شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و ساده و انسانی را
به ورطه زوال کشانده ست
شاید که روح را
به انزوای یک جزیره ی نامسکون تبعید کرده است ...
گاهی ماندن یعنی تحلیل رفتن یعنی ویرانی در ویرانی. وقتی یک جا می مانیم و تکرار و تکرار روزها و شبها و یک برنامه ی معمول زندگی بدون تغییری... همان رفتن ها و آمدنها ... همان سرویس دادنها و سرویس گرفتن ها، همان آدمهای همیشگی ... یعنی روزمرگی و در این روزمرگی ها همان حس تنهائی که همه لمسش کرده ایم و همه به شکلی مشابه تجربه اش کرده ایم فریاد می زند. گاهی نیاز به فرار ... به در رفتن ... به جیم شدن ... به زدن به چاک ... هر چی که دوست داریم اسمش را بگذاریم اما همان رفتن، است.
دور شدن از نگاههای همیشگی، از انتظارات همیشگی، دور شدن از این حس که نقش یک ماشین را بازی می کنیم و از اینکه در زندگی یک ماشینی شده ایم ساخته شده از گوشت و پوست و سلول و احساس که همه ی آنها دیده می شود به جز آن آخری!
رفتن برای نفس کشیدن ... برای نفس عمیق کشیدن.
باید از هم دور شویم تا به هم نزدیک شویم. این که دائما در صورت یک دیگر نفس بکشیم نفسمان را بند خواهد آورد!
کاش می شد گاهی رفت ... گاهی نبود.
کاش میشد در غروب آفتاب ، گه گاه بی صدا با سایه ها کوچید و رفت...
...
پرنده گفت چه بوئی چه آفتابی ... آه
بهار آمده است
پرنده از لب ایوان پرید. مثل پیامی پرید و رفت.
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمی شناخت
پرنده روی هوا و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را دیوانه وار تجربه می کرد
پرنده ... آه ، فقط یک پرنده بود!
تنها کسی که با من درست رفتار می کند خیاطم است که هر بار که مرا می بیند، اندازه های جدیدم را می گیرد. بقیه به همان اندازه ی قبلی چسبیده اند و توقع دارند من خودم را با آنها جور کنم.
جرج برنارد شاو
چرا دیگران ما را همیشه در چهارچوبهای خود می خواهند؟ گاهی باید به میل دیگران سنتی باشیم، گاهی مدرن! یا اجتماعی باشیم و نه ... آرام و گوشه گیر باشیم بیشتر خوشحال خواهند شد. گاهی هم دوست دارند با شیطنت هایمان مسرورشان کنیم!
و البته ای کاش بپذیرند که تجربه ها،سختی ها و رنجها چقدر باعث تغییر می گردد!
من همیشه سعی می کنم خودم باشم ... اما این کمی کار را مشکل می کند.
بهتر است همیشه خودمان باشیم. بگذار اگر کسی قرار است دوستمان داشته باشد، خود واقعیمان را دوست داشته باشد. وقتی غمگینم ... غمگینم و وقتی هم شادم هرگز پنهانش نخواهم کرد.
درست مثل همین جا، وقتی خوشحالم شادیم را می نویسم و زمانیکه دلتنگم باز هم نیاز دارم خودم باشم.
دعا نوشتِ بی ربط نوشت :
خدایا! دوست دارم باز هم بیشتر از اینها عاشقت باشم، پس بی زحمت تو هم یه کم واسم دلبری کن!
ما همه از یک قبیله ی بی چتریم
فقط لهجه هایمان ، ما را به غربت جاده ها برده است.
هیوا مسیح
همین !
همین دو جمله خیلی حرفها دارد، دوست دارم شما بنویسید و من بخوانم !
اصلا بیا به کوچه های شهرمان برگردیم
صدای باران می آید ،
بال بگشا ،
هوا هوای پرواز است.
کاش در قفس باز باشد ،
تا اوج آسمان یک نفس راه است.
