فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

در دل مـن چیزی اســـــت مثل یک بیشه ی نور ...

 

خواهم آمد سر هر دیواری ، میخکی خواهم کاشت 

پای هر پنجره ای ، شعری خواهم خواند

هر کلاغی را ، کاجی خواهم داد ، مار را خواهم گفت : 

چه شکوهی دارد غوک

آشتی خواهم کرد ... آشنا خواهم کرد

راه خواهم رفت ... نور خواهم خورد 

دوست خواهم داشت 


وقتی که مرگ دستان گرم و پرمهر عزیزانمان را دور میکند بعد ازمدتی مانند خواب و خیال می شوند، مانند یک رویا!  نمی دانیم آیا بوده اند یا با تصورات خودمان ساخته ایم شان. می دانم روزی که رفته باشم من هم شاید خیالی گردم بر دیگران.  اما ای کاش واقعیت امروز را دریابم.  چیزی که هست و رویا نیست . حقیقت است و خواب نیست.  زندگی گاهی به طرز تعجب آوری کسالت بار می شود ... یا نه ! روزگار ... 

« و آنچه که زیبا نیست زندگی نیست ، روزگار است»      شمس لنگرودی


اما حقیقت های زیبای زندگی ست که رنگ شادی می پاشد بر هرچه روزگار زشتش میکند. عشق به هر شکل که باشد زیباست و همین زیبائیهای امروز قشنگترین رویاهای فرداهای ما خواهند بود. زیبائی زندگی یعنی من ، یعنی تو ، یعنی دستان گرم و پرمهر من و تو ، یعنی نگاه سرشار از دوست داشتن من و تو،  یعنی یک جمله «دوستت دارم» ، یعنی مرسی که هستی ، یعنی باش و مرا در زندگی جاری کن ، یعنی چقدر خوشبختم وقتی که دوست دارم ... 

رنگین کمانی باید تا رنگ بپاشد این همه روزهای خاکستری را ...     


«وقتی به تو می رسم خیالم راحت است   

شنا میکنم ، پرواز می کنم 

همچون شناگری در اقیانوس 

یا پرنده ای در آسمان

نه جائی را تنگ می کنم نه نگران تحمیل شدنم 

چقدر دوست داشتنت را دوست دارم 

وقتی به تو می رسم خیالم راحت است .»    «نویسنده ناشناس» 


باش تا خیال من راحت باشد !  اگر همیشه نزدیک نباشی حضورت را با قلبم احساس میکنم. باش حتی اگر گاهی دور ...  جاری کن مرا در زندگی .


رود آیینه تمام نمائی ز زندگیست 

وقتی که آب تا دل مرداب می رود 

یعنی به گاوخونی دیگر  برای همیشه 

در خواب می رود

حمید مصدق

عطر تو

 

تار و پودم تنیده شده با نغمه ی شیرین آوایت، با گرمای نگاهت  و  عطر بودنهایت.  نمی توانم از تو جدا شوم زیرا که نمی توانم از خود جدا گردم.  فقط کافیست چشمانم را ببندم تا حضور مطلقت در کنارم باشد و هنگامی که چشمانم را باز میکنم دیگر خود را نمی یابم... گم شده ام در تو اما هرچه می گردم تو را نمی یابم... 

قبل از تو هیچ بودم، تهی از هر چیز ... هیچ در هیچ. گمگشتگی ها، شوریدگی ها،  پریشانی هایم و معلق بودنم میان زمین و آسمان را هزاران بار ترجیح می دهم به هیچ بودن!  مرورت همچون فانوسی است در کوچه های بی فانوس و بی چلچله ام و با این فانوس دیگر حتی به ستاره ها هم نگاه نخواهم کرد... یواشکی به آسمان نگاهی می اندازم ماه هم به من می خندد...! 


اینجا را کلیک کنید. 

شاید فردا یکی از ما نباشد


 

 من مرده‌ام
به دستانت نگاه کن
هنوز لکه‌ای جوهر بر انگشتان داری
که طی همه‌ی این سال‌ها پاک نشده است
همه‌ی زخم‌های من که از سالیان جراحت یافته‌اند
کنار فنجان گرم چای تو التیام می‌پذیرند
دیگر صفت صبوری را دوست ندارم
می‌خواهم به دریا بریزم
دریا دور و من ناتوان از رسیدن به دریا
کوچه‌ات آرام و رنگ پریده بود
تو به من گیلاسی کال تعارف کردی
هنگامی که گیلاس رسیده شد
من دیگر پیر بودم
نمی‌خواستم پیری را باور کنم...         «احمدرضا احمدی»


دارم تو را امروز،  اما فراموش کرده ام که دوستت دارم . فردا که از دست دادم تو را می دانم که جای خالی تو تا آخرین نفسم زخمی خواهد شد بر قلبم. باید امروز عادت کنم که به فرداهای بی تو هم گاهی بیاندیشم. باید به تو بگویم که ... دوستت دارم.   چون ممکن است این بار تو فراموش کنی که دوستت دارم. 

