به چشمهایم زل زد و گفت : با هم درستش می کنیم …
و من تازه فهمیدم :
تنهایی چه وسعت نامحدودی دارد!
با هم … ! چه لذتی داشت این با هم … ! حتی اگر با
هم هیچ چیزی هم درست
نمی شد … حتی اگر تمام سرمایه ام بر باد می رفت …
حسی که به واژه ی ” با هم ” داشتم را
با هیچ چیزی در این دنیا معاوضه نمی کردم ..!
تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد ،
می توانست حس من را در آن لحظات، درک کند!
زنی ناتمام / لیلیان هلمن
صحبت از نیمه ی گمشده نمی کنم، چون اعتقادی به این دو کلمه ندارم. هیچ کس نیمه ی دیگری نیست. هر کسی منحصر به خودش است. اما خیلی وقتها دو آدم در کنار هم تشکیل یک اتحاد روحی ، قلبی و روانی زیبائی می دهند. شرط اول دوست داشتن است، تا کسی بر دلت ننشیند نمی توانی نقطه های مشترک را در خود و او بیابی. دوستش داشته ای ...
و این دوست داشتن ها ، آغازی ست بر رنج های بسیار ...
پی نوشت : شعر شادی عزیز در کامنت های پست قبلی خیلی قشنگه (یکی مانده به آخرین کامنت). توصیه می کنم بخوانید. از بقیه ی دوستان هم برای پیامهای پر از لطف و مهربانی شان و شعرهای زیبا و ترانه های قشنگ ممنونم
پی نوشت : خانم سیمین بهبهانی عزیز هم ... دقیقا" نمی دانم در آی سی یو هستند و یا الان از میان ما رفته اند. سایتهای خبری زیاد قابل اعتماد نیستند . دلم عجیب گرفت . حیف و صد حیف که دیگر او را نخواهیم داشت ...
که چی ؟ که بمانم دویست سال
به ظلم و تباهی نظر کنم
که هی همه روزم به شب
رسد
که هی همه شب را سحر کنم
که هی سحر از پشت شیشه ها
دهن کجی ی
آفتاب را
ببینم و با نفرتی غلیظ
نگاه به روزی دگر کنم
نبرده به لب
چای تلخ را
دوباره کلنجار پیچ و موج
که قصه ی دیوان بلخ را
دوباره
مرور از خبر کنم
قفس ، همه دنیا قفس ، قفس
هوای گریزم به سر زند
دوباره قبا را به تن کشم
دوباره لچک را به سر کنم
کجا ؟ به خیابان
ناکجا
میان فساد و جمود و دود
که در غم هر بود یا نبود
ز دست ستم شکوه
سر کنم
اگر چه مرا خوانده اید باز
ولی همه یاران به محنتند
گذارمشان
در بلای سخت
که چی ؟ که نشاطی دگر کنم
که چی ؟ که پزشکان خوبتان
دوباره مرا چاره یی کنند
خطر کنم و جامه دان به دست
دوباره هوای سفر
کنم
بیایم و این قلب نو شود
بیایم و این چشم بی غبار
بیایم و در
جمعتان ز شعر
دوباره به پا شور و شرکنم
ولی نه چنان در غبار برف
فرو
شده ام تا برون شوم
گمان نکنم زین بلای ژرف
سری به سلامت به در کنم
رفیق قدیمم ، عزیز من
به خواب زمستان رهام کن
مگر به مدارای غفلتی
روان و تن آسوده تر کنم
اگر به عصب های خشک من
نسیم بهاری گذر کند
به رویش سبز جوانه ها
بود که تنی بارور کنم
سیمین بهبهانی