فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

اگر چه گاهی زندگی مسخره می شه، اما باز هم قشنگه

 


یه وقتهائی زندگی یه کمی سخت تر می شه و شاید من ضعیف تر !  گاهی  در این سنگینی دقایق چشمهام رو می بندم و خدا رو اون جوری که فکر میکنم در موردش ، احساسش می کنم. من خدا رو انبوهی از نور تجسم می کنم. نوری که مهربانه ، سخاوتمند و بخشنده ست. نوری که اگر  عظمتش اجازه می داد حتما لبخندش رو می دیدم و وقتی زیر بار روزهای سخت دارم یواش یواش خودم رو وا می دم ، آروم صداش می کنم یا لطیف ...  و باز دست نوازشگر و مهربانش رو روی گونه هام احساس می کنم ، و حضورش رو ، درست مثل قطره ی شبنم بر روی گل ، مثل عبور نسیم بر برگهای درختان ، مثل تابش نوازشگر خورشید بر گیاه ، مثل نفس های گرم زندگی در ظلمت مرگ.

... 

و بعد !  دوستی هائی که ته ندارن ، دوستی هائی که تا ندارن ، دوستی هائی که از  جنس آسمانند . درست وقتی که احساس می کنم دیگه خسته شدم و به زندگی می گم : برو  پی کارت مسخره! (از نوع محاوره ی من با زندگی نخندین) ... اونوقت با همین دوستی هاست که به خودم میگم: نه بابا!  زندگی ارزش بودن داره .   و بعد احساسم تغییر می کنه.به آسمان که نگاه می کنم ، به حرکت ابرها که دقت می کنم، به لبخند انسان ها، محبت ها، عشق و استشمام عطر یک شاخه گل رز بی نهایت زیبائی  که هدیه گرفتم و یک عالمه سورپرازیز شدم ...  همون لحظه دلم برای کسانی که از دنیا رفته اند می گیره. فکر می کنم چه فرصتهایی را از دست دادند.  گاهی زندگی با تمام سختی هایش قشنگه .

 گرفتن یک شاخه گل نمی دونید چقدر حس قشنگیه ، حس اون محبتی که انگیزه ای شده برای رفتن توی گل فروشی و انتخاب یک شاخه گل با وسواس و خریدن و با دقت آوردن که نشکنه و با لبخندی اون رو تحویل دادن ، فقط برای اینکه بهت بگن : دوستت دارم یا بگن : مرسی ... این حس  بی نهایت قشنگه ... 

آسمان قشنگه ، رعد و برقهای بی باران دیشب که آسمون داشت خودش رو تیکه پاره می کرد و یک قطره اشکش هم نیومد، قشنگه.  یک نگاه پر از احساس هم قشنگه، یک جمله ی : دلم برات تنگ شده ی کسی که تو هم دلت برات تنگ شده  خیلی قشنگه، یک لبخند، یک آغوش مهربان وامن ، یک احساس که از دور و نزدیک حس بشه ،  یک بودن و نبودن ، یک مزه ی شیرین توت فرنگی در دهان، یک عطر آشنا،  یک دلتنگی که با دیدار شیرین بشه ، یک ممنونم و ....... قشنگه .  همیشه بهانه ای هست برای امید به فرداها و من این بهانه ها رو چنگ می زنم از توی زندگی و محکم نگهشون می دارم ... باید ادامه داد! 


عشق بدست آوردنی ست


آسمان فرصت پرواز بلندی ست 

قصه این است چه اندازه کبوتر باشی  

 

می دونی !  هیچ چیز مثل عشق حس پروازبهت نمی ده.  وقتی عاشقی یعنی یه خورده عقل تعطیل و وقتی یه خورده عقل تعطیل یعنی هوررررررا زندگی!  یعنی رنگ قشنگ یک گل رو حقیقی و واقعی و به وضوح می بینی، یعنی بوی چمن های خیس خورده  رو با سلول سلول هستی ات استشمام می کنی. یعنی قدر یک قطره اشک رو می فهمی، یعنی ارزش یک انتظار رو از یک دقیقه تا چند صد ساعت درک می کنی ، یعنی بودن رو می فهمی ، یعنی هستی رو درآغوش میگیری ، یعنی گنجشکهای کوچولو می شن برات زیباترین آوازه خوان لحظه . یعنی کلاغها می شن فیلسوفهای دانا. یعنی لمس ثانیه ثانیه زندگی . یعنی خدا همین الان همین جا ...

