یکی دو روزی دائما این شعر را مرور می کردم . راستش یکی دو روز آخر هفته روزهای خستگی بودند. خدا نکند که بنشینی و دردهای کهنه و نوی خود را کالبدشکافی کنی. آنوقت ناگهان دلت برای خودت می سوزد و اینکه چقدر صبور بوده ای و چقدر صبور هستی و اصلا چرا دنیا را این شکلی ساختند و چرا این؟ و چرا آن؟ ... آخر سر هم می نشینی برای خودت زار زار گریه می کنی!
دیروز در حال آنالیز کردن خودم بودم که تصمیم گرفتم از خودم فرار کنم. نشستم توی ماشین و راه افتادم نمی دانستم کجا باید در بروم که از شر خودم خلاص شوم. ناخودآگاه و بدون تصمیم قبلی رفتم به سمت جنوب شهر، رفتم تا رسیدم به بهشت زهرا . اولین بار بود که تنها به این قبرستان بزرگ می آمدم.همیشه یک نفر بود که مرا با خودش به این وادی خاموشان ببرد. یک ساعت با ماشین تمام بهشت زهرا را آرام آرام دور زدم و قطعه های مختلف را نگاه می کردم. همینطور بی وقفه اشکهایم جاری بود. هم دلتنگی ها بود و هم خستگی ها. خستگی ها برای بعضی از تلاش هائی که هر چقدر هم در آنها جدیت داشته باشی عاقبت بی ثمر می مانند. خستگی هائی که از تفهیم سخنانت به دیگران ناامید شده ای. از اینکه چه می خواهی و آنان چه فکر می کنند خستگی از خودخواهی های آدمهائی که همیشه «من» هستند ...
فکر کردم تا اینجا آمدم سری به مزار یکی از بستگانم بزنم. اصلا یادم نبود کدام قطعه بود ولی بالاخره به خاطرم آمد و چقدر گشتم و دور قطعات مختلف چرخیدم تا آن قطعه را پیدا کردم ...
یکی دوساعتی را در بهشت زهرا گذراندم و سرانجام به طور معجزه آسا خیلی سبک و رها از آنجا آمدم بیرون . طوری که خودم هم این رهائی را باور نمی کردم .
آدمهائی که زیر این سنگ ها خوابیدند هر کدامشان هزاران رویا داشتند ، هزاران آرزو و هزاران امید. می خندیدند از ته دل ، اشک میریختند ، عاشق بودند ، کسانی عاشقشان بودند، مثل من مثل شما یک دنیا وابستگی داشته اند و اینک همه در خاک تجزیه شده اند و فقط از هر کدام فقط یک نام مانده روی یک قطعه سنگ و سکوتی بی پایان ...
شبی که پر شده بودم زغصه های غریب
به بال جان، سفری تا گذشته ها کردم
چراغ دیده برافروختم به شعله ی اشک
دل گداخته را جام جهان نما کردم
هزار پله فرا رفتم از حصار زمان
هزار پنجره بر عمر رفته وا کردم
به شهر خاطره ها ، چون مسافران غریب
گرفتم از همه کس دامن و رها کردم
هزار آرزوی ناشکفته سوخته را
دوباره یافتم و شرح ماجرا کردم
هزار یاد گریزنده در سیاهی را
دویدم از پی و اوفتادم و صدا کردم
هزار بار عزیزان رفته را از دور
سلام و بوسه فرستادم و صفا کردم...
