فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

سلامی از یک جمعه ی دودآلود و خسته ی شهر

بعد از مدتها اومدم اینجا .

با اومدن اپلیکیشن های مختلف دیگه وبلاگها از رونق افتاد. اما اینجا یه چیز دیگه ست. صمیمیتی عمیق داره ، تظاهر توش نیست ، سانسور هم نداره . جاییه که هر کسی فارغ از باورها و اعتقاداتش با بقیه دوسته . اینجا بوی شمعدونی های خونه های قدیمی را میده ، بوی یاس و پیچ امین الدوله ،

اینجا دوستی هایی شکل گرفت که بعید می دونم هیچ وقت فراموش بشن . اونقدر با هم خاطره ساختیم و تو اعماق احساسات هم رفتیم که دیگه به نظر نمی یاد فراموش بشن.

روزهایی که نبودم هر اتفاق ساده ، هر اندوه و هر تماسی با دیگری باعث شد که خیلی چیزها رو یاد بگیرم . یاد بگیرم من تا آخر زندگیم هم هر چقدر تلاش کنم باز هم خیلی چیزها رو یاد نگرفته از دنیا می رم.

فهمیدم دنیای  آدما چقدر با هم فرق داره ، رنجهای کودکی ، تجربه های بزرگسالی ، از دست دادنها و بدست آوردنهای هر کسی مخصوص خودشه و تو همون راه یا بزرگ میشه یا اصلن بزرگ نمی شه.

بهتره آدما رو به حال خودشون بذاریم ، اونا مطابق با نوع و جنس تجربه هاشون رفتار می کنن.

دلم برای اینجا خیلی تنگ شده بود. نمی دونم کسی اصلن می یاد سراغش یا نه ... ولی بد نیست هرازگاهی یه گرد و خاکی ازش بگیرم .

خوب باشین ... هر جا که هستین ... حال دلتون خوب باشه

تیر ماه ماه من هست و ماه تولدم .

تیر ماه ماه تولد من هست و جالبه که معمولا همه هم یادشون می مونه  ،  نمی دونم این خاصیت خود ماه تیر هست که درست وسط تابستونه و زل گرما یا اون عدد بیست ماه تیر . خدا رو شکر دچار کم مهری نمی شم هیچوقت که شرمنده ی خیلی ها هم می شم که من چرا تاریخ تولدشون یادم رفته .... 

بگذریم ! 

امروز توی وسایلم یه سررسید پیدا کردم مربوط به سال 87 می شد ، چه شعرهایی ... چه شعرهایی ... چه احساساتی توش پیدا کردم!  سراسر زندگی بود و سرزندگی ...

لابه لاش ورقهای از یک سررسید سال 88 پیدا کردم ، تلخ ... سیاه ... پر بود از اندوه و رنگ اندوه ... 

همه چیز وارونه شده بود . همیشه یک چیزی هست که ممکنه همه چیز را وارونه کنه . 


اما من نه دیگه اون آدم سال 87 هستم و نه آدم سال 88 . اون گوگولی سال 88 هم برای خودش یه جذابی بود اما خام ، هنوز توی کوره ی داغ تفتیده نشده بود . 

امروز تصمیم گرفتم سرراه و توی مسیر یه جایی که نه نزدیک خونه باشه و نزدیک محل کار بندازمشون توی یک سطل زباله  . 

آدمی که از درد تجربه پیدا می کنه و رشد می کنه نیازی به نگه داشتن خاطره ها نداره ، چون بر کالبدش و بر روحش تمام اون خوشی ها و ناخوشی ها حک شدند و با مرگ از بین می رن . 

درد و رنج یا می تونه از ما یک انسان کاملتری بسازه یا باعث سقوط  بشه . بشیم پر از عقده ، پر از احساس درد و نارضایتی و یا کسی که مدام دیگران را قضاوت می کنه و با خط کش خودش می سنجه چون فکر می کنه خیلی می فهمه . 

درد و رنج یک موهبت الهی هست که اگه بدونی و آگاه باشی وقتی ازش رد می شی اون چیزی که ازت باقی می مونه یک آدم جدید با نگاه جدید به زندگیه . تو دیگه هیچوقت مثل قبل نیستی . 


