فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

هنوز فرصتها باقیست

 

 


نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این 
گل شب بوست  
نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف 
نمی رهاند .
و فکر می کنم 
که این ترنم موزون حزن تا به ابد 
شنیده خواهد شد


یکی دو روزی دائما این شعر را مرور می کردم . راستش یکی دو روز آخر هفته روزهای خستگی بودند. خدا نکند که بنشینی و دردهای کهنه و نوی خود را  کالبدشکافی کنی. آنوقت ناگهان دلت برای خودت می سوزد و اینکه چقدر صبور بوده ای و چقدر صبور هستی و اصلا چرا دنیا را این شکلی ساختند و چرا این؟ و چرا آن؟ ...  آخر سر هم می نشینی برای خودت زار زار گریه می کنی!  


دیروز در حال آنالیز کردن خودم بودم که تصمیم گرفتم از خودم فرار کنم. نشستم توی ماشین و راه افتادم نمی دانستم کجا باید در بروم که از شر خودم خلاص شوم. ناخودآگاه و بدون تصمیم قبلی رفتم به سمت جنوب شهر،  رفتم تا رسیدم به بهشت زهرا . اولین بار بود که تنها به این قبرستان بزرگ می آمدم.همیشه یک نفر بود که مرا با خودش به این وادی خاموشان ببرد. یک ساعت با ماشین تمام بهشت زهرا را آرام آرام دور زدم و قطعه های مختلف را نگاه می کردم.  همینطور بی وقفه اشکهایم جاری بود. هم دلتنگی ها بود و هم خستگی ها. خستگی ها برای بعضی از تلاش هائی که هر چقدر هم در آنها جدیت داشته باشی عاقبت بی ثمر می مانند. خستگی هائی که از تفهیم سخنانت به دیگران ناامید شده ای. از اینکه چه می خواهی و آنان چه فکر می کنند خستگی از خودخواهی های آدمهائی که همیشه «من» هستند ...


فکر کردم تا اینجا آمدم سری به مزار یکی از بستگانم بزنم. اصلا یادم نبود کدام قطعه بود ولی بالاخره به خاطرم آمد  و چقدر گشتم و دور قطعات مختلف چرخیدم تا آن قطعه را پیدا کردم ...

یکی دوساعتی را در بهشت زهرا گذراندم و سرانجام به طور معجزه آسا خیلی سبک و رها از آنجا آمدم بیرون . طوری که خودم هم این رهائی را باور نمی کردم . 


آدمهائی که زیر این سنگ ها خوابیدند هر کدامشان هزاران رویا داشتند ، هزاران آرزو و هزاران امید. می خندیدند از ته دل ، اشک میریختند ، عاشق بودند ، کسانی عاشقشان بودند، مثل من مثل شما یک دنیا وابستگی داشته اند و اینک  همه در خاک تجزیه شده اند و فقط  از هر کدام فقط یک نام مانده  روی یک قطعه سنگ و سکوتی بی پایان ...  

 

شبی که پر شده بودم زغصه های غریب  

به بال جان، سفری تا گذشته ها کردم 

چراغ دیده برافروختم به شعله ی اشک 

دل گداخته را جام جهان نما کردم 

هزار پله فرا رفتم از حصار زمان  

هزار پنجره بر عمر رفته وا کردم  

به شهر خاطره ها ، چون مسافران غریب  

گرفتم از همه کس دامن و رها کردم 

هزار آرزوی ناشکفته سوخته را  

دوباره یافتم و شرح ماجرا کردم 

هزار یاد گریزنده در سیاهی را  

دویدم از پی و اوفتادم و صدا کردم 

هزار بار عزیزان رفته را از دور  

سلام و بوسه فرستادم و صفا کردم...


نشستم بر گوشه سنگی به خودم نگاه کردم که زندگی هنوز در من جاری ست. هنوز گلها برایم زیباترین رنگهای عالم را دارند و با یک برگ جدید گلدانهایم چقدر خوشحال می شوم. هنوز از طعم میوه های نوبرانه ی تابستان لذت می برم هنوز از عطر محبوبه شب مست می شوم. هنوز می توانم به هر کسی که دوستش دارم بگویم دوستت دارم و هنوز او قادر است صدایم را بشنود.  هنوز می توانم دستش را بگیرم و او گرما و مهربانی را از دستهایم خواهد گرفت. می دانم که در یک لبخند چه شگفتی هائی پنهان هست و هنوز لبخندم از دیده ی کسی دریغ نگردیده است. هنوز وقتی دلم برای کسی تنگ می شود با یک تلفن یادش می کنم و هنوز او قادر است صدایم را بشنود. هنوز می توانم در چشمان کسی نگاه کنم و او از نگاهم بفهمد که حرفهایش را با تمام وجودم گوش می کنم .  و هنوز عاشقم ... عاشق زیبائی های دنیا. هنوز وقتی در دریا شنا می کنم و با حرکت امواج به این طرف و آن طرف پرت می شوم  به وجد می آیم. هنوز گرمای آفتاب ساحل بر روی پوستم لذت بخش است . هنوز می توانم دلتنگ باشم و بعد از آن دوباره شاد باشم . می توانم در گرفتاری ها دستی را بگیرم. هنوز زندگی در رگهایم جاری ست  و هنوز فرصتها باقیست ...