نشستم بر گوشه سنگی به خودم نگاه کردم که زندگی هنوز در من جاری ست. هنوز گلها برایم زیباترین رنگهای عالم را دارند و با یک برگ جدید گلدانهایم چقدر خوشحال می شوم. هنوز از طعم میوه های نوبرانه ی تابستان لذت می برم هنوز از عطر محبوبه شب مست می شوم. هنوز می توانم به هر کسی که دوستش دارم بگویم دوستت دارم و هنوز او قادر است صدایم را بشنود. هنوز می توانم دستش را بگیرم و او گرما و مهربانی را از دستهایم خواهد گرفت. می دانم که در یک لبخند چه شگفتی هائی پنهان هست و هنوز لبخندم از دیده ی کسی دریغ نگردیده است. هنوز وقتی دلم برای کسی تنگ می شود با یک تلفن یادش می کنم و هنوز او قادر است صدایم را بشنود. هنوز می توانم در چشمان کسی نگاه کنم و او از نگاهم بفهمد که حرفهایش را با تمام وجودم گوش می کنم . و هنوز عاشقم ... عاشق زیبائی های دنیا. هنوز وقتی در دریا شنا می کنم و با حرکت امواج به این طرف و آن طرف پرت می شوم به وجد می آیم. هنوز گرمای آفتاب ساحل بر روی پوستم لذت بخش است . هنوز می توانم دلتنگ باشم و بعد از آن دوباره شاد باشم . می توانم در گرفتاری ها دستی را بگیرم. هنوز زندگی در رگهایم جاری ست و هنوز فرصتها باقیست ...
نیمه راهی طی شد اما نیمه جانی هست، باز باید رفت، تا در تن توانی هست ... باز باید رفت، راه باریک و افق تاریک، دور یا نزدیک ... باز باید رفت! ...
من آدمها رو دوست دارم ...
اما بعضی هاشون رو دوست تر دارم! همونائی که وقتی کنارت هستند احساس می کنی الان تموم دنیا باهاته. همونائی که وقتی حرف می زنند هیچوقت خسته نمی شی و دلت می خواد یک سوال رو صد بار بپرسی ازشون تا مجبور بشن صدبار جوابت رو بدن و تو فقط به صداشون فکر کنی! همونائی که وقتی می خندن انگار تمام دنیا داره برات می خنده، همونائی که وقتی بغض دارن دلت می خواد واسشون بترکه، همونائی که نگاهشون هزار تا حرف داره برات ... حرفهای قشنگ، و تو اگر هزار سال هم در سکوت بنشینی کنارشون ، باز هم دلت می خواد دنیا باشه و سکوت . همونائی که اونقدر توی دلت هستند که مثل آینه ست دلت براشون. همونائی که وقتی هستند در کنارت، اونقدر هستند که باورت نمیشه هستند، و وقتی هم که نیستند با خودت میگی واقعا" بودند؟
همونائی که دو ساعت قبل ازت خداحافظی کردند و رفتند و تو یهو دلت تنگ می شه و نمی دونی باید چیکار کنی ، شماره اشون رو میگیری و بعدش میگی: ای وااااای من چرا شماره ی تو رو گرفتم ؟! اشتباهی گرفتم و سعی میکنی صدات رو متعجب از خنگی خودت نشون بدی و احساس می کنی همونا، چقدر از این اشتباه تو خوشحالند و این مکالمه ممکنه دو ساعت طول بکشه! همونائی که وقتی بهت یک شکلات می دن ، دلت نمی یاد شکلات رو بخوری ، بعد که کلی بهت می خندن و میگن بابا بخور باز هم برات می خرم ، تو شکلات رو ذره ذره می خوری و کاغذش رو با دقت تا می کنی و میذاریش لای یک دفترچه ی امن تا آخر عمرت داشته باشیش ! همونائی که هر چی بهت کادو می دن هی دوست داری قایمشون کنی ته کمدت و هر چند وقت یکبار درشون بیاری و هی لبخند بزنی ، همونائی که وقتی بهت یه آدامس تعارف می کنند آدامس رو دلت نمی یاد بندازیش دور می چسبونیش روی صفحه ی دوم کتابی که داری می خونیش و یک چسب نواری می زنی روش و هر بار کتاب رو داری می خونی هر چند دقیقه یک بار صفحه دوم رو باز می کنی و نگاه می کنی انگار که یک اثر نفیس هنری رو داری تماشا می کنی !
