند و سرشارم کردند، دوستانی که از راه های خیلی دور  مهربانی شان را جرعه جرعه مزه  کردم و نوشیدم، برایم بی نهایت عزیزند و من تا آخرین نفس قدردان خواهم بود.   شاید هرگز ندانستند که هر پیام مهربانی چگونه مرا به وجد آورده است و سرشارم کرده است از ذات مقدس زندگی.  

 

زندگی یک سفر کوتاه است به فاصله ی یک چشم برهم زدن از آمدن تا رفتن.  در این سفر کوتاه باید دوست داشت، باید عاشق بود. اگر چه دردهایش گاهی طاقت فرساست و کمر شکن اگرچه در پس هر سلامی سایه ی سیاه بدرودی پنهان است. اما زلال می کند، نگاه ما ، قلب ما و روح و روان ما را. از عشق زمینی ست به عشق الهی خواهیم رسید. عشق به تمام مخلوقات و آفریده ها و گیاهان و جانواران و انسانها.  هر انسانی یک معمائیست که نیاز به حل شدن دارد. زندگی نیازمند حل شدن این معماهاست. هر انسانی دنیائی در درون خود دارد حیف است که این دنیا کشف نشده برای ابد خاموش بماند. هر انسانی سرشار از عشقهای آسمانیست حیف است خاموش مانده و  راهی دنیای باقی شود. هر انسانی مانند یک درخت ساقه دارد و برگ و ریشه و نیمی از وجودش ریشه هایش هستند در دل زمین، گاهی باید این ریشه ها کشف شوند زیرا سرشار از زندگی اند ... که دیده نمی شوند.  و تمام کسانی که به مانزدیک هستند اما دور شاید نیاز به درک شدن بیشتر دارند دنیای کودکی شان ، گذشته شان و پستی و بلندی های زندگی نقش و نگارهای خوش و ناخوش آیندی در روانشان حک کرده است.  گاهی هم  آدمها از جنس هم نیستند، در کنارهم بودن چیزی جز فرسایش روحی در پی نخواهد داشت.  باید کمی دور شد، باید فاصله ها را رعایت کرد، اما باید بخشید و دوست داشت. آخر سهراب هم می گوید که عشق صدای فاصله هاست»!   این جمله ها را بارها برای خودم تکرار می کنم تا فراموش نکنم اینها اصول من هستند.  و این جمله را بارها در نوشته هایم تکرار کرده ام که: ممنونم از تمام کسانی که مرا شکستند و یا مرا رنجاندند، زیرا درسهائی به من دادند که در نیکی ها هرگز نمی آموختم. و من قوی شدم ... از یک موجود نازک شکننده تبدیل شدم به کسی که گاهی مثل کوه ایستادم در مقابل ناملایمات. و نیز یاد گرفتم از کنار کسی که دنیایش متفاوت است باید آرام و بی سرو صدا گذشت. بگذار در دنیای خودش شادمان باشد.   اما این دور شدن دلیل بر این نبوده است که اشک نریخته ام و صدای شکستن قلبم را نشنیده باشم.

یکی از بستگانم روزی به من گفت انگار که تو لابه لای پنبه و پر بزرگ شدی!  زود می رنجی، زود می شکنی و زود دور می شوی. شاید هیچوقت نمی دانست  قلبی که سرشار است از دوست داشتن مثل شیشه ی نازکی شکننده است.  ... و من تا امروز نتوانستم خشونت زندگی را باور کنم . همیشه این خشونت ها مرا بهت زده کرده است... متاسفانه !  

 

فارغ از دنیای کلمات به هر کسی که گفتم دوستش دارم ، دلتنگش می شوم ، برایم مهم است ، شادمانیش ، رنجهایش ، سلامتیش ....... تماما حرف دلم بود که برای گفتنش قلبم در سینه لرزیده است.


