فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

هیچ زمستانی ماندنی نیست...حتی اگر تمام شبهایش یلدا باشد



که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد؟
خطا بود که نبینند روی زیبا را
هنوز با همه دردم امید درمان است
که آخری بود آخر، شبان «یلدا» را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را؟ 

 

یلدا در اصل شب تولد مهر است. خورشید از تاریکترین و طولانی ترین سیاهی زاده می شود. آرزو می کنم خورشید گرم و نورانی مهر در قلبهای دوستان عزیز و مهربانم تا ابد مانا باشد.   

 

 

 

 

یلدای تان خجسته ...

با کدام بال میتوان از زوال روزها و سوزها گریخت؟


 

خانه ات سرد است؟
خورشیدی در پاکت می گذارم و برایت پست می کنم
ستاره ی کوچکی در کلمه ای بگذار و به آسمانم روانه کن 
- بسیارتاریکم –                              
منوچهر آتشی


چقدر شیرین است به آسمان نگریستن و از ته دل نفس عمیق کشیدن و گفتن این که : آه خدایا من چقدر خوشبختم!  اندازه ندارد ... شیرینی اش بی انتهاست! 

این هم قسمتی از زندگی بود ...


راه کدام سمت است؟!  در ظلمتی بی پایان قدم از قدم بر می دارم در حالیکه نمی دانم با گامی که برخواهم داشت، آیا لحظه ای دیگر در گودالی فرو خواهم رفت؟ گاهی آنقدر در کوچه پس کوچه های زندگی ره گم کرده ام و مات و حیران به دنبال راهی هستم برای رسیدن به مقصدی، که نه دیگر شعری در خاطرم می ماند برای سرودن خاطراتم نه حرفی برای گفتن دردهایم!  تا چشم کار می کند سراب است. و مصمم می شوم هر گاه رسیدم به جائی که ماوا و مامنی شد حتما شعری تازه خواهم سرود! 


می روم دسته ی گلی بخرم تا حال و هوایم عوض شود. تمام گل فروشی های دور و برم تعطیل اند بالاخره یک دکه ی گل فروشی پیدا می کنم و اندک گلی در دکه اش. رز زرد می خواهم مثل همیشه، اما با این تعطیلی چند روزه رز زرد هم انگار نایاب است! نمی توانم تصمیم بگیرم امروز ترکیبی از نرگس با داوودی می خواهم یا مریم با مارگریت! گل فروش نگاهم میکند و منتظر ... چه فرقی میکند یک دسته داوودی زرد با چند دسته نرگس! شاید ترکیب این دو حالم را خوبتر کند. می گذارم توی گلدانی روی میز یک حبه ی قند هم برای شیرین کامیشان ... می نشینم با یک فنجان قهوه ی تلخ اما گرم، نزدیک یک دسته ی گل معطر و زنده و زیبا ... آری زندگی زیباست!!!

  

امشب آخرین جمعه ی فصل پائیز سالی به نام یکهزار و سیصد و هشتاد ونه!  

مثل هر جمعه دلگیر دیگر!   

این هم قسمتی از زندگیست!  

نیایش

 

 

الهی! 
از پیش خطر و از پس راهم نیست
دستم گیر که جز تو پناهم نیست.

الهی! 
دستم گیر که دست آویز ندارم 
و عذرم بپذیر که پای گریز ندارم.

الهی! 
خود را از همه به تو وابستم
اگر بداری تو را پرستم 
و اگر نداری خود پرستم 
نومید مساز بگیر دستم 


و ادامه نوشت : ...


بر باغ ما ببار
بر باغ ما که خنده ی خاکستر است و خون
باغ درخت مردان
این باغ باژگون.

ما در میان زخم و شب و شعله زیستیم
در تور تشنگی و تباهی
با نظم واژه های پریشان گریستیم.

در عصر زمهریری ظلمت
عصری که شاخ نسترن، آنجا،
گر بی اجازه برشکفد، طرح توطئه ست.

عصر دروغ های مقدس
عصری که مرغ صاعقه را نیز
داروغه و دروغ درایان
می خواهند
در قاب و در قفس.

بر باغ ما ببار!
بر داغ ما ببار

شفیعی کدکنی 

  

 


بعد نوشت:‌تصویر مربوط به این قسمت را برداشتم. زیرا با نگاه کردن به آن هر بار قلبم به درد می آمد.

می توانستم خودم باشم بی تعجب!

