فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

چون به درخت رسیدی به تماشا بمان که تماشا تو را به آسمان خواهد برد...

 

این روزها اتفاقات و آدمها و روزگار با خواسته های ما فاصله ها دارند.  زمانی که هنوز به دنیا نیامده بودم سهراب سپهری گفته بود : ... در زمانه ی ما نگاه کردن نیاموخته اند و درخت جز آرایش خانه نیست و هیچ کس گلهای حیاط همسایه را باور ندارد . پیوندها گسسته، کسی در مهتاب راه نمی رود و از پرواز کلاغی ، هشیار نمی شود و خدا را کنار نرده ایوان نمی بیند و ابدیت را در جام آب خوری نمی یابد. در چشمها شاخه نیست. در رگها آسمان نیست . در این زمانه درخت ها از مردمان خرم ترند. کوه ها از آرزوها بلند ترند. نی ها از اندیشه ها راست ترند. برف ها از دلها سپید ترند ...  

 

امروز اگر سهراب بود برای این یخبندان چه می سرود؟

 

اینها را زمانی گفته که من هنوز در این دنیا نبودم، و من فکر می کنم به واژه واژه های سهراب، و اینکه با وجود تمام این انجماد من در کجای زمین قرار دارم؟ من ... هنوز هم مهتاب مستم میکند،  آنقدر که از پشت پنجره، می خواهم ماه را در آغوش بگیرم و هنوز هم  از درخت می آموزم سبزی را و خدا را در عطر گلهای محمدی نفس میکشم و زندگی را در برگهای تازه ی گلدانم می یابم و ... 

 

قرار نیست همه مثل من باشند و قرار هم نیست همه مثل من دوست داشته باشند و وفادار باشند ... 

همین که گاه گاه کسی باشد  حس دوست داشتن را در من بیدار کند و من به وادی تلخ فراموشی رهسپار نگردم، برایم عالی خواهد بود، حتی اگر مثل من، من را  دوست نداشته باشد،‌حتی اگر ............. همان بهانه برای بیداری برای من کافیست، تا با قلب ناچیز خود چیزی به هستی ببخشم  ... و همیشه عشق های سترگ هستند که خالق عشق های کوچک و مداوم و مستمر میگردند ...

 

میان این روز ابری من تو را صدا زدم  

من تو را میان جهان صدا خواهم کرد و  

چشم به راه صدایت خواهم ماند و  

در این دره تنهایی تو آب روان باش و  

زمزمه کن ... من خواهم شنید !  

سهراب سپهری 

   


 

 پی نوشت : آقایان عزیز روزتان خیلی مبارک.  خوب باشید تا ما هم خیلی دوستتان داشته باشیم