 

این جملات زیبا از گابریل گارسیا مارکز در این روزهای تازگی تقدیم به شما:  

 

« اگر می دانستم این آخرین دقایقی است که تو را می بینم ، به تو می گفتم«دوستت دارم» و نمی پنداشتم تو خود این را می دانی. همیشه فردائی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلت ها به ما بدهد. کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آنها علاقه و نیاز داری. مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگوئی: «مرا ببخش»، «متاسفم»،  «خواهش می کنم»،  «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن. هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آنها کن. به دوستان و همه ی آنهائی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگوئی فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی بااهمیت نخواهی داشت. 

... همراه با عشق » 

 

و  

 

از طولانی بودن مطلب عذر می خوام  و ...


چند روزی نیستم.

آه ای سبکباران ساحل ها ...


  
 
 آب از دیار دریا 
با مهر مادرانه 
آهنگ خاک می کرد
بر گرد خاک میگشت 
گرد ملال او را 
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ، ندانم 
ساحل به او چه میگفت 
کان موح ناز پرورد 
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

ساعت یک و نیم بامداد !  سکوت و خلوت و شکوه شبانه  ... از پنجره ی رو به شرق از فاصله ی خیلی دور یک ردیف مارپیچ نور چراغهائی می بینم که مطمئنم جنگل لویزان باید باشد. پنجره های رو به شمال رانگاه می کنم . در این تاریکی شب اثری از کوه نیست. سیاهیست و گاهی کورسوئی از چراغی در دورها ... و اما پنجره های رو به جنوب ... تا حدودی تا جنوب شهر پیداست پر از چراغهای ریز و درشت و هر سی ثانیه فرود یک هواپیما از فاصله ی دور دور... عجیب زندگی در جریان است . مثل هر شب ... مثل همیشه و مثل زمانهائی که من درغفلت بوده ام و یا مثل لحظاتی که زمان برایم متوقف شده است. یا وقتهائیکه برمیگشتم به عقب و خود را در زمان گم می کردم . اما هرگز حاضر نیستم به عقب برگردم تمام شادی های گذشته ام را می بخشم به نداشتن غم هایش و دردهایش .   همین که میگذرد خوب است ... و فردا دوباره تجربه های تازه و شادی های تازه و غم های نو.  
می توان ساده زیست و کور شد و کر شد و گم شد در بازی های  آدمها و شد یکی مثل آنها . می شود ساده رفت و ساده آمد و ساده بود و ساده دید و لال شد و هیچ ندید و هیچ حس نکرد ... اما نمی شود شب ها در خلوت و تنهائی و مرور لحظه ها از آنچه هستی و از آنچه نیستی به وحشت نیوفتی .
می توان بر جای باقی ماند 
در کنار پرده ، اما کور، اما کر 
می توان فریاد زد 
با صدائی سخت کاذب سخت بیگانه 
دوست می دارم 
می توان با زیرکی تحقیر کرد 
هر معمای شگفتی را 
می توان تنها به حل جدولی پرداخت 
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت 
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف 
می توان یک عمر زانو زد 
با سری افکنده در پای ضریحی سرد 
میتوان در گور مجهولی خدا را دید 
می توان با سکه ای ناچیز ایمان یافت 
می توان در حجره های مسجدی پوسید 
چون زیارتنامه خوانی پیر 
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب 
حاصلی پیوسته یکسان داشت 
...
می توان همچون عروسکهای کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید 
می توان در جعبه ای ماهوت 
با تنی انباشه از کاه 
سالها در لابلای تور و پولک خفت ...

معمولا" در خلوتم با خودم به یک حس رضایت رسیده ام . همان چیزی بوده ام که خواسته ام . بی کم و زیاد ... صاف و زلال و صادق ... حداقل با خودم .  جسارت خود بودن لذتی بی پایان به همراه دارد. 


