فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

کاش میشد در غروب آفتاب ، گه گاه بی صدا با سایه ها کوچید و رفت

                                                                                             

 شاید که اعتیاد به بودن

و مصرف مدام مسکن ها

امیال پاک و ساده و انسانی را 

به ورطه زوال کشانده ست 

شاید که روح را 

به انزوای یک جزیره ی نامسکون تبعید کرده است ...


گاهی ماندن یعنی تحلیل رفتن یعنی ویرانی در ویرانی. وقتی یک جا می مانیم و تکرار و تکرار روزها و شبها و یک برنامه ی معمول زندگی بدون تغییری... همان رفتن ها و آمدنها ... همان سرویس دادنها و سرویس گرفتن ها، همان آدمهای همیشگی ... یعنی روزمرگی و در این روزمرگی ها همان حس تنهائی که همه لمسش کرده ایم و همه به شکلی مشابه تجربه اش کرده ایم فریاد می زند. گاهی نیاز به فرار ... به در رفتن ... به جیم شدن ... به زدن به چاک ... هر چی که دوست داریم اسمش را بگذاریم اما همان رفتن، است.


دور شدن از نگاههای همیشگی، از انتظارات همیشگی، دور شدن از این حس که نقش یک ماشین را بازی می کنیم و  از اینکه در زندگی یک ماشینی شده ایم  ساخته شده از گوشت و پوست و سلول و احساس که همه ی آنها دیده می شود به جز آن آخری!‌  

رفتن برای نفس کشیدن ... برای نفس عمیق کشیدن. 


باید از هم دور شویم تا به هم نزدیک شویم. این که دائما در صورت یک دیگر نفس بکشیم نفسمان را بند خواهد آورد!  


کاش می شد گاهی رفت ... گاهی نبود.   

کاش میشد در غروب آفتاب ، گه گاه  بی صدا با سایه ها کوچید و رفت...


...

پرنده گفت چه بوئی چه آفتابی ... آه

بهار آمده است 

پرنده از لب ایوان پرید. مثل پیامی پرید و رفت.

پرنده کوچک بود

پرنده فکر نمی کرد

پرنده روزنامه نمی خواند

پرنده قرض نداشت

پرنده آدمها را نمی شناخت

پرنده روی هوا و بر فراز چراغهای خطر

در ارتفاع بی خبری می پرید

و لحظه های آبی را دیوانه وار تجربه می کرد

پرنده ... آه ، فقط یک پرنده بود!  

  

بیاای همزبان من!چینی نازک تنهائی من به این سادگیهاترک برنمی دارد

من به دیدار کسی رفتم تا آن سر عشق  

رفتم ... رفتم، تا سکوت خواهش 

تا صدای پر  تنهائی

... 

  

 من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
...و خاصیت عشق این است   

 ...

تنهائی این نیست که هیچکس را نداشته باشی، تنهائی این نیست که در قلب هیچکس جائی نداشته باشی، تنهائی هیچ یک از اینها نیست .... تو برایم بگو تنهائی چیست تا من برایت بگویم چه اندازه تنهائی من بزرگ است.   

پاک ترین هوای دنیا هوائی ست که هر لحظه دلمان هوای هم را می کند

 

 ... 

هزار کاکُلی شاد
در چشمانِ توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من... 


اگر پاک ترین هوای  دنیا اینک ... این لحظه اینجا باشد ، یعنی دل من هوائی شده است. چه می توانم بیش از این بگویم که این خود تمام حرف است.    

... 

رویای پرواز ...

  ما پر از حس پرواز، فکر پریدنمان نیست .باران ببار، که فکر خسته شستن می خواهد، اما جرات گفتنش نیست!  

 

 هیچ کس نباید شب به بستر برود قبل از اینکه از خود بپرسد: امروز چه کرده ام تا لیاقت داشته باشم فردا هم زنده بمانم.      دکتر شوایتزر 

 

 

جمله ی زیبائیست اما آیا زنده ماندن هم لیاقت می خواهد؟  تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم می توان گفت زنده بودن لیاقت می خواهد.   