چه روزهای بارانی زیبائی داشتیم هفته ی گذشته. باران با لطافت طبعش، آراممان می کند، عمیقمان می کند. گاهی جسور می شوم و قید همه چیز را می زنم و فارغ از نگرانی خیس شدن لباسها و احتمال سرماخوردگی می روم زیر باران و احساس می کنم رها شده ام از همه ی بندهائی که مرا بسته است به خود، یا به زندگی. وقتی اشکهای شوقم یا اشکهای دلتنگیم با قطرات باران پیوند می خورند از نگاه کنجکاو رهگذران در امانم! ... می بارم ... می بارم ... با خیال راحت!
باران، قصیده واری غمناک
آغاز کرده بود
می خواند و باز می خواند
بغض هزار ساله دردش را
انگار می گشود.
اندوه زاست زاری خاموش
ناگفتنی ست اینهمه غم
ناشنیدنی ست
پرسیدم این نوای حزین درعزای کیست؟
گفتند اگر تو نیز از اوج بنگری، خواهی هزار بار ازو تلخ تر گریست!
هوای اینجا عجیب بارانیست ... می بینید؟
مرا زیر چشمهایت بگیر می خواهم قطره قطره تو را گریه کنم!
اگر قسمت نظرات این پست باز نمی شود لطفادر نظرات پست قبلی نظرات خود را ارسال نمائید. با اکسپلورر بدون مشکل باز خواهد شد.
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندای ایوان به باغ می نگری
درختها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین، به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
تمام گنجشکان
که در نبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند،
تو را با نام صدا می کنند
هنوز نقش تو را از فراز گنبد کاج
کنار باغچه،
زیر درختها،
لب حوض
درون آئینه ی پاک آب می نگرند
تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده ست
طنین شعر نگاه تو در ترانه ی من
تو نیستی که ببینی، چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه ی من
چه نیمه شبها، کز پاره های ابر سپید
به روح لوح سپهر
تو را، چنان که دلم خواسته است، ساخته ام
چه نیمه شبها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم هم زدنی
میان آن همه صورت، تو را شناخته ام
به خواب می ماند
تنها،به خواب می ماند
چراغ، آئینه، دیوار، بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست،از تو می گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی، چگونه، دور از تو
به روی هر چه درین خانه است
غبار سربی اندوه، بال گسترده ست
تو نیستی که ببینی، دل رمیده ی من
به جز تو، یاد همه چیز را رها کرده است
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ی ساکت و غمگین
ستاره بیمارست
دو چشم خسته ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدارست
تو نیستی که ببینی !
فریدون مشیری
آمدم خانه ات نبودی نازنینم. تمام فضای خانه ات را غبار گرفته بود، روی میزها و وسایل پر ازغبار بود و چه تلخ بود تماشای آن. اما این غبار برایم غریب نبود، همان بود که مدتی ست بر دلم نشسته است.
رفتی و از آن روز ماجرا ها داشته ام با جای خالیت، با زندگیم، کدامین را برایت بگویم عزیز دلم؟ آمدم به خانه ی خالیت. آمدم تا مهربانی هایت را ببینم، بشنوم و لمس کنم و خود را رها کنم در آغوشت، فارغ از تمام رنجهایم و دمی بیاسایم .... اما نبودی. یادت هست وقتی خبرت می کردم که دارم می آیم از ساعتی قبل روی پله ی جلوی خانه ات منتظرم می ماندی ... اما بالاخره یاد گرفتم که باید همیشه بی خبر بیایم ...
آمدم و بر پله های جلوی خانه ات دست کشیدم و خاطرم رفت به روزهای قشنگی که اینجا می نشستی در انتظار آمدن من و اشکهایم بی وقفه جاری شد. خواهرم گفت بس است دیگر مجنون خواهی شد. نگفتم که کجای کاری که مجنون مجنونم.
آموخته ام حتی اگر دلتنگم باید باز هم بخندم... باید با صدای بلند بخندم و دلتنگی هایم بماند برای بعد ... برای خودم در خلوتهایم . میدانم که می خواهی غمگین نباشم، باشد عزیزم درهای قلبم را نمی بندم بر شادی ها، همیشه از آنها استقبال می کنم. می دانم که از رنج کشیدنم در عذاب خواهی بود و این چیزی نیست که به ذره ای از آن راضی باشم.