اما با تمام این حرفها همیشه می گم خدایا امتحانات سخت از ما نگیر . به ما این فرصت و امکان را بده با آگاهی ، در شادی انسان باشیم.


اوقاتتون به خوشی ... تا بعد .

سلامی دوباره

اینجا را خیلی دوست دارم .


یه جورایی  زلاله ...


با همه ی دنیاها فرق می کنه .

ممنون که هنوز یادم هستین . مهربونهای دنیا

مثل یک صبحانه ی خوب دل چسب و شیرین ...

 

اینجا را  خیلی دوست دارم . انگار اینجا بیشتر خود حقیقی ام هستم. اینستا گرام زندگی واقعی ماست . عکس ها و مطالب و استوری ها ، همه لحظه های واقعی ما هستند. تلگرام هم پر است از رابطه ها  که گاهی  مستحکم تر از قبل می شود و گاهی هم دریک نقطه پایان می یابد. یک جایی که فکر می کنی هیچ نقطه مشترکی برای ادامه وجود ندارد.  

گاهی یک جراحی ، بیماری  یا یک  شلوغی  و از این جور چیزها باعث می شود دو سه روزی سراغ گوشی ها نرویم . اولش یک حس آرامش در آن است ، کنده  شدن از وابستگی ُ یا بیشتر پرداختن به خود . ولی حقیقتا" بیشتر از دو سه روز کلافگی می آورد. ما به هم وابسته شده ایم . حتی اگر در دنیای مجازی باشد . چند روز دوری دلتنگی می آورد. و باز با شوق فراوان می رویم سراغ گوشی ها .  

در یک جمله خلاصه : ما به هم نیازمندیم برای نفس کشیدن .  

چند سال است که در وبلاگ می نویسم . آدم چند سال قبل نیستم . شاید مهربانتر شده باشم. و البته حساس تر و شاید نسبت به قبل راحت تر دل بکنم از کسانی که باعث رنجشم بشوند. قبل تر ها ُ سعی میکردم هر جوری هست یک رابطه را حفظ کنم، ‌سریع می بخشیدم ، کوتاه می آمدم ، پا روی احساساتم می گذاشتم و ادامه می دادم . اما الان فقط برای رابطه ای  از خودم می گذرم و می بخشم و فراموش میکنم که ارزشش را داشته باشد. و آن ارزش را آن شخص مشخص می کند. صداقتش، رفاقتش،صمیمیت اش و بزرگ منشی اش.  بیشتر درک می کنم که آدمها را با ابعاد مختلفشان بپذیرم . همه خوب مطلق نیستیم و همه بد مطلق هم نیستیم. مجموعه ای از سیاه و سفیدها هستیم. اما اینکه چقدر گذشت کنیم برای ماندن یک رابطه ، آن اصالت وجودی یک شخص است که تعیین می کند. من هم بارها احمقانه دیگری را رنجانده ام ... شاید! ولی اگر  آن درونمایه را داشته  که ارزش ادامه دادن را داشته باشم حتما آن دیگری خواهد ماند و ادامه خواهد داد.    

به طرز وحشتناکی فهمیده ام ، آدمها خیلی عجیب از زندگی ما می روند ، یا از دل ما .  و  فهمیدم باید همیشه منتظر غیر منتظره ها باشم. دیگر ثباتی مثل قبل وجود ندارد.  رابطه ها مثل قدیم نیست.  هر لحظه ممکن است غافلگیر شویم ... خوب یا بد. و  بیشتر درک می کنم که گاهی اوقات بهترین عامل نگهدارنده ی یک رابطه حفظ فاصله است . مگر اینکه عشق در میان باشد و عاشقی که فاصله خرابش می کند، خرابش نمی  کند ، معشوق را ویران می کند.  

 

زنده و پایدار باشید خواننده های خوب من .   

 

پی نوشت : برای انتخاب عکس گشتم و گشتم در کامپیوترم و این را دیدم . انتخابش کردم . یکی از صبحانه هایم در یکی از سفرهایم است .  یک دوستی خوب درست مثل یک صبحانه خوب بعد از یک خواب پر از آرامش است. یک  جورایی عجیب به دل می نشیند .  و آدمی را سرشار از انرژی می کند برای ساعتهای زیادی از روز.