عاشق باش ... عاشق یک موجود انسانی فرق نمی کنه فرزند، همسر، دوست ،پدر و مادر ...

فقط یادت نره عاشقی رسم قشنگ هستی ست و نذار در زنده بودن بمیری.  

 

عشق بدست آوردنی ست، اما مهم تر از آن آموختنی ست . شاملو


پی ن  :  اینجا   و اینجا  رو کلیک کنید. چشمهاتون رو ببندید و اگر حس پرواز پیدا نکردید .... خوب نکردید دیگه من کاریش نمی تونم بکنم . 

گذشته از شوخی ، کسانی که به موسیقی کلاسیک هم علاقه مند هستند حتما لذت می برن . من گاهی فکر می کنم این دو قطعه که هر دو از  چایکوفسکی ست (دریاچه قو Swan Lake)، تمام رویاها، افکار و احساساتم رو داره میگه و دومی رو با یک اجرای دیگه که کمی آرام و با اجرای پیانوست گذاشتم برای  آلارم و روزهام رو با این قطعه آغاز می کنم . نتونستم لینکش رو  توی نت پیدا کنم اما اگه کسی دوست داشت می تونم اون رو هم براش ای میل کنم . 

بعد نوشت : ظاهرا لینکها قابل اجرا نیستند و من نتونستم هیچ لینک قابل اجرای دیگه ای رو توی 4shared پیدا کنم. از دوستان هر کسی خواست براش ای میل می کنم.



...

و من عاشق نگاه و خنده ی این بچه ام ... 


   

 


بعد نوشت  :‌    حذف شد 


...

 


اگر آدم گذاشت اهلی اش کنند بفهمی نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشد.  

شازده کوچولو 

مشکل عشق نه در حوصله ی دانش ماست ...

 

 

غروب جمعه است و دلگیر و سنگین و نوای عبدالوهاب شهیدی که می خواند :

من چه گویم که تورا نازکی طبع لطیف

تا به حدی ست که آهسته دعا نتوان کرد ...

شاید آدم باید کمی دیوانه باشد که در غروب جمعه این ترانه را گوش کند . غروب جمعه را باید با آهنگ شش و هشت از رو برد . اما من ترجیح می دهم کمی دیوانه باشم ... گاهی!


مشکل عشق نه در حوصله ی دانش ماست

حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد


...

«پر امید ، پیگیر و پایان ناپذیر ، این گونه زیستن ، زبان گفت و گوی من با جهان است. چندان که گاه از خود سوال می کنم نشناختن ، نیاموختن و باور نیاوردن به نومیدی ... آیا علت عادت به تحمل رنج ها نیست ؟ باشد ...! چه کسی گفته است بالاتر از سیاهی رنگی نیست ؟! به وقت ، که با رویاهامان به جنگ مرگ می رویم ، در می یابیم که بالاتر از سیاهی، تازه سرآغاز همه ی رنگهای بی نهایت حیات است. »

در ستایش زندگی/ سید علی صالحی   


من اینگونه خواهم زیست ... پر امید ، پیگیر و پایان ناپذیر ... حتی اگر عادت به تحمل رنج ها باشد. و دوست خواهم داشت هر چیز یا هر کسی که لایق دوست داشتن باشد. و با اوست که به رنگهای بی نهایت حیات دست خواهم یافت. رنجها هم همیشه هستند . زندگی بدون رنج مدرسه ای خواهد بود که هر سال باید در کلاس اول آن درجا زد .