 

اما گاهی دردهای زندگی آنقدر طاقت فرسا شده اند که فکر کرده ام ترک این دنیای خاکی هم لیاقت میخواهد.    

وابستگی های پوچ زنجیر شده اند به دست و پایمان و روح و روانمان را می فرسایند. 

 

در لحظات سنگین گاهی فقط خواب رهائیست. اگر روزمرگی ها آنقدر نفسمان را بگیرد که تا سر بر بالین می گذاریم انگار که اصلا در این دنیا نبوده ایم که هیچ! اما اگر کارمان به شمارش گوسفندان بکشد، کار مشکل می شود. یعنی شمارش گوسفندان هم کار ساده ای نیست، تصور کنید در شمارش گوسفندان حواستان پرت شود آنوقت مجبورید از اول  شروع کنید!‌ و گرنه تمام حساب و کتابتان به هم خواهد ریخت!  

  

از رویاهای شیرین در خواب بگویم که کورسوئی از نور می شود در ظلمت مطلق... رویاهای شیرین .. دیدن رویای کسی که نیست و دلتنگش بوده ایم و یا رویای یک پرواز! ... رویای پرواز انگار که خود رهائیست!  

 

.....

 

دوست داشتم آهنگ زیبای A new day has come از Celine Dion را اینجا برایتان بگذارم، اما متاسفانه در بلاگ اسکای نمی دانم چگونه باید لینک این آهنگ  را بگذارم... خیلی هم تلاش کردم اما نشد. لیریکش را برایتان می گذارم زحمت آهنگش با خودتان!  

 

 I was waiting for so long 

 برای مدتهای طولانی انتظار کشیدم 

for a miracle to come  

تا معجزه ای از راه برسد 

Everyone told me to be strong 

 به من می گفتند قوی باش

Holdon and don't shed a tear 

 صبر کن و اشک نریز

Through the darkness and good times 

 بدینسان ایام شادی از دل تاریکی پدید آمد

I knew I's make it through 

 می دانستم که می توانم از عهده اش برایم

and the world thought I had it all 

 و دنیا فکر می کرد آن را به دست اورده ام

But I was waiting for you 

 اما من انتظار تو را می کشیدم 

Hush , now 

حالا سکوت کن

I see a light in the sky 

در آسمان نوری می بینم

Oh, It's almost blinding me  

 آه ، این درخشش تقریبا مرا نابینا می کند

I can't believe 

 باورم نمی شود

I've been touched by and angel with love 

 فرشته ی عشق مرا لمس کرده باشد

Let the rain come down and wash away my tears 

 بگذار باران فرو بارد و اشکهایم را بشوید

Let it fill my soul and drown my fears 

 بگذار روحم را سیراب کند و وحشتم را غرق سازد

Let it shatter the walls for a new , new sun 

 بگذار دیوارها را فرو ریزد برای خورشید نو

A new day has... come 

 روزی تازه فرا رسیده است

A new day has ... come 

 روزی تازه فرا رسیده است 

Where it was dark now there's light 

اکنون جای ظلمت را روشنائی فرا گرفته

Where it was dark now there's joy 

اکنون جای محنت را شادمانی فرا گرفته 

Where there was weakness , I found my strength all in the eyes of a boy 

و قدرتم را من از دل ناتوانی یافتم همه در چشمان یک مرد 

Hush , now  

حالا سکوت کن

I see a light in the sky 

 در آسمان نوری می بینم

Oh , it's almost blinding me  

 آه ، این درخشش تقریبا مرا نابینا می کند

I can't believe , I've been touched by an angel with love  

 باورم نمی شود فرشته ی عشق مرا لمس کرده باشد

Let the rain come done and wash away my tears 

 بگذار باران فرو بارد و اشکهایم را بشوید

 Let it fill my soul and drown my fears 

 بگذار روحم را سیراب کند و وحشتم را غرق سازد

Let it shatter the walls for a new , new sun 

 بگذار دیوارها را فرو ریزد برای خورشید نو

A new day has ... come  

 روزی تازه فرا رسیده است

A new day has ... come

 روزی تازه فرا رسیده است. 