همونائی که دو ساعت قبل از اینکه بری به مهمونی که دعوت شدی زنگ می زنند و حالت رو می پرسند و می گن برنامه ی امشبت چیه ؟ تو می گی مهمونی دعوتم ، بعدش که میری مهمونی یهو توی مهمونی می بینی از راه می رسن و از دور بهت چشمک می زنند و تو از خوشحالی می خوای پس بیوفتی ، همونائی که بلدند هی سورپرایزت کنند!
همونائی که وقتی هر تغییری در ظاهرت ایجاد بشه چشماشون می درخشه و می گن چقدر خوشگلتر شدی!
همونائی که وقتی داری با کسی حرف می زنی یواشکی گوشیت رو بر میدارن که تلفنها و اس ام اس هات رو تند تند چک کنند و تو که کاملا حواست هست زیر چشمی نگاه می کنی، بعد گوشیت یهو می گه بیب! و تو بر میگردی و با خونسردی می گی : این گوشی سکیورتی کد داره! همونائی که توی خیابون وقتی داری باهاشون راه می ری ، و از گرسته گی دارین می میرین اونوقت می رن دو تا نان بربری می خرن و دوتائی اونقدر می خورین که دلتون باد می کنه و بعدش یک نوشابه ی زمزم می خورین و بعد که حسابی باد کردین یکساعت الکی از ته دلتون به خودتون و کارهای مسخره اتون می خندین.
همونائی که بهترین ها رو براشون می خواین و توی دعاهاتون همیشه نفر اول صف هستند. همونائی که وقتی نیستند، انگار توی یک برهوت غریب رها شدین و نمی دونین چه جوری باید پیدا بشین ...
همونائی که رابطه باهاشون ساده ی ساده است اما در عین حال پره از رنگهای قشنگ زندگی!
...
با تو اول کجاست ؟
با تو آخر کجاست؟
از نداشتنت می ترسم
از دلتنگیت
از تباهی خودم
همه اش می ترسم
وقتی نیستی تباه شوم
بی تو اول و آخر کجاست؟
واژه ها را نفرین می کنم
و آّه می کشم در آینه ی مه آلود
پر از تو می شوم
بی چتر
من بی تو یعنی چی ؟
غمگین که باشی
فرو می ریزم مثل اشک
نه مثل دیوار شهر
که هر کس چیزی بر آن
به یادگار نوشته است
تو بیش تر منی
یا من تو ؟
در آغوشت ورد می خوانم زیر لب
و خدا را صدا می زنم
آنقدر صدا می زنم که بگوئی :
جان دلم!
عباس معروفی
چند روز پیش از کنار گلدانهائی که در حال خشک شدن بودند در پارکینک ساختمان مسکونیم می گذشتم یکی از آنها را از خاک بیرون کشیدم و در نهایت ناامیدی گذاشتم در آب. هر روز نگاهش می کنم و هر روز با دو برگ باقیمانده اش حرف میزنم . می خواهم که برگردد به زندگی . دو سه روزیست می بینم ریشه کرده . همان گیاهی که قرار بود سرایدار آن را مانند بقیه ی گیاهان خشک شده به دور اندازد.
..............................
نگاه که می کنی به خودت می بینی جریانات زندگی دارد تو را باخود می برد به ناکجا آباد. ای کاش قبل از اینکه دیر شود متوجه شوی که باید دوباره سبز شوی . در زندگی تمام انسانها روزهای دشوار و طاقت فرسا بوده اند. روزهائی که تصور می کردی دیگر امکان بلند شدن وجود ندارد و می ماندی از این پس چگونه با خودت و با زندگی باید کنار بیائی؟!
می آیم! خسته از این و آن، گسسته . از دشتهای غمزده ، از پیش پونه های وحشی ، بر جوی کنارها و از کنار زمزمه چشمه سارها از پیش بیدهای پریشان از خشم بادها ... می آیم . از کوه های سامت با دره های مغموم در های و هوی باد می آیم ...