و پی نوشت دوم : دوستانی که نمی توانند نظر بنویسند فکر می کنم اگر براوزر خود را تغییر دهند قادر خواهند بود به نوشتن نظرات.

سلامی چو بوی خوش آشنایی

  

 اونقدر شبگه های اجتماعی  متعدد شدند که وبلاگها متاسفانه دارند به فراموشی سپرده می شن . یکیش خود من و بی معرفتی من به اینجا. اما حقیقتا"  وبلاگ یه چیز دیگه ست.  یه صمیمیتی بین افراد و ارتباطاتشون هست که خاص خودشه. یه دوستی از یک جنس خوب. مدتهاست ننوشتم . چند بار لینک وبلاگم را جاهای مختلفی دیدم و متوجه شدم عده ای هستند که من نمی شناسم و اصلا" خبر ندارم از بودنشون اما مطالب من را دنبال می کنند . گاهی وقتها هم کم لطفی  دوستان از کپی برداری  نوشته ها بوده و به نام خودشون نوشتند این طرف اون طرف که من به روی خودم نیاوردم و فکر کردم مرسی که دوست داشتین ، همین خودش خیلی برام ارزشمنده ولی خوب اون کپی کردن بدون ذکر منبع برمیگرده به اخلاق ادبی و اخلاق  دنیای مجازی و غیره . مهم نیست  من خیلی ناراحت نمی شم ،  نوشته هام ساده اند و کاملا" برداشتی از احساسات شخصی ام . چه اهمیت دارند این مطالب ساده با کپی شدن دوباره  خونده بشن و حتی چه بهتر که با خوندنشون حال کسی خوب بشه . فقط متعجب می شم .   

با تمام خاک خوردگی اینجا ، باز هم می یام و می بینم برام کامنتی اومده .  کامنت هایی که پر از صمیمیت و دوستی اند. خیلی خوشحال میشم وقتی می خونمشون . و حس دوست داشتن آدمها در من غلیان می کنه و حالم رو خوب می کنه. این روزها را با روزهای چند سال پیش که مقایسه می کنم می بینم در سراشیبی رابطه ها رفتیم . دوستی ها کمرنگ شدند. پروتکل های یک رابطه خوب یا یک دوستی  خیلی تغییر کرده . اگه یه روزی آدمها برای هم مهم بودند ، الان دیگه خیلی راحت هم را یا کنار می ذارن یا یه جورایی له می کنند . حالا در خفا و در پنهان یا  حتی گاهی آشکار .  

یه مطلبی هست به نام آرماگدون ، میتونید در اینترنت در موردش جستجو کنید و مطالعه کنید. همون رستاخیزه . و  طرفدارانش اعتقاددارند که آخر زمان دنیا اونقدر به سمت پستی می ره و جنگ ها در نقطه نقطه ی جهان اتفاق می افته و انسانها همدیگه را تکه پاره می کنند تا کشته می شوند و در آخر افراد نیک و نیکو سرشت  و صبور و پاک باقی می مانند و  پس از آن جهان وارد یک دوره  ی  صلح و آرامش میشه و  تعداد افرادی که قرار است بمانند یک سوم کل جهان است.  من در صحت و سقم این مطلب نظری ندارم ولی یک وقتهایی اونقدر از سردی ها متعجب  می شم که به خودم میگم احتمالا" این آرماگدون حقیقت داره .  بعضی از آدمها یک جوری شدند که به دوستی هاشون تا یک لحظه ی دیگه نمی تونی باور داشته باشی . در لحظه همه  چیز تغییر می کنه . در حقیقت فقط خودشون رو میبینند و فکر می کنند اونچه که فکر می کنند مطلقا" درسته. من گاهی فکر می کنم نگنه منم یه وقتهایی اینجوری بشم و خودم متوجه نیستم . به هر حال خیلی سخته که در یک شرایطی زندگی کنیم که هر روز یک اتفاق از طرف یک فردی که بهش ایمان داشتیم ، ایمانمون رو متزلزل کنه  و در عین حال بتونیم باز هم خوب باشیم.  