پ ن : امشب عجیب دلتنگ دریا و در حال وهوای دریا بودم . موجهایش گاهی مرا باخود برده است تا دورهای دور و رها شده ام در امواج بلند دریا و موجهای آرام کنار ساحلش آرامشی بی پایان به من بخشیده است ... اما هرگز راز سر کوبیدنش به سنگها و صخره ها را نفهمیدم ... باید دیوانه شده باشد ، باید مجنون شده باشد که این طور بی مهابه سر می کوبد به سنگ . 

هزیان گوئی های نیمه شب من را ببخشید در این آخرین روزهای یک سالی که نفهمیدم چطور گذشت ... بایدسر فرصت بنشینم به هر روزش فکر کنم و ببینم چه بخشیدم به زندگی . 

تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم

 


در سرزمین من زنی از جنس آه نیست

این یک حقیقت است که در برکه ماه نیست


این یک حقیقت است که در هفت شهر عشق

دیگر دلی برای سفر رو به ماه نیست


راندند مردم از دل پرکینه ، عشق را 

گفتند : جای مست در این خانقاه نیست 


دنیا بدون عشق چه دنیای مضحکی ست 

شطرنج مسخره ست زمانی که شاه نیست 


زن یک پرنده است که در عصر احتمال

گاهی میان پنجره ها هست و گاه نیست 


افسرده می شوی اگر ای دوست حس کنی 

جز میله های سرد قفس تکیه گاه نیست 


در عشق آن که یکسره دل باخت ، برده است 

در این قمار صحبتی از اشتباه نیست 


فردا که گسترند ، ترازوی داد را 

آنجا که کوه بیشتر از پرکاه نیست،


سودابه رو سپید و سیاووش رو سفید 

در رستخیز عشق کسی رو سیاه نیست 


...

در یک چهارراه ، که آدرسش اهمیتی ندارد 

یک زن که اسمش را کاری نداریم 

به چراغ قرمز عابر پیاده رسید 

و ایستاد 

و منتظر ماند و نرفت 

مردانی ، که به سطح فرهنگشان کاری نداریم 

از کنار زن ، که لباسش در قصه ما نقشی ندارد 

به خیابانی، که تعداد ماشین هایش را بیخیال می شویم

وارد می شدند 

چراغ قرمز و ترافیک بود 

و کسی نمی ایستاد 

یک انگشت توهین آمیز 

یک نگاه وقیح 

یک آرنج خشن

چند صد کلمه ی تحقیر کننده 

با پیکر زن برخورد کرد 

از کشوری که اسمش را نمی بریم 

از مردمی ، که نام هایشان را فراموش می کنیم 

از آئینی که نقشش را در یک حادثه انکار می کنیم 

زن بیزار بود ... 

 

 ......... 

 

تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم  

تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم  

برای خاطر عطر نان  گرم

و برفی که آب می شود  

و برای نخستین گلها 

تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم 

تو را به جای همه کسانی که دوست نمی دارم دوست دارم  

بی تو جز گستره ئی بیکران نمی بینم  

میان گذشته ها و امروز    

از جدار آیینه ی خویش گذشتن نتوانستم 

می بایست تا زندگی را لغت به لغت فراگیرم  

راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می برند 

تو را دوست می دارم برای خاطر فرزانگی ات که از آن من نیست  

به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم   

برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارم  

می اندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی   

تو خورشید درخشانی که بر من می تابی هنگامی که به خویش مغرورم  

سپیده که سر بزند  

در این بیشه زاران خزان زده شاید گلی بروید  

شبیه آنچه در بهار بوئیدیم  

هرگز نگو هرگز ... 

پل الوار  

 هشت مارس روز جهانی زن ... بر تمام زنان دنیا و بر تمام مردان عاشق دنیا مبارک.



پ ن : سیمین هم عاقبت به جلال پیوست .  این ساکن محبوب جزیره ی سرگردانی ،روحش شاد! 

«گریه نکن خواهرم، در خانه ات درختی خواهد روئید و درختهائی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که می آمدی سحر را ندیدی؟»

«سووشون» 



این‌جا همه چیز مَحْرَم من است ... ماه، سکوت، صندلی ، کلمات!