 

نیمه راهی طی شد اما نیمه جانی هست، باز باید رفت، تا در تن توانی هست ... باز باید رفت، راه باریک و افق تاریک، دور یا نزدیک ... باز باید رفت! ...

 

همونائی که دوست تر داریم!



من آدمها رو دوست دارم ...

اما بعضی هاشون رو دوست تر دارم!  همونائی که وقتی کنارت هستند احساس می کنی الان تموم دنیا باهاته.  همونائی که وقتی حرف می زنند هیچوقت خسته نمی شی و دلت می خواد یک سوال رو صد بار بپرسی ازشون تا مجبور بشن صدبار جوابت رو بدن و تو  فقط به صداشون فکر کنی!  همونائی که وقتی می خندن انگار تمام دنیا داره برات می خنده، همونائی که وقتی بغض دارن دلت می خواد واسشون بترکه،  همونائی که نگاهشون هزار تا حرف داره برات ... حرفهای قشنگ، و تو اگر هزار سال هم در سکوت بنشینی کنارشون ، باز هم دلت می خواد دنیا باشه و سکوت . همونائی که  اونقدر توی دلت هستند که مثل آینه ست دلت براشون. همونائی که وقتی هستند در کنارت، اونقدر هستند که باورت نمیشه هستند، و وقتی هم که نیستند با خودت میگی واقعا" بودند؟ 

همونائی که دو ساعت قبل ازت خداحافظی کردند و رفتند و تو یهو دلت تنگ می شه و نمی دونی باید چیکار کنی  ، شماره اشون رو میگیری و بعدش میگی: ای وااااای  من چرا شماره ی تو رو گرفتم ؟!  اشتباهی گرفتم و سعی میکنی صدات رو متعجب از خنگی خودت نشون بدی و احساس می کنی همونا، چقدر از این اشتباه تو خوشحالند و این مکالمه ممکنه دو ساعت طول بکشه!  همونائی که وقتی بهت یک شکلات می دن ، دلت نمی یاد شکلات رو بخوری ، بعد که کلی بهت می خندن و میگن بابا بخور باز هم برات می خرم ، تو شکلات رو ذره ذره می خوری و کاغذش رو با دقت تا می کنی و میذاریش لای یک دفترچه ی امن تا آخر عمرت داشته باشیش !   همونائی که هر چی بهت کادو می دن هی دوست داری قایمشون کنی ته کمدت و هر چند وقت یکبار درشون بیاری و هی لبخند بزنی ، همونائی که وقتی بهت یه آدامس تعارف می کنند آدامس رو دلت نمی یاد بندازیش دور می چسبونیش روی صفحه ی دوم کتابی که داری می خونیش و یک چسب نواری می زنی روش  و هر بار کتاب رو داری می خونی هر چند دقیقه یک بار صفحه دوم رو باز می کنی و نگاه می کنی انگار که یک اثر نفیس هنری رو داری تماشا می کنی !   

همونائی که دو ساعت قبل از اینکه بری به مهمونی که دعوت شدی زنگ می زنند و حالت رو می پرسند و می گن برنامه ی امشبت چیه ؟ تو می گی مهمونی دعوتم ، بعدش که میری مهمونی یهو توی مهمونی می بینی از راه می رسن و از دور بهت چشمک می زنند و تو از خوشحالی می خوای پس بیوفتی ، همونائی  که بلدند هی سورپرایزت کنند!  

همونائی که وقتی هر تغییری در ظاهرت ایجاد بشه چشماشون می درخشه و می گن چقدر خوشگلتر شدی!  

همونائی که وقتی داری با کسی حرف می زنی یواشکی گوشیت رو بر میدارن که تلفنها و اس ام اس هات رو تند تند چک کنند و تو که کاملا حواست هست  زیر چشمی نگاه می کنی،  بعد گوشیت یهو می گه بیب!  و تو بر میگردی و با خونسردی می گی : این گوشی سکیورتی کد داره! همونائی که توی خیابون وقتی داری باهاشون راه می ری ، و از گرسته گی دارین می میرین اونوقت می رن دو تا نان بربری می خرن و دوتائی اونقدر می خورین که دلتون باد می کنه و بعدش یک نوشابه ی زمزم می خورین و بعد که حسابی باد کردین یکساعت الکی  از ته دلتون به خودتون و کارهای مسخره اتون می خندین.