و ناگفته نماند که من از طریق همین وبلاگ دوستان خوبی در زندگی پیدا کردم که فکر اینکه یک روزی اگه توی زندگیم نباشند تنم را می لرزونه . اینقدر دوستشون دارم و اینقدر برام ماندگار شدند. و می دونم همین کلمات ساده و معمولی  باعث بوجود آمدن این دوستی ها شد.  

ممنونم که هنوز به اینجا توجه دارید. ممنونم که هستید و من را با کامنت های گاه و بی گاه تون خوشحال می کنید. بیایم سعی کنیم خوب باشیم . می دونم سخته ،  ولی باید باشه .  این دنیا نیاز به آدمهای روراست و صاف و ساده و بی غش داره تا از هم فرو نپاشه . وگرنه به قول معروف دیگه سنگ رو سنگ بند نمی شه .  

خیلی ساده نوشتم ، حرفهای دلم را نوشتم ، انگار که دارم مستقیم تو چشم مخاطب حرف می زنم . نه  یک بار مطلبم را می خونم که اگر غلط نگارشی داره اصلاح کنم نه تغییرش می دم. می خوام همین طور ساده بفرستمش براتون  

 

بیماری و درد و اندوه و دلتنگی و فراق از زندگی همه تون دور باد .

و ما به عاطفه ی سطح خاک دست کشیدیم ...

 

 

بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید

صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند داد
 

 

دیروز پنجاهمین سالگرد پرواز فروغ فرخزاد به سمت ابدیت  بود .  پنجاه سال  از نبودنش می گذرد و آنچنان که می بایست در روح و قلب نسلهای بعد از خود نفوذ کرد.  هر بار که می رفتم بر مزارش چهره های مختلف در هر سن و جنسیتی که بود و آنجا حضور داشت  مرا به این باور می رساند که  آنکه باید جاودانه گردد  با تمام تخریب ها  در طی سالها و تلاش برای نه تنها بی رنگ کردن بلکه بد رنگ کردن او  ،  باز هم جاودانه خواهد ماند.  

عده ای از ما عادت کرده ایم بنشینیم پای رو پا اندازیم و قضاوت کنیم . فرق نمی کند محقق و پژوهشگر باشیم ، یک آدم اهل مطالعه باشیم ، یک آدم تک و توک کتابخوان باشیم و یا کسی که حتی زحمت باز کردن یک کتاب را به خود ندهد باشیم .  

دیگرا ن را از دریچه ی نگاه خود قضاوت می کنیم  . زنی بیش از نیم قرن قبل آمد و در یک جامعه ی سنتی یک سری تابوها را شکست . جسارتها کرد ، بی پروا گفت ، نوشت ، سرود و ما با همان دریچه ی کوچک و تنگ دید خود نظر دادیم .  

و اما فروغ فرخزاد اسطوره شد .  چه بخواهیم چه نخواهیم . چه باورش داشته باشیم چه نداشته باشیم.   

روحش شاد . 

 

فردا هم که ولنتاین است و روزی که در جوامع غربی به نام عشق نامگذاری شد .  من همیشه گفتم  و نوشتم که هر چه در مورد دوست داشتن باشد محدود به جغرافیا و تاریخ نیست . جامع است و جهانی . ایرانی هستم و این روز را پاس می دارم به حرمت عشق ، که زیباترین اتفاق هستی ست .  تنها  حالیست که مرا به زیستن وامی دارد ، حتی در سخت ترین  و طاقت فرسا ترین لحظه های زندگی !  ادمهای زندگی  ام که عشق را معنا می کنند مرا مجبور می کنند که بایستم و ادامه بدهم . مرا مجبور می کنند از صمیم دل بخندم و با تمام روحم امیدوار بمانم.  روز قشنگیست روزی که ولنتاین نامیده شده است  ،  زیرا که آدمها به هم می گویند ولنتاین مبارک ، یعنی دوستت دارم، یعنی برایم مهم هستی ، یعنی باش  ...  

