فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

خدایت بودم و تو را آفریدم تا سجده کنم در کنارت





نگاه کن، پرندگان زمستانی،

چگونه در دل من خود را گرم می کنند

و ماه نیمه ، در طراوت روحم ، نیم دیگر خود را می جوید

ببین چگونه تو را دوست دارم

که آفتاب یخ زده در رگ هایم می خزد

و در حرارت خونم پناهی می جوید.

شمس لنگرودی


از دست دادن هر انسانی که دوست داریم رنج مطلق است. با اینکه می دانیم مالک یکدیگر نیستیم و می دانیم  رهگذرانی هستیم که دیر یا زود با یکدیگر باید خداحافظی کنیم و می دانیم با گذشت زمان هر کداممان چقدر تغییر میکنیم و این تغییرات فاصله هایی گاها" تلخ ایجاد میکند اما از تصور داشتن یکدیگر به وجد می آئیم و احساس شادمانی میکنیم.  به هم تکیه می کنیم و تنهائی هایمان با داشتن یکدیگر رنگ می بازد، و عاقبت در نقطه ی جدائی ناگهان فرو می ریزیم.   

انسانی با عشقی که خلق می کند خدائی بر روی زمین برای خودش بوجود می آورد و با پرستشش به عبودیت می رسد و در نهایت بندگی یک روز خدایش را از دست می دهد و  می شکند و فرو می ریزد. این روح سرگشته  و بی قرار انسان است که اینگونه می طلبد، روح سکون و توقف را نمی پذیرد ، زیرا در این اوج و فرودهاست که پرواز را می آموزد. اگر غیر از این باشد انسان با جماد هیچ تفاوتی نخواهد داشت. 

و چه زیباست لحظه های دوست داشتن و اوج روح و لحظه های نورانی زندگی. اگر چه لحظه ی فراق و بعد از آن تلخی دردناکی به همراه  خواهد داشت. تصور اینکه هر چیزی در زندگی موقتی است بسیار ناخوش آیند است.  اما با رسیدن به این باور همانطور که در زمان حال از لحظات خوش لذت می بریم  به مرور نسبت به ناملایمت های زندگی قوی تر خواهیم شد.   

 « آنچه که نفی می کنی تو را شکست می دهد، آنچه که قبول می کنی تو را تغییر می دهد - کارل گوستاو یونگ»   


و شاید به گفته ی نویسنده ای :

این تجربه ی واقعی آزادی است : داشتن مهمترین چیزهای عالم بی آنکه صاحبشان باشی!


فردا را که اگر قرار است نباشی با دنیای رنج هایش، اینک می سپارم به همان فردا ... همین که امروز هستی همه چیز برایم زیباست.  و امروز آفتابی یخ زده در خون گرمم  شعله ور خواهد شد و پرندگان سرما زده به قلب من پناه خواهند آورد.  فردا هم بماند برای فردا ... 




پ ن 1 : در جاده با خانم جوانی که در این سفر همراهم بود در حال رانندگی بودم. شالش سر خورد و روی شانه هایش افتاد . نزدیکی های قم یک ماشین با دو سرنشین آقا و یک خانم  از کنار ما رد می شدند، خانم سرش را از پنجره بیرون کرد  و به همراه من ناسزائی گفت .  همراهم به من گفت: شنیدی چی گفت؟ گفتم: اهمیت نده.  جلوی ما در حرکت بودند نزدیک به یک کیلومتر که رفتیم جلوتر، همان خانم یک کیسه نایلون پر از آشغال پوست پرتقال و سیب و ... از پنجره پرت کرد توی جاده . من وهمراهم با تعجب به هم نگاه کردیم ... 

اگر چه تعجبی نداشت!