آنوقت است که می بینی از رهائی هیچ خبری نیست! نه معجزه گری وجود دارد که زمان را به عقب بگرداند و همه چیز را به دلخواه تو تغییر دهد و نه مرگ تو را خواهد رهانید از دردهایت! باید ادامه داد ...
در کنار تلخی ها و انجماد، گاهی انگیزه های کوچک کوچک هم می شود روزنه ای که تابش نور آن به قلبت، راهت را باز می کند برای رفتن و ادامه دادن !
توجه و دوست داشتن ... انگیزه های زندگی همین اطراف هستند، همین نزدیکی ها! آدمها و عشقی که نسبت به آنها در خود ایجاد می کنیم.
وقتی که احساس می کنم هر انسان خوب روحی از پروردگار است به عظمت حضور اطرافیانم بیشتر ارج می نهم. و درکنارش طبیعت زیبا ... آفتاب ، ماه ، ستارگان ، باد ، شبنم و شقایق ، تمام اینها میشود زنجیر کوچک و نامرئی از یک وابستگی زیبا برای ماندن در این دنیای سخت و سرد خاکی!
هر روز صبح به امید اینکه پیرمرد مهربانی جلوی در خانه اش می نشیند و عبور و مرور مردم را نگاه می کند می پیچم داخل کوچه ی روبروی محل کارم و چشمانم به دنبالش میگردد فقط برای یک سلام و یک لبخند و خوشحالم که هنوز هست و هنوز لبخند می زند!
من آفتاب درخشان و ماه تابان را
بهین طراوت سرسبزی باران را
زلال زمزمه روشنان باران را
درود خواهم گفت
صفای باغ و چمن دشت و کوهساران را
و من چو ساقه نورسته بازخواهم رست
و در تمامی اشیا پاک تجریدی
وجود گمشده ای را ... دوباره خواهم جست !
در کنار تمام اینها گاهی وقتها از بس که تلاش می کنم برای شاد بودن، برای خندیدن و برای انگیزه های زندگی، فقط کافیست یک تلنگر، یک حرف سرد ، یک صحنه ی تلخ کوه آتش فشان درون مرا منفجر کند و به یکباره در یک لحظه احساس می کنم به هزاران تکه تقسیم شده ام و آنوقت است که دیگر اختیاری بر اشکهایم ندارم.
اینجاست که باید اجازه داد که این اشکها کار خودشان را انجام دهند تا دوباره، بشود به زندگی لبخند زد.
راهی نیست،
در دست افشانیِ حروف
باید به مراسمِ آسانِ اسمِ تو برگردم،
من به شنیدنِ اسمِ تو عادت دارم
سید علی صالحی
پ ن : انگیزه ی نوشتن این پست فقط دلتنگی ام بود برای شما دوستان خوبم! این شعر آقای صالحی هم تقدیم به شما! اما حالا اگر تمام این شعر را به شما تقدیم کنم دلم می خواهد در مورد خط آخرش یک چیزی بگویم :
عادت هم همیشه چیز بدی نیست ... مثلا" عادت کردن به یک اسم عادت قشنگیست! حالا چه عادت کنی که بشنوی چه عادت کنی صدا کنی! ولی من دومی را ترجیح می دهم.
بعد نوشت : اگر حوصله و وقت خواندن مطلب زیر را داشته باشید حتما لذت خواهید برد.
زندگی گریزی دائمی ست که حتی به تو فرصت نمی دهد تا بفهمی از چه می گریزی!
