فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

هنوز فرصتها باقیست

 

 


نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این 
گل شب بوست  
نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف 
نمی رهاند .
و فکر می کنم 
که این ترنم موزون حزن تا به ابد 
شنیده خواهد شد


یکی دو روزی دائما این شعر را مرور می کردم . راستش یکی دو روز آخر هفته روزهای خستگی بودند. خدا نکند که بنشینی و دردهای کهنه و نوی خود را  کالبدشکافی کنی. آنوقت ناگهان دلت برای خودت می سوزد و اینکه چقدر صبور بوده ای و چقدر صبور هستی و اصلا چرا دنیا را این شکلی ساختند و چرا این؟ و چرا آن؟ ...  آخر سر هم می نشینی برای خودت زار زار گریه می کنی!  


دیروز در حال آنالیز کردن خودم بودم که تصمیم گرفتم از خودم فرار کنم. نشستم توی ماشین و راه افتادم نمی دانستم کجا باید در بروم که از شر خودم خلاص شوم. ناخودآگاه و بدون تصمیم قبلی رفتم به سمت جنوب شهر،  رفتم تا رسیدم به بهشت زهرا . اولین بار بود که تنها به این قبرستان بزرگ می آمدم.همیشه یک نفر بود که مرا با خودش به این وادی خاموشان ببرد. یک ساعت با ماشین تمام بهشت زهرا را آرام آرام دور زدم و قطعه های مختلف را نگاه می کردم.  همینطور بی وقفه اشکهایم جاری بود. هم دلتنگی ها بود و هم خستگی ها. خستگی ها برای بعضی از تلاش هائی که هر چقدر هم در آنها جدیت داشته باشی عاقبت بی ثمر می مانند. خستگی هائی که از تفهیم سخنانت به دیگران ناامید شده ای. از اینکه چه می خواهی و آنان چه فکر می کنند خستگی از خودخواهی های آدمهائی که همیشه «من» هستند ...


فکر کردم تا اینجا آمدم سری به مزار یکی از بستگانم بزنم. اصلا یادم نبود کدام قطعه بود ولی بالاخره به خاطرم آمد  و چقدر گشتم و دور قطعات مختلف چرخیدم تا آن قطعه را پیدا کردم ...

یکی دوساعتی را در بهشت زهرا گذراندم و سرانجام به طور معجزه آسا خیلی سبک و رها از آنجا آمدم بیرون . طوری که خودم هم این رهائی را باور نمی کردم . 


آدمهائی که زیر این سنگ ها خوابیدند هر کدامشان هزاران رویا داشتند ، هزاران آرزو و هزاران امید. می خندیدند از ته دل ، اشک میریختند ، عاشق بودند ، کسانی عاشقشان بودند، مثل من مثل شما یک دنیا وابستگی داشته اند و اینک  همه در خاک تجزیه شده اند و فقط  از هر کدام فقط یک نام مانده  روی یک قطعه سنگ و سکوتی بی پایان ...  

 

شبی که پر شده بودم زغصه های غریب  

به بال جان، سفری تا گذشته ها کردم 

چراغ دیده برافروختم به شعله ی اشک 

دل گداخته را جام جهان نما کردم 

هزار پله فرا رفتم از حصار زمان  

هزار پنجره بر عمر رفته وا کردم  

به شهر خاطره ها ، چون مسافران غریب  

گرفتم از همه کس دامن و رها کردم 

هزار آرزوی ناشکفته سوخته را  

دوباره یافتم و شرح ماجرا کردم 

هزار یاد گریزنده در سیاهی را  

دویدم از پی و اوفتادم و صدا کردم 

هزار بار عزیزان رفته را از دور  

سلام و بوسه فرستادم و صفا کردم...


