فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

با عشق تنفس هم یک حادثه ی تازه است


وقتی شقایق مرد ، گلهای باغ همه ماتم گرفتند و از جویبار خواستند برای گریستن ، به آنها چند قطره آب قرض دهد . جویبار آهی کشید و گفت : آن قدر شقایق را دوست داشتم که اگر تمام آبهای من به اشک تبدیل شود و آنها را برای مرگ شقایق  بریزم ، باز هم کم است . گلها گفتند : راست می گویی ، چگونه ممکن بود با آن همه زیبایی ، شقایق را دوست نداشت ؟

جویبار پرسید : مگر شقایق زیبا بود؟ گلها گفتند : شقایق غالباً خم می شد و صورت زیبای خود را در آب شفاف تو می دید ، پس تو باید بهتر از هر کس بدانی که شقایق چقدر زیبا بود . جویبار گفت : من شقایق را برای این دوست می داشتم چون وقتی خم می شد و به من نگاه می کرد ، من میتوانستم زیبایی خود را در چشمان او تماشا کنم...


عشق تنها ثمره اش ، زیبائیست . وقتی کسی را دوست می داریم ، فارغ از خود، فارغ از ثابت کردن خود، که در دوست داشتن نیازی به ثابت کردن نیست، زیرا که احساسات ناب ، برای کسانی که درک درستی از عشق داشته باشند ، مثل آینه صاف و روشن است، دنیایی از زیبائی را انتقال داده ایم. 

زندگی نیاز به زیبائی دارد، می خواهد دیگران درک درستی از زیبائی داشته باشند، می خواهد نداشته باشند. تو زیبائی را خلق می کنی و آفریده ی چیزی می شوی که به آن افتخار می کنی .  تو خدای یک احساس خواهی شد، در بدترین زمانها، زمانهائی که نادیده گرفته می شوی، هرگز احساست را نفی نکن، نفی احساس یعنی نفی خودت. تو به راه خودت ادامه بده، به حقیقت خودت دست پیدا کن و هر لحظه مشغول خلق واقعیتی از خودت باش. به احساست گوش بده ، احساسات ناب تو متعالی ترین افکارت خواهند بود. 


عشق یعنی کلاغی آمده نشسته روی شیروانی ساختمان روبروئی و من زل می زنم به او. چونکه کلاغ ها را دوست دارم. عشق یعنی ساعت چهار و نیم صبح از صدای خوش یک پرنده که نمی دانم چیست بیدار می شوم و در یک صبح جمعه که تنها فرصتی ست در ایام هفته که بتوانم تا هر زمان که دلم بخواهد بخوابم ، قید خواب را می زنم. عشق یعنی در ساعت 12 نیمه شب محو تماشای ماه نیمه ای شده ام که مهتابش تمام اطاق را روشن کرده است و من را مسحور زیبائی اش کرده است. عشق یعنی دوست داشته باش، حتی اگر دوستت ندارند، نادیده نگیر ، حتی اگر نادیده گرفتندت ، ببخش ، حتی اگر با تلخ ترین خودخواهی هایشان غمگینت کردند. 

و من دائم و هر بار و هزاران بار از خدا می خواهم مرا از تمام اینها دور نکند. به من قدرت دهد ، قدرتی زیاد که بتوانم ادامه دهم . 


دوستی رهگذر نیمه های شب برایم نوشته است : 


اینجا چرا اینقدر صداقت موج می زند؟! و در جوابش نوشتم : شاید به این دلیل که یک نفر اینجا هست که همیشه دوست دارد  بی نقاب خودش باشد با تمام خوبی و بدی هایش! 


باور کنید که نوشتن احساسات حقیقی هم جسارت می خواهد، بی نقاب بودن جسارت می خواهد. ما عادت کرده ایم که خودمان را برای اولین کسی که باید سانسور کنیم ، خودمان است!  گاهی بد نیست با خود صادق بودن.

بگذار احساس هوائی بخورد ...

حدیث عشق بیان کن ، بدان زبان که تو دانی



قرارمان صبح مهربانی
در آسمان عشق
هنگام تجلّی روشنائی

تو همه نور باشی و طلوع
من تنها ستایش و امید
...


