فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

...

 

به چشمهایم زل زد و گفت : با هم درستش می کنیم …
و من تازه فهمیدم : تنهایی چه وسعت نامحدودی دارد!
با هم … ! چه لذتی داشت این با هم … ! حتی اگر با هم هیچ چیزی هم درست
نمی شد … حتی اگر تمام سرمایه ام بر باد می رفت …  

حسی که به واژه ی ” با هم ” داشتم را   

با هیچ چیزی در این دنیا معاوضه نمی کردم ..!  

تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد ،  

می توانست حس من را در آن لحظات، درک  کند! 

زنی ناتمام / لیلیان هلمن  

 

 

صحبت از نیمه ی گمشده نمی کنم، چون اعتقادی به این دو کلمه ندارم.  هیچ کس نیمه ی دیگری نیست. هر کسی منحصر به خودش است.  اما خیلی وقتها دو آدم در کنار هم تشکیل یک اتحاد روحی ، قلبی و روانی زیبائی  می دهند.  شرط اول دوست داشتن است، تا کسی بر دلت ننشیند نمی توانی نقطه های مشترک را در خود و او بیابی. دوستش داشته ای ...    

 

و این دوست داشتن ها ، آغازی ست بر رنج های بسیار ...

 


پی نوشت : شعر شادی عزیز در کامنت های  پست قبلی خیلی قشنگه  (یکی مانده به آخرین کامنت). توصیه می کنم بخوانید. از بقیه ی دوستان هم برای پیامهای پر از لطف و مهربانی شان و شعرهای زیبا و ترانه های قشنگ ممنونم  

پی نوشت :  خانم سیمین بهبهانی عزیز هم ... دقیقا" نمی دانم در آی سی یو هستند و یا الان از میان ما رفته اند.  سایتهای خبری زیاد قابل اعتماد نیستند . دلم عجیب گرفت .  حیف و صد حیف که دیگر  او را نخواهیم داشت  ... 

  

که چی ؟ که بمانم دویست سال
به ظلم و تباهی نظر کنم
که هی همه روزم به شب رسد
که هی همه شب را سحر کنم
که هی سحر از پشت شیشه ها
دهن کجی ی آفتاب را
ببینم و با نفرتی غلیظ
نگاه به روزی دگر کنم
نبرده به لب چای تلخ را
دوباره کلنجار پیچ و موج
که قصه ی دیوان بلخ را
دوباره مرور از خبر کنم
قفس ، همه دنیا قفس ، قفس
هوای گریزم به سر زند
دوباره قبا را به تن کشم
دوباره لچک را به سر کنم
کجا ؟ به خیابان ناکجا
میان فساد و جمود و دود
که در غم هر بود یا نبود
ز دست ستم شکوه سر کنم
اگر چه مرا خوانده اید باز
ولی همه یاران به محنتند
گذارمشان در بلای سخت
که چی ؟ که نشاطی دگر کنم
که چی ؟ که پزشکان خوبتان
دوباره مرا چاره یی کنند
خطر کنم و جامه دان به دست
دوباره هوای سفر کنم
بیایم و این قلب نو شود
بیایم و این چشم بی غبار
بیایم و در جمعتان ز شعر
دوباره به پا شور و شرکنم
ولی نه چنان در غبار برف
فرو شده ام تا برون شوم
گمان نکنم زین بلای ژرف
سری به سلامت به در کنم
رفیق قدیمم ، عزیز من
به خواب زمستان رهام کن
مگر به مدارای غفلتی
روان و تن آسوده تر کنم
اگر به عصب های خشک من
نسیم بهاری گذر کند
به رویش سبز جوانه ها
بود که تنی بارور کنم  

سیمین بهبهانی