می دانم که قفل هر رابطه ای با دو کلید به سهولت می تواند باز شود .  «دوستت دارم» و  «مرا ببخش». اصلا" سخت نیست گفتنش ! فقط تمرین می خواهد. 

همین! 



پ ن : برای تمام خوبی هایتان ممنونم برای لطف پروردگارم که در این روزها بهترین فرشته های روی زمینش را برایم فرستاد روی ماهش را می بوسم.  

پس می گویم ... دوستتان دارم. به همین راحتی     Hello

قلبم مال تو!

 

بسیار ناچیزم ... کوچکترین نقطه در کل هستی !       

 از خود گفتن کار آسانی نیست.عزیزانم گاهی خیلی بهتر قضاوت می کنند. همانم که هستم ، نافهمیدنی، مثل هر اتفاق ...!  میتوانستم هر چیز دیگری باشم غیر از این! پرنده ای مهاجر که دلبستگی هایش با تغییرات فصول بی رنگ  شود، و باهر وزش باد سردی به راحتی کنده شودو عزم سفر کند، بدون هیچ تعلق خاطری. می توانستم درختی باشم استوار در مقابل هر طوفانی، ولی ساکن و همیشه ریشه هایش چنگ زده در زمین. اما نه پرنده ای مهاجر شدم که با هر سرمائی عزم سفر کند و نه درختی که ریشه در خاک نهاده و سکون را بر پرواز ترجیح می دهد ... همیشه با تعلق خاطری زیاد به هر چیزی که برایش گرانقدر است و در عین حال همیشه بی قرار و روحی ناآرام و در آرزوی رهائی و پرواز.  شاید در یک جمله:  در اندرون من خسته دل ندانم کیست ! ............

 

«پروردگارا !‌ نه درخت گیلاس ، نه شرابٍ به 

از سر اشتباهی آتش را به نطفه های فرشته ای آمیختی و مرا آفریدی. 

اما تو به من نفس بخشیدی عشق من! 

دهانم را تو گشودی و بال مرا که نازک و پرپری بود 

تو به پولادی از حریر  مبدل کردی  

سپاسگزارم خدای من ... خنده را برای دهان «او»  

و «او» را به خاطر من و مرا به نیت گم شدن آفریدی ...  » 

شمس لنگرودی 

 

به همین سادگی ...


و من ، همین من ساده ... باور کن ، برای یکبار برخاستن ، هزار بار فرو افتاده ام ...   وقتی سالروز تولد، دوباره سر می رسد خوشحالم که یک سال هم گذشت ... برای انسان بودن مگر چند بار باید فرو ریخت ؟ و تنها روح های زیبای انسانهای خوب  اطرافم تکیه گاهم می شود برای برخاستن های مکرر. با تمام مصائبش، زندگی گاهی خیلی زیباست!  وقتی که قلبم سرشار از دوست داشتن است آیا می توانم بگویم زندگی چیز به درد نخوریست؟! ... و من همیشه سعی میکنم قلبم را خالی نگه ندارم! ...  و خدا هم همیشه در بدترین لحظات یکی از مهربانترین فرشته های روی زمینش را می فرستد سراغم ... فکر میکنم  کافیست برای از خود گفتن!   

 

حال بگذار از تو بگویم دوست عزیزم ...  قشنگترینم، که چقدر قشنگی وقتی مهربانی ... و همیشه تو قشنگی! گاهی فکر میکنم حتی دلم نمی خواهد با تمام زندگی، مهربانی هایت را عوض کنم!   می خواهم آرزوهائی که امروز برایت دارم را بنویسم ، تمامش مال توست:   آرزوهای تمام نشدنی و آرزوهای بیشمار... برایت آرزو میکنم عاشق باشی، عاشق آن کس و یا آن چیزی که تو  را به اوج برساند. آرزو می کنم فراموش کنی هر چه را که باید. برایت شوریدگی های شیرین و در کنارش آرامش آرزو می کنم . برایت آرزو می کنم هر صبح با زیباترین نغمه های هستی بیدار شوی و با شوق زندگی از جا بپا خیری و در دل به پروردگارت بگوئی خداوندا تو را سپاس که روزی دیگر و آفتابی دیگر درکنار کسانی که دوستشان می دارم را ازمن دریغ نکردی . برایت آرزو می کنم در مقابل تمام رنجها و سختی ها محکم  و پر قدرت بایستی و خشونت دنیا ، کوچکی دلها و نگاه ناپاک نابخردان روحت را نخراشد. و برای خودم نیز آرزو می کنم همیشه باشی و من با بودنت مشق دوست داشتن و عاشقی کنم. 