همونائی که بهترین ها رو براشون می خواین و توی دعاهاتون همیشه نفر اول صف هستند. همونائی که وقتی نیستند، انگار توی یک برهوت غریب رها شدین و نمی دونین چه جوری باید پیدا بشین ... 

همونائی که رابطه باهاشون ساده ی ساده است اما در عین حال پره از رنگهای قشنگ زندگی!  

 

... 

 

 با تو اول کجاست ؟ 

با تو آخر کجاست؟

از نداشتنت می ترسم  

از دلتنگیت  

از تباهی خودم  

همه اش می ترسم  

وقتی  نیستی تباه شوم  

بی تو اول و آخر کجاست؟ 

واژه ها را نفرین می کنم 

و آّه می کشم در آینه ی مه آلود 

پر از تو می شوم 

بی چتر  

من بی تو یعنی چی ؟ 

غمگین که باشی  

فرو می ریزم مثل اشک  

نه مثل دیوار شهر  

که هر کس چیزی بر آن  

به یادگار نوشته است  

تو بیش تر منی  

یا من تو ؟  

در آغوشت ورد می خوانم زیر لب  

و خدا را صدا می زنم  

آنقدر صدا می زنم که بگوئی :   

 جان دلم!  

عباس معروفی 

 

چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچهای غربت ؟


چند روز پیش از کنار گلدانهائی که در حال خشک شدن بودند در پارکینک ساختمان مسکونیم می گذشتم یکی از آنها را از خاک بیرون کشیدم  و در نهایت ناامیدی گذاشتم در آب.  هر روز نگاهش می کنم و هر روز با دو برگ باقیمانده اش  حرف میزنم .  می خواهم که برگردد به زندگی . دو سه روزیست می بینم ریشه کرده . همان گیاهی که قرار بود سرایدار آن را مانند بقیه ی گیاهان خشک شده به دور اندازد.  

  

 ..............................

نگاه که می کنی به خودت می بینی جریانات زندگی دارد تو را باخود می برد به ناکجا آباد. ای کاش قبل از اینکه دیر شود متوجه شوی که باید دوباره سبز شوی . در زندگی تمام انسانها روزهای دشوار و طاقت فرسا بوده اند. روزهائی که تصور می کردی دیگر امکان بلند شدن وجود ندارد و می ماندی از این پس چگونه با خودت و با زندگی باید کنار بیائی؟!  

 

می آیم!   خسته از این و آن،  گسسته . از دشتهای غمزده ، از پیش پونه های وحشی ، بر جوی کنارها و از کنار زمزمه چشمه سارها از پیش بیدهای پریشان از خشم بادها ... می آیم . از کوه های سامت با دره های مغموم در های و هوی باد می آیم ... 

 

آنوقت است که می بینی از رهائی هیچ خبری نیست!  نه معجزه گری وجود دارد که زمان را به عقب بگرداند و همه چیز را به دلخواه تو تغییر دهد و نه مرگ تو را خواهد رهانید از دردهایت!  باید ادامه داد ...  

 

در کنار تلخی ها و انجماد، گاهی انگیزه های کوچک کوچک هم می شود روزنه ای که تابش نور آن به قلبت، راهت را باز می کند برای رفتن و ادامه دادن !  

 

توجه و دوست داشتن ... انگیزه های زندگی همین اطراف هستند، همین نزدیکی ها!  آدمها و عشقی که نسبت به آنها در خود ایجاد می کنیم. 

وقتی که احساس می کنم هر انسان خوب روحی از پروردگار است به عظمت حضور اطرافیانم بیشتر ارج می نهم. و درکنارش طبیعت زیبا ... آفتاب ، ماه ، ستارگان ، باد ، شبنم و شقایق ، تمام اینها میشود زنجیر کوچک و نامرئی  از یک وابستگی زیبا برای ماندن در این دنیای سخت و سرد خاکی!   

هر روز صبح به امید اینکه پیرمرد مهربانی جلوی در خانه اش می نشیند و عبور و مرور مردم را نگاه می کند می پیچم داخل کوچه ی روبروی محل کارم و چشمانم به دنبالش میگردد فقط برای یک سلام و یک لبخند و خوشحالم که هنوز هست و هنوز لبخند می زند! 