 

 

یک روز، چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم! 

 ... 
 
خودت که می‌دانی... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد، از تماشای غروب لذت می‌برد.    
 شازده کوچولو

یا لطیف

 

 

عاشق شد و عشق قطره قطره پشت دلش جمع شد و یک روز رسید که قلبش ترک برداشت  و عشق از شکاف دلش بیرون ریخت . 

سیلی از عشق راه  افتاد و جهان را عشق برد فردای آن روز خدا دوباره جهانی تازه خلق کرد   

مردم اما نمی دانند جهان چرا این همه  تازه است . زیرا نمی دانند که هر روز کسی عاشق است و هر روز سیلی از عشق جهان را می برد و هر روز خدا جهانی تازه خلق میکند. 

عرفان نظر آهاری   


 

گاه چون ماری در دل می خزد  

و زهر خود را آرام در آن می ریزد  

گاه یک روز تمام چون کبوتری  

بر هره ی پنجره ات کز می کند  

و خرده نان بر می  چیند  

گاه از درون گلی خواب آلود بیرون می جهد  

و چون شبنمی بر گلبرگ آن می درخشد  

و گاه  حیله گرانه تو را  

از هر آنچه شاد است و آرام دور می کند  

گاه در آرشه ی ویولونی می نشیند 

و در نغمه ی غمگین آن هق هق می کند  

و گاه زمانی که حتی نمی خواهی باورش کنی  

در لبخند یک نفر جا خوش میکند.  


 

وقتی دلت از زمین گرفت به آسمان نگاه کن. بی انتهاست و سخی ، زلال است و مهربان و از خشونت زمین به دور . عاشق آسمان باش و به وسعت  آسمان بزرگ شو. عاشق برگهای معصوم درختان شو که تشنه ی محبتت هستند و با سبزی خود پاسخگوی عشق تو خواهند بود. خدا همین جاست ... همین نزدیکی ها در قلب من در قلب تو و با هر تپش عاشقانه ای لبخند خواهد زد . و همانیست که صدایش می زنیم : «یالطیف» ...

بنال هان که از این پرده کار ما به نواست ...

 

 

گاهی یک رابطه می شود عین زندگی، زندگی که چهار فصل دارد و با بهار شکوفا می شود و با تابستان به بار می نشیند اما خزان آغازی می شود برای زمستانی سرد.  نمی شود برای بهاری ماندن یک رابطه هیچ ضمانتی کرد.  ما تغییر میکنیم و نگاهمان به زندگی همان نگاه گذشته نخواهد بود، آرزوهایمان و آرمانهایمان هم تغییر خواهند کرد. گاهی ماندگاری در یک رابطه ای که به فصل زمستان کشیده شده ما را به انجماد خواهد رسانید. نه انگیزه ای خواهد ماند برای ادامه نه قدرتی برای ایستادن و دری باز نیست برای رفتن . ریشه ها در خاک تنیده شده اند و زمین تو را محکم نگاه داشته است .  هیچ راهی نیست جز ماندن، چاره ای نیست ، باید با ریشه در خاک سرد بمانی و تا می توانی شکوفه بزنی !    

... 

سردی زمستان به من آموخت در انجماد شکوفه بزنم.

 


بی ربط نوشت :  بر بی قراری هایم سوالها دارم که جوابش را نیافتم . گاهی دلتنگم بدون آنکه بدانم برای چیست و برای کیست. گاهی غمگینم می دانم برای یک غم بزرگ است اما آنقدر گم است  که دلیلی نمی شود برای دردهایم ... فقط گاهی بی قرارم ... دلم می خواهد بروم ... بروم تا ته دنیا. شاید در ته دنیا یک دلیل پیدا شود! 

  

در اندرون من خسته دل ندانم کیست  

که من خموشم و او درفغان و در غو غاست ...

چه می شود اگر زندگی ، زندگی باشد!