 

و من هیچ چیزی ندارم که در خور این دوستی های ناب باشد به جز یک قلب!  که آن هم مال تو!



پ ن : اگه بخوام تک تک اسم دوستای عزیز وبلاگیم رو بنویسم نگران هستم که مبادا کسی را از قلم انداخته باشم. تقدیم به همه شما ... همه شمائی که همیشه به من سر می زنید حتی اگر گاهی خاموش می آئید و خاموش می روید ... تمام شمائی که با حرفهای قشنگتان دلگرمم می کنید به ماندن و به نوشتن ... تمام شمائی که حتی اگر حرفهایم را قبول نداشته باشید با بزرگواری خودتان سکوت می کنید... تمام شمائی که چند روز است به طور مکرر برای این روز نه چندان مهم مورد لطفتان قرار گرفته ...تمام شمائی که خیلی دوستتان دارم و خوشحالم که دارمتان. 

پ ن :  اینجا را کلیک کنید.  

حال من خوب است ... تو باور کن!


در برابر این همه ستاره عریان  

این همه باران بی سوال  

یا چند آسمان بلند و  

چند ترانه از خواب کودکی  

تو حاضری باز آوازی از همان پسین پُر بوسه بخوانی ؟



در مسابقه ی سنگ پرانی روی یک برکه ، سنگی پرتاب کردم و مستقیم خورد بر سر یک ماهی و در بهت و ناباوریم ماهی کوچک صاف و مستقیم آمد روی آب!  انگار که سالها مرده بود!  ... با اشک و بغض می گفتم : خدایا مرا ببخش ... و هنوز که هنوز است فکر ماهیان دیگری که در آن برکه بودند رهایم نمی کند. ماهی هائی که می دانم احساس دارند حتی اگر مطمئن باشم حافظه شان سه ثانیه بیشتر نیست!   فکر آن ماهی کوچک و ماهی های دیگر آن برکه رهایم نکرده و گمان نمی کنم دیگر در هیچ مسابقه ی سنگ پرانی روی هیچ رودخانه و هیچ برکه و هیچ دریائی شرکت کنم! 




می خواهم تمام خشونتهای اطرافم را امروز نبینم ... می خواهم امروز با تو رها شوم در جائی دور از زمین!  بیا لحظه ای رها شویم از این زمین و از این زمان!  بیا فراموش کنیم مرگ های مکرر انسانیت را، خشونت را ، پلیدی را ! گاهی این فکرها آدم را  می خواهد دیوانه کند!  

بیا ... اشکال ندارد لحظه ای به گرسنگی بچه ی همسایه ی ده کوچه آن طرف تری که پدرش در میان سلولهای سمج سرطان دارد بال بال می زند فکر نکنیم. بیا فکر نکنیم که مرگ حسادت می کند به گرمی دستهای ما!  و فکر نکنیم به آن تنهائی در آینه، که تا ابدیت ادامه دارد. فکر نکنیم به اینکه چشمانمان مدام به دنبال چیزی می گردد که گمانم با این چشم زمینی قادر به دیدنش نیست! گمشده ی ما چیزیست در ملکوت که اینجا هر چه بگردی بیشتر نخواهیش یافت!  اینجا زمین است سخت است، گاهی هم تلخ است ...  یک لحظه ... نه چند لحظه!  به زمین فکر نکنیم! به آینه نگاه نکنیم تا که به ابدیت تنهائیش هیچوقت نرسیم!  و من همین لحظه که داریم به زمین فکر نمی کنیم ، ناگهان به تو فکر می کنم که بودنت برایم یعنی آسمانی ترین آسمان خیال است . تو ... آسمانی من ... عطر بودنت تمام دلتنگی هایم را به باد می سپارد.  دیگر حتی آینه هم معنای دیگری دارد ... 

و چقدر حال این ساعت آسمان خوب است! 