نشستم بر گوشه سنگی به خودم نگاه کردم که زندگی هنوز در من جاری ست. هنوز گلها برایم زیباترین رنگهای عالم را دارند و با یک برگ جدید گلدانهایم چقدر خوشحال می شوم. هنوز از طعم میوه های نوبرانه ی تابستان لذت می برم هنوز از عطر محبوبه شب مست می شوم. هنوز می توانم به هر کسی که دوستش دارم بگویم دوستت دارم و هنوز او قادر است صدایم را بشنود.  هنوز می توانم دستش را بگیرم و او گرما و مهربانی را از دستهایم خواهد گرفت. می دانم که در یک لبخند چه شگفتی هائی پنهان هست و هنوز لبخندم از دیده ی کسی دریغ نگردیده است. هنوز وقتی دلم برای کسی تنگ می شود با یک تلفن یادش می کنم و هنوز او قادر است صدایم را بشنود. هنوز می توانم در چشمان کسی نگاه کنم و او از نگاهم بفهمد که حرفهایش را با تمام وجودم گوش می کنم .  و هنوز عاشقم ... عاشق زیبائی های دنیا. هنوز وقتی در دریا شنا می کنم و با حرکت امواج به این طرف و آن طرف پرت می شوم  به وجد می آیم. هنوز گرمای آفتاب ساحل بر روی پوستم لذت بخش است . هنوز می توانم دلتنگ باشم و بعد از آن دوباره شاد باشم . می توانم در گرفتاری ها دستی را بگیرم. هنوز زندگی در رگهایم جاری ست  و هنوز فرصتها باقیست ...

 

نیمه راهی طی شد اما نیمه جانی هست، باز باید رفت، تا در تن توانی هست ... باز باید رفت، راه باریک و افق تاریک، دور یا نزدیک ... باز باید رفت! ...

 

نظرات 33 + ارسال نظر
آذرخش شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 08:57 http://azymusic.persianblog.ir/

امیدوارم با تنی سالم و دلی شاد مسیر زندگی رو 120 سال طی کنی
سلام پرنیان عزیز
خوبی؟
خوش گذشته؟
ممنونم که به وبلاگم سر زدی و کامنت گذاشتی
دستت درد نکنه واقعا خوشحال شدم
بالاخره آهنگ جمعه رو گذاشتم

یه وقتهایی آدم دلش میگیره و نمی دونه چیکار کنه.یاد شعر خیام افتادم:
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست

روزگار بکام

سلام آذرخش عزیز
وااااای خدا نکنه

شصت سالش هم برای من خیلی زیاده ... چه رسد به صـــــــــــــــــــــــد و بیست ســـــــــــــــــــــــــال! واویلا!

واقعا سبزه خاک ما روزی تماشاگه چه کسانی خواهد بود ؟!
چه اهمیت دارد ... امروز را دریابیم.
ممنونم برای آهنگهای قشنگت و برای لطف همشیگیت.

یک زن شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 09:08

ای جان دو روز مهمون داشتم نبودم اینجا ببین چه خبر شده. چه خوشگل شده اینجا. آخ جون پست جدیدم که گذاشتی البته هنوز نخواندم. می خوانم دوباره میام.

سلام عزیزم
خسته نباشی و امیدوارم از مصاحبت با مهمونها حسابی لذت برده باشی.
خوشگل شده ؟ مرسی .

یک زن شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 09:13

پرنیان عزیزم پستت رو خواندم چیزی جز سکوت ندارم. شاید متاثر از نوشتت ودلتنگیت شدم.

ای وای! متاثر نشو عزیزم . آدمها هر چقدر با احساس بیشتر زندگی کنند دردهاشون عمیق تر میشه ، تعدادش هم بیشتر میشه. اماهمیشه راهی پیدا میشه . من همیشه یک راه پیدا می کنم.

الان خوبم عزیزم و پر انرژی دارم می رم جلو ... پیش به سوی زندگی!

چکاله شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 09:21 http://chekale.persianblog.ir

نیمه راهی طی شد اما نیمه جانی هست، باز باید رفت، تا در تن توانی هست ... باز باید رفت، راه باریک و افق تاریک، دور یا نزدیک ... باز باید رفت! ...
باید رفت
باید همه دلتنگی ها را در کهنه چمدان زیر تخت ریخت و برد به دیار فراموشی...باید با دل پر امید و با لبخند این زندگی را رفت...کمی هم آرام...

ایستادن و نگریستن به پشت سر و یا آنچه اینک آزارمان می دهد ما را فرو خواهد ریخت ... باید رفت .

پرنیان دل آرام شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 12:03

نیمه راهی طی شد اما نیمه جانی هست، باز باید رفت،

جان دلم
پرنیان نازنین من
فدای تمام بی قراریات
کاش می تونستم از دل گرفتگی دیروزت کم کنم
کاش بودم پیشت ...