اکنون که مرگ ساعت خود را کوک می کند 

و نام تو را می پرسد  

بیا در گوش ات بگویم  

همین زندگی نیز زیبا بود . 

شمس لنگرودی  

 

وقتی هستی خیالشان راحت است که هستی با تمام خوبی هایت، با تمام مهربانی هایت، با تمام خشم های آشکار و پنهانت و با تمام گذشت هایت و یا حتی با تمام ضعف هایت ... اما کافیست که زمزمه ی رفتن کنی، انگار که جزئی از اشیاء مایملکشان هستی، حسابی شاکی می شوند و معترض ، انگار که تو هیچ حق مالکیتی بر خودت نداری.    و آن زمان که غیرمنتظره گذاشتی و  رفتی می مانند در بهت و ناباوری!   

گاهی وقتها فکر می کنم نه از جنس این زمانم و نه این مکان . مشکل دیگران نیستند ... مشکل من هستم که قادر نبوده ام خشونت های زندگی را تا امروز باور کنم. می دانم که می بایست همه ی باورهایم را تقویت کنم. همیشه در ذهنم یک مدینه ی فاضله است که در آن هیچ چیزی جز صداقت و مهرورزی نیست. من قدر با تو بودن را می دانم. دور باشی یا نزدیک، فرقی نمی کند!   همیشه با احساس گرمائی که در قلبم از حضورت به دست می آورم ، از صمیم دلم میگویم : خدایا ممنونم برای این بودن ها ، ممنونم برای این داشتن ها! نمی دانم پدرم به من آموخت که قدر لحظه لحظه بودن با کسانی که دوستشان دارم را بدانم یا مادرم قبل از رفتنش  و یا با رفتنش!  و در کنارش یاد گرفتم تا ته دوست داشتن باید رفت شاید به این شکل دین خود را به لحظه های مشترک خوب با هم بودن بتوان ادا کرد .

... 

ولی گاهی نیز دلم خیلی می گیرد از خشونت ها مردمم در کوچه و خیابان. مردمی که اصولشان را آنقدر فراموش کرده اند که دیگر به چیز زیادی پایبند نیستند. 

گاهی هم دلم می گیرد از ندیدنها، حس نکردنها، نشنیدنهای آدمها و از غرورهای حقیرانه و از رذالتهای پست، از بخل ها و از حسادتها و از قضاوت ها، از تعصبات کورکورانه،  از منم ها و از پله ساختن از یکدیگر برای رفتن به قله ها و از دوری دنیاها!  

 

 


 

انسانها در قلبهائی که عاشقشان هستند برای همیشه خواهند ماند حتی اگر دیگر نباشند... دور شوند... و یا حتی بعد از مرگ! زیرا آن کسی که می ماند قسمتی از قلبش به همراه او که رفته است می رود و یا در خاک دفن میگردد و آنچه می ماند از قلبش سرشار از آن قسمتی ست که نیست. اما گاهی انسانها تمام خاطرات شاد و غمگین مشترک خود را با دیگری با حذف شدن فیزیکی یکدیگر به راحتی به دست فراموشی می سپارند . تمام اینها بستگی به تاثیری که بر یکدیگر می گذارند دارد. می شود فراموش شد برای همیشه و می شود جاودان ماند در قلبها و یادها تا ابد.  بستگی دارد چقدر قلبی را گرم کرده ایم یا اینکه بستگی دارد به اینکه یک قلب چقدر عاشقمان باشد! 

 


 

چه می شود اگر زندگی  

زندگی باشد  

ما آسان باشیم

آسمان ، وسیع 

آوازها ،‌عجیب  

اصلا نگران نگفتن نباشیم  

برویم پشت سرمان را  

تا هفت پشت هر چه بی خیال  

نگاه نکنیم  

خیال کنیم رفته ایم، خل شده ایم 

داریم خیره به خواب خودمان  

خواب خودمان را می بینیم 

سید علی صالحی    

 

... گاهی رفتن هم خیلی خوب است!  ... آن زمان که جسارتش فرا می رسد!