در لحظات تیره و خاکستریم می فهمم کنارم هستی. احساسم به من دروغ نمی گوید. اما می دانی که من زیاده خواه هستم صدایت را می خواهم و می خواهم گرمای آغوشت سردی غصه هایم را ذوب کند. می خواهم لبخندت را به وضوح ببینم اما درد کشیدنت را هرگز.
صبوریت ، صبوریت، صبوریت برایم نمادیست . به یاد کوه می افتم ساکت صبور و استوار.
بعد از رفتن تو، باز هم از دست دادم ... و چه تلخ از دست دادم و در رنجهایم گاهی حضورت را احساس می کردم. خیلی چیزها ازتو آموختم. آموختم باید دوست داشت، آموختم انسانیت به شعار و کلام نیست باید درعمل نشان داد.
ولی صبوریت را هنوز نیاموخته ام ... بی تابم پدرم ... بی تاب!
آمدم به خانه ی ابدیت قطعه ی سی وسه ردیف نمی دانم چند! با چندین دسته گل. به من می گویند چه یک دسته گل ببری، چه صد دسته گل فرقی نمی کند، یک دسته گل کافیست، اما دلم می خواهد از همه ی گلها هی بخرم، هی بخرم. می رسم به یک سنگی بی نهایت ساکت و در مقابلم تصویری که بارها و بارها بوسیده ام آن را ولی نمی گذارند یک دل سیر در کنارت مویه کنم ... نمی گذارند!
خوابت را دیده اند که در بهترین و بالاترین طبقه ی عالم ملکوت جایگاهی برای خودت داری، اگرغیر از این بود تمام کائنات و هستی برایم می رفت زیر سوال!
در صفحه صفحه های اینجا، این دنیای مجازی، اگر چه در پس کلماتم، در پس دلتنگی هایم تو هم بوده ای اما دیدم حیف است که صفحه ای را به تو نازنینم اختصاص ندهم.
نمی دانم پایان این راه دشوار چه زمانی خواهد بود. بگذار برایت بگویم که گاهی از سربالائی هایش بد جور نفسم می گیرد. گاهی خیلی خسته ام ...
بعد نوشت 2 : وقتی خاطراتم را با پدرم مرور می کنم، هرگز به یاد نمی آورم کوچکترین بی احترامی تا به حال از من دیده بود. تا قبل از رفتنش هرگز «تو» خطابش نکرده بودم، هرگز در مخالفتش در هر موردی با او بحث نکرده بودم. حتی اگر دلخور هم می شدم سکوت میکردم. در نشستن و برخاستنم همیشه ادب و احترام را در موردش رعایت کرده ام. و می توانم با اطمینان بگویم حداقل دراین مورد خیالم راحت است و وجدانم نیز! برای کسانی که پدران و مادرانشان در قید حیات هستند می گویم ... هیچوقت دیر نیست برای جبران. اما گاهی هم زود دیر میشود. همان آغوش پرمهر و بی توقع و نابشان به تمام دنیا می ارزد. حالا بماند نگرانی هایشان، عشق عمیق و خالصشان و فداکاری هایشان. حتی بداخلاق ترین پدران و مادران روی زمین بهترین فرشته های روی زمین هستند. این نظر من است
بعد بعد نوشت : چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان، نه به دستی ظرفی را چرک میکنند، نه به حرفی دلی را آلوده، تنها به شمعی قانعند واندکی سکوت ...
این پست خیلی حرفها دارد ... نمی دانم از کدامینش باید بنویسم در اینجا. ساعت 10 شب رفتم به یک قبرستان. چه آرامشی یافتم در آنجا! همراهانم گفتند تو نمی ترسی؟ گفتم : مردگان ترس ندارند. مردگان عشقند... عشق. من از زندگان می ترسم و از افکارشان و از زبانشان!