اما قبول داری یه وقتایی این تنهاییا اندازه چند روز بهت انرژی می ده؟
یه وقتایی یه جاهایی مثل همین بهشت زهرایی که رفتی اونقدر رها و آرومت می کنه که بدون اینکه دلیلشو بدونی فارغ می شی از غصه هایی که بهت چسبیدن و گاهی سر وا می کنن
به قول پدرم بهشت زهرا به خاطر این آدم و راحت و سبک می کنه که
چون تنها جاییه که از دنیا و وابسته گیهاش خالیه جداست
اصلن تمام دل گرفتگی آدما واسه خاطر وابسته گیاشون به این دنیا و از دست دادن اوناست
آسمونی باشی پرنیان همیشگی من
دلت اندازه ابرای نباریده بلوریه
همراهت باشه همیشه ماندگاری که آخرین نقطه پناه همه ست و همیشه برات اولین نقطه باشه

آره عزیزم قبول دارم.
معمولا از بهشت زهرا هیچوقت خوشم نمی آمده. هر موقع رفتم سنگین و خسته و بی زار از زندگی برگشته ام. اما دیروز شاید چون تنها رفته بودم حال و هوای متفاوتی داشت.
مرسی نازنینم برای این دعاهای قشنگت و برای محبتت .

قندک شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 13:56 http://ghandak mirza.blogfa.com

سلام و درود فراوان بر پرنیان عزیز.فکر انسان مجموعه ای از اضداد است خوب و بد شاد و غمگین.آرام و تند خو.خواب و بیدار.سیر و گزسنه سیراب و تشنه.دلشاد و دل شکسته راضی و ناراضی.جدی و در بازی.چه اختیاری از خود داریم در این زندان بزرگ؟

سلام جناب قندک عزیز
هیچی ... گاهی هیچی! فقط می تونیم خودمون رو در این بی اختیاری یه کم کنترل کنیم .

مریم شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 14:11 http://www.2377.blogfa.com

همیشه آخر نوشته هایت با امید تمام میشود !
این امید را خدا از هیچ کس نگیرد !
بلند بگو آمین !

آمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

خوبه فریادم‌؟

lilita شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 14:21 http://lilitaa.blogsky.com/

چه خوبه پرنیان که یاد بگیریم به استقبال مرگ نریم و به این هنوزها دل ببندیم وبدونیم همینهان که سرپا نگه مون میدارن... امیدوارم هر روز دلت شاد باشه

آره . گاهی خیلی زندگی رو فراموش می کنیم ... و زنده بودن و زنده ماندن رو .

ممنونم ازت لیلیتا جان

منا شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 15:05 http://mosaferkocholo.niniweblog.com/

سلام پرنیان خانم
متنی که نوشتید را دوست داشتم و خط نوشته آخرش را بیشتر
من دوست یک زن (بوی شرجی ) هستم باید بگم اون اینقدر از شما و وبلاگتون تعریف کرد که من کنجکاو شدم و اومدم به خونتون! سر فرصت بقیه مطالبتون را میخونم و میدونم که اعظم همینطوری از کسی تعریف نمیکنه
زنده باشی صد ساااااااااال خانمی!

سلام منا عزیز
من خیلی خوش شانسم که اعظم عزیزم اینقدر نسبت به من محبت داره. من عمیقا دوستش دارم و عاشق خودش و مهربونی هاش هستم همیشه.

به هر حال خیلی خوش آمدی عزیزم.

میله بدون پرچم شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 15:41

سلام
به نظر من هم گاهی آرامش دهنده است!
می دونی...گاهی وقت ها زیر بار برخی قضایا هستم وقتی که به قبرستان میرم و می بینم که آخر داستان به کجا می رسه خیلی از استرس هام برطرف میشه و باصطلاح دایورت خوبی صورت می پذیره و راحت می شوم.

سلام
و چیز جالبی که توجه منو همیشه به خودش جلب می کنه اینه که اونجا دیگه فقیر و متوسط و غنی نداره . همه ردیف کنار هم خوابیدن . اونی که برجهای چندین طبقه ای و ماشینهای آنچنانی و حسابهای بانکی آنچنانی تر داشته و اونی که توی نان شبش هم مشکل داشته.
ای کاش همه ی آدمها تحت تاثیر قرار می گرفتند و کمی دست از خودخواهی هاشون و غرورهای احمقانه شون برمیداشتند.