کاشکی آینه‌ای بود درون بین که در او خویش را میدیدیم ...

 

می بافم ... رشته های زندگیم را ، هر روز و هر لحظه!   گاهی میان یک کلاف سر در گم گیج می زنم!  گاهی با رشته هایم یک شال زیبا مملو از رنگهای شاد می بافم که در سرمای جانفرسای زندگی گرمابخشم باشد.  و انعکاس رنگهای زیبایش در صورتم گونه هایم را گلگون نماید و چشمانم سرشار از درخشش امید و عشق گردد. 

 

دستانم خسته است از بافتن، اما انگیزه ی یک نتیجه ی زیبا مرا از بافتنهایم باز نمی دارد. وقتی می گویند :‌ «انشاالله صد سال عمر کنی» دلگیرم می کند.  از اینکه در این سالهای در پیش رو چه خواهم کرد و در مقابل سختی ها و تلخی ها تا کجا دوام خواهم آورد، نگرانم می کند. در مقابل خودخواهی ها در مقابل نادانی ها در مقابل بی مهری ها، در مقابل خشونت های پیرامونم چقدر بتوانم صبور باشم ... نگرانم می کند.   گناه کردنهای ناخواسته نگرانم می کند و دلم می خواهد وقتی روحم به آسمان پرکشید یک بافته ی زیبا و ماندگار برای اطرافیانم به جا بگذارم ... بدون هیچ اشتباهی در هیچ رج از بافته هایم.

 

در گیر شدن در مسائل مادی و دنیوی خسته ام می کند و می دانم اجتناب ناپذیر است . این هم جزئی از زندگی من است. نمی شود درگیر آنها نشد . و در این لحظات است که از خودم دور می شوم ، خودم را گم می کنم میان یک کلاف در هم پیچیده که می بایستی به هر شکل سر کلافم را پیدا کنم.  گاهی موجی به سمت تو می آید و تو را با خود می برد حتی اگر دلت نخواسته باشداگر چه می دانی طبیعت وجودت دور است از تمام مادیات زندگی ...   این هم از آن آزمونهای سخت زندگیست.  که تو در این موج چگونه بتوانی روحت را به سلامت به ساحلی امن برسانی !  اما می دانی خداوند آن بالا نشسته و نظاره گر تمام لحظات توست.  میدانی همانطور که تو را در گردابی وحشتناک قرار می دهد، دستانت را رها نکرده است و این خودش بزرگترین قوت قلب است برای ادامه ... خداوند می خواهد از تو یک فولاد آبدیده بسازد تا روحت متعالی تر گردد و هر بار یک گام به او نزدیکتر شوی.   

 

زندگی واقعی، زندگی پس از مرگم است، زمانی که از این دنیای خاکی رخت سفر بستم!  آنجاست که باید در مقابل خداوند سربلند بایستم و آرزویم این است که دست الهی بر سرم کشیده شود و صدائی آسمانی به من بگوید: «آفرین»!  از این امتحان سخت و طولانی به سلامت گذشتی...    

 

می دانم که باید همیشه ببخشم ... باید گاهی فراموش کنم و گاهی فراموش نکنم. می دانم باید تمام آفریده های پروردگارم را عاشق باشم .  می دانم که باید در کنار کسی باشم که نیاز به شانه ای دارد برای تکیه گاه . می دانم که دستانم باید گرما بخش دستان سردی باشد که نیازمند گرماست. می دانم عقایدم برای خودم محترم است ، هرگز برای کسی تعیین تکلیف نکنم و می دانم گاهی اوئی که مخالف اعتقاد من را دارد شاید درست می گوید!  می دانم که از کنار پسرک فال فروش بی تفاوت نگذرم، در مقابل مادری که غم بیماری فرزندش را دارد چشمانم را نبندم ... می دانم که رسالت زیستنم  یعنی رعایت کردن  انسانیت  ...  می دانم که چشمان زیادی به دستان خسته و لرزانم خیره مانده است تا نتیجه ی کارم را ببیند و از همه بالاتر چشمان مهربان پرودگارم است.  

پروردگاری که هر بار اشتباهات مرا می بخشد و من گاهی چه زود در مقابل خستگی هایم در امواج خروشان زندگی از او گله مند می شوم.   