 پی نوشت : اگر دسترسی به این موزیک ندارید می توانم با کمال میل برایتان ای میل کنم.

                     

ببخشید که گاهی لبخندهایم در شان شما نیست

 

تنها کسی که با من درست رفتار می کند خیاطم است که هر بار که مرا می بیند، اندازه های جدیدم را می گیرد. بقیه به همان اندازه ی قبلی چسبیده اند و توقع دارند من خودم را با آنها جور کنم. 

جرج برنارد شاو  

 

چرا دیگران ما را همیشه در چهارچوبهای خود می خواهند؟  گاهی باید به میل دیگران سنتی باشیم، گاهی مدرن!  یا اجتماعی باشیم و نه ... آرام و گوشه گیر باشیم بیشتر خوشحال خواهند شد. گاهی هم دوست دارند با شیطنت هایمان مسرورشان کنیم!  

و البته ای کاش بپذیرند که تجربه ها،‌سختی ها و رنجها چقدر باعث تغییر می گردد!

من همیشه سعی می کنم خودم باشم ... اما این کمی کار را مشکل می کند.  

بهتر است همیشه خودمان باشیم. بگذار اگر کسی قرار است دوستمان داشته باشد، خود واقعیمان را دوست داشته باشد.  وقتی غمگینم ... غمگینم و وقتی هم شادم هرگز پنهانش نخواهم کرد. 

درست مثل همین جا، وقتی خوشحالم شادیم را می نویسم و زمانیکه دلتنگم باز هم نیاز دارم خودم باشم.  

دعا نوشتِ بی ربط نوشت :  

خدایا!‌ دوست دارم باز هم بیشتر از اینها عاشقت باشم، پس بی زحمت تو هم یه کم واسم دلبری کن!


  

خوشا هر باغ را بارانی از سبز

 

 

خوشا چون سروها استادنی سبز

خوشا چون برگها افتادنی سبز
خوشا چون گل به فصلی مردنی سرخ
خوشا در فصل دیگری زادنی سبز
خوشا هر باغ را بارانی از سبز
خوشا هر دشت را دامانی از سبز
برای هر دریچه سهمی از نور
لب هر پنجره گلدانی از سبز
قیصر امین پور

خوشحال بودن باین معنی نیست که همه چیز کامل و درست است. باین معنی ست که تو تصمیم گرفته ای که ماوراء  تناقض را ببینی.

آنچه پیرامون من است ، همیشه  آنچیزی که دلم می خواهدنیست . گاهی همه چیز آنطوریست که دلم نمی خواهد. اما اگر بخواهم دائما به دنبال نداشتنهایم و نبودنهایم بگردم چیزی جز سرگردانی برایم نخواهد ماند. گاهی به دنبال بهانه های ساده ی خوشبختی می گردم و می بینم که این بهانه ها مانند یک آب نبات چوبی کوچک که کودکی را شاد می کند مرا هم مسرور میکند، «باید» بکند. 
گاهی نمی بینم، یعنی  نمی خواهم که ببینم ... بی مهری انسانهائی که خودخواهیشان و تعصباتشان آزارم می دهد شاید دقایقی ... نه حتی ساعاتی مرا برنجاند، اما می گذرم از آنها .  زندگی جاریست و من اگر در جاری بودنش بایستم و  به نقطه های سیاهش خیره گردم، می دانم سیلابی مرا با خود خواهد برد و غرق شدنم حتمیست. 
این یعنی فراموش کردن. 

