فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

زندگی فهم نفهمیدن هاست...

 

 

مدتی ست می خواهم بنویسم ، توان نوشتن نداشتم.  جمعه شب مصمم شدم بر نوشتن، حس نوشتن با قلم بود نه تایپ با کیبورد. 

دفترهای یادداشتم را یکی یکی آوردم و به هر کدام که نگاه کردم به خودم گفتم : نه این دفتر حیف است !!! به خودم گفتم: نوشتن حقیر شده یا دنبال بهانه ام برای در رفتن ؟!  

در آخر چند ورق کاغذ یادداشت برداشتم و یک خودکار و رفتم سراغ یخچال و یک ماست میوه ی لیوانی برداشتم و باز کردم به همراه یک قاشق کوچک که بنشینم و بنویسم و هر از گاهی یک قاشق ماست چاشنی آن کنم. به محض اینکه آمدم ظرف ماست را بگذارم روی میز، وسط زمین و هوا از دستم سر خورد و میز و رومیزی و فرش و مبلهای اطراف در یک چشم بر هم زدن شد مملو از لکه های ماست .  

کاغذ و خودکار را گذاشتم کنار و تمام وقتم صرف تمیز کردن شد و  کلا" منصرف شدم ...  

 

دوستم آمده بود به دیدنم ، دو فنجان قهوه ی ترک دم کردم و نشستیم به گپ زدن و نوشیدن.  به هیچ فالی اعتقاد ندارم و اگر هم گاهی فالی برایم گرفته می شود فقط به دید یک سرگرمی به آن نگاه می کنم . وقتی قهوه ام تمام شد دوستم گفت فنجانت را برگردان برایت فال بگیرم . فکر کردم سرگرمی خوبیست و کلی با هم می خندیم .  وقتی فنجانم را بعد از دقایقی برداشت و نگاه کرد با وحشت گذاشت سر جای خود و گفت: ولش کن امروز روز فال نیست!  کنکجاو شدم و اصرار کردم دلیلش را بگوید. فنجان را نشانم داد و گفت چه می بینی؟ شوک شده بودم ، چون به وضوح یک دیو با چشمانی بسیار وحشتناک تمام فنجان را پر کرده بود. آنقدر واضح و آشکار که من ناشی هم بلافاصله تشخیص دادم . حالم بد شد و به دوستم گفتم:   به فال اعتقادی ندارم ولی به این موضوع اعتقاد دارم که یک پیام معنوی می تواند به هر طریق خودش را به من برساند، یک پیام معنوی می تواند از رهگذری که از کنارت در خیابان عبور میکند به گوش برسد، می تواند به محض روشن کردن تلویزیون به طور کاملا" اتفاقی از طریق یک گوینده به گوش برسد، می تواند از زبان یک دوست باشد، می تواند از زبان هر کسی باشد. می تواند مثل یک طرح در ته یک فنجان باشد، بستگی به میزان دریافت و  هوشیاری ما دارد که درک کنیم و یا بی توجه از  آن بگذریم.   دیو نقش بسته ته فنجان با آن چشمان وحشتناک ، افکار درهم و برهم و آشفته ی خودم بود.  و نقش شمع روشنی که کنار آن دیو بود نشان می داد که راهی وجود دارد برای از بین بردن این دیو با آن ترکیب مشمئز کننده. نور ... درون من می بایستی نوری اغاز به تابیدن می کرد.  تلنگر سختی بود و بلند شدم از روی صندلی و شروع کردم به راه رفتن و به دوستم گفتم ممنونم که من را به خودم آوردی . تو فرستاده ای از طرف خدا بودی در این لحظه برای رساندن پیامی.  

  

دلخوری ها هست، بی اعتمادی هم گاهی هست،  دلسردی هم گاهی می آید به سراغمان، باید و نبایدها هم اذیتمان می کند، مثلا من باید  تجدید نظری در دوست داشتن ها و دوست نداشتن هایم بکنم، این یک قانون تحمیلی نانوشته است، برای داشتن یک زندگی به ظاهر عادی ... همه ی اینها باعث تحلیل رفتن میشود.   همه ی اینها گاهی باعث می شود تپش قلب بگیریم و نفسمان تنگ شود و اکسیژن کم بیاوریم ، باعث می شود اشکهایمان جاری شود و به زندگی بگویم :‌ آه لعنتی دست از سرم بردار  ... همه ی اینها باعث می شود کم بیاوریم،  باعث می شود خنده هایمان رنگ ببازد و دچار خشمی غیرقابل کنترل شویم و خیلی هنر کنیم مودبانه خشم خود را بر سر این و آن خراب کنیم و بعد پشیمانی و افسوس و ناراحتی که من با خودم و اطرافیانم چه می کنم؟

 

 انتظار دارم احساسم درک شود و وقتی درک نمی شود عصبانی می شوم، از خودم و از زمین و زمان! اما یک لحظه فکر نمیکنم شاید این احساس از جنس خودٍ من است و ممکن است برای دیگری قابل درک نباشد.  تلاش میکنم یک رابطه را هر جوری شده نگه دارم و حفظش کنم و در آخر می بینم تلاشی بیهوده بوده است و دچار ناامیدی می شوم و به خودم میگویم:  بی فایده است ...  بعد با خودم فکر میکنم ، شاید بعضی رابطه ها تاریخ مصرف دارند.  من یک زنم ، کمی باهوشم ، بسیار احساساتی هستم، پرانرژی و عاشق گل و گیاه و پرنده و شعر و ترانه و دوستی و مهربانی و هر چیز زیباست هستم ، گاهی هم سره سره بازی میکنم ، حالم خوب باشد روی جدول خیابانها راه می روم ، وسط یک عروسی می پرم دسته گلی که عروس پرت می کند را وسط زمین و هوا میگیرم ، چون همیشه خودٍ واقعی ام هستم ، گاهی دوست دارم کودک درونم پروبال بگیرد،  در دوست داشتنهایم بسیار وفادار و ماندگارم ، کسی را که دوست داشته باشم بارها و بارها می بخشم ، برای از بین نرفتن دوستی ها غرورم را نادیده میگیرم ، به راحتی عذرخواهی میکنم، اما وقتی بارها و بارها نادیده گرفته می شوم به یکباره فرو می ریزم، و  یخ می زنم، پس تحمل چنین موجودی کار ساده ای نیست.  مردم با زنان ساده خیلی راحت زندگی می کنند ، زنانی که بی حاشیه هستند و آشپزی و خانه داری و یکی دوجفت النگو و  یه مشت طلا کاملا شادشان می کند. من  هیچوقت  آشپزی و  النگو و  هر پولی که قراره به خودم آویزان کنم به اندازه ی گرفتن یک شاخه گل شادم نمی کند. شاخه ی گلی که به خاطر من انتخاب شده و خریده شده است.  من درک شدن و تفاهم و صداقت و یک رنگی در هر رابطه را به ده ها النگو ترجیح می دهم .... و می دانم تحمل و زندگی کردن با چنین زنی کار ساده ای نیست . چون من یک زن دیوانه ای هستم که پول هدر ده و  سربه هواست.   

اما یک خوبی هم دارم ،‌وقتی به شدت ناامید شده ام، صبح که از توی حیاط صدای آواز یک پرنده ی خوش صدا بیدارم میکند تمام صورتم می شود یک لبخند ، پنجره را باز می کنم و عطر محبوبه ی شب و پیچ امین الدوله داخل حیاط به یادم می آورد خدای ما  همین جاست ... درست همین جا و با صدای زیبای پرنده ای و عطر خوش گلها حضورش را اعلام میکند. همان خدایی که بهترین تکیه گاه من در رنج هایم است و من همیشه دیر ... خیلی دیر به حضورش در آن لحظه ها آگاه می شوم ، وقتی که زمان گذشته است و احساسات تند و تیزم فروکش می کند تازه می فهمم خدا اینجا بوده و خدا هست ... هر زمان که با دلی پرشور و یا دلی شکسته صدایش کنم ...