 

من آفتاب درخشان و ماه تابان را 

بهین طراوت سرسبزی باران را 

زلال زمزمه روشنان باران را 

درود خواهم گفت 

صفای باغ و چمن دشت و کوهساران را 

و من چو ساقه نورسته بازخواهم رست 

و در تمامی اشیا پاک تجریدی 

وجود گمشده ای را ... دوباره خواهم جست ! 

  

در کنار تمام اینها گاهی وقتها از بس که تلاش می کنم برای شاد بودن، برای خندیدن و برای انگیزه های زندگی، فقط کافیست یک تلنگر، یک حرف سرد ، یک صحنه ی تلخ کوه آتش فشان درون مرا منفجر کند و به یکباره در یک لحظه احساس می کنم به هزاران تکه تقسیم شده ام  و آنوقت است که دیگر اختیاری بر اشکهایم ندارم.   

 

اینجاست که باید اجازه داد  که این اشکها کار خودشان را انجام دهند تا دوباره، بشود به زندگی لبخند زد.


من از مصاحبت آفتاب می آیم ...

 

 
اگر روز بیست ویکم اردیبهشت , نیم ساعت پیش از طلوع آفتاب به شرق آسمان نگاه کنید , زهره و مشتری را میبینید که با حضور مریخ و عطارد با همدیگر ملاقات میکنند , اما یک افسانه قدیمی محلی میگوید : زهره ومشتری این دو عاشق دیرینه همدیگر هستند و ماهها در اسمان به دنبال همدیگر میگردند و وقتی همدیگر را پیدا کردند پیش از انکه به هم برسند خوابشان می رود و وقتی بیدار میشوند فرسنگها از هم دور شده اند , و اینست که میگویند " زهره ومشتری هیچ وقت به هم نمیرسند " 
 
- طفلکی ها !   
 .........
 
گاهی در صف انتظاری، داخل اتوبوس، داخل هواپیما و یا مطب پزشکی در لحظات با هم سهیم می شویم. و گاهی این سهم مشترک زمان آنقدر تاثیر گذار است که هرگز همسفر خود را فراموش نخواهیم کرد. در یکی از مسافرتهایم کنار ساحل،  تنها ، غروب آفتاب را تماشا می کردم. دختری تایلندی آمد کنارم نشست و در حالیکه به جز چند کلمه ی دست و پا شکسته تسلطی بر زبان انگلیسی نداشت تلاش زیادی می کرد برای برقرار کردن ارتباط . نزدیک به یک ساعت ما با لبخند و نگاه و چند کلمه ی دست و پا شکسته ی انگلیسی توانستیم با هم ارتباط برقرار کنیم. زمانیکه کیفم را برداشتم به علامت اینکه باید خداحافظی کنم، به من گفت نرو!  و من باز نشستم و باز به سختی و با ایما و اشاره یک مکالمه ی پرسکوت اما شیرین را ادامه دادیم. از میان کلمات رد و بدل شده  کلا متوجه شدم همسرش  کمی دورتر در حال ماهیگیریست و خودش سه ماهه باردار است و کارمند یک هتل میباشد. سه سال از این ملاقات گذشته است و من خیلی وقتها به آن دختر  فکر می کنم و اینکه الان کودکش باید سه ساله باشد.  گاهی تعجب می کنم که این دختر و نگاه مهربانش چه تاثیری بر من گذاشته است که نتوانستم فراموشش کنم.  آنچیزی که می بایست می گرفتم از چشمانش گرفتم و آن چیزی نبود به جز مهری که سالها بر دلم نشست ...     سکوت ما به هم پیوست و ما «ما» شدیم. 

بعضی آدمها در زندگی ما مثل سایه می آیند و می روند!  اما تاثیرات حضور آنان حک می شود در روح ما برای همیشه .  یک نگاه ، تنها یک سلام  مکرر روزانه ، یک لبخند گاهی ماندگار ترین خاطرات ما می شوند. همه ی این ها به دل ماست و آنچیزی که دل باید بگیرد خواهد گرفت.    
 
گاهی این سایه ها  با من زندگی می کنند. با من حرف می زنند و حتی می توانند در دقایق تلخ زندگی آرامم کنند . سایه هائی که یک روزی آمدند و یک روز دیگر رفتند. سایه هائی که حضورشان از یک ساعت بوده و یا حتی حضوری ماندگارتر و چند سالی!  و من چقدر بزرگتر شدم ... و احساس می کنم  وسیع تر شد روح من با آنها.  
 