زندگی برایم مانند یک صحنه ی بازیست و می دانم که باید سعی کنم بهترین بازیگر باشم و هر نقشی که به من واگذار گردیده بایستی  به بهترین شکل به نمایش بگذارم ... با ایمان کامل، نه فقط تظاهر به بازی. 
 یکی از چیزهایی که در جمله های پست قبلی مرا به خو واداشت این بود که هر کسی لهجه ی خود را دارد و هر کسی لهجه اش برایش راحترین گویش است اگر لهجه ای را دوست ندارم این مشکل من است. همه ما به شکلی حق داریم حتی خودخواهترین انسانها  گوشه ای می توان حقی بر آنان یافت. می دانم که باید همه را همانطور که هستند بپذیرم و اگر با این نگرش بتوانم به زندگیم ادامه دهم به راستی زندگی کرده ام.  
این یعنی که همه ی انسانها را دوست داشتن.  
 پنج شنبه ها معمولا یکی از بهترین روزهای هفته ی من است. اگر تا این ساعت هنوز تختم را مرتب نکرده ام، اگر خیلی از کارهای انجام نداده دارند به من دهن کجی می کنند، اگر مسواکم را شتابان زده ام از سر بی حوصله گی نیست . 
می خواهم امروز را بدزدم!

هنوز خواننده ی نظرات خوبتان در پست قبلی هستم. 
 

ببار باران کمی آرام... که پاییز همصدایم شد



ما همه از یک قبیله ی بی چتریم 
فقط لهجه هایمان ، ما را به غربت جاده ها برده است.  

هیوا مسیح

 

همین !

همین دو جمله خیلی حرفها دارد، دوست دارم  شما بنویسید و من بخوانم ! 

دوست را زیر باران باید برد.

 

اصلا بیا به کوچه های شهرمان برگردیم

من بازهم کوچه ی "مشیری "را زمزمه می کنم
تو از روبرو بیا
فرقی نمی کند کجا به هم می رسیم
اما به هم می رسیم
اگرچه
یک روز کوچه های شهرمان را آذین می بندند
یکروز سیاه پوش می کنند 


تهوع صبحگاهی، استرس جای پارک، صدای بوق های بلند، ترمزهای ناگهانی، فحش های ابدار ، غرغرهای رئیس، هجوم کارهای عقب افتاده، درد دل های  دوستهای دور و نزدیک، ناهارهای بیمزه، برگشتن های پر ترافیک ، خستگی، دستور های نرسیده و رسیده، شامهای خواب الود، بیدار شدنهای از سر اجبار، مسواک زدنهای شتابان ، خواب بی قائده. تمام اینها یک روز همه ماست.  

آیا این وسط چیزی گم نشده است؟ 


همه چیز را دیده ایم
تجربه های سنگین ما
ما را پاداش می دهد
که آرام گریه کنیم
مردم گریز
نشانی خانه خویش را گم کرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم
ما نمی دانیم
شاید در کنار بنفشه
دشنه ای را به خاک سپرده باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
ما
من و تو
چتر را در یک روز بارانی
در یک مغازه که به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم کردیم

باران

 

 

 

صدای باران می آید ، 
بال بگشا ، 
هوا هوای پرواز است.
کاش در قفس باز باشد ،
تا اوج آسمان یک نفس راه است. 

  

چه روزهای بارانی زیبائی داشتیم هفته ی گذشته. باران با لطافت طبعش، آراممان می کند، عمیقمان می کند. گاهی جسور می شوم و قید همه چیز را می زنم و فارغ از نگرانی خیس شدن لباسها و احتمال سرماخوردگی می روم زیر باران و احساس می کنم رها شده ام از همه ی بندهائی که مرا بسته است به خود، یا به زندگی.  وقتی اشکهای شوقم یا اشکهای دلتنگیم با قطرات باران پیوند می خورند از نگاه کنجکاو رهگذران در امانم! ... می بارم ... می بارم ... با خیال راحت! 

 

باران، قصیده واری غمناک 

آغاز کرده بود 

می خواند و باز می خواند  

بغض هزار ساله دردش را  

انگار می گشود. 

اندوه زاست زاری خاموش  

ناگفتنی ست اینهمه غم 

ناشنیدنی ست  

پرسیدم این نوای حزین درعزای کیست؟  

گفتند اگر تو نیز از اوج بنگری، خواهی هزار بار ازو تلخ تر گریست!  

 

هوای اینجا عجیب بارانیست ... می بینید؟ 

 

 

مرا زیر چشمهایت بگیر می خواهم قطره قطره تو را گریه کنم!  