 چقدر زیبایی وجود دارد و  ما مچاله می شویم در دستان دیوهای درونمان.   یک گلدان یاس دارم بیشتر روزها غرق گل می شود ، عاشقش هستم.  چون احساس میکنم با چه شور و شوقی دارد به زندگی ادامه می دهد، گاهی هم که گل نمی دهد به خودم میگویم دارد انرژی اش را ذخیره می کند ... مرد پیر همسایه ی طبقه ی بالایی که سال گذشته لگنش شکست و یک سال است با واکر راه می رود را صبح های زود که به سر کار می روم میبینم که در سربالایی تند خیابان ما با چه مشقتی دارد تمرین راه رفتن می کند و دردلم می گویم آفرین بر این اراده برای ماندن، خوب ماندن  و زندگی را دوست داشتن ... و این شاید قدرشناسانه ترین کاری باشد که برای شانس آمدنش به دنیا،‌ از میان هزاران سلول، انجام میدهد.  ما که با اولین رنج ها آرزو می کنیم بمیریم هیچوقت فکر نمی کنیم آمدن به دنیا فرصتی بوده که به ما داده شده و  یا  هیچوقت فکر نمی کنیم کسانی که زود از دنیا رفتند، شانس نیکی کردنهای بسیار را از دست دادند ، نیکی کردن به هم نوعان و تمام موجودات زنده ، تا بلکه بتواند در این دانشگاه زندگی با نمره های بالاتری این دنیای خاکی را ترک کند و دست پرتر به عالم ملکوت باز گردد و من هنوز این شانس را دارم... 

 

زندگی خیلی سخت است ،  گاهی خیلی غم انگیز و غیر قابل درک و کمر شکن است ولی گاهی هم خیلی خوب است ... خیلی خیلی خوب ...

  

مثلا یکی از قشنگ ترین اتفاقات زندگی  خوردن یک لیوان چای و عسل و یا بدون عسل و یک کیک شکلاتی توی یک کافه با یک دوست خیلی خیلی زیباست.  چای بهانه ست. حضور دوست زیباست...  حضور دوست زیباست .......

 

 


 پی نوشت : در پاسخ دوست عزیزی که این پیام خصوصی را برایم نوشته است :

سلام پرنیان عزیز... من امشب تازه با وبلاگتون آشنا شدم. دلنوشته هاتون خیلی شبیه حال و هوای منه... با اجازه نوشته هاتونو برای دوستانم کپی میکنم. .. ممنونم ازتون. من هم تهران هستم و دوست دارم با شما معاشرت و دوستی داشته باشم.. اگر مایل بودید بهم میل بزنید.

  

 

باید بگویم خیلی خیلی ممنونم و خوشحالم که نزدیکیم به یکدیگر . راستش برایم ارتباط ای میلی زیاد راحت نیست ، یعنی فرصت  چک کردن ای میل هایم را زود زود ندارم ، با امدن این شبکه های اجتماعی مختلف و مشغله های زندگی متاسفانه  بازار ای میل کساد شده است و فقط برای پیامهای ضروری و مهم از ای میلم استفاده میکنم و پیامهای اداری و مهم را می خوانم . عذر مرا بپذیرید و  اجازه بدهید ارتباط وبلاگی در محیط وبلاگ باشد.  حضورتان و محبتتان قطعا" برایم مهم است ولی مجبورم هر چیزی را تقسیم بندی کنم. حتی بسیاری از پیامهای وایبری را وقت نمی کنم بخوانم و بسیاری وقتها به ضررم شده .