 

پروردگار من!‌ آنقدر به من قدرت بده که حتی اگر در گردابی از امواج خروشان زندگی قرار گرفتم، آنقدر نفس داشته باشم که باز هم دوست داشته باشم ... باز هم عاشق باشم ... و باز هم ببخشم ...!‌

 

 

  

بشکفد بار دگر لاله ی رنگین مراد 

غنچه ی سرخ فرو بسته ی دل باز شود 

من نگویم که بهاری که گذشت آید باز 

روزگار که به سر آمده آغاز شود  

روزگار دگری هست و بهاران دگر   

کاشکی آینه ای بود درون بین که در او  

خویش را می دیدم 

آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدم 

می شدیم آگه از آن  نیروی پاکیزه نهاد 

که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن

 پیک پیروزی و امید شدن  

شاد بودن هنر است  

شاد کردن هنری والاتر  

لیک هرگز نپسندیم به خویش   

که چو یک شکلک بی جان شب و روز  

بی خبر از همه خندان باشیم  

بی غمی عیب بزرگی ست که دور از ما باد  

شاد بودن هنر است  

گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد  

زندگی صحنه ی یکتای، هنرمندی ماست 

هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود  

صحنه پیوسته به جاست  

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد  

 ژاله اصفهانی 


پ ن : اس ام اسی دو روز پیش از دوستی گرفتم که عمیقا در من تاثیر گذاشت : 

« خدایا چه بی حساب و بی صدا می بخشی و ما ... چه حسابگرانه تسبیح می گوئیم»  

  

در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم ...

  

   

 در جستجوی قطعه ای ازآسمان پهناور هستم که از تراکم اندیشه های پست تهی باشد. 

 

تصور می کنم اگر بشه خدا رو رنگی براش تعیین کرد، سرشار از رنگهای شاد و زیباست، پر از نور ... اونقدر که چشمان زمینی من قادر به نگریستن به این همه نور و زیبائی نیست. وقتی خالق متعال من، خالق تمام رنگهای قشنگ روی زمین است برای من پوشیدن لباسهای رنگی ممنوع است . گیرم که به خاطر نوع پوششم همیشه مجرم باشم ، گیرم که به خاطر انسان بودنم اصلا مجرم باشم  اما آیا بالهای پروازم را می توانند از من بگیرند؟   

 

می شود پرواز کرد حتی در قفس و به اوج رسید . می شود به خدا رسید. می شود در کنار خدا دور بود از تمام اندیشه های پست ... می شود!  بیا بنشین کنارم تا برایت از آسمان بگویم از زیباترین عشقها،‌ از مهربانی خدا، از تمام رنگهای قشنگ هستی . بیا تا انسانیت را در کنار خدا لمس کنیم ...  بیا تا کمی از زمین دور شویم ... که من هم خسته ام از این زمین و زمینی هایش .   

  

 

پرنده باش ...

 

  

 

زخم هایم  بهترین چیزی است که زندگی به من داده است ,  زیرا هر کدام آن نشانه ی گامی به پیش است .                      رومن رولان
    

 «جان شیفته» و «ژان کریستف» بدون شک بهترین رمانهائی بوده اند که تا به امروز خوانده ام. گذشته از جریان داستانها ، همیشه روح نویسنده مرا به دنبال خود می کشاند و در آن لحظات آرزو می کردم  ای کاش کنارم بود و سوالهای بی پاسخم را جواب می داد. کتاب «جان شیفته» ای داشتم که هر پاراگرافی که دلم را می لرزاند های لایت می کردم . متاسفانه کتاب امانت گرفته شد و دیگر بازنگشت!  البته نوش جانش هر کسی که کتاب را از من گرفت حتما نیازمند داشتنش بوده است .  دوباره خریدمش اما انتخابهایم را دیگر گم کرده بودم. گاهی چیزی اگر در بین این کتاب قطور باز به چشمم می خورد جایی می نوشتمش .  

 

جملات بالا را از یکی از کتابهایش برداشتم  ...  
 