غریبه شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 15:45 http://feelingofburn.persianblog.ir

مثل سنگ سیاهی که باقلم سفید نوشته آرامگاه ابدی نگین احمدی و چنان با سر قلم و قوس نستعلیق بازی کرده که دل آدم تو هم میریزه و اگر یه غروب ۳ شنبه باشه صدای کلاغ غار و غار سکوتت رو خراب می کنه و دوباره به درخت کاج تکیه میدی و دوباره نمی دونی که چی بگی و دوباره به هو الباقی نگاه می کنی و دوباره دوست نداری اسم نگین زیرش باشه و دوباره پیشونیت رو کف دستت میذاری و دوباره شونه هات میلرزه و دوباره صدای غار غار کلاغ شنیده میشه و دوباره بغضت میشکنه و دوباره صدای گریه مردونه ات بلند میشه و دوباره به خودت می گی مرد که گریه نمی کنه و دوباره هر چی فحش تو عالم هست نصار خودت میکنی که ای تو روح اون مردونگیت که نگینت با همه آرزوهاش اون زیر خوابیده و دوباره هوا که تاریک میشه بلند میشی میری و دوباره صدای کلاغ میاد و دوباره شب تنهائی نگینت شروع میشه و دوباره از تو کاری بر نمیاد و اون وقته که خدا رو به باد ناسزا میگیری

من وقتی یکی از عزیزانم رو از دست داده بودم هر بار که می رفتم بر سر مزارش با خودم تجسم میکردم الان دو سه متر پائین تر اونی که یک روز می خندید یک روز حرف می زد یک روز دلتنگ بود یک روز خوشحال بود یک روز حرفهاش پر بود از امیدهای فردا الان چه شکلی شده؟ الان مورچه ها و کرمها صورتش رو خوردند؟ الان دستهاش تبدیل شده فقط به چند بند استخوان ؟ الان گودی حدقه ی چشمهاش تا کجا رفته تو ؟... الان ... الان...
و مچاله و دربه داغون بر میگشتم . بعدش پذیرفتم که تمام اینهائی که من دارم بهشون فکر میکنم یک لباس امانت بوده از طرف خدا برای یک روح و اون لباسش رو درآورده و انداخته دور ... انداخته زیر خاکها.
خودش آزاد و رها داره پرواز می کنه. داره منو می بینه شاید منو لمس می کنه شاید حتی می خواد اشکهامو پاک کنه . شاید داره بهم می گه آروم باش... زندگی تو ادامه داره ... تو باید زندگیت رو ادامه بدی. باید بخندی باید دوست داشته باشی باید امیدوار باشی به فرداها ... و بعد فکر می کنم اگه من هم بودم همین کارها رو می کردم . اگه من هم بودم می دیدم کسی برام اینقدر دلتنگی می کنه روحم در هم می شکست و می دیدم هر چه صدا می کنم فایده نداره . الان می گم : هر جا که هستی خوشحال باش و رها و آزاد ... و سعی می کنم برای خوشحالیش تا اونجائی که می تونم بخندم و شاد باشم ... حتی اگر لحظاتی برام خیلی سخت باشه و در درونم دچار یک پارادوکس شده باشم ولی می دونم که اون می خواد بخندم ...
همه کسانی که رفتند نمی خوان ما در اندوه باقی بمونیم.
بالاخره همه می ریم ... دیر یا زود.

آفتاب شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 16:46 http://aftab54.blogfa.com/

ای داد و بیداد از زندگی !

سلام پرنیان عزیز من

واقعا بعضی اوقات انسان می مونه با دلتنگی ها و کسالتها چکار بکنه ! گاهی باید رهاشون کنیم به حال خودشون .

سلام آفتاب جونم
معمولا همین کار رو می کنیم . اما بالاخره از یه جائی یهو سرباز می زنه.
خیلی ناقلاست!

باران شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 17:31

باز باید رفت...

همیشه!

همیشه با نفس تازه راه باید رفت..

سلام پرنیان
چه عکس قشنگی..

با نفس تاااااازه ! یک نفس عمیق و گامهای استوارتر ...

مرسی باران عزیز چشمهاتون قشنگ می بینه

آفتاب شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 17:42 http://aftab54.blogfa.com/

پرنیان جون یادته این باران گرامم می خواست بین من و خودت ت ف ر ق ه بندازه ؟

فکر کنم الان آنلاینه !

واقعا؟ الان می گی چیکار کنیم دوتائی ؟

ز- حسین زاده شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 17:56 http://autism-ac.blogfa.com/

سلام پرنیان عزیز . یک دنیا امید و شادی و سرور خدایی قسمت ات از زندگی باشد . زندگی را زندگی باید کرد .

سلام آقای حسین زاده عزیز
مرررررسی برای این آرزوی خوبتون. من هم متقابلا همین آرزو رو براتون دارم . خیلی خیلی ممنونم

آفتاب شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 17:59 http://aftab54.blogfa.com/

]چند تا گزینه براش می ذاریم

1- یک بالشت بال مگس باید جمع آوری کنه ..