 

بیائیم به جای قضاوت کردن ،  هم را دوست داشته باشیم . وقتی که پای دوست داشتن واقعی بیاید وسط  خیلی موضوعات  حل می شود.  این روزهای سخت ، این روزهای خاکستری که نمی دانم چه اتفاقی در هستی دارد می افتد که همه چیز دارد به سمت تیرگی می رود ، به سمت  خشونت و درندگی  ، به سمت سیاهی و سردی ، به عشق ها و گذشت ها و دوست داشتن های ماست که رنگهای شاد به خود خواهد گرفت . تک تک ما در این تغییر موثریم . و عشق می شود یک شیمی درمانی  موثر برای سرطانی به نام  فاصله ها .

 

پی نوشت : اتفاق خوبی افتاد دیروز .  پردیس سینمایی چهار سو به مناسبت پنجاهمین سالگرد رفتن فروغ فرخزاد سه فیلم از او به اکران گذاشت.  اتفاق خوبی بود ....  ممنون از بانی های این اتفاق خوب

من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم ... سهراب سپهری

 

 

 

 

سلامی چو بوی خوش آشنایی ...

یک روز که قلبم از دست روزگار پرت شد و هزار تکه شد ، زدم وبلاگم رو بستم . وقتی می رنجم تحمل آسیب رساندن به کسی را ندارم ، ترجیح می دهم به خودم حمله کنم . به یک چیزی که تعلق به خودم دارد . وبلاگ هم به همین شکل قربانی شد.

دیروز دوستی برایم از قول سهراب نوشت : روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد / خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد / زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید / کور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ ... و من در جوابش نوشتم : سهراب هم جنس این روزگار نبود ، زیاد بود برای این زمانه ی سخت، پس چمدانی که به اندازه ی پیراهن تنهایی اش جا داشت را برداشت و رفت رو به آن وسعت بی واژه ... و رفت ... رفت به کوچه باغی که از باغ خدا سبزتر بود و درآن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی بود ...

دوست داشتن این روزها  یکی از سخت ترین کارها شده است. بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش ... مرغ زیرک چون به دام افتاد تحمل بایدش  ... دور چون با عاشقان افتاد تسلسل بایدش  ... می مانیم و ادامه می دهیم راه درست دوستی ها را ... هر چه باداباد ...   همیشه خراشی ست روی صورت احساس ...  عبور باید کرد ....  اگر چه ترنم  موزون حزن تا به ابد  شنیده خواهد شد ...  اما ...  اما ... تنها عشق  تو را به گرمی یک سیب می کند مانوس  و می رساند به امکان یک پرنده شدن ....  و عشق نوشداروی اندوه ... 

 

پی نوشت : دوستانی دارم بهتر از اب روان و خدایی لای این شب بوها ... وقتی  بستم اینجا را کلی  دلخوری بوجود آمد که البته نشان از مهر بود . از رفتن و آمدن ها ی مکرر خوشم نمی آید  ... اما اگر  حتی یک دوست هم  از خواندن مطالب ساده ی من خوشحال می شود جای بسی سعادت ... 

بیائید عاشق بمانیم بگذار هر چه روزگار دلش می خواهد  پیله کند . پروانه شدن زیباست ...  

راستی  این پروانه نترسید و  نرفت ...  نشست و گذاشت تا لحظه ای زیبا را  به ثبت برسانم ....

 

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم / پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

  

کسانی که رنج کشیدند و فهمیدند و  فهمیدند و رنج کشیدند ، وسعت نگاهشان از موضوعات کوچک برای همیشه به سمت دیگری خواهد رفت  

کسانی که دلبسته شدند و  ذوب شدند در  دلبستگی ها  و  وفاداری ها را شناختند و  همینطور بی وفایی ها را  ... 

عشق های واقعی را شناختند و  نیز دوست داشتن های از سر نیاز را   

زیبائی ها را با چشم دل دیدند و رنج آدمی را با هستی خود لمس کردند 

زشتی ها را دیدند و در خلوت خود گریستند ...  

اینان دیگر نتوانستند در چارچوب تعاریف تعیین شده از سوی عوام یک آدم معمولی باشند .