هیچ گاه به خاطر تجربه  دردهای بزرگ زندگی گلایه مند نباشید. این دردها باعث می شوند، بعدها  به دردهای کوچک فقط لبخند بزنید و از کنار آن به راحتی عبور کنید. 

....    


چرا همیشه یک حرفهائی می ماند برای نگفتن ؟ تکلیف ما با اون حرفها چه خواهد شد عاقبت؟ 

حرفهائی که جرات بلند گفتن با خودت هم نداری. نجوا می کنی که نشنوی ...    


در بی تعادلی، عید پیشاپیش مبارک :))


پدر همون کسی هست 

که لرزش دستش دیگه چیزی از چای توی استکان باقی نگذاشته 

ولی بهت میگه به من تکیه کن

و تو انگار 

به کوه تکیه داری ...


خیلی آسونه در مورد پدر نوشتن. برای اینکه خیلی حرفها هست برای گفتن و خیلی سخته نوشتن، چون یه عالمه حرف هست برای گفتن و تو نمی دونی کدومش رو بگی . از کجا بگی !


یک روزی یک دوستی بهم گفت : با پدرم رفتیم بیرون،  وقتی می خواست از ماشین پیاده بشه به خاطر دردپاهاش، خیلی طول کشید تا از ماشین پیاده بشه.  من جای نامناسبی ایستاده بودم توی دلم گفتم زود باش دیگه پدر من ، تموم خیابون رو به هم ریختی . و امروز که پدرم دیگه نیست می گم ای کاش بود و تمام خیابانهای شهر به خاطر پیاده شدنش ترافیک می شد و من از بودنش اگر چه اینقدر ناتوان احساس غرور میکردم... و بعد گریست .

پدرها بی سروصدا و آرام عاشقند.  وقتی می ری توی اغوششون تا به آرامش برسی دیگه به این سادگی نمی تونی از این دنیای آرامش بیای بیرون. وقتی دستهاش رو می بوسی می خواد دستهاش رو بکشه عقب ولی می دونی که دلش نمی خواد. دلش می خواد باز هم بوسه بزنی بر دستهاش، انگار که احساس غرور می کنه.  می گن پدرها دخترهاشون رو خیلی دوست دارن و من میگم : آره خیلی دوست دارن . وقتی بهش خبر می دی داری می یای پیشش خدا می دونه از چند ساعت قبل جلوی در ایستاده و نگران به پیچ کوچه نگاه می کنه و تو دفعه ی بعد بهش نمی گی که داری می یای تا نگران نباشه، تا از دیدنت غافلگیر بشه و بعد بهت بگه : بابا جون چرا بی خبر اومدی؟  می خواستم چیزهائی که دوست داری رو برات آماده کنم. 


درد داره و میگه : خوبم دخترم خوبم ... اگه دردی هم هست بهش عادت کردم . می گم تنهائی خیلی اذیت می شین ؟ می گه : نه تنهائی هم عالم خودش رو داره.  میگم : بیام پیشتون؟ می گه : نه زندگی خودت مهم تره. هر وقت هیچ کاری نداشتی بیا ببینمت. وقتی کنارشم و زیرچشمی نگاش می کنم و درد رو توی صورتش می بینم ، می رم یه گوشه ای آرام آرام اشک میریزم و می گم : خدایا یه قسمتی از دردهاش رو بده به من ، من توانم بیشتره برای تحمل . آخه دخترها هم پدرهاشون رو خیلی دوست دارن . 

تمام باغچه رو پر کرده از گلهای مارگریت، خودش روی تخت دراز کشیده و منتظر زنگ پایانه . می رم براش یک دسته مارگریت می چینم و می یارم میذارم روی میز کنار تختش و می گم: حیفه این گلهای قشنگه که نبینید،  میگه مرسی باباجون فکر کنم باغچه الان خیلی قشنگ شده و من می گم بله ، خیلی قشنگ شده...


