فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

باران باش ، همین برای هفت پشت روئیدن گل کافیست...





گاهی آدم باید در حاشیه ی زندگی دیگران قرار بگیرد حتی اگر در متن قلبشان  باشد. اصلا" چه اهمیت دارد...   من می دانم برای بودن باید بارید ... 



روزگار غریبی ست نازنین ...


خیلی وقتها  که  از بزرگراه  مدرس عبور می کنم و یا گاهی از یک زاویه ی خیلی کوچک پنجره ی اطاقم پرچم بزرگ سه رنگ کشورم را که بر روی تپه های عباس آباد نصب شده می بینم ، پر از احساس وطن دوستی و ناسیونالیستی می شوم.  گاهی حتی بغض گلویم را می گیرد و فکر میکنم ... نه من هرگز حاضر نیستم خاک وطنم را ترک کنم و روزی شاید در آینده اگر موقعیتی پیش بیاید از ایران مهاجرت کنم این خاک عزیز را ترک نخواهم کرد، اینجا سرزمین من است، اینجا موطن من است ، زمین های اینجا، درختانش و ... روزها و شب های زیادی  شاهد زیباترین خاطراتم و باارزش ترین لحظه های زندگیم و  سخت ترین و طاقت فرسا ترین دلتنگی هایم،  اشک هایم، خنده هایم، انتظارهایم و ... بوده است، اینجا پدر و مادر من سالهای سال زیستند و گوشه گوشه ی این سرزمین پر است از گامهای آنان و تمام کسان دیگری که دوستشان داشتم. اینجا تنها موطن من است.  جائی که باید در آن دفن شوم و ذره ذره وجودم در خاکش تجزیه شود.  اما یک وقتهائی همه چیز عوض می شود،احساسم، تعصبم بر میهنم،  بغض ها و اشکهای وطن پرستی ام همه رنگ می بازد. دلم می خواهد تمام ارزشهایم را بگذارم و بروم در یک آپارتمان پنجاه متری در هر جای دنیا زندگی کنم ولی زندگی کنم درست مثل یک انسان!  فکر کنم، همانطور که دلم می خواهد، عاشق باشم، متنفر باشم،  بخندم، بگریم، بدون آنکه از خودم دور شوم. خودم باشم همیشه... دلم می خواهد بروم یک جائی که بتوانم اول با خودم صادق باشم ... 

پر از حرفم ، نوشتم و تمامش را پاک کردم.   چه فایده دارد؟  همه ی ما درد مشترکیم. تمام ناگفته های  من را بدون آنکه بنویسم می خوانید.  می فهمید و حس می کنید ... چون همه ی ما درد مشترکیم.


بودن یک نفر، یک انسان، یک دوست، بزرگترین دلگرمیست در عصر یخبندان. وقتی کسی را دارم که مرا سرپا نگه می داردو مقاوم  و بر لبهای من در لحظه های انجماد لبخند می نشاند. همین برای یک دنیای من کافیست ... درست مانند نوری در پس پنجره ای و پرده ای در بیکرانی آسمانی آبی و دریای آرامشی در کنار آن ... کافیست دریچه های روحم را باز کنم ...

گاهی یک نفر برای یک دنیای آدم هم کافیست. 

و تنها چیزی که دلخوشی ست برای ما، این است که با رویاهای ما کسی نمی تواند کاری داشته باشد.   نقابت را بزن، نقاب دروغگوئی، حتی به خودت، نقاب دورویی و تزویر،   نقاب بی تفاوتی، نقاب درک پائین از هر چیزی و راحت زندگی کن بدون آنکه احساس مجرم بودن داشته باشی  ... اما رویاهایت را از دست نده. چون تمام هویتت همان رویاهایت هستند. 



دهانت را می بویند که مبادا گفته باشی  دوستت دارم 

دلت را می بویند 

روزگار غریبی ست نازنین 

و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می زنند 

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد 

در این بن بست کج و پیچ سرما 

آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند 

به اندیشیدن  خطر مکن 

روزگار غریبی ست نازنین 

آن که بر در می کوبد شباهنگام 

به کشتن چراغ آمده است 

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد 

آنک قصابانند بر گذرگاه ها مستقر

با کنده و ساتوری خون آلود 

روزگار غریبی ست نازنین 

و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند و ترانه  را بر دهان

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد 

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس 

روزگار غریبی ست نازنین 

ابلیس پیروزمست سوز عزای ما را

بر سفره نشسته است 

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد 

شاملو 


اینجا را گوش کنید . 

کوچ تا چند؟ مگر می شود از خویش گریخت ؟

 


ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون «باد»
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته‌ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

«فاضل نظری»



در ساختمان ما دو خانواده از ساکنینش سگ دارند. همسایه طبقه ی پائینی یک سگ بداخلاق ، بدخلق دارد که دائم با همه درگیر است. یکروز به صاحبش گفتم چرا اینقدر این سگ عصبانی است؟ گفت این سگ اصل و نسب ندارد. توله که بود توی خیابان پیدایش کردیم و آوردیمش و بزرگش کردیم. ظاهر عصبانی اش را نگاه نکن، سگ خیلی با احساس و با عاطفه ای است. دوستش دارم با تمام بد خلقی هایش، ته چشمانش یک مهربانی معصومانه ای وجود دارد. سگ طبقه بالائی با یک هیبت بزرگ و قیافه ای شبیه شیر که نژادش چاوو چاوو است، اسمش هم لئو است، یک سگ مهربان و آرام است.  وقتی می بینمش با جرات تمام نوازشش می کنم ، سرتا پای من را لیس می زند و به دنبالم می دود.  یک موجود مهربان و دوست داشتنی. دلم می خواهد بدانم در این مغز کوچک او چه میگذرد، دلم می خواهد احساسش را درک کنم، بفهمم دنیایش چگونه است. سفارش خرید داشتم و آقائی که قرار بود سفارشم را برایم بیاورد از پائین بهم اطلاع داد نمی توانم اجناستان را بیاورم بالا. پرسیدم چرا؟  گفت سگ همسایه تان اینجاست و من از سگ می ترسم. خنده ام گرفته بود . شال و کلاه کردم رفتم پائین و لئو را بغل کردم گفتم ببین آقا این حیوان چقدر مهربان و بی آزار است. چرا می ترسی؟  گفت: می ترسم دیگه . فکر کردم لابد یک بار یک سگ به او حمله کرده که از تمام سگ ها می ترسد.  در میان حیوانات سگ ها، انگار مهربانترین موجودات هستند، چون عواطفشان را نشان می دهند. چون صادقند. اگر از کسی خوششان نیاید آشکارا بروز می دهند و اگر کسی را دوست داشته باشند هم به شکل های مختلف ابراز می کنند.  همین حیوان باوفا و مهربان و دوست داشتنی که در کوچه و خیابانهای شهر چقدر مورد بی مهری قرار میگیرد. 


در میان انسانها هم همینطور است، وقتی به طور دائم مورد حمله و بی مهری قرار می گیرند اعتمادشان نسبت به یکدیگر از بین می رود، فرار می کنند از هم، می ترسند از هم، به هم دروغ می گویند و یا حداقل دیگر صادق نیستند.   وای به وقتی که دیگر اعتمادی وجود نداشته باشد.  آدمها شروع می کنند از هم دور شدن و فاصله گرفتن و گریختن از  یکدیگر، ما وقتی اعتمادی را از بین می بریم، دنیای یک انسان را خراب می کنیم، به همین سادگی.  کسی که ضربه می خورد از سایه ی خودش هم گریزان می شود.  


 بدترین شکل گریختن، فرار از خود است.  فرار از حقیقت خود.  شعری که از آقای فاضل نظری نوشتم شعر زیبائیست اما به نظر من این که دیگران تو را نشناسند هم خودش یک  جور غم غربت است.  گاهی مجبوری از خودت بگریزی زیرا قادر به ثابت کردن خودت نیستی. خسته می شوی از اینکه خودت را ثابت کنی، کلا" موافق با این که دائم در تلاش باشی که خودت را ، افکارت را ، نگاهت به زندگی،  عشق هایت، ایثارهایت،  صبوری هایت، دردهایت و ارزشهایت و ... را به دیگران ثابت کنی نیستم. اما یه جائی دلت می خواهد تو را انچه که هستی  باور داشته باشند.




شب انتظار


پس این ها همه،
اسمش زندگی است

دلتنگی ها،
دل خوشی ها،
ثانیه ها،
دقیقه ها...