همان‌ام که هستم
نافهمیدنی
مثل هر اتفاق

کافی بود
نیاکان دیگری داشته باشم
تا از لانه‌ی دیگری برخیزم
تا زیر بوته‌ی دیگری
از تخم درآیم

در جُبّه‌خانه‌ی طبیعت
تن‌پوش‌های زیادی‌ست
تن‌پوش عنکبوت، مرغ دریایی، خوش صحرایی
هر کدام درست اندازه است و راحت
تا زمانی که پاره شود

من هم فرصت انتخاب نداشتم
اما شکایتی ندارم
می‌توانستم چیزی کم‌تر باشم

از راسته‌ی ماهیان، موران، انبوه وزوزکنان
پاره‌های منظری که باد این سو و آن سو می‌کشدش
کسی ناخوشبخت‌تر
کسی که برای خزَش
برای سفره‌ی عید پروار می‌شود

درختی گیرکرده در زمین
که حریق به سویش می‌شتابد
علفی که جریان رویدادهای نافهمیدنی
پایمالش می‌کند

آدمی بدذات که زیر فلک
برای دیگران خجسته است

و چه می‌شد اگر باعث بیم
یا فقط انزجار
یا تنها رحم می‌شدم

حتا اگر در قبیله‌ای که بایست
زاده نمی‌شدم و
پیشرفتی نداشتم
تا حالا که سرنوشت
بر من رحیم بوده است

ممکن بود خاطره‌ی لحظه‌های خوش
قسمتم نمی‌شد

ممکن بود از میل به قیاس
محروم می‌شدم

می‌توانستم خودم باشم، بی تعجب
و این یعنی
که کاملن دیگری بودم 

ویسلاوا شیمبورسکا  

 

گاهی تصور کرده ام اگر چیز دیگری غیر این بودم چه تفاوتی در شرایط کنونی حاصل می شد.  

دوست نداشتم درخت باشم از ایستا بودن و سکونش خسته می شوم روح من روح سکون نیست ریشه ها نباید دائما به یک جای مشخص چنگ بزنند! ولی مطمئنم اگر درخت بودم سایه ام را بی دریغ نثار رهگذران می کردم. از سنگ بودن هم احساس خوبی ندارم، سنگ غیر قابل نفوذ است و من از غیر قابل نفوذ بودن خوشم نمی آید. اما اگر سنگ هم بودم ترجیح می دادم سنگ قیمتی باشم که به سختی بدست آید و به سختی از دست رود. باد هم رهگذریست بی وفا که حتی نمی توان به آن تکیه کرد. پرنده بودن را دوست دارم آزاد رها و بی آزار اما همیشه احساس پرندگان برایم مبهم است. اصلا معلوم نیست چه چیزی خوشحالشان می کند و چه چیزی ناراحت!  

همین که هستم را دوست دارم. یک انسان با عواطف و احساسات انسانی با رنجهای زیاد حاصل از دوست داشتنها و با دلتنگی هائی که گاهی مچاله ام می کند و گاهی دلبسته تر!   

و مهم تر از همه وقتی کسی را دوست دارم به راحتی به او می گویم: دوستت دارم ...  

 

  

 

رهائی

  


یک به یک رها می کنم بندهای دلبستگی را   تا پاره ی ابری شوم در آسمان یا قاصدکی رها در باد. تمرین رهایی است در امتحان جدایی.    واگذاردن هر آن چه سالیان تکه تکه به آن دلبسته‌ بودم.   نوعی رهایی که هر بار به گونه ای مردن است.   و اندکی دل کندن به اختیار، تا آزمون رهایی عظیم واپسین. 
آن گاه که فرای ترس های نزدیک و دور، بایدم که رها کنم تو را،   و تمام معانی دلبسته بودن را با تو.     به بهای آزادی که عشق به ما نوید داد و نداد!

  

برای رهائی هزار ترفند بکار می برم. اما اقرار می کنم که بارها شکست خورده ام. چنگ می زنیم به زندگی و محکم نگه می داریم یکدیگر را  تا بمانیم برای هم، اما زندگی نقشه های خود را خواهد کشید!‌   خیلی دشوار است که موجودی انسانی را دوست داشته باشیم اما هیچ کس را برای خود نخواهیم. به یک سردرگمی می رسیم. وقتی کسی را دوست دارم می خواهم باشد، می خواهم از حضورش همیشه تازه باشم. اما این انگار خواسته ی زیادی ست زیرا زندگی خودش به مبارزه خواهد پرداخت و من در این مبارزه شکست خواهم خورد.  

زمانی بود می رفتم باشگاه و می دویدم،  ساعتها می دویدم.  می دانستم دویدن راهی برای گریز است. دویدن راهی بود برای فرار ، فرار از چیزی و رسیدن به چیز دیگر! و یا برای سبک کردن روحی که جسمش قادر به کشیدن آن نیست.  

اما این روزها آنقدر خسته ام که دیگر توان دیدونم نیست!    

 

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید

شب را چه گنه حدیث ما بود دراز  

 

 

زندگی باید کرد

 

 

زندگی باید کرد!
گاه با یک گل سرخ 

گاه بایک دل تنگ 

گاه باید رویید در 
پس این باران ، 


گاه باید خندید برغمی بی پایان 

 

شاید مضحک به نظر بیاید، اما هر موقع دلتنگ ترم بیشتر احساس زنده بودن می کنم و بیشتر احساس دوست داشتن!   خندیدن به غمهای بی پایان خیلی قدرت می خواهد، اما برای کم کردن روی این زندگی گاهی لازم است کمی قوی شد!‌

  

پ ن : پست قبلی رو هم دوست داشتید بخونید.

 


عقاب باشید و سربلند و همواره در اوج

 

  

آدمها دو دسته هستند غازها و عقابها. 

مطلب زیر کمی طولانیست ممکن است احساس کنید خواندش خسته تان می کند ولی من به شما می گویم ارزش خواندنش را دارد. من بارها و بارها خواندمش. 

 

مطلبی است از کتاب عظمت خود را دریابید از دکتر وین دایر.   

 

وقتی این مطلب را خواندم دائما فکر میکنم چقدر غاز هستم و چقدر عقاب؟!  و گاهی اطرافیانم چقدر عجیب غاز هستند!‌

هرگز نباید عقاب ها رو به مدرسه فرستاد و نباید افکار دست و پا گیر غازها فکر عقابها رو مشغول کنه. کسی که مثل غاز هست و تعلیم داده شده نمی تونه درست پرواز کنه و به خار و خاشاک گیر می کنه که مانع پروازش میشه. ولی عقاب رسالتش اوج گرفتنه. عقابی که مثل غاز رفتار می کنه از ذات خودش فرار می کنه. 

بدترین چیز ندونستن قوانین عقاب هاست. این که ندونیم چطوری عقاب باشیم. 

غازها همه مثل هم فکر می کنند و همیشه هم ادعا می کنند که درست فکر می کنند. افکارشون کپی شده هست واصلا خلاقیت نداره. اکثر مواقع هم با هم به نتایج یکسان می رسند چون دقیقا مثل هم فکر می کنند. 

 عقاب ها می دونند زمانی که همه مثل هم فکر می کنند در واقع اصلا کسی فکر نمیکند! 

غازها همیشه می دونند غاز دیگه چطوری زندگی کنه بهتره!  هر کسی جای دیگری تصمیم میگیره. برای همین اکثرا یا دیر به بلوغ (فکری- جنسی- احساسی) می رسند و یا اصلا بالغ نمی شن.  

عقابها به خلاقیت ذهن هر کسی اعتقاد دارند و در زندگی ماهیگیری به فرد یاد می دن و نه ماهی در محله عقابها هر کسی جای خودش باید فکر کنه و کسی مسئولیت زندگی کس دیگه رو به عهده نمی گیره. 

غازها از جسمشون بیش از حد کار می کشن و تمام توان داشته و نداشته رو به کار می گیرن و به نتایج دلخواه نمی رسن. 

عقابها اول تمام جوانب کار رو در نظر میگیرن، با توجه به تجارت قبلی و برنامه ریزی های ذهن خلاقشون تصمیم می گیرند و بعد شروع به کار میکنند. عقابها ایمان دارند که تلاش جسمی به تنهائی اصلا برای کار کافی نیست. 

غازها حریم شخصی ندارند و بارها و بارها وارد حریم خصوصی عقابها می شند چون حرمت ندارند. 

عقابها به حریم شخصی هر فردی احترام می زارن و قاطعانه به افرادی که وارد حریم خصوصی اونها می شن تذکر می دن. 

غازها باید همه رو راضی نگه دارند و تمام تلاششون رو در روابط می کنند که همه انسانها ، تک به تک از اونها راضی باشند. به جای انجام وظایف و رسالت خودشون، رضایت همه اطرافیان رو با هر زحمتی شده به دست میارن چون اگر به دست نیارن احساس خلا می کنند. 