و یک بعداز ظهر یکی از روزهای خرداد یک سالی بهت زنگ می زنند و می گن پاشو بیا که بابا رو بدرقه کنی برای خونه جدیدش و تو همونجا کنار دیوار سر می خوری و می افتی روی زمین و می گی نمی خوام ، نمی خوام بدرقه اش کنم برای خونه جدید. اصلا باهاش قهرم . 

اما  تو بالاخره باور میکنی این خونه ی جدید رو ، خونه ای که دیگه خبری از اون آغوش مهربان نیست، دیگه خبری از  بوسه زدن بر دستهای سخاوتمند نیست . اونجا یک سکوتی هست که اونقدر بی انتهاست که تو توش گم میشی و یک سنگ که روش نوشته : پدری مهربان و .... و تو هزار بار بوسه می زنی بر اون سنگ سرد و میگی بابا خونه ات هر جا که باشه تو همیشه یک جای بزرگی از قلب من رو اشغال کردی . تو همیشه عشق من خواهی بود .  براش یک عالمه گل مارگریت و رز و مینا و ........... می خری و لبخندش رو تجسم می کنی.


وقتی که می ره تو با این حجم نبودن نمی تونی کنار بیای . می ری کتابهاش رو توی کتابخونه نگاه می کنی، یکی یکی برمی داری و دست می کشی رو صفحاتش . دلت می خواد آثار انگشتاش روی دستهات بمونه . می دونی که دستهات الان پر شده از دستهای پدر. 


الان یه عکس قاب شده روی میزه که همیشه داره به من لبخند می زنه ، من هر بار که غبار روش رو پاک می کنم بوسه می زنم بر این عکس و میگم مرسی باباجون برای تمام چیزهائی که بهم دادی و من نتونستم یک ذره از اونا رو جبران کنم اما تو اونقدر بخشنده ای که می دونم می بخشی ...



روز پدر بر تمام پدرهای مهربون و بزرگ مبارک. از صمیم دلم آرزو می کنم سالهای خیلی زیادی باشن برای بچه هاشون . گاهی وقتها بچه ها نامهربان می شن اما یادمون باشه اونا همیشه عاشق پدرن 

...

خوب!  آقایان محترم روزتون باز هم مبارک . ناراحت نشین از این اس ام اس هائی که امسال انجمن زنان معترض و فرهیخته و البته شوخ براتون ساختند. ما که خیلی خندیدیم برای هر کدومش. ولی خوب اینها همشون شوخیه به دل نگیرید. هیچ زنی نمی تونه بدون هیچ مردی خوشحال زندگی کنه و هیچ مردی هم بدون هیچ زنی . هر کسی یک تکیه گاه بر دیگریه و خیلی وقتها نیمه دیگر اون.   اینها عشوه گری های شوخ طبعانه است.

اگه جوراب هم قراره کادو بگیرین چه اشکال داره . عوضش تا یک سال از جوراب پرپیمان می شید. اما می خوام یه چیزی رو صادقانه بگم، خرید کردن برای آقایان خیلی سخته.  تعداد انگشت شمار حق انتخاب دارید. ماشین ریش تراش، عطر ، کیف پول، کتاب (برای اهل مطالعه)، کت و شلوار، پیراهن ، کفش ، گوشی موبایل، همیناست دیگه، چیز دیگه ای هم هست؟ تازه وقتی هم می خری با یک نگاه شاکی می گن ای بابا من که داشتم برای چی رفتی دوباره خریدی ؟  

و برعکس برای خانم ها ... هر چی بگیرید باز هم کمه !  

دوستای خوبم مبارک باشه هم روزتون و هم تولد حضرت علی. 

و خانم های عزیز!  دعا می کنم تمام آقایان دوست داشتنی زندگیتون سلامت باشن با عمر طولانی و شما از بودنشون قلبتون گرم باشه و روحتون سرشار از حس زندگی.


ما رفتیم به استقبال روز پدر .  و خواستیم زوتر بگیم مبارک باشه.   