2- 80 روز دور دنیا بره و برگرده ..

سومیش رو هم خودت بگو عزیزم .

وااااای
بالش بال مگس ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدای من ! نـــــــــــــــــــــــــــــه
دور دنیا در هشتاد روز رو من هم که از خدامه برم عزیزم.
والا در این جور موارد من زیاد خبره نیستم به اندازه تو . سومیش رو هم تو بگو عزیزم .

آفتاب شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 18:05 http://aftab54.blogfa.com/

سومیش !!

حالا بعدا در مورد سومین گزینه فکر می کنیم

باشه ... یه کم حالا تخفیف قائل بشیم ! باشه ؟

آفتاب شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 18:19 http://aftab54.blogfa.com/

می دونی که من رو حرفت حرف نمی زنم ..هر چی تو بگی عزیزم

مرسی ! قربونت

فرخ شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 18:38 http://chakhan-2.blogsky.com

وقتی هستم و از من نشانی نمی گیری
انگار که سالها در قبری خفته ام و کسی برمزارم شمعی
نمی افروزد ! ما به هم محتاجیم و این را معمولا نمیدانیم
بسیاری از ما زندگان بر زمین هستیم و نفس می کشیم ... در حالیکه تنهایی عذابمان می دهد و با خفتگان در گورستان تفاوتی نداریم . امید که تنهایی از دنیای آدمها رخت بربندد!
زیبا بود ... مرسی

گاهی وقتها آدمها نمی دونند آدمهای دیگه چقدر تنهان. نمی تونند تصورش رو بکنن. شاید عمدی هم نباشه و این بی خبری ها سهوی باشه.

ممنونم فرخ عزیز

بی یار شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 20:29

شاید چیزی شبیه مرهم...مرهمی بر این همه زخم روح و جسم...

پیروز باشی

کارمان شده دائما به دنبال مرهم گشتن برای زخمهای روح .

موفق باشید

باران شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 23:38

نه!
وصل ممکن نیست..
همیشه فاصله ای هست..

..

دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است

چه سیب های قشنگی ، حیات نشئه ی تنهائیست ...

باران شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 23:39

ببینین!!! ببینین!!!

حالا کیه که هی کاغذ قیچی میکنه!!!

چه پیشنهادات منحصر به فردی!!!
هستیمممممممم!!!

از دست این آفتاب و پرنیان!!!

قابل توجه آفتاب جان

فریناز یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 10:12 http://delhayebarany.blogsky.com

سلااااااااااااااااام پرنیان جون
دلم واسه اینجا و شما خیلی تنگ شده بود

وای چه ناز شده اینجا
چه صورتیه نازی شده

خودت خوبی پرنیان جون؟؟

سلام فریناز جون
کم پیدا شده بودی. مرسی از این همه ابراز احساسات قشنگت.
می دونم خوشت اومده چون شاکی بودی همیشه از رنگ کسالت بار قالب وبلاگم. امیدوارم از کسالت باری دراومده باشه.

فریناز یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 10:15 http://delhayebarany.blogsky.com

این چند هفته منم زیاد رفتم سر مزار شهدا و قبرستانی که پر بود از تمام مردگانی که زمانی زنده بودند
برای اولین بار در زندگی ام تنها ی تنها ساعت ها بین قبرها می گشتم و حتی رفتم داخل یکی از آن ها تا مگر خودم رو پیدا کنم...

الان که فکر می کنم میبینم شاید کمی بی پروایی به خرج داده باشم اما اون لحظات که فقط دنبال ِخودت میگردی دیگه ترس هم معنایی نخواهد داشت

و چه آرام و سبک و رها می گشتم آنگاه که می آمدم از آن فضا و برمی گشتم به زندگانیه همیشگی ام

سرای خاموشان را دوست دارم....
و تنها جایی است که چشمانم بی منت مرا یاری می کنند و...

چند ماه پیش اومده بودم اصفهان و با چند نفر از دوستان جوانم رفتیم قبرستان تخت فولاد ساعت ۱۰ شب بود . اولین بار بود که شب به قبرستان می رفتم ولی تجربه ی بسیار قشنگی بود . خیلی آرامش بخش بود البته نور افکن ها روشن بود .اگه تاریک بود عمرا نمی رفتم . زهره ترک می شدم از ترس!