این تصویر و این شعر  در یک عصر جمعه ، برای تمام کسانی که خوبند و دوستشان دارم ... 




دو هفته ی پیش چند ساعتی ماشینم را کنار خیابان پارک کردم ، وقتی برگشتم هر چه گشتم ماشین را پیدا نکردم، در حالیکه مطمئن بودم کجا پارک کردم. سعی کردم با ریموت و با درآوردن صدای ریموت پیدایش کنم. درست مقابلم بود، همانجا که پارک کرده بودم. ولی شباهت زیادی با ماشین من نداشت. رهگذری در عقب را مچاله کرده بود. خط و خش از گلگیر عقب تا انتهای در عقب به سمت جلو ماشین  و تو رفتگی ناجور. باورم نمی شد! رفتم عقب و از یک متر عقب تر با دقت ورانداز کردم ! باز رفتم جلو و با تعجب پلاک ماشین را خواندم، بله درست بود!  با خوش خیالی به سمت برف پاک کن های ماشین رفتم که شماره تلفن و یادداشتی پیدا کنم!  که بلافاصله به سادگی خودم خندیدم!  در خیابانی که یک طرفه بود ، نه جای دور زدن داشت و نه دلیلی برای دور زدن، خیابانی که باریک هم نبود و معلوم بود راننده ی عزیز از جلو یا عقب کوبیده به در. حتی نزدیک پارکینگ ساختمانی هم نبود و من دو سه دقیقه داشتم خیابان و آن سمت خیابان را نگاه می کردم که چطور ممکنه یک نفر کوبیده باشه به در ماشین؟!  دلم گرفت . نه برای خسارتی که وارد شده بود،   دلم برای این گرفت که مردم کشور من به کجا دارند می رسند؟  با اون شدتی که کوبیده بود به ماشینی در کنار خیابان، قاعدتا" هر انسانی که ذره ای وجدان داشته باشد باید شماره تلفنی بگذارد. رانندگی فرهنگ خاص خودش را دارد، و البته شاید هر کسی در پشت فرمان و در خیابان در حین رانندگی شخصیت واقعی خود  را به خوبی می تواند نمایان کند. با لج بازی کردن و سبقت های بی مورد، با توهین کردن به همدیگر، با بوق زدن های بیمورد ، با راه ندادن به هم و با انحراف به چپ و زدن در صف ماشین ها برای اینکه دو ماشین زودتر رد شدن! توی دلم می گویم برو ببینم به کجا می خواهی برسی.  هیچ جا هیچ خبری نیست! 


چهار پنچ سال پیش در پمپ بنزین خیابان پاسدارن تهران در یک صف  بودم که نوبتم برسه. نمی دانم به چه دلیل، شاید به دلیل اشکالی که در یکی از پمپها پیش آمد، یک وقفه طولانی بوجودآمد تا ما سه چهار ماشین داخل صف به پمپ برسیم، ماشین راخاموش کرده بودم و به محض اینکه صف راه افتاد روشن کردم ، که یک راننده پراید با ویراژ آنچنانی از پشت سر سریع آمد جلو. عصبی شدم ولی چیزی نگفتم وقتی نوبت من رسید که بنزین بزنم، درحالیکه داشت باک خود را پر میکرد بهش گفتم: آقای محترم فکر کنم بعد از چند سال انقلاب و جنگ و زندگی در این مملکت، همه معنی صف را بلد باشیم. شما چرا زدین توی صف ؟  شروع کرد بدون مقدمه حرفهای بسیار رکیک و زننده زدن. احساس کردم گونه هایم آتش گرفت و صورتم قرمز شد. بهش گفتم : با من هستین ؟  شما حالتون خوبه ؟  باز شروع کرد فحاشی کردن و قفل فرمان را درآوردن و حمله به سمت شیشه ی ماشین من. یک خانمی در صندلی کنار راننده نشسته بود و مرتب به آن مرد میگفت : بسه دیگه خجالت بکش. یه نگاه کردم حدس زدم همسرش باید باشد. رفتم به سمت اون خانم و گفتم شوهرتون هستند؟ یک خانم با ظاهری خوب و کاملا" متشخص ، با ناراحتی فقط نگاهم کرد و صورتش قرمز شده بود. بهش گفتم واقعا" برای ایشان متاسفم که شوهر بیماری مثل شما داره. و باز حرفهای رکیک و سکوت مردم و نگاه مردم و بی تفاوتی مردم ...