 

 

اگر قسمت نظرات این پست باز نمی شود لطفادر نظرات پست قبلی نظرات خود را ارسال نمائید. با اکسپلورر بدون مشکل باز خواهد شد.

تو نیستی که ببینی

 

 تو نیستی که ببینی  

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست 

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست 

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است 

هنوز پنجره باز است  

تو از بلندای ایوان به باغ می نگری  

درختها و چمن ها و شمعدانی ها  

به آن ترنم شیرین، به آن تبسم مهر  

به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند 

 

تمام گنجشکان  

که در نبودن تو  

مرا به باد ملامت گرفته اند، 

تو را با نام صدا می کنند  

هنوز نقش تو را از فراز گنبد کاج 

کنار باغچه، 

زیر درختها،  

لب حوض 

درون آئینه ی پاک آب می نگرند 

 

تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده ست 

طنین شعر نگاه تو در ترانه ی من  

تو نیستی که ببینی، چگونه می گردد  

نسیم روح تو در باغ بی جوانه ی من  

 

چه نیمه شبها، کز پاره های ابر سپید  

به روح لوح سپهر 

تو را، چنان که دلم خواسته است، ساخته ام 

چه  نیمه شبها وقتی که ابر بازیگر  

هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر 

به چشم هم زدنی  

میان آن همه صورت، تو را شناخته ام 

 

به خواب می ماند  

تنها،‌به خواب می ماند  

چراغ، آئینه، دیوار، بی تو غمگینند 

تو نیستی که ببینی  

چگونه با دیوار  

به مهربانی یک دوست،‌از تو می گویم  

تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار جواب می شنوم 

 

تو نیستی که ببینی، چگونه، دور از تو 

به روی هر چه درین خانه است 

غبار سربی اندوه، بال گسترده ست 

تو نیستی که ببینی، دل رمیده ی من  

به جز تو، یاد همه چیز را رها کرده است 

 

غروب های غریب 

در این رواق نیاز 

پرنده ی ساکت و غمگین  

ستاره بیمارست 

دو چشم خسته ی من  

در این امید عبث  

دو شمع سوخته جان همیشه بیدارست 

تو نیستی که ببینی !‌ 

فریدون مشیری

 

آمدم خانه ات نبودی نازنینم. تمام فضای خانه ات را غبار گرفته بود، روی میزها و وسایل پر ازغبار بود و چه تلخ بود تماشای آن. اما  این غبار برایم غریب نبود، همان بود که  مدتی ست بر دلم نشسته است.

رفتی و از آن روز ماجرا ها داشته ام با جای خالیت، با زندگیم،  کدامین را برایت بگویم عزیز دلم؟  آمدم به خانه ی خالیت. آمدم تا مهربانی هایت را ببینم، بشنوم و لمس کنم و خود را رها کنم در آغوشت، فارغ از تمام رنجهایم و دمی بیاسایم .... اما نبودی. یادت هست وقتی خبرت می کردم که دارم می آیم از ساعتی قبل روی پله ی جلوی خانه ات منتظرم می ماندی ... اما بالاخره یاد گرفتم که باید همیشه بی خبر بیایم ...  

 

آمدم و بر پله های جلوی خانه ات دست کشیدم و خاطرم رفت به روزهای قشنگی که اینجا می نشستی در انتظار آمدن من و اشکهایم بی وقفه جاری شد. خواهرم گفت بس است دیگر مجنون خواهی شد. نگفتم که کجای کاری که مجنون مجنونم.  

  

آموخته ام حتی اگر دلتنگم باید باز هم بخندم... باید با صدای بلند بخندم و دلتنگی هایم بماند برای بعد ... برای خودم در خلوتهایم . میدانم که می خواهی غمگین نباشم، ‌باشد عزیزم درهای قلبم را نمی بندم بر شادی ها، همیشه از آنها استقبال می کنم. می دانم که از رنج کشیدنم در عذاب خواهی بود و این چیزی نیست که به ذره ای از آن راضی باشم. 