پ ن 2 : چند شب پیش متن پست قبلی «هدیه ای به وسعت یک قلب» را به طور کاملا" اتفاقی در صفحه ای در اینترنت خواندم . این متن تقدیم شده بود به خانم عسل بدیعی . با دیدن لغت به لغت این متن در آن صفحه متعجب شدم و بیشتر اینکه  زیر آن نوشته شده بود : با احترام نیوشا ضیغمی.  تعجب کردم ولی دلخور نشدم. اما با دوستان عزیزم که درمیان گذاشتم این حرکت را تقبیح کردند و از من خواستند واکنش نشان بدهم. نمی دانم باید خوشحال باشم که متنی را که نوشته ام ارزش کپی برداری داشته است و یا ناراحت باشم که نه فقط متن من ، بلکه تمام نوشته های دیگران به راحتی توسط کسانی دیگر کپی برداری می شود بدون ذکر منبع. 

خانم ضیغمی، هنرمند عزیز شاید افرادی باشند که نسبت به نوشته ها ویا اشعار خود تعصب داشته باشند و حتی احساس کنند این متن ها و اشعار مانند فرزندان آنان هستند . لطفا" منبعد سعی کنید با ذکر منبع درجای دیگر بازنویسی کنید. اجازه دهید این فرهنگ زیبا به شکل یک عادت و یک اصل اخلاقی توسط شما که هنرمند و چهره ای سرشناس هستید درآید.  و نیز رسم امانت داری عادتی شود میان مردم . ممنون

هدیه ای به وسعت یک قلب



وقتی می گویم دوستت دارم،
به دستانم نگاه نکن!
اینکه می گویند...
قلب هر انسانی به اندازۀ مشت خودش است،
حقیقت ندارد!
لااقل وقتی پای عشق در میان باشد،
محبت توی یک مشت جا نمی شود
امیر ساقریچی


قلب هنرپیشه ی جوانی که در این روزهای اخیر از دنیا رفت به یکی از آشنایان پیوند خورد. خدا را شکر حالش خوب است.  اما وقتی در چنین شرایطی هم هدیه دهنده را می شناسی و هم هدیه گیرنده، کمی پذیرش این قضیه دشوار می شود.  زنی جوان و زیبا که سرشار از زندگی بود ناگهان از دنیا می رود و مردی که مشتاق زندگیست و خانواده ی او مدتهاست نگران سلامتیش هستند با قلب او زنده می ماند. 

تصور کردم قلبی در سینه ی ما بتپد که متعلق به دیگریست. به انسانی با یک دنیا عشق و آرزو و امید. چه احساسی وجود خواهد داشت ؟   کمی سخت است!  

قلب به شکل یک 5 وارونه . عضوی که با یک هیجان آنچنان به تپش می افتد که فکر می کنی هر آن از توی دهانت به بیرون پرتاب می شود. قسمتی از وجود که وقتی می شکنی، صدای خرد شدن آن را با تمام وجودت می شنوی، وقتی دلتنگی احساس می کنی در ققسه ی سینه ات مچاله شده، با ترس ، با عشق ، با دوست داشتن ، با شنیدن یک صدای دوست داشتنی ، با دیدن سایه ی یک نفر، با استشماش بوی عطر تن یک آشنا، با پایان یافتن یک دلتنگی، با یک دیدار، با یک بوسه، با یک بغض، با گفتن یک جمله ی : دوستت دارم و ... شروع می کند به تپیدنهای عجیب ... 


آری !  از قلبهایمان خوب نگهداری کنیم شاید روزی در سینه ی دیگری تپید.  قلبی که آنقدر روح دارد که با هر تپشش، دنیایی از احساس را از آدمی به آدمی منتقل می کند. حتی در سکوت،  در فاصله،  در نگاهی در تلاش برای وانمود به یک بی تفاوتی ...

قلبها معجزه های بشریت هستند.  ابزاری برای رسیدن به تعالی، اوج، عظمت و بی وزنی ...

شاید بگوئی عشق، احمقانه ترین خودآزاری دنیاست. اما تا عشق نباشد دلتنگی نیست، تا دلتنگی نباشد، امید به دیداری نیست، تا امید به دیدار نباشد امید به فردائی نیست. 