گوشی را برداشتم به پلیس صد و ده زنگ بزنم که مسئول پمپ بنزین آمد جلو و گفت خانم این آقا معلومه مریضه . اهمیت نده 

بعد برای هر کسی از دوستان و بستگانم ماجرا را گفتم ، گفتند همان موقع باید زنگ می زدی ما می آمدیم و من می دانم بعضی از آقایان وقتی یک زن تنها پیدا می کنند ، به خود اجازه هر رفتاری را می دهند.... آخر اینجا ایران است !  


اهمیت ندادم ولی با گذشت چندین سال هنوز صحنه های آن روز را فراموش نمی کنم. نتوانستم فراموش کنم، آن حرفها و کلمات زشت را هیچ وقت نتوانستم فراموش کنم. عده ای از مردم ما خیلی چیزها را از یاد برده اند. مهم ترین آن انسانیت است . انسانیت خود را فراموش کرده اند.

خیلی چیزها را اهمیت نمی دهم. مزاحمت های خیابانی، بی حرمتی های، تجاوز به حریم شخصی و  دزدیدن وسایل داخل ماشینم، و یا  کوبیدن ماشین پسر جوانی به عمد در خیابان فقط به خاطر چند دقیقه تفریح و سرگرمی، به اینکه ساعت ده شب به بعد در خیابان امنیت ندارم و به خیلی چیزهای دیگر .


دیشب یک ساعت هم نخوابیدم. نگران بودم ، نگران آینده ی کشورم، نگران آینده ی جوانان کشورم، آینده ی خودم به عنوان یک زن ، نگران مردان کشورم، نگران اقتصاد ،  فرهنگ، هنر ، و ته مانده ی چیزی که به آن آداب شهروندی می گوئیم... 


در این عصر جمعه، با تمام نگرانی هایم ، برای فرداهای مبهم و نامعلوم، دلم خوش است به اینکه چقدر خوب است آدم دلش پر باشد از دوست داشتن و یادش پر باشد از خاطر آدمهای دوست داشتنی. همین تسکین می دهد تمام دلهره ها و  اندوه ها و دلتنگی ها را ...  خدا را شکر که هنوز زنده ایم به عشق. 


زمین تهی‌‌ست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه‌ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
 

حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی  



آفتابی درنگاه، وفرشته ای در پیراهن. از انسان،که توئی قصه ها میتوانم کرد...«شاملو»



گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند،
گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند.
برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداریم.
به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم!
گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به کف می آوریم و اما «او» را از کف می دهیم.

گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی.
تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری.
گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گم شده.

او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیفتی، حرکت کنی.
او به تو می آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش از خداحافظی می گوید: "شاید روزی به هم برسیم..."، می گوید و می رود، و آغاز راه برایت دشوار است.
این آغاز، این زایش،‌ برایت سخت دردناک است.
بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، ‌کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست.
و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و می روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی...
«شل سیلور استاین»




گاهی کسی آمده است تا  اعماق زمین آدم را پائین بکشد، می تواند احساس تلخ  نفرت و بیزاری را در آدم هر دم بیدار کند، می تواند حال آدم را خاکستری کند، زندگی آدم را به ابتذال بکشاند، لحظه های غیر قابل برگشت زندگی را به تباهی بکشاند. آدمهای نادانی که با خودخواهی های خود روح دیگری را مچاله می کنند و هر دم  حس بیزاری بوجود می آورند. نمی دانند که با نادانی هایشان چطور انگیزه های یک انسان را تبدیل به ناامیدی بی انتها می کنند. اینها می آیند که تمرین صبر بدهند. بودن این آدمها در کنار ما، به ما قدرتی می دهد که دشواری های دیگر زندگی را با توان بیشتر تحمل کنیم. اینها کسانی هستند که حتی با خودشان نیز صادق نیستند. در مقابلشان باید سکوت کرد و صبوری ، در غیر اینصورت با آنها و در حد آنها سقوط خواهیم کرد ...