 

در لحظات تیره و خاکستریم می فهمم کنارم هستی. احساسم به من دروغ نمی گوید. اما می دانی که من زیاده خواه هستم صدایت را می خواهم و می خواهم گرمای آغوشت سردی غصه هایم را ذوب کند.  می خواهم لبخندت را به وضوح ببینم اما درد کشیدنت را هرگز. 

صبوریت ، صبوریت، صبوریت برایم نمادیست . به یاد کوه می افتم ساکت صبور و استوار.  

 

بعد از رفتن تو، باز هم از دست دادم ... و چه تلخ از دست دادم و در رنجهایم گاهی حضورت را احساس می کردم. خیلی چیزها ازتو آموختم. آموختم باید دوست داشت، آموختم انسانیت به شعار و کلام نیست باید درعمل نشان داد.  

ولی صبوریت را هنوز نیاموخته ام ... بی تابم پدرم ... بی تاب!‌  

  

آمدم به خانه ی ابدیت قطعه ی سی وسه ردیف نمی دانم چند!‌ با چندین دسته گل. به من می گویند چه یک دسته گل ببری، چه صد دسته گل فرقی نمی کند، یک دسته گل کافیست،‌ اما دلم می خواهد از همه ی گلها هی بخرم، هی بخرم.  می رسم به یک سنگی بی نهایت ساکت و در مقابلم  تصویری که بارها و بارها بوسیده ام آن را ولی نمی گذارند یک دل سیر در کنارت مویه کنم ... نمی گذارند!‌  

 

خوابت را دیده اند که در بهترین و بالاترین طبقه ی عالم ملکوت جایگاهی برای خودت داری، اگرغیر از این بود تمام کائنات و هستی برایم می رفت زیر سوال!‌   

 

در صفحه صفحه های اینجا، این دنیای مجازی،  اگر چه در پس کلماتم، در پس دلتنگی هایم تو هم بوده ای اما دیدم حیف است که صفحه ای را به تو نازنینم اختصاص ندهم.  

 

نمی دانم پایان این راه دشوار چه زمانی خواهد بود. بگذار برایت بگویم که گاهی از سربالائی هایش بد جور نفسم می گیرد. گاهی خیلی خسته ام ...


بعد نوشت 1 : صدای باران از طرف یکی از دوستان خوب و بسیار مهربانم در این جاست . ممنونم از ایشان

بعد نوشت 2 : وقتی خاطراتم را با پدرم مرور می کنم، هرگز به یاد نمی آورم کوچکترین بی احترامی تا به حال از من دیده بود. تا قبل از رفتنش هرگز «تو» خطابش نکرده بودم، هرگز  در مخالفتش در هر موردی با او بحث نکرده بودم. حتی اگر دلخور هم می شدم سکوت میکردم. در نشستن و برخاستنم همیشه ادب و احترام  را در موردش رعایت کرده ام. و می توانم با اطمینان بگویم حداقل دراین مورد خیالم راحت است و وجدانم نیز!  برای کسانی که پدران و مادرانشان در قید حیات هستند می گویم ... هیچوقت دیر نیست برای جبران. اما گاهی هم زود دیر میشود.  همان آغوش پرمهر و بی توقع و نابشان به تمام دنیا می ارزد.  حالا بماند نگرانی هایشان، عشق عمیق و خالصشان و فداکاری هایشان. حتی بداخلاق ترین پدران و مادران روی زمین بهترین فرشته های روی زمین هستند.    این نظر من است 



بعد بعد نوشت : چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان، نه به دستی ظرفی را چرک میکنند، نه به حرفی دلی را آلوده، تنها به شمعی قانعند واندکی سکوت ... 


این پست خیلی حرفها دارد ... نمی دانم از کدامینش باید بنویسم در اینجا. ساعت 10 شب رفتم به یک قبرستان. چه آرامشی یافتم در آنجا! همراهانم گفتند تو نمی ترسی؟ گفتم : مردگان ترس ندارند. مردگان عشقند... عشق. من از زندگان می ترسم و از افکارشان و از زبانشان!