عقابها می دونند که به دست آوردن رضایت همه افراد امکان نداره و نیمی از مردم همیشه با نیمی از افکار اونها مخالفند و این وظیفه یک عقاب نیست که مخالفانش رو راضی نگه داره. 

غاز نه نمیگه و همش شاکی هست که چرا باید اینهمه به دیگران توجه کنه. 

عقاب در مواقعی که لازم هست، به راحتی نه می گه.  

غاز شرط اول ارتباط رو صمیمیت بیش از حد می دونه. 

عقاب شرط اول ارتباط رو احترام متقابل می دونه.   غاز نمی خواد باور کنه که دشمنی داره. 

عقاب می دونه که باید دشمنش رو ببخشه ولی بهش اعتماد نمیکنه.  

غاز از تجربیات درس نمی گیره و فقط آزار می بینه. 

عقاب بعد از گذروندن سختی مسئله ،‌ به فکر پذیرش مسئله و درسهای ممکنه هست. 

غاز از دلش هیج وقت حرف نمی زنه.  عقاب با دلش زندگی می کنه  

غاز یا احساسیه و یا منطقی! 

عقاب میدونه که در دورانی از زندگی باید مغز رو پرورش و ورزش داد و در دورانی دیگه باید دل رو نوازش داد و به حرف دل بها داد. 

غاز اشتباه نمی کنه!‌  عقاب می دونه اگر هیچ وقت اشتباهی نکرده، دلیلش اینکه اصلا دست به عملی نزده. 

غاز جای دیگران زندگی می کنه. 

عقاب می دونه که باید به دیگران کمک کنه ولی جای کسی نباید زندگی کنه چون تجربه خود بودن رو از اون فرد گرفته.  

غاز همیشه همه کار می تونه انجام بده. 

عقاب می دونه چه کارهائی رو می تونه انجام بده و چه جائی باید اعلام کنه که از عهده اون بر نمی یاد. 

غاز همیشه مجبوره!  

عقاب همیشه مختاره و اگر به جبر روزگار مجبور شد کاری رو انجام بده ، می پذیره و می گه: ترجیح میدم این کار رو انجام بدم. 

زمان تفریح غاز مشخص نیست.  

عقاب برای تفریحش برنامه ریزی می کنه و می دونه که فاصله خالی این نت تا نت بعدی در موسیقی، دلیل دل نشین بودن اون هست. 

غاز همیشه راضیه و شاکی و همیشه در حال شناخت عامل این بدبختی هست. 

عقاب همیشه راضیه و  می دونه هر سختی هم پایانی داره. 

غاز عبادت عادتش شده. عقاب تکرار و عادت و روزمرگی  رو مرگ دل و پرستش  می دونه.  

غاز نسبت به عقاب یا احساس برتری می کنه و یا احساس ضعف. 

عقاب باور داره برتری وجود نداره. اصل فقط تفاوت است که باعث برتری کسی بر کس دیگه نمیشه.  

غاز زیاد از مغزش کار می کشه البته بدون بهره وری لازم. 

عقاب مفید فکر می کنه واز اشتباهاتش درس می گیره.  

غاز می خواد غاز باشه چون غاز بودن و نپریدن خیلی آسون تر از پرواز و اوج گرفتن هست. 

عقاب بر عقاب بودن اصرار داره، حتی اگر بارها به مدرسه غازها رفته باشه و به خاطر عقاب شدن بهای سنگینی رو بپردازه.  

یک نکته کنکوری برای عقابها: 

غازها همیشه می خوان یک عقاب یک جور دیگه باشه، یک جور دیگه عمل کنه!‌   براشون ارتباط هیچوقت کافی و رضایت بخش نیست. 

دقت کن : غاز چون خودش رو نپذیرفته و خودش رو درست نمیشناسه، از تو می خواد که یه جور دیگه عمل کنی!   هیچ وقت براش رضایت بخش نیستی وعملا بهت میگه که براش کافی نیستی چون همیشه یه کاری کم کردی!  

سعی کن خودت باشی و بهترین نقش رو داشته باشی( به عنوان دوست- همسر- خواهر- برادر- بچه) ولی سعی نکن که خودت رو مجبور کنی که طبق خواست اون خودت رو تغییر بدی. اون ناراضی به دنیا اومده و از دنیا می ره.  

 

از زندگی عقب نیفتی چون قرار نیست که غاز باشی. 

 

جاودانگی

 

خاطره ای در درونم است
چون سنگی سپید درون چاهی
سر ستیز با آن ندارم ,  

توانش را نیز ...
برایم شادی است و اندوه
در چشمانم خیره شود اگر کسی
آن را خواهد دید
غمگین تر از آنی خواهد شد
که داستانی اندوه زا شنیده است
می دانم!  

خدایان انسان را
بدل به شیئی می کنند , بی آن که روح را از او بر گیرند
تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی 

آناآخماتووا

  

... چشمها هرگز دروغ نمی گویند. هر کس بنگرد به ژرفای نگاهت، کافیست کمی دقیق باشد، آنوقت سوال خواهد کرد: این اندوه بی پایان چیست در عمق این نگاه؟!   

 

بگذار هر چه هست در اعماق آن پنهان بماند. چشمها مقدسند ... و صادق!  و همراه با دلها بهترین صندوقچه برای پنهان کردن رازترین رازها و همراهی بی ادعا برای آن که با هر تپشش سوزشی عمیق بر روحت برجای می گذارد ! 

 

 نه تو را به قضاوت می کشانند و نه تو را سرزنش می کنند... سرشارند از رازهای جاودانگی!

باز گرد ای خاطرات کودکی ...

 

  

 

کودکی های شاد و خندان بازگرد 

باز گرد ای خاطرات کودکی  

برسوار اسبهای چوبکی  

خاطرات کودکی زیباترند  

یادگاران کهن ماناترند 

درسهای سال اول ساده بود 

آب را بابا به سارا داده بود  

درس پندآموز روباه و خروس  

روبه مکار و دزد و چاپلوس  

روز مهمانی کوکب خانم است 

سفره پر از بوی نان گندم است 

کاکلی گنجشککی باهوش بود

فیل نادانی برایش موش بود 

با جود سوز و سرمای شدید  

ریز علی پیراهن از تن می درید 

تا درون نیمکت جا می شدیم  

ما پر از تصمیم کبری می شدیم 

پاک کن هائی زپاکی داشتیم 

یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت 

دوشمان از حلقه هایش درد داشت  

گرمی دستانمان از آه بود  

همکلاسی های درد و رنج و کار  

بچه های جامه های وصله دار

 بچه های دکه سیگار سرد 

کودکان کوچک اما مرد مرد 

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود 

کاش می شد باز کوچک می شدیم  

لااقل یک روز کودک می شدیم  

یاد آن آموزگار ساده پوش 

یاد آن گچها که بودش روی دوش

 ای معلم نام و هم یادت به خیر 

یاد درس آب و بابایت به خیر  

ای دبستانی ترین احساس من  

باز گرد این مشقها را خط بزن 

 

کامنتهای دوستان عزیزم را که در پست قبلی خواندم خیلی لذت بردم. احساس کردم هر کسی چقدر خاطرات شنیدنی ممکن است برای گفتن داشته باشد. هر چه خواستم موضوع پست بعدی را تغییر دهم دلم نیامد. در ادامه پست قبلی دوست دارم هر کسی خاطره ی به یاد ماندنی از دوران کودکی خود از شیطنت هایش یا از خاطرات شیرینش و یا حتی تلخش و یا هرحرفی برای گفتن، دوست داشت،  بنویسد تا دوباره لبریز از حس کودکی شویم.  

 

 

 

من عاشق این بچه ام که با این پیشی عکس گرفته 

 

کلاس چهارم دبستان بودم. معلم مشغول دادن درس جدید فارسی بود من هم تند تند مشغول خط کشی کردن دفتر مشقم. یک دفعه دیدم یک خانم معلم قد بلند با ابهت و عصبانی بالای سرم ایستاده و به من می گوید خط کشت را بده به من!‌ با ترس و لرز خط کش را دادم به معلم و از اون تنبیه بدنی هائی که آن زمان رایج بود با خط کش نوش جان کردم که سوزشش را هنوز که هنوز است احساس می کنم. اما هرگز کینه ای از معلم خود بدل نگرفتم زیرا روزهای بعد هم من فراموش کرده بودم هم او.

کاش هنوزم همه رو به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم

 

 یادم می آید بچه که بودم هیچ معادله ی لاینحلی وجود نداشت. سوالها ساده و پاسخهایش به سادگی خودش بود. آن روزها حیاطی بود و حوضی بود و وسط آن فواره ای. شبها که می خوابیدیم ستاره ها نزدیکتر بودند و آنقدر با آنها حرف می زدیم تا خوابمان می برد. نمی دانم چرا همیشه همان بزرگترین ستاره که نزدیک به ماه بود ستاره ی همه ما بود! و گاهی بر سر مالکیت این ستاره چقدر دعوا می کردیم. یک عروسک بود که سوگلی تمام عروسکهایم بود، آنقدر موهایش را برس کشیده بودم که دیگر موئی برایش باقی نمانده بود اما باز هم سوگلی عروسکهایم بود. و هر جائی که می رفتم باید به دنبال خود می کشیدمش.  هر عروسکی می خریدند که دست از سر این عروسک کچل بردارم باز هم عزیزترین بود برای من. مدرسه که می رفتیم با این روزها خیلی فرق داشت. حتما باید روبان قرمز به موهای خود بزنیم و ارمکی می پوشیدیم که شامل یک پیراهن با دامنی کوتاه بود و جورابهای سفیدی که همیشه از تمیزی می درخشیدند. وقتی برمیگشتیم به خانه همیشه بوی تراشه های مداد می دادیم. ورزشهای اجباری صبحگاهی خنده دار ترین ورزشهائیست که به یاد دارم. خواب آلود و وارفته ... 

بازیهای گرگم به هوا و الا کلنگ و گاهی دایره می زدیم و هر بار یک نفر وسط دایره می نشست و بقیه می خواندند: یک دختری اینجا نشسته گریه می کنه زاری می کنه .......  

برای بدست آوردن هر چیزی اشک بهترین وسیله بود و چقدر وارد بودیم به گریه های نمایشی! 

اما به همان نسبت هم  راحت گول می خوردیم. چقدر راحت می توانستند به بهانه ای آراممان کنند. وقتی بازی می کردیم معمولا در بازی سرهایمان زیاد به همدیگر می خورد و برای اینکه  از شدت درد گریه نکنیم، بزرگترها در آن لحظه به ما می گفتند زود باشید زود باشید تف کنید وگرنه شاخ در می یارین الان. و ما از ترس اینکه الان بر اثر خوردن سرهایمان به هم شاخ درنیاریم فورا تف می کردیم و دیگر گریه کردن فراموشمان میشد و یا زمین که می خوردیم و دست و پایمان درد می گرفت می گفتند ای وای چرا نمکها رو ریختی؟ حالا کی می خواد نمک ها رو جمع کنه؟ و ما تا می آمدیم به دنبال نمکهای ریخته شده بگردیم دردهای خود را فراموش کرده بودیم.  

و باز کوچکتر که بودیم چقدر همه آدمها و همه موجودات را بی بهانه دوست داشتیم و چقدر زیاد دوست داشتیم .... همه را همیشه ده تا دوست داشتیم ... چون تا ده فقط بلد بودیم بشماریم و فکر میکردیم ده یعنی آخر همه ی اندازه ها!‌ و بعد از ده دیگه اصلا وجود ندارد.

جالب بود که وقتی کودک بودیم آرزویمان بزرگ شدن بود و حالا که بزرگ شده یم  حسرت کودکی خود را می کشیم. به یاد می آورم همیشه کفشهای پاشنه بلند مامان را می پوشیدم و رژ لب قرمز مامان رو می زدم و می شدم یک لیدی به تمام معنا!   

 

اما حالا دیگر نمی دانم چرا هر چقدر هم تف کنیم باز هم شاخ در می آوریم و هر چقدر به دنبال نمکهای ریخته شده بگردیم باز هم دردهایمان فراموش نمی شوند.  

الان دوست داشتنهایمان اندازه دارد یکی رو دو تا دوست داریم، یکی را هزار تا ... گاهی وقتها یکی رو اصلا دوست نداریم!  

 

دیگه هیچ عروسکی مونس تنهائی هامون نیست!‌ و هر چقدر هم کفش پاشنه بلند بپوشیم دیگه اون حس کودکی برنمی گرده... دیگه وقتی گریه می کنیم دایره ای دور خود نمی بینیم اصلا ترجیح میدهیم نبینیم و کسی اشکهامون را نبینه!  دیگه اشکهامون نمایشی نیست .... اشکهامون واقعیه واقعیند!

   

بچه که بودیم، بچه بودیم 

بزرگ که شدیم، بزرگ که نشدیم هیج! دیگه همون بچه هم نیستیم!