گاهی نیز یک نفر می آید که آدم را یک جور دیگر بزرگ کند. اینها روح آدم را جلا می دهند، هوا می شوند و هوای آدم را بهاری می کنند، آسمان می شوند و به ما وسعت می دهند. چقدر خوب است بودن آدمهائی که مثل دریا عمق دارند و ما را در امواج آرام خود شناور می کنند و در عظمت خود ما را به آرامشی توام با زیبائی می رسانند. چقدر خوب است بزرگ شدن، به چیزهای غم انگیز زندگی خندیدن، در شوق رسیدن به فرداها بی قرار بودن و به خاطر بودنی، دقایق را عاشقانه رنگ های زیبا و شگفت انگیز پاشیدن ...



شیشه ای بدلی بودم

بدل به بلورم کردی

دهانی بی مصرف

به آیاتی تور 

شبحی

آفتابی

همهمه ای

موسیقی واگنر

از سنگ شکسته ای

بودائی

از انفجار ستاره ای

بدل به شهابم کردی

تا پرگیرم

و میان غزل های حافظ بیفتم.

شمس لنگرودی


تا قلبها تهی از عشق نیست ، زندگی باید کرد ...


زندگی وزن نگاهیست که در خاطره ها می ماند ... 





...


می خواهم از یک درد بنویسم. مرد جوانی که مبتلا به ام اس ی پیشرفته است و با هزاران آرزوی ناکام ...

یکی از همکارانم است ، حدودا" چهل ساله ، روی ویلچیر می نشیند و دائما" در حال شوخی کردن و سر به سر گذاشتن است. از بیماریش گفت و از اینکه زندگی هیچ چیزی نیست ، به جز آن چیزی که ما خودمان می سازیم. می توانیم نسازیم. می توانیم هم بسازیم!  به جز آن چیزهائی که ناگهان آوار می شود روی آدم

برایم تعریف کرد که ورزشکار حرفه ای بودم و کاریکاتوریست.  از بقیه ی همکاران که در دانشگاه هم کلاسی او بودند شنیدم که پسری خوش قیافه و مغرور بوده که هر دختری در آرزویش می بوده است .

برایم گفت: من آخر خطم. دکتر هشدار داده که همین شب هاست که ممکن است بخوابی و دیگر صبح را نبینی . برایم از دردهایش گفت و ناتوانی هایش، از آرزوهایش و از زندگیش که خلاصه می شود در یک اطاق خانه ی پدری و میز کارش در اداره و دیگر هیچ.  از لاک پشتی که داخل یک لگن پلاستیکی نگه می دارد و این حیوان هیچ چیز از زندگی نمی فهمد و دائما در لاک خودش است و  در نهایت چند سانت در لگن جابجا شود. 

بغض گلویم را گرفته بود و داشتم خفه می شدم . مرد جوان، شوخ طبع و بامزه ، با موهای پرپشت مشکی و سیاه و دندانهای سفید و ... جسمی خراب !

گفتم برایت چی بیاورم میل کنی؟ گفت: هیچ چیز برایم خوب نیست. گفتم: قهوه ؟ شیرینی؟ شکلات ؟ هیچ چی ؟ گفت: هیچ چی! 

نمی دانستم چه باید بگویم!  گفتم در حدی نیستم که بخواهم حرفهای امیدوارکننده بزنم. می دانم که این درد آنقدر بزرگ است و تحملش آنقدر توان می خواهد که من هرچیزی بگویم کلمات را به حقارت کشانده ام. 


نمی دانستم با این بغض گلو گیر و این اشکهای آماده جاری چه کار باید بکنم!  گفتم: خوب! هر کسی درد خودش را دارد!  نمی دانستم چطور باید دلداریش بدهم ... گفت مثلا" تو چه دردی داری؟ گفتم: خوب انسان بدون درد که انسان نیست! گفت: دوست دارم بدانم تو چه دردی داری؟  یک دفعه تمام بغض فرو خورده ی من ترکید. گفت: اوه اوه چقدر دردهات بزرگند!  دیگه نتونستم بگم به درد خودم اشک نمی ریزم. برای  اندوه بی پایانی که روبرویم نشسته و دائم سر به سرم می گذارد بغضم ترکیده است. گفتم نپرس!  درد هر کسی جنس خود آن آدم است و اندازه هائی بیش از همان آدم ... و دیگر کنترل اشکهایم را نداشتم. گفت: می توانم شماره ات رو داشته باشم گاهی برایت اس ام اس بزنم. گفتم : حتما" ... و این چند روز مرتب دارد برایم پیغام می فرستد .  هیچ کاری نمی توانم برایش انجام دهم. هیچ کاری ...

دیروز این اس ام اس را برایم فرستاد : 

برای ما همین کافیست ، اگر روزی بدین خط و بدین دفتر نظر دوزی ، بخندی و به دل گوئی؟ کجایی یار دیروزی؟


بغض گلویم را می گیرد و قطره اشکی سر می خورد روی گونه هایم ... 


و امروز برایم فرستاده :  دار بزن خاطرات کسی را که احساسات تو را دار زده!  حالم خوب است، گذشته ام درد می کند.


...............


گاهی معجزه چیز محالیست و دیگر انسانی رنگ آرزوهایش به رنگ رنگین کمان نخواهد بود ... هرگز ...  


و من اگر بگویم خدایا شکر برای سلامتی ... شاید خودخواهانه ترین سپاسگزاری باشد که در این لحظه می توانم از پروردگارم کرده باشم ... 

ای وای از آن شهر که دیوانه ندارد



در حسرت یک نعره ی مستانه بمردیم 

ویران شود این شهر که میخانه ندارد 

در خویش تپیدیم ولی داد فزون شد 

بیداد ز دادی که غمخانه ندارد 

دیوانه ترین مردم شهرم ، تو کجائی ؟

تا فاش بگویم ، چو تو افسانه ندارد 

رضا جمشیدی



کجا هر روز خود را جا میگذاریم؟  و هر صبح تلاش می کنیم برای پنهان کردن چیزی که هستیم و دنیایی از حرف پنهان می شود درپشت نگاهی آرام و حرفها  می ماند  در گلو ...


یک ساعت و نیم روی تردمیل راه می روم تا از خودم فرار کنم. یک ساعت شنا برای اینکه شاید در زیر آبها یک جائی خودم را جا بگذارم،  یک ساعت توی خیابان راه می روم تا ...


شهر ما پر از دیوانه هایی مثل من است . حیف که خالی ست از میخانه و فریادهای مستانه ... 


سرزمین من ...




معصومیتی در  میان اعتیاد پدر و یا مادر ، فقر، سرمای زمستان، زیر آفتاب داغ تابستان، با پوست ترک خورده  و موهای ژولیده...


و یک نگاه معصوم ... و یک کودکی گم شده


مدتها این تصویر بک گراند صفحه ی لپ تاپ من بود. دوست داشتم نزدیکم بود و می بردمش حسابی تمیزش می کردم و درآغوشش می گرفتم و می بوسیدمش تا شاید کمی شبیه کودکیش شود. 

گاهی نگاه معصومانه ی  یک کودک هم باعث فوران احساس است. گاهی عشق را می شود در معصومیت یک کودک بازیافت. گاهی دلت برای پرنده می سوزد، گاهی آواز یک پرنده ی دیگر در تو شوقی وصف ناپذیر ایجاد می کند. گاهی ماه در آسمان تیره ی شب تو را ساعتی مسحور می کند. گاهی وزش باد در میان موهایت قلبت را به تپش وامی دارد.

کافیست که عشق را شناخته باشی ...


آنوقت کوچکترین ... کوچکترین اندوهی  نیز می تواند تو را فروریزد...



ببخشای ای عشق!
ببخشای بر من
اگر ارغوان را نفهمیده چیدم
اگر روی لبخند یک بوته آتش گشودم!
اگر سنگ را دیدم اما،
در آیین احساس و آواز گنجشک
نفس های سبزینه را حس نکردم!

اگر ماشه را دیدم اما
هراس نگاه نفسگیر آهو به چشمم نیامد!

کجا بودم ای عشق؟
چرا روشنی را ندیدم؟
چرا روشنی بود و من لال بودم؟
چرا تاول دست یک کودک روستایی دلم را نلرزاند؟
چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر
در شعر من بی طرف ماند؟

چرا در شب یک حضور و حماسه
که مردی به اندازه ی آسمان گسترش یافت،
دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد؟

و چشم زنی را که در حجله ی هق هقی تلخ،
جوشید و پیوست با خون خورشید!