و من میدانم فردا روزیست که در کنار هم قرار خواهیم گرفت. حتی اگر در دنیای دیگری باشد! 


...


اگر روزی قلب مرا خواستید هدیه بگیرید، یادتان باشد بارها با شنیدن صدائی، بانگاهی، با دلهره ای، با دیداری از سرعت مجاز خارج شده است، بدون آنکه مستوجب جریمه ای باشد ...

هزار بار شکسته است، با اندوهی، با نبودن، نداشتن، با سردی ها، با بی تفاوتی ها، با ستم ها، با بی عدالتی ها ، با قضاوتهاو بدون نیاز به وصله ای ... 

 

قلبی که از آن بسیار کار کشیده شده است ، اما سرشار از عشق است.

شاید هم به دردتان خورد... 


آرزو می کنم قلبتان سالم و تپنده همراه با شگرف ترین عشقها سالهای بسیاری در سینه تان بتپد. نه هدیه ای بگیرید و نه هدیه ای بدهید، ولی آرزو می کنم یک دنیا احساس ناب و تمام نشدنی از یک قلب مهربان، از انسانی دوست داشتنی برای تمام عمرتان هدیه بگیرید.  


به سلامتی اونائی که ...


زندگی خاطره ی روشنی از یک لبخند
رویِ لب هایِ تو
در مرحله ای از رویاست!
چینشِ هندسیِ
پیکره ی یک شعرست
علمِ معماریِ ناممکنِ قصری زیباست!
زندگی ساده ترین ترجمه ی دلتنگی ست
وقتی اندازه ی یک ثانیه
از من دوری!
زدنِ پلک و
همان فاصله ی کوتاهی ست
که به چشمِ منِ عاشق شده سالی نوری!
زندگی عطرِ گریبانِ تو باشد
در باد
که شب و خانه
به او یکسره می پردازند
فرصتی نو
که خدایانِ طبیعت هر سال
جمله از گردشِ این رایحه گل می سازند!
زندگی لمسِ رسیدن به تو
پیش از فرداست!
فرصتِ کشفِ دلیرانه ی
شب بیداری!
شوقِ بارنده ترین چشمِ غنی از باران
که ز خاکِ قدمت تازه شود پنداری!
برقِ چشمانِ تو...
تابنده تر از اخترها
هرمِ آغوشِ تو...
سوزنده تر از خورشید است
رهنِ سجاده یِ ابریشمیِ گیسویت
فرصتِ مغتنمِ زندگیِ جاوید است!
 بوسه ات رختِ عزا از تنِ شب می گیرد
خلسه... یک ثانیه از...
نعمتِ بودن با توست!
صحبتِ مهر و محبت به میان آوردن
لذتِ واقعیِ لطفِ سرودن با توست!
زندگی جز تو و
این با تو شکفتن ها نیست!
بی تو غم یک شبه دامانِ مرا می گیرد
غصه پروا کند از قلبِ رها چون با توست
تو نباشی... نفسم جانِ مرا می گیرد!



به سلامتی اونائی که عصرهای جمعه یه جورائی ، یه جورای غم انگیزی دلشون تنگه ... اصلا" به سلامتی اونائی که دلشون خیلی وقتها  برای کسی تنگه ...

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر



پنداری خدا
 دست به دامنِ داوینچی شده است
که اندوهِ جذاب نگاهت
مونالیزا را
به یک کپیِ بی‌بها بدل می‌کند
و لبخندت شفا می‌دهد
تمام کودکانِ ایدز گرفته‌ی دنیا را...
اما چرا این همه تلخ باید باشد
شرابِ چشمانی که برقشان
تاکستان‌های سرتاسرِ سویل را خاکستر می‌کند؟

شاید تو یکی از پریای شاملو باشی
که از برگ‌های هوای تازه گریخته
و تقدیرش گریستن بوده از آغازِ جهان...
من اما خنده‌ات را می‌خوام
حتا اگر بهایش راه رفتنم بر کفِ دست‌ها باشد
در خیابانی شلوغ،
چون دلقکی
که خوش دارد شنیدن صدای خنده‌ی تو را
در جرینگ جرینگِ سکه‌هایی
که از جیب‌هایش
 بر سنگ‌فرشِ پیاده‌رو می‌ریزند... 