 

...  

از یک جایی به بعد دیگر تو آدم قبلی نیستی.  

درست از جایی که  شروع کردی یک چیزهایی را بفهمی و از جایی که شروع کردی زیاد دوست داشته باشی  ...   

اما فهمیدن نه به معنای عاقل بودن ...  که دور بادا عاقلان از عاشقان    

حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد

...  

عاقل کسی ست که به دنبال محبوبیت است و عاشق کسی ست که  محبوب را می بیند... همه جا ... همه وقت و چون  همواره محبوب را در کنار خود احساس میکند ،با خود به آرمانگرایی می رسد و بدون آنکه بفهمد و آگاه باشد محبوب دیگران می گردد.  

آدمهای عاشق دوست داشتنی ترین آدمهای روی زمین اند...

 

پی نوشت :   

من گاهی فکر میکنم  درون بعضی از انسانها یک دنیای ژرف و عمیق و پر رمز و راز و  ارزشمندی ست که حیف است کشف نشود. اما افسوس که بیشتر انسانها رازهای خودرا با خود به گور می برند وگرنه هر کدام  جهانی را می ساخت. 

 

پی نوشت :  نمی شود که دنیا حرف را و یک دنیا احساس را در چند پاراگراف خلاصه کرد ! نتیجه اش می شود این پراکنده گویی ها

 

آمدم تا با هم جهانمان را وسعتی به رنگ آسمان و جنس خدایی بخشیم ... من و تو و لحظه ها ...

 

زندگی  یک جعبه ی  اختصاصی ست که در  اولین  روز هستی  چشمانمان را  کمی می زند و  فشار  زنده شدن  اشکمان را در می آورد  و  برای  آمدن به دنیا هوارمان می رود به آسمان  می آیند می گذارند کنار  تخت  نوزادیمان، از کجا می آید و چه کسی می آورد هم مهم هست و هم  مهم نیست . حتما" یک هیات ملکوتی  در این  قضیه  دست دارند. یک جعبه پر از بسته های کوچک و بزرگ  ، اولین آن بسته ایی  ست  مملو از تلاشهای مصرانه  برای زنده بودن  ، واکنش نشان دادن به هر چیزی که خلاف  قانون ماندن است،  کشف کردن و شناختن  .  درون این جعبه  بسته ی   احساس تعلق  و ماندن دراین دنیایی که با آمدن به آن گریستیم از درد ، دردی که امروز نمی دانیم چه بود و در خاطرمان نماند  گذاشته شده بود  و این احساس  ماند و خواهد ماند تا آخرین نفس ،  و پس از آن  باز کردیم بسته ها را یکی یکی  ... 

یک  چیزی بود  ترکیب شده ، ثابت و  همیشگی در تمام بسته هایی که باز می شد . چیزی به نام عشق . در کودکی  همین عشق ناگهان بوسه می شد بر دستان مادر و  گونه های پدر ،  همین عشق می آمد می نشست  درتعلق خاطر به اسباب بازیها ...  عروسک ها و ماشین ها ی کوچولوی رنگارنگ ،  بعد نشست روی اولین کیف مدرسه  که گمان نمی کنم هیچ کس اولین کیف مدرسه ی خود را فراموش کند. بعد آمد نشست  روی کتابها ، روی  دوستان همان روزها ، روی  کفش شب عید ، روی  هدیه های تولد .... 

و بعد هر چه به  داخل جعبه بیشتر پیش رفتیم این عشق  عمق پیدا کرد و اصالت بیشتری یافت.  یک عشقی درون این جعبه بود که ما را واداشت  یک  جور خاصی  عاشق کسی شویم . یک جور متفاوت  به او تعلق خاطر پیدا کنیم. یک جوری که مثل عشق  اولین کیف مدرسه نبود ، مثل  اولین دوچرخه ی آرزوهایمان که برایمان خریدند نبود ، حتی مثل بوسه های روی دستهای مادر و گونه های پدر نبود . عشقی بود که  درد داشت ،  اما اوج داشت ، پرواز داشت و لی پرتاب  هم  داشت.  درد کشیدیم و باز عاشقانه ادامه دادیم . بزرگ شدیم  ... همین اوج و فرود ها ، همین دردها و  آه ها ، همین  شوق های  شورانگیز و دلتنگی های بی پایان  آرام آرام بزرگمان کرد ،  آنقدر که نفهمیدیم و بعد یک باره به خود آمدیم و  به خود نگریستیم و دیدیم چقدر چیزها می دانیم ... چقدر چیزها  رفت نشست روی سلولهای وجودی ما و دیگر هرگز جدا نشد . اگر کسی بگوید من هرگز عاشق نشده ام باورم نمی شود،  یا  فکر میکنم  هنوز وقتش نرسیده ،  این چیزیست  که   درون آن بسته ی  شگفت انگیز  وجود دارد ، شاید باید زمانش برسد .   

و همین شگفت انگیز ،  درون این جعبه ی  منحصر به فرد گذاشته شده که تو  رنگ قرمز برایت معنایی فراتر از قرمز داشته باشد،  دیگر نمی توانی بگویی  تفاوت رزهای زرد  با رزهای قرمز  را نمی فهمم .  خنده های  کودکی  اشک شوقت را جاری می کند و  در نگاه دیگران شرمسارانه  پنهانشان می کنی ،  پیرمردی عصا زنان در خیابان قلبت را به درد می آورد ، نمی دانی چرا  احساست درد کشید ولی  این اتفاق می افتد .  کودک  دستفروش را از خود نمی رانی ،  بالاخره یک جوری حالش را خوب می کنی،  حتی گربه های  عاطل و باطل کوچه و خیابان هم می شوند  یکی از  سرگرمی های عاشقانه ات .  آسمان یک وسعت لاجوردی  لطیفی  می یابد ، دراز می کشی روی  چمن ها و دستانت را می گذاری زیر سرت و  گم می شوی توی این لاجوردی لطیف و نمی فهمی زمان گذشت  و تو اصلا" کجا بودی در این زمان گم شده .   

و من  همیشه  متعجب و حیران می مانم در مفهوم جمله هایی که می گویند عشق برتر است یا دوست داشتن ؟  خوب عشق است که دوست داشتن بوجود می آورد! تا دوست داشتنی نباشد که عشقی پدید نمی آید. نباید خیلی خود را درگیر این واژه  چینی ها کرد.  باید ذوب شد در لحظه هایی این چنینی . چه اهمیت دارد این احساس ور دوست داشتنش بیشتر است یا ور عاشقیش .  مهم این است که هست  و  مهم این است که قلب تو  با تپش های  بی  وفقه اش دارد زیباترین سمفونی هستی را می نوازد . مهم رنگ هاست که زیباترند ، مهم  چشمان توست که زندگی را در هر لحظه می کاود. مهم دستان توست که سرگردانند به دنبال دستانی دیگر . مهم همان جمله ی دوستت دارم است که  می آید روی زبانت ، روی انگشتانت برای نوشتن ، بدون آنکه بدانی  بارها گفته ای ...  اینقدر تازه ، اینقدر مکرر و  ناتکراری .... 

  

خیلی مهم است که کسی باشد که تو اینگونه باشی .  خیلی مهم است که تو باشی  دیگری این چنین باشد.  و یک چیزی هم خیلی مهم است . در این جعبه ، بسته ای وجود دارد کنار بسته ی عشق  به نام ماندن یا وفاداری ،  جزء لاینفک دیگری اند ، بدون  آن  هرگز بسته ی عشقت را باز نکن.  حتی در رفاقت های ساده ی زندگی ، یا در هر سلام و آغاز راه مشترکی از هر جنس .  ولی عشق  از همه مهم تر است  چون آدمی که می آید  و تو را دوست می دارد که عاشقت شود ، هستی اش را در گرو این  دو حس  زیبا گرو گذاشته است .   و ایمانش را  و  ایده های ناب  زیستنش را ...  

 

دیروز سالگرد گرفتن  جعبه ی  شگفت انگیزم بود و  دیروز و امروز و فردا و فرداها  چیزی را که از کنارش نخواهم گذشت  بسته ی عشق است  حتی  اگر  مجبور باشم  ابتدایی ترین  انگیزه های  زنده بودنم را نادیده بگیرم  و ممنونم برای کسانی که این بسته را برایم گشودند.  