حتی اگر تعدادشان
به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد

ما زنده ایم چون بیداریم
ما زنده ایم چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم
زیرا هنوز
بر گستره ویرانه های وجودمان
پانشینی برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم

خوشبختیم زیرا هنوز
صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست

سرو ها
مبلّغین بی منت سر سبزی اند

و شقایق ها
پیام آوران آیه های سرخ عطر و آتش؛

برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
و فکر کن...
واقعا فکر کن که چه هولناک می شد،
اگر از میان آواها
بانگ خروس و پارس سگ را بر می داشتند
و همین طور ریگ ها
و ماه
و منظومه ها را

ما نیز باید دوست بداریم ...
آری باید....
زیرا دوست داشتن بال روح ماست


«شاعر این شعر را نمی شناسم. شاید حسین پناهی باشد»



دوست داشتن برای من فلسفه ی خودش را دارد.  زندگی ام را متحول می کند.  لحظه هایم را رنگارنگ می کند.  صبح هایم را روشن و شب هایم را چراغانی می کند.  دوست داشتن برای من گاهی مرز ندارد ، می رود تا بی نهایت. و در من قدرتی بوجود می آورد که می توانم روی ابرها قدم بزنم و ستاره بچینم و در سبدی بریزم و برای کسانی که دوستشان دارم سوغات بیاورم.   به زندگی به عنوان یک تکلیف نگاه نمی کنم. دریچه های قلبم را نمی بندم که نکند روزی رنج دوست داشتن از پای درآورد مرا.  آدم تا تجربه  ی دوست داشتنهای عمیق را نداشته باشد،  عظمت انسان و شوکت وجودی آن  را درک نخواهد کرد. می شود حتی یک رهگذر را خیلی دوست داشت.  امروز از سر خیابان سربالائی نفس گیر نزدیک خانه خانمی را با بار و بندیلش سوار کردم و دلم خواست تا در خانه اش که پنج خیابان بالاتر بود برسانم. گفت از قرچک ورامین آمده است و در کارهای خیریه است و هفته ای یکی دوبار می رود برای مردم محروم آن منطقه کمک های مردمی می برد. وقتی پیاده شد یه جور قشنگی بهم گفت: همین الان برایت از خدا خواستم هر آن چه در قلبت آرزوست به زودی به حقیقت بپیوندد.  ارزشش را داشت چند خیابان دور شدن به شنیدن این حرف قشنگ ...  


...

بودم همه شب دیده به ره تا به سحرگاه/ ناگه چو پری خنده زنان آمدی از راه /غم ها به سرآمد / زنگ غم دوران از دل بزدودم ... غروب امروز یک غروب تابستانی بود که بی شباهت به یک عصر جمعه ی دلگیر نبود. در تب یک سرماخوردگی داغ می شوم و یک گلوله ی آتشینی  در گلویم گیر کرده که همیشه هم پای ثابت سرماخوردگی هایم است.  به یک کافی شاپ دعوت شدم که به دلیل ضعف این دعوت شیرین را رد کردم.  از روی تخت بلند شدم و  بی حوصلگی  این عصر کسالت بار را با چند تلفن به این و آن  کمرنگش کردم. حس درست کردن یک ظرف سوپ را هم نداشتم. زنگ زدم رستوران سر خیابان سفارش سوپ دادم. 

هیچ کدام از این ها و هیچ کدام از چیزهای دیگر نتوانست مرا به اینجا بکشاند به جز ترانه ی زیبائی که از داریوش رفیعی گوش کردم و عنوان این پست را اصلا" گذاشتم به نام این ترانه ی زیبا  ... پیش گلها شوق و شیدا/ می خرامی در قامت موزون ...  در آن عشق و جنون مفتون تو بودم / اکنون از دل من بشنو تو سرودم ... 

بعد از چند روز ننوشتن چه چیزی بهتر از نوشتن از احساسات ناب است. حالا بگذارید به حساب هذیان های تب آلود و یا دلتنگی من برای اینجا و یا اینکه چه اهمیت دارد گاهی ........ بگذریم! و یا  چه اهمیت دارد یک عصر شهریور ماهی شده است عین یک غروب جمعه،  مهم قلبی ست که هنوز دارد در سینه ای می تپد. 

مهم تر از آن قلب،  قلبهای تپنده ی  مهربان و وفادار کسانی ست که می آیند اینجا و حال من را خوب می کنند.


بفرمائید سوپ !  





شب انتظار   را  همین جا گوش کنید ...