فریناز یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 11:54

بله بله خیلی ذوق کردم از این صورتیه دلنشین
خیلی خوبین پرنیان جون که به فکر دوستاتون هم هستین

بله چند وقتی وبمو بسته بودمو و نت نبودم اصلا

خودمو گم کرده بودم

مسافر عزیز کجاست؟
خوبه؟

امیدوارم هر جا که هستی سرحال باشی و سلامت عزیزم

و امیدوارم بالاخره پیدات کرده باشی !!!

من هم از ایشان بی خبرم . هر جا که هستند آرزوی آرامش و سلامتی برایشان دارم.

یک زن یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 12:38

سلام عزیزم امروز گرفتار بودم و وقت نکردم زودتر بیام اینجا. امیدوارم خوب خوب باشی.

سلام . خیلی لطف کردی که با گرفتاری باز هم اومدی . ممنونم ازت و من هم برات یه دنیا آرزوهای خوب دارم .

غریبه یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 12:55

ببخش بازم روز زن نزدیکه و من دارم دیوونه میشم

برای آدم دلتنگ هر بهانه ای می تواند به جنونش برساند ...
درک می کنم دوست عزیز

باران یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 14:25

سلاملیکممم!
به اطلاع میرساند
پیش از آمدن سرکار آفتاب بانو
که ما چند روزی نیستیم!!
هرچه دلتان خواست نقشه و ...
خلاصه هرچه میخواهد دل تنگتان بفرمایین
راحت باشین با جناب پرنیان عزیز..

عزیززززید شما .
ترجیح می دهم جلسه سه نفری باشد.
بعدش هم ، من جنابم؟؟؟؟؟؟؟‌

باران یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 14:51

جناب پرنیان!!!!


شرمنده بخدا!!!
اینهمه این مسئولین خدمتگذار دسته جمعی سوتی میدن حالا یه بار هم بذارین ما..

آخه از شما بعید بود این سوتی گنده!

آفتاب یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 15:14 http://aftab54.blogfa.com/

سلاممممم پرنیان من ..
چرا انقدر این جناب باران مرخصی می روند ؟
والا تا اونجا که ما می دونیم مرخصی در سال یک ماهه !!
ایشون فقط در ماه یک ماه حضور دارند !!

.
.
.
بعد هم ما کی نششششششقه کشیدیم ؟!
فقط چند تا گزینه گذاشتیم اونم پرنیان عزیز تخفیف دادن.

سلام آفتاب جون
ایشون این روزها خیلی مشغولند. شما موافقت کنید لطفا با مرخصی هاشون.

کوروش دوشنبه 2 خرداد 1390 ساعت 12:39 http://korosh7042.blogsky.com/

درود بر بانوی پرنیان خیال

ممنونم عزیز که همیشه به یادمی و به مشکلاتم اهمیت قائلی

دو روزی است که این ویندوز دیگر کمتر با مشکل دست به گریبانم کرده

هوای ابری و گاه بارانی لطیف و آرام
که گوئی ما را نیز چون سبزه های بهاری به نوازش شبنمش دعوت می کند
البته این دو روز کمی در رابطه ادای وظیفه کم آورده و نتوانستم از زیبائی های تراوش احساس عزیزانم
بهره ببرم
امید که همیشه به شادی گلستانت دلت مزین باشد

سلام کوروش عزیز
خدا رو شکر که مشکل حل شده.

ممنون از لطف شما .

کوروش دوشنبه 2 خرداد 1390 ساعت 12:52 http://korosh7042.blogsky.com/

دلم گرفته و بیشتر گرفت
ساعاتی پیش در عزای اشنائی شرکت کردم
زن و شوهری جوان به همراه پسرکی 5 ساله که هر سه در تصادفی دلخراش به رفتگان پیوسته بودند
غلغله ای بود
یاد ها را برای از دست داده گان زنده کرد از جمله خودم . کاش من هم می توانستم مثل تو خود را رها کرده و به سمت خوابگاه ابدی می رفتم و ارام بر می گشتم. که نشد
این روز مرگی نمی گذارد
و لی از دور مثل شاعر در این شعر زیبا رفتگان را یادی کردم و سلامی




متاسفم برای اتفاق بسیار بدی که برای آشنایانتان رخ داده. امیدوارم خداوند به بازماندگانشان صبر عنایت فرماید.

خدا رحمت کند همه رفتگانتان را .

فرزان دوشنبه 2 خرداد 1390 ساعت 17:07 http://filmvama.blogfa.com/

جنس نوشته هات برام آشناست...
روز زن رو تبریگ میگم به شما بانوی پر احساس..

خوشحالم برای این آشنائی .
ممنونم ... خیلی لطف کردی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد