فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

در دل شب، درپناه ماه،خوشترزحرف عشق وسکوت و نگاه نیست!

  

هر چه کمتر گمان کنیم که هستیم ، بیشتر تحمل می‌کنیم و اگر گمان کنیم که هیچ‌ نیستیم، همه چیز را تحمل می‌کنیم   «آنتونیو پورکیا»

 

هر چقدر که خودم را جدی تر می گیرم زندگی سخت تر می شود.   من چیز زیادی نیستم . یک ذره ی کوچک در جهانی عظیم . چیز چندان مهمی هم نیستم. روزی که نباشم خورشید مثل هر روز از مشرق طلوع می کند و از مغرب غروب خواهد کرد . هیچ ستاره ای از آسمان نخواهند افتاد . حتی نانوای سر کوچه مثل هر روز سرساعت تنور خود را گرم خواهد کرد و مثل هر روز همان تعداد نان لازم را خواهد پخت .  بطور قطع و یقین عزیزانم سوگوار خواهند شد اما هرگز خنده های خود را فراموش نخواهند کرد . من نخواهم بود اما ... آنها خواهند خندید و این اگر چه بزرگترین امیدواریست برای من  اما شاید یکی از واقعی ترین حقیقت های دشوار زندگیست .    

  

بدتر از مرگ است آن دردی که باز  زندگی می خندد و ما نیستیم!‌   

 

اما دوست من!  با پذیرش این که چیز چندان چشمگیری نیستم و با پذیرش این حقیقت بی مهری های اطرافم را به ریشخند می گیرم ... می بخشم و گاهی فراموش می کنم ... اما  به دنبال یک کلام ... یا یک نگاه مشترکم تا بتواند عمر کوتاهم را رنگ ببخشد!  زیرا که حس تنهائیست که نفس های آدم را در سربالائی ها می گیرد و توان رفتن را  ... من را همان که هستم ببین همان که هستم بخواه نه آن چیزی که می خواهی  ... و این یعنی ، تنها نیستم! و وقتی در یک روز پائیزی زیبا در یک خیابانی در زیر باران اشکهایم را لابه لای قطرات بی دریغ باران پنهان می کنم و یا در یک روز آفتابی و گرم تابستان در کوچه ای گام برمی دارم وقتی نشسته ام و به نبودنها فکر می کنم، وقتی قلبم به درد آمده است ، وقتی شانه هایم زیر بار فشاری مچاله شده است  و ... در نهایت تنهائیم تو حضور داری !   و این برای منی که کوچکترین ذره ی خلقتم بزرگترین داشتن است. و خواهم دانست که تو نیز گاهی خیلی خسته ای ...  و نگاهت خواهم کرد آنطور که دوست خواهی داشت ... نگاهت خواهم کرد تا دردی مشترک زبان مشترکمان گردد!  

 

در خامشی حضورم ، حرف مرا بفهم 

یا برای عشق ، زبانی تازه پیدا کن 

تا درد مشترک 

زبان مشترکمان باشد  

اردلان سرفراز  

زندگی واقعی من

 

 

سلام  

زندگی واقعی توش خیلی چیزهای قشنگ هست ... دریا هست ... باران هست ... خورشید گرم هست ... جنگل های سبز و انبوه هست ... آدمهائی که خیلی دوستت دارن که بعضی هاشون گاهی وقتها توی دوست داشتنشون خیلی رنجت می دن  ... آدمهائی که خیلی دوستت دارن و اصلا رنجت نمی دن ...  آدمهائی هست که آمدنشون می شه برات یه معجزه ، ماندنشون می شه یه هدیه ی بزرگ و رفتنشون می شه یک درد! دردی که ته تهش پیدا نیست.   آدمهائی که از اول بودند و تو  قدرشون رو هم  می دونستی هم گاهی نمی دونستی و وقتی که رفتند اون هم شد یه درد که ته نداره .  آدمهائی که هیچوقت نمی فهمی بالاخره کجای زندگیشون قرار گرفتی!  تکلیفت هیچوقت باهاشون معلوم نیست، اما باز هم دوستشون داری و احتمالا دوستت دارن!  

توی زندگی واقعی یک گل رز زرد زیبا هست که می ری از گل فروشی می خری و می ذاریش توی گلدون کنار پنجره و با تمام وجودت عطرش رو استشمام می کنی و دلت می خواد هزار بار بگی خدایا چی خلق کردی ؟  توی زندگی واقعی وقتی سیب رو گاز می زنی عطر و طعمش لبریزت می کنه از زندگی ...  توی زندگی واقعی یه حسی هست که وقتی یکی رو دوست داری در آغوشش می گیری و توی گرمای آغوشش هزار بار به دنیا می یای ...  

  

توی همین زندگی واقعی آدمهائی هستند که کم می بینیشون یا حتی اصلا نمی بینیشون ولی عاشقشون هستی ... دلتنگشون می شی و اگه بی خبر بشی نگرانشون می شی. دلیلی هم نمی خواد برای این همه دوست داشتن ... فقط دوست شون داری چون دوست داشتنی هستند.   

 

توی همین زندگی واقعی صبح که از خواب بیدار می شی زودی می پری کنار پنجره تا خداحافظی شب با روز رو توی آسمون ببینی و آسمون مخملی قرمز برات می شه قشنگترین تابلوی خلقت که غرق می شی تو اثر هنریش و بعد یهو به خودت می یای و می بینی که ای وااای دیرت شد ... بدو که عقبی !   توی همین زندگی واقعی می ری مسافرت ... می ری کنار دریا قدم می زنی توی یک هوای پائیزی بی نظیر ... نفس عمیق می کشی  و لذت می بری ولی دیگه روز دوم به بعد مدام گریه ات می گیره ... نمی دونی چرا !  می دونی ... می دونی چرا و بعد باور می کنی که قشنگی ها هم می تونن گریه ات رو در بیارن .  

 

توی همین زندگی واقعی هر چی که قشنگه ... هر چی که قلبت رو به تپش های تند می ندازه ... تو رو به لبخند وا می داره و یا اشکت رو در می یاره به خاطر اینه که آدمهائی هستند که خیلی دوستشون داری و این بهترین بهانه ست برای ادامه دادن همین زندگی واقعی سخت!  همین آدمها و همین عطر سیب قرمز و همین گل رز زرد و ... همین آدمها ... !  

 

به تو سلام می کنم
کنار تو می نشینم
و در خلوت ِ تو
شهر ِ بزرگ من بنا می شود  ...

 

لحظه های نقره ای

 

 

می دونی !  زندگی همینی که هست نیست!‌ یعنی زندگی همینی که می بینی نیست!  زندگی خیلی چیزهای دیگه هم هست که با چشم و گوش زمینی قابل ادراک نیست.  یه زمانی کتابی خوندم از نویسنده ای که چند ساعتی مرده بود و به گفته ی خودش اون هیئت ملکوتی که در اون چند ساعت ملاقات کرده بود بهش گفته بودند که موقع مرگت نیست الان و باید برگردی به زندگی و کارهائی که هنوز انجام ندادی رو انجام بدی ... هنوز کارهای مانده زیاد داری و در یک جائی در این کتاب خواندم که نوشته بود تمام زندگی من رو به صورت یک فیلم تا آخرین لحظه ای که نفس می کشیدم بهم نشون دادند . تمام اعمال و رفتارها و افکارم رو لحظه به لحظه دیدم و در جای دیگه ای نوشته بود که مردمی رو می دیدم که از بالای سرشون نورهای کوچک و بزرگ به سمت آسمان کشیده می شد و از هیئت ملکوتی که سوال کردم گفتند اینها آدمهائی هستند که مشغول دعا کردن اند و با هر دعا نوری به سمت ملکوت از طرف اونا ارسال می شه هر چه دعا عمیق تر و ناب تر باشه این نور پررنگ تر و با وسعت بیشتر به بالا فرستاده می شه.   

هر کسی برای رسیدن به آرامش و همینطور برای رسیدن به نهایت انسانیت دوست داره اعتقاداتی داشته باشه . هر کسی آزاده که برای رسیدن به انسانیت هر جور که دلش می خواد فکر کنه و به هرشکلی که دوست داره به خدا ایمان داشته باشه. یه اس ام اسی چند روز پیش از دوستی گرفتم که خیلی جالب بود برام . متنش این بود :  

فقط یه ایرانی می تونه طوری از بهشت و جهنم و حیات پس از مرگ حرف بزنه که انگار لیدر توره و هفته ای دوبار میره اونور!  

شاید کسی به طور قطع و یقین نتونه در مورد زندگی پس از مرگ اظهار نظر کنه . عده ای هم معتقد هستند این داستانهائی که مردم سر هم می کنند و اظهار می کنند ساعاتی رو در مرگ به سر بردند و صحنه هائی از دنیای پس از مرگ را دیدند فقط زائیده ی خیالات آنهاست. 

اما من ایمان دارم که زندگی با مرگ جسمانی تمام نمی شه . ایمان دارم زندگی پس از مرگ واقعیت  محض پیدا می کنه.   زندگی اصلا تمامش همین عشق هاست که شاید مثل همین دعاها که اون نویسنده گفته بود به شکل نور به آسمان و به ملکوت خواهد رفت و در آنجا نگهداشته خواهد شد.   

...

  

وقتی که قلبم از عشق لبریز می شود ... می دانم که عشق بیهوده نیست .  مهم نیست که کسی را که دوست داشته باشم و یا نگرانش باشم بداند ... مهم است که بداند ... بهتراست  که بداند ! ولی اگر هم ندانست انرژی های من بیهوده نخواهد بود .  

سعی کن عاشق باشی. تو از یک عشق بزرگ به دوست داشتنهای متعدد دیگر خواهی رسید. قلبت خواهد آموخت نحوه ی دوست داشتن را  و عشق در خون تو تا ابد جاری خواهد ماند.

تو عاشق باش ... تو دوست داشته باش ومطمئن باش که وقتی قلبت لبریز از دوست داشتن ها باشد نورهای دوست داشتنت همانند انواری زرین و سیمین به سوی ملکوت جاری خواهد گردید .    


 

بعد نوشت ۱ :‌  

تو قدیس پاک و معصوم
فرشته منی
تندیس من  
از داوود میکلانژ هم قشنگتری
های بانو ...بانو...بانو

«مرسی دوست عزیزم برای این کامنت زیبا ... دلم نیومد از کنارش ساده بگذرم و فکر کردم با ثبتش در کنار یکی از پستهائی که نوشتم و خودم اون پستم رو دوستش دارم شاید مراتب قدرشناسی ام رو یه جورائی اعلام کرده باشم . من رو ببخش که بی اجازه عمومیش کردم ... خیلی قشنگ بود و  برایم بسیار ارزشمند .     ارزش ثبت شدن داشت » 

 

بعد نوشت ۲ :  

چند روزی نیستم ... می رم سفر .   شاید اگر به نت دسترسی داشتم و فرصتی بود بتوانم کمی رفع دلتنگی کنم .  

 

تو خوابیده ای

آرام
و من پشت پلک تو
آنقدر می بارم
تا پنجره را باز کنی
دستهات را زیر باران بگیری
و بخندی 

 عباس معروفی 

 

دلیل خاصی نداشت نوشتن این شعر ! فقط زیباست ... تو بخند!

 

لحظه هایتان همواره نقره ای باد . 

من که از کوی تو بیرون نرود پای خیالم!

 

  

 سلام
نمیدونم باور میکنی یا نه، اما روزی نیست که در خاطرم نباشی، نه اینکه نشسته باشم از صبح تا شب به شما و دوستان داشته و نداشته ام فکر کنم، اما هر روز، لحظه هایی وجود دارند که آدم فارغ از مشغله های روزمره فقط به دلش گوش میکند، من در این لحظه ها با خدا نیایش میکنم هرچند زمانش کوتاه است، اما در اینجور لحظه هاست که شما در خاطرم هستید و چه میتوان خواست از خدا برای یک دوست که هرچند ندیدیش اما بسیار عزیز و محترمه برات بجز سلامتی و شادابی قلب و روحش؟...
راستش دیروز میخواستم کلی از حرفامو برای شما بنویسم، اما نشد. دیروز زیر بارون پیش سارا بودم. یادش بخیر، هر وقت که ما با هم قرار میذاشتیم که با هم بریم بیرون بارون میومد. دیگه اینقدر این مساله تکرار شده بود که هر وقت بارون میومد مامانش میگفت فکر کنم اینا باز با هم میخوان برن بیرون...یادش بخیر، زیر بارون از میدون تجریش تا پارک وی رو توی ولیعصر پیاده روی میکردیم، زیر درختای چنار....خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم.....
چند روزه که داره بارون میاد، هم از آسمون و هم از چشمان من، بابام میدونه که 5شنبه ها من پیششم، بهم زنگ میزنه... دیروز زنگ زد، بهم گفت که دیشب خواب سارا رو دیده و بهش گفته که هر وقت بارون میاد منم میام پایین...
خیلی دلم براش تنگ شده، از نبودنش خسته ام.. چند روز دیگه میشه 2 سال.دست و دلم به نوشتن نمیره، نمیدونم میتونم چیزی بنویسم براش یا نه...هر وقت میخوام این کارو بکنم غرق در گریه میشم...
میدونم. میدونم باید یه رابطه جدید رو شروع کنم، آمادگیش رو هم دارم، به همه جوانبش فکر کردم که رابطه جدید به همون زیبایی و کیفیت رابطه اولم باشه. تا قبل از این اگر کسی بهم میگفت با یکی دیگه...میگفتم اصلا حرفشم نزنه، نه اینکه دوست نداشته باشم با کسی باشم، دوست نداشتم بخاطر تنهایی و اندوهم با کسی باشم، باید این مساله رو برای خودم حل میکردم که اگه بخوام با کسی باشم باید بخاطر خودش و شخصیتش و بر پایه دوست داشتن و محبت باشه تا اون شخص هم آسیبی نبینه. الان همه اینها برام حل شده. یکی دو باری هم سعی کردم یه رابطه رو شروع کنم اما متاسفانه فهمیدم کسانی نبودند که من بتونم خودمو به دست مهربونیشون بسپارم...
بگذریم
خیلی سرت رو درد آوردم. ببخشید. راستش دوست ندارم همیشه با کامنتام شما رو ناراحت کنم...شما بذارید به پای درد دل یه دوست (اگه لایق باشم البته)
وقتی هستید میدونم یکی هست که میشه باهاش حرف زد، میدونم که یکی هست که لاقل بدی تو رو نمیخواد...خدا رو بخاطر بودنتون شکر میکنم، اما به این فکر میکنم که من برای شما  چه کردم تا حالا... من به چه درد شما خورده ام؟ من چقدر شما و احساستون رو همراهی کرده ام... از خودم خجالت میکشم....ببخشید منو...دوست خوبی نبودم برای شما. درسته که با همه محدودیتهایی که داشتم سعی کردم که دوست خوبی باشم اما آنچنان که لایق شما باشه نبوده و امیدوارم از این بابت منو ببخشید. 

 

متن بالا کامنت خصوصی  دوست عزیزی هست که با اجازه خودش عمومیش کردم. برام می نویسه و من می خونمش وبا نوشته هاش گاهی اشکهام جاری می شن  و نمی دونم  که چطوری بهش بگم که می فهمم ... اندازه غمت رو می فهمم ... می فهمم که این رنج چطوری هر روز مچاله ات می کنه ... می فهمم که فریادهای بی صدائی  که از ته دلت سر دنیا می کشی  برام آشناست ... می فهمم که حق داری اگر هزاران بار از خدا پرسیده باشی : چرا؟  و خدا سکوت می کنه و بهت لبخند می زنه. سکوتش رو حس می کنی ولی لبخندش رو نه !  لبخندی که پشتش بهت می گه : باید این اتفاق می افتاد ... این بهترین پایان یک رابطه زمینی بود  برای تو و برای او ...  اما احساس منطق سرش نمی شه ، مصلحت براش معنا نداره !  دل آدمی اون چیزی رو می خواد که روزگارانی بهش یه دنیا زیبائی می داده ، دل آدم به دنبال اون آرامشه ست . گاهی وقتها یک احساس پاک لازمه که به جاودانگی برسه . آدمها در کنار هم به مرور زمان کمرنگ می شن . اختلاف سلیقه و اختلاف نظرها بین آدمها فاصله ایجاد می کنه . ولی وقتی یک احساس در یک رابطه جاودانه شد حتی اگر به قیمت بسیار سنگینی ، اون احساس یعنی ناب بوده و آسمانی ... که نیاز داشته به جاودانگی برسه ...   

 

و به گفته ی حسین پناهی عزیز  :

چه مهمان بی دردسری هستند مردگان 

نه به دستی ظرفی را چرک می کنند 

نه به حرفی دلی را آلوده 

تنها به شمعی قانعند  

و به اندکی سکوت  

 

و در آخر ... در این روزهای بارانی قشنگ اونائی که عاشق هستند عاشق تر می شن!‌ اونائی که غمگین اند غمگین تر و اونائی که روی زمین بند نمی شن می رن زیر باران و خودشون رو رها می کنند در بی فضائی .

حرفی به من بزن... من در پناه پنجره ام ، با آفتاب رابطه دارم!

یکی از آیتم هائی که برایم مهم بود در انتخاب و خرید آپارتمان این بود که حد اقل یکی از پنجره هایش طوری باشد که  وسعت آسمان را در حد یک پنجره ببینم .  پنجره ای باشد که روزها وقتی نگاه می کنم آبی آسمان باشد و تکه ابرهای پراکنده و شبها نیز در این هوای آلوده ی شهر حداقل یکی دو ستاره چشمک زن در دیدرسم باشد و چراغهای روشن داخل آپارتمانها تا حس جاری بودن زندگی در من همیشه بیدار باشد .  

تمام پنجره های آپارتمانم رو به آسمان آبیست و شبهایش پر شده از چراغهای روشن آپارتمانها که نشان از زندگی جاری آدمهائی ست که نمی شناسمشان و داشتن این پنجره ها خودش نعمتی ست ...   

و من یاد شعر فروغ می افتم ... یک پنجره که دستهای کوچک تنهائی را از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم سرشار می کند و می شود از انجا خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد ... یک پنجره برای من کافیست !

 و کلاغها ... که مخصوصا روزهای تعطیل با هم ماجراهائی داریم !  من حرف می زنم و همیشه یکی از آنها هست که با صبوری گوش می کند و حتی وقتی که می روم به دنبال کارم بعد از دقایقی برمیگردم و می بینم هنوز نشسته سرجایش و به پنجره ام نگاه می کند... من عاشق کلاغها هستم برخلاف خیلی از آدمهای دیگر که دوستشان ندارند.  حداقل وفاداریشان را به من یکی ثابت کرده اند.   

دیروز دو پرستو روی بلندترین شاخه ی کاجی که در مقابلم هست نشسته بودند ... دلم می خواست بدانم دنیایشان چه شکلیست !  چطور همدیگر را دوست دارند و چطور از هم متنفر می شوند ؟!! اصلا آیا پرنده ها هم از هم متنفر می شوند؟  

خیلی چیزهاست که نمی دانم ...من در مورد رازهای عاشقی گلهای گلدانم هیچ چیز نمی دانم ! وقتی برگهایش سرشار می شود از زندگی می دانم که چقدر حالش خوب است ... یه چیزهائی خوشحالش کرده و انگیزه ی سبزتر بودن را در او به اوج رسانده  اما بیش از این چیزی نمی دانم!  

اینها هذیان نیست ... این احساس این «آن» و این «لحظه» ام از چیزی به اسم «زندگی» ست. زندگی فقط آدمهای اطراف ما نیستند ... آنهائی که دائما دانسته و ندانسته ما را می رنجانند و یا آنهائی که ما را فقط برای خودشان دوست دارند و یا هر آدم دیگر از جنس دیگر ... زندگی گاهی توی آسمانهاست ! گاهی وقتها هم در ارتباط با یک پرنده است و یک وقتهائی هم در معاشقه با گیاهان سبز و زنده ... زندگی گاهی وقتها یک جائیست که ما توجهی به آن نداریم ...زندگی درست همان جائیست که می شود خدا را با تمام وجود احساس کرد در جائی که حتی فکرش را هم نمی کرده ایم ... و من حضور خدا را وقتی دارم با یک کلاغ در سکوت حرف می زنم با تمام وجودم احساس می کنم . 

 

یک پنجره برای من کافیست  

یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت  

اکنون نهال گردو  

آنقدر قد کشیده  

که دیوار را برای برگهای جوانش  معنی کند  

از آینه بپرس  

نام نجات دهنده ات را  

آیا زمینی که زیر پای تو می لرزد  

تنها تر از تو نیست ؟ 

... 

ای دوست ، ای برادر ، ای همخون  

وقتی به ماه رسیدی  

تاریخ قتل عام گلها را بنویس  

...  

من شبدر چهار پری را می بویم  

که روی گور مفاهیم کهنه روئیده است  

...  

حرفی به من بزن  

من در پناه پنجره ام  

با آفتاب رابطه دارم !