یقین دارم ،‌  زخمهای بزرگ،  بی مهری آدمهای اطرافمان نیست . زیرا آدمهای بی مهر بزرگ نیستند که بی مهری هایشان بزرگترین زخمها  شود.  زخمهای بزرگ خیلی بزرگتر از این حرفهاست.  و وقتی تجربه کردی به زخمها و دردهای کوچک خواهی خندید .  بی مهری آدمها هم چند روزی پریشانت می کند، غمگینت می کند ولی عاقبت فراموش می کنی و در نهایت می بخشی!    و تنها چیزی که در میان زخمهای ریز و درشت تو را سرپا نگه می دارد عشق است. عشق به همه ی خوبها به همه ی خوبی ها ... عشق در  یک گیاهی که با محبت بی دریغ تو به زندگی برگشته و در حال جوانه زدنهای پی در پی است.  در نگاه مهربان سگی  که در جنگل به او می رسی و تکه نانی به او می دهی و وقتی سیر شد می نشیند  تو را بر و بر نگاه می کند.  عشق در حس رضایتت از اینکه پیرمردی ناتوان را تا چند خیابان آن طرف رساندی حتی اگر مسیرت به کلی عوض شد .    عشق در دلتنگی های من است برای کسی که دوستش دارم ... عشق در نگاه من است به کسی که دوستش دارم و در ضربانهای قلبم زمانیکه سرشار از احساس دوست داشتنم.   عشق یعنی مزه شیرین یک لیوان آب میوه در کنار یک دوست که نگاهش را دوست داری که روحش را دوست داری ... و بودن آن لحظات با طعم پرتقالیش را ...  عشق یعنی بودن یک «تو» در تمام لحظات دلتنگی و تنهائی ...     عشق یعنی هر چیز قشنگ ...    

 

قشنگ یعنی چه ؟ 

قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ای اشکال 

و عشق تنها عشق  تو را به گرمی یک سیب می کند مانوس  

و عشق تنهاعشق  مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد  

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن ...    

 

گاهی «باید» به جای پرداختن به زخمها و کالبد شکافی آنها ... رفت و یک پرنده شد!  در کنار تمام چیزها و تمام کسانی که قادر خواهی بود دوستشان بداری .  تمام آن چیزهائی که برایت می شود «تو»!   و دراز بکشی روی چمنها ، چشمهایت را ببندی و یک پرنده شوی ...

 

من درست رفته ام

در تمام طول  راه 

دره های سیب بود و خستگی نبود  

در تمام طول راه  یک پرنده پا به پای من  

بال می گشود و اوج می گرفت  

پونه غرق در پیام نورس بهار  

چشمه غرق در ترانه های تازگی  

فرصتی عجیب بود  

شور بود و شبنم و اشاره های آسمان  

رقص عاشقانه ی زمین  ...

زاد روز دل

ترانه

چشمک ستاره

پیچ و تاب رود   

هر چه بود ، بود  

فرصت شکستگی نبود  

در کنار من درخت  

چشمه  

چار سوی زندگی  

روبروی من ولی  

در تمام طول  راه  

روبروی  من تو بوده ای ...   

کنار حوصله ام بنشین!


کنار حوصله ام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
من سبز می شوم

ستاره های کلامت را
در لحظه های ساکت عاشق
بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق
بچرخانم
بر حول این مدار                              
 محمد رضاعبدالملکیان 

   

خدا شونه هامونو... فقط واسه اینکه ... کوله بار غمها و یا خستگی هامونو روش بذاریم نیافرید... آفرید تا بعضی وقتا بندازیمشون بالا ... و بگیم بی خیال !!!  این روزها،  من خودم بیشتر از هر کسی نیازمندم که شونه هام رو بندازم بالا!  و به خیلی چیزها بگم :‌ « به درک»!   

گاهی وقتها این آدمها نیستند که باید رهاشون کرد . این خودـ من هستم که باید رها بشم از خودم ................  یه روزهائی دیگه  حتی برگهای سبز و زیبا و زنده ی گیاهان هم کار ساز نیست!  باد و باران هم کارساز نیست! آواز قشنگ پرنده ها هم کارساز نیست!  به دنبال کارسازی در درون خودم میگردم ...

  

 فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان  

لب بگشا که می دهد لعل لبت به مرده جان  

آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و می رود  

گو نفسی که روح را می کنم از پی اش روان  

ای که طبیب خسته ای ، روی زبان من ببین  

کاین دم و دود سینه ام بار دل است بر زبان  

گر چه تب ، استخوان من کرد ز مهر ، گرم و رفت 

هم چو تبم نمی رود آتش مهر از استخوان  

حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن  

چشمم از آن دو چشم تو خسته شده است و ناتوان 

بازنشان حرارتم ز آب دو دیده وُ ، ببین  

نبض مرا که می دهد هیچ ز زندگی نشان؟ 

آن که مدام شیشه ام از پی عیش داده است  

شیشه ام از چه می برد پیش طبیب ، هر زمان ؟ 

حافظ!  از آب زندگی شعر تو داد شربتم  

ترک طبیب کن بیا نسخه ی شربتم بخوان  

 

باز کردم دیوان رو این غزل اومد! دلم نیامد ننویسمش!