یغما گلروئی



بعد از چند روز پر تنش، از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر!   شاید  هر کسی در رویاهایش یکی از این پریای شاملو را داشته باشه. این پست تقدیم به آدمهای بزرگ با دلهای بزرگ ...





دنبال آدمها می گردم . نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟             «شازده کوچولو»



یک نفر می آید تا ...


هزار نوروز...مهم نیست!
یک نفس با دوست،
با عشق،
با امید،
همین

و شادی بر شما بی پایان ببارد!

سید علی صالحی


نوروز باشد یا نباشد، بهار باشد یا پائیز باشد، هر فصل و هر روز و هر زمان و هر جا که باشد، کافیست که گوشه گوشه ی دلت ستاره باران عشق باشد، همه چیز تازه است. 



یکی از دوستان من دوازده سال پیش مبتلا به سرطان خون شد و تا مرگ رفت و به طرز معجزه آسائی در ناباوری بازگشت. تاثیر شیمی درمانی های مکرر دیگر جای سالمی در جسمش باقی نگذاشته است.  به قول خودش سینوزیت شدید و زجرآور دارد، پوکی استخوان شدید که دائما" منجر به شکستگی های مختلف می شود دارد، بیماری معده دارد، کبدی چرب دارد، کلیه هایش مشکل دارد، چشمهایش را به دلیل آب مروارید به تازگی عمل کرده است ... اما در کنار تمام اینها یک دنیا انگیزه دارد. ایام تعطیلات نوروز با این دوست 57 ساله ام همسفر بودم. 

از شروع بیماریش که برایم می گوید، اتفاقات وحشتناکی که برایش افتاده، تاول های عجیب و غریب که ناگهان روی تنش ریخته، خون دماغهای وحشتناکی که داشته ،  تشنج های عجیی که در اثر مصرف داروهای مختلف گرفته و ... من حالم بد می شود. بارها شنیده ام داستان بیماری اش را ولی هر بار که می گوید من نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم ، او میگوید و من اشک می ریزم .

می گوید من خیلی خوشحالم چون چشمهایم می بیند، گوشهایم می شنود، با پاهایم راه می روم، کسانی که دوستم دارند هنوز من را دارند و اینها برای خوشحال بودن کافیست. باید به مرگ برسی تا بدانی زندگی چقدر خوب است. 

با هم می زنیم بیرون، در یک محوطه ی زیبا و هوای بهاری شمال کشور با یک عالمه دلقک بازی چپ و راست شکلک در می آوریم و عکس می گیریم و به عکسهای مسخره ی مان قاه قاه می خندیم و قول می دهیم که هیچکدام از این عکسهای مضحک را حذف نکنیم.  و من خوشحالم ،  یک بیماری مهلک مثل سرطان خون به من ثابت نکرد که زندگی با بودن آدمهای خوب چقدر ارزشمند است. و خدا رو شکر می کنم که هنوز من را اینگونه سخت مورد آزمایش قرار نداده است. خوشحالم که زنده هستم تا یک عالمه عشق نثار کسانی کنم که دوستشان دارم. دلتنگشان شوم و حتی اشک بریزم برایشان، دلم یک عالمه قنج بزند، چون یک عالمه احساس های ناب و ناگفتنی در آن جای گرفته. خوشحالم که بوی عطر گلهای زیبا هنوز مستم می کند، رنگ زیبای گلها مدهوشم می کند و بارش یک باران زیبا شوریده حالم میکند. خوشحالم که  روحم هنوز قادر به عشق ورزیدن است تا گرمم کند. 

و خوشحالم که همیشه اشکهایم، اشک دلتنگی ست و دوست داشتن. 


گاهی یک نفر می آید توی دقایق ما، تا ما باور کنیم زندگی خوب است.