عاشق باشید و عاشق بمانید که عشق  منحصر به جنسی و شخصی نیست . منحصر به انسانهاست ... 

 

گلم  

را  که صدایت می کنم  

شمعدانی چه اخمی می کند! 

مانده انم  

جانم  

را چقدر آهسته بگویمت  

که هم تو بشنوی  

و 

هم آب ازدل هیبچ گنجشکی تکان نخورد ...  

 

توضیح تصویر :  هر کدامش یک عشق  است ، شاید یکی کمی عشق تراز دیگری . باز هم داشتم جا نشد در چارچوبش بیش از این

 

تو خوب ترین اتفاق ممکنی ، وقتی که اول صبح در دلم می افتی !

ساعت  دوازده شب  کولر خاموش،  چراغها خاموش ، کتری برقی خاموش ، در ورودی برای آخرین بار چک شد که قفل باشد ... مسواک آخر شب و بعد هم  چشمها بسته برای خواب .  

داشت خوابم می برد که یک  عطر قهوه ی ملایم از صورتم عبور کرد و از جا پریدم ،  یک دفعه یادم آمد قهوه جوش هنوز توی برق بود و روشن! فراموش کرده بودم خاموش کنم  و اگر تا صبح ادامه پیدا می کرد  خدا می داند چه اتفاقی می افتاد . شاید هم اتفاقی نمی افتاد و صبح باز هم من متوجه نمی شدم که هنوز روشن مانده و تا عصر که هیچ کس خانه نبود قطعا" اتفاقی می افتاد.   

عطر قهوه  ای که از کنار صورتم  لحظه ای  عبور کرد چه بود؟  فاصله ی من  تا  قهوه جوش داخل آشپزخانه فاصله ی کمی نبود و  این عطر فقط برای لحظه ای ماند و رفت .    

نشانه ای بود از سوی خداوند!  نشانه هایی که همیشه هست و  بسیاری از اوقات ما  از  کنارش به سادگی عبور می کنیم . نمی بینیم ، نمی شنویم و لمس نمی کنیم . 

 نشانه هایی که  خیلی ظریف اند ، گاهی نامحسوس ، گاهی نامربوط ، یک وقتهایی باور نکردنی ... اما خدا گاهی  به واسطه ای  پیامهایش را می فرستد.  

عطر قهوه نمونه ی کوچکی بود از نشانه های زیاد .  ماوراء این دنیای خاکی و زمینی  و محدود ، دنیائی وجود دارد در ملکوت ، که ما نه قادر به دیدن آن هستیم و نه قادر به شنیدن  صداهای  آن.  فقط یک حس قوی می خواهد برای درک  آن . وقتی دلشوره هایت را می سپاری به او و توکل می کنی به او ،  آرام آرام همه چیز در مسیر درست پیش خواهد رفت .  گاهی مواقع مقدرات را نمی شود کاری کرد، هست و باید اتفاق بیفتد.   اما ما باز هم  یک راه ارتباطی بین ماست و  خالق بزرگ ، راه ارتباطی باید باز باشد .  و این راه  حتی می تواند مسیر مقدرات را تغییر دهد.

 احساس عمیق عاشقانه ام  امروز صبح به خداوند و  اشکی  که از روی گونه ام از عشق غلطید مرا واداشت به نوشتن. 

 

  کسانی هستند که با  حضور خود و دوست داشتن شان می رسیم به عشق خدا .   ممنون برای این بودن ها  و  آسمانی شدن  زندگی  زمینی.  هر کس هم که دور بود و دور شد و قلبی را شکست و احساسی را  لگد مال کرد و  لحظاتی بین ما و عطوفت و مهربانی و بخشش هایمان فاصله انداخت ، همان دور بماند که فاصله اش با ما ، ما را به مهربانی هایمان نزدیک تر خواهد کرد .   

 

تو خوب ترین  

اتفاق ممکنی  

وقتی که اول صبح  

در دلم می افتی !