  


پی نوشت : از جائیکه من چپ دست هستم وقتی عکسها رو اضافه می کنم انگار که حتما باید بذارم سمت چپ صفحه. امروز هر کاری کردم نشد، نرفت سمت چپ و من احساس می کنم تعادلم رو اینجا از دست داده ام ! 

نمی دونم چه عنوانی برای این پست انتخاب کنم !

 
 

 مساحت خلوتم را
پر کن!
فـرقی نمی کند
عمودی یا افقی!
همیــن کــه ضلعی
از چهار دیواری ام باشی،
کافی است!    

 

این شعر رو پرنیان عزیز برام توی پست قبلی کامنت کرده بود و من دوستش داشتم

... 

گاهی دغدغه های ذهنی به طرز مضحکی پیش پا افتاده و سطحی می شود. مثلا اینکه مانتوئی که می خواهی بپوشی حتما بی ریخت و بد مدل باشد وگرنه سر از خیابان وزرا درخواهی آورد، آستین هایت را هم  بکش تا مچ پائین  (من با این قسمتش همیشه مشکل دارم)، شال قرمز و گلبهی و نارنجی ات رو فراموش کن، به قد مانتو توجه داشته باش، هر چه بلندتر بهتر ،دقت کن خوش مدل نباشد، یک چیز بدقواره ی بد رنگ که به تنت زار بزند. تا آنجا که در حد توانت هست ناهماهنگی رنگ داشته باش آن هم فقط در طیف رنگهای مشکی، قهوه ای ، سرمه ای. جلوی آینه می ایستم و سرتاپای خودم را ورانداز می کنم  و بیشتر وقتها احساس می کنم در جامعه ای زندگی می کنم که مجرمم  ... بدون هیچ جرمی!   <---- این قیافه ی من است بعد از ورانداز کردن خودم!    

و اما در خیابان هر موتور سواری رد می شود من بیشتر کیفم را می چسبانم به خودم (امنیت اجتماعی!) پولهای داخل کیف خیلی مهم نیست وسایلی در یک کیف زنانه هست که جایگزین کردن آن شامل هزینه ی سنگینی خواهد بود! وقتی مجبورم پول زیادی را جابجا کنم صد تا تلفن می شود و سفارش که مراقب کیفت باش و من بیشتر نگران وسایلم هستم تا پول.  راستی داخل کیف خانم ها چیست که آقایان اینقدر کنجکاوند سر از آن دربیاورند؟ هیچی...، یک عینک آفتابی . یک شیشه عطر، کیف مخصوص کارتهای اعتباری و غیره، کیف پول، یک دوربین عکاسی، گاهی وقتها یکی دوتا  وسیله ی کوچولو و دم دستی میک آپ و کرم دست، یک بسته دستمال مرطوب، یک هندز فری ، گاهی یک ام تری پلیر، یک بسته دستمال کاغذی، دو سه تا خودکار در مدلهای مختلف، (که البته در صورت نیاز به یادداشت کردن همیشه و همیشه بی برو برگرد، در به در به دنبال یک تکه کاغذ می گردم!) گوشی موبایل و یک عالمه کارت ویزیت و یادداشتهای کوچک و بزرگ و یکی دو تا چیز خورده ریز که همیشه ته کیف سرگردان است. این بود محتویان داخل کیف من . کیفهائی که غالبا بزرگ هستند و کشاندن هر چیز لازم و غیر لازم با خود انگار حس امنیت می دهد. از کجا رسیدیم به کجا ... از دغدغه های ساده و پیش پا افتاده به محتویات جذاب داخل کیف زنانه!   

و دغدغه های بزرگ.  اجازه بدین از بزرگهاش چیزی ننویسم . فقط اینکه همه چیز  از انسان بودن آغاز می شود...   درد انسان بودن! 


پ ن : به قناری دکتر شریعتی گیر نداده بودند که دادند : 

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید  

ماده ای در قفس انداخته دلم شاد کنید 

«قناری دکتر شریعتی»  

 

ضمنا روزتون پیشاپیش یه عالمه مبارک آقایون ... کادوهای خوشگل خوشگل بگیرین.