ببخشای ای عشق،
ببخشای بر من
اگر ریشه در خویش بستم،
و ماندم،
و خود را شکستم،
و هرگز نرفتم
که در فرصتی خط شکن باور زندگی را بفهمم،
و هرگز نرفتم
که یک حجله بر پا کنم،
بر سر کوچه ی زندگانی،
و در آب خورشید بنشانم عکس دلم را!

تو را دیدم ای عشق،
و دیگر زمین آسمانی ست!

و شایسته این نیست
که در بهت بیهودگی ها بمانم!



پ ن : پست قبلی هنوز پابرجاست ... اگر چه خانم ها زیاد استقبال نکردند! 

و خدا من را آفرید تا تو را ستایش کنم ...


اگر مردی نباشد ، زنانگی بی معناست. زن در سایه سبز یک مرد به کمال زنانگی می رسد


می دانم چقدر دشوار است همیشه نقش یک انسان قوی  را بازی کردن، زمانیکه ظرف چشمان از اشک لبریز است و  قدرت می خواهد فرو خوردن این اشک ها، اشکهای خستگی، اشکهای تنهایی، اشکهای دلتنگی، اشکهای احساساتی که میبایست پنهان بمانند. من می دانم  قدرت می خواهد تکیه گاه باشی درست زمانیکه نیاز به شانه ای داری برای سری خسته، سری پرشور و سری پر سودا ... 


همواره صداقت و اعتماد توست که در من نیروئی خلق می کند تا عاشقانه تر دوستت داشته باشم و بعد از خدا پرستیدنی تر از تو نیابم .


«مرد تر از تو شاید خود خدا باشد و خدا من را آفرید تا تو را ستایش کنم و تو را آفرید تا او را ستایش کنم»   «نگین وضعی»



در گامهایمان در مسیر زندگی، با حضورت احساس امنیت می کنم. می دانم در هر طوفانی و هر گردبادی کسی هست که پناه من باشد. مهربانی های مردانه ات، درونم شوری برپا می کند و می ریزد درون دستهایم و این دو دست ناچیز در تمنای دستان آسمانی تو آواره ی زمینی میگردد. تو همان نیمه ی من هستی، وقتی نباشی فرو می ریزم، وقتی شکسته باشی، تمام هستی ام شکاف برمیدارد.  تو نیمه ی تمام من هستی 


مرد بودن سخت است.  سخت است ایثار گرانه و گاهی  تنها تکیه بر قدرت خویش جاده های زندگی را پیمود. برای اینکه  همیشه در گوش آدمها خوانده اند جنس نر جنس قویست.  من در دلتنگی هایم حتما" شانه ای  پیدا خواهم کرد،  اما می دانم یک مرد در هنگام سختی ها شانه هایش را صاف و محکم نگه می دارد.   من با ابراز عشقم خود را از بندهایم آزاد می کنم ولی وقتی از کودکی به پسران ما آموختند که غرورت، نشان قدرتت می باشد. غرورت را زیرپا مگذار،  چقدر سخت است دوست داشتنی که در گلو همیشه خفه بماند تا غروری شکسته نشود. 


امروز بر تمام مردان خوب دنیا مبارک. مردانی که همواره عشق را بهترین تفسیر کردند. بزرگترین استادان زندگیم مردان زندگیم بوده اند ... مردانی که عاشقانه دوستشان داشته ام و دوستشان خواهم داشت ... همیشه 


و من در تو می دوم
می دوم
آنقدر می دوم
تا دستانم را به آخر دنیا بکوبم
و پیروز از این تجربه ی تنانه برگردم
ولی ته ندارد این مستی
هرچه می دوم نمی رسم
سرو روان من!
جایی آن سوی مرزهای غیب
به دل ریزش غریبی
سقوط می کنم
و خدا
مرا در حلقه ی بازوانت
حفظ می کند
می دانم می دانم
خدا به من رحم می کند.

عباس معروفی


...


هر گاه پیرمردی را در خیابان دیدید به او لبخند بزنید تا بداند که پیری برای یک مرد نه از اسب افتادن است و نه از اصل افتادن. بداند که همیشه و در همه حال بزرگ است و دوست داشتنی