فرانتس کافکا
به گفته ی نیچه دائما می رقصم که زمین نخورم! و تجسم زندگی من همواره با یادآوری این جمله ی نیچه همراه است . تا اینکه دوستی زنگ می زند و می پرسد: چطوری ؟ و من ناگهان و بدون اینکه حتی تصورش را کرده باشم مانند بمب منفجر می شوم و اشکهایم بی وقفه جاری می شود. نمی دانم چرا یکباره و بدون انتظار اینجوری می شود! شاید زیاد قوی بوده ام. و بعد که خوب مویه هایم را می ریزم بر سر دوست بخت برگشته ام یک نفس عمیق می کشم و می گویم بیا دوتائی فراموش کنیم اصلا! کمی خسته ام ... همین! بهت زدگیش را پشت خط تلفن احساس می کنم. نمی داند اصلا چه شد! و حالا چرا باید فراموش کند؟! شاید هم در حد انتظار قوی نبوده ام...
زندگی گریزی دائمیست ، گریز از خود ، گریز از کسانی که تو را دائما می رنجانند ، گریز از واقعیتها، گریز از پذیرش خستگی ها و حتی گاهی گریز از خاطرات شیرین که مرورش غمگینت می کند. با تمام اینها یک چیزهائی این وسط خیلی زیباست و آن امید به فرداست! بخشیدن آدمهاست و دوست داشتنهاست ...
من فکر می کنم برای زنده ماندن نباید این سه اصل را از دست داد!
درست است که کلمه به سکوت و کارد به استخوانم رسیده است،
اما هرگز هیچ دقیقه ی دوری، به دریا دشنام نداده ام.
من فقط می بخشم ... اما فراموش نمی کنم .
دهانت را می بویند
مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت رو می پویند
مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی ست نازنین
روزگار غریبی ست ...
شاملو
اما من به تو می گویم به هر کسی که دوستش می داری بگو دوستت می دارم بگذار اگر دهانت را بوئیدند، بوی خوش دوستی مستشان کند. و اگر دلت را پوئیدند، از گرمای عشق، انجماد وجودشان شاید کمی ذوب گردد.
به هر که دوستش می داری بگو ... بگو بگذار آنانی که دوست داشتن برایشان عجیب است، و یا برزبان آوردن این جمله برایشان سنگین است کمی لطافتش را لمس کنند. بگذار دیگران هم یاد بگیرند که باید به تو بگویند: دوستت دارم
به صلیب هم کشیده شدی مسیح باش نه مترسک جالیز
بعضی رنجها در زندگی جزو افتخارات ما می شوند و هر بار یاد سوختن ها می افتیم حتی شاید در نهانگاه دل خود احساس رضایت کنیم. و در آن لحظات به بیهوده گی زندگی بی ایمان می گردیم. یادآوریش برای من بغض و اشک به همراه دارد اما بدون لبخند هم نیست! متعجب می شوم که چقدر قوی بوده ام!
رنجهای بزرگم همیشه جزو گنجینه های بزرگ زندگیم خواهند بود و گاهی حتی باور کردنی نیست اینکه چطور توانستم در گذر از آنها جان سالم به در برم.
اما رنجهائی هم هستند که حتی ارزش یک لحظه فکر کردن را ندارند. باید رها شویم از آنها ، ما را با خود به قعر سیاهی و کدورت می کشانند بدون آنکه بار معنوی داشته باشند.
به یاد خواهم داشت هر زمان که شکستم زیاد از زمین و زمان شکایت نکنم ، بعدها به همین شکستنها افتخار خواهم کرد .
اشکهایمان ارزشش بالاتر از آن است که برای جهل و نادانی و خودخواهی انسانهای کوچک هدر روند. باید بماند برای روزهای بزرگ زندگی !
... و مترسک چیزی نیست به جز یک نگاه ثابت و بی روح ... همواره خیره به نقطه ای !
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین، عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن ...
امروز از صبح این شعر سهراب در ذهن من می چرخید و می آمد و می رفت.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد و خاصیت عشق این است!
بیا ... زندگی را بدزدیم! نمی دانم شاید هم خاصیت جمعه شبهاست که انگار باید دلتنگ شوی که تنها شوی و .............................
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو، بیدار خواهم شد
...
و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش«استوا» گرم،
ترا در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.
بیا تا زندگی را بدزدیم ....................................