صدای پای تو آمد ،  
خیال کردم باد عبور می کند از روی پرده های قدیمی  
صدای پای تو را در حوالی اشیا شنیده بودم ... 
کجاست جشن خطوط؟  
نگاه کن به تموج ، به انتشار تن من  
من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ؟   
و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان پر از سطوح عطش کن ... 
 
یک ارتباط طولانی مدت و کسالت بار که تو در مریخ باشی و او در ونوس و فاصله ی دلها هزاران سال نوری باشد خسته ات می کند و نیاز داری به کسی که فقط «قلبت»  او را بپذیرد. 
 
شازده کوچولو گفت : آدمهای سیاره تو پنج هزار گل در یک باغ می کارند ... 
و آن را که می جویند آنجا نمی یابند. 
در جواب گفتم:‌ ان را هیچ جا نمی یابند. 
و با این همه آنچه به دنبالش می گردند بسا در یک گل یا در اندکی آب یافت می شود... 
جواب دادم: البته! 
و شازده کوچولو باز گفت:  اما چشم نابیناست ، 
با دل باید جستجو کرد!‌

از من تا تو راهی نیست ... کلمات همیشه فاصله ها را کمرنگ می کنند


من از راهی دور
برای خواندنِ خواب های تو آمده ام
من از راهی دور
برای گفتن از گریه های خویش. 

راهی نیست،
در دست افشانیِ حروف
باید به مراسمِ آسانِ اسمِ تو برگردم،
من به شنیدنِ اسمِ تو عادت دارم 

سید علی صالحی 


پ ن : انگیزه ی نوشتن این پست فقط دلتنگی ام بود برای شما دوستان خوبم!   این شعر آقای صالحی هم تقدیم به شما!   اما حالا اگر تمام این شعر را به شما تقدیم کنم دلم می خواهد در مورد خط آخرش یک چیزی بگویم : 


عادت هم همیشه چیز بدی نیست ... مثلا" عادت کردن به یک اسم  عادت قشنگیست!  حالا چه عادت کنی که بشنوی چه عادت کنی صدا کنی! ولی من دومی را ترجیح می دهم.




بعد نوشت : اگر حوصله  و وقت خواندن مطلب زیر را داشته باشید حتما لذت خواهید برد.   


دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:


معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.


من فقط می بخشم ... اما فراموش نمی کنم!



زندگی گریزی دائمی ست که حتی به تو فرصت نمی دهد تا بفهمی از چه می گریزی!

فرانتس کافکا



به گفته ی نیچه دائما می رقصم که زمین نخورم! و تجسم زندگی من همواره با یادآوری این جمله ی نیچه همراه است . تا اینکه دوستی زنگ می زند و می پرسد: چطوری ؟  و من ناگهان و بدون اینکه حتی تصورش را کرده باشم مانند بمب منفجر می شوم و  اشکهایم بی وقفه جاری می شود. نمی دانم چرا یکباره و بدون انتظار اینجوری می شود!  شاید زیاد قوی بوده ام.  و بعد که خوب مویه هایم را می ریزم بر سر دوست بخت برگشته ام یک نفس عمیق می کشم و می گویم بیا دوتائی فراموش کنیم اصلا!   کمی خسته ام ... همین!  بهت زدگیش را پشت خط تلفن احساس می کنم. نمی داند اصلا چه شد!  و حالا چرا باید فراموش کند؟!  شاید هم در حد انتظار قوی نبوده ام... 


زندگی گریزی دائمیست ، گریز از خود ، گریز از کسانی که تو را دائما می رنجانند ، گریز از واقعیتها،  گریز از پذیرش خستگی ها و حتی گاهی گریز از خاطرات شیرین که مرورش غمگینت می کند. با تمام اینها یک چیزهائی این وسط خیلی زیباست و آن امید به فرداست! بخشیدن آدمهاست و دوست داشتنهاست ... 

من فکر می کنم برای زنده ماندن نباید این سه اصل را از دست داد!   

درست است که کلمه به سکوت و کارد به استخوانم رسیده است، 

اما هرگز هیچ دقیقه ی دوری، به دریا دشنام نداده ام. 

من فقط می بخشم ... اما فراموش نمی کنم .  

 


 

کنایه نوشت : متاسفانه این روزها در جهنمی زندگی می کنیم که خوشبختانه روزی در بهشت یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد ...  HaaH


دریا دریا مهربانیت را می خواهم ... برای درختان ، تا بهار بیاید!

 

 

دهانت را می بویند
مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت رو می پویند

مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی ست نازنین

روزگار غریبی ست ...

شاملو


اما من به تو می گویم به هر کسی که دوستش می داری بگو دوستت می دارم بگذار اگر دهانت را بوئیدند، بوی خوش دوستی مستشان کند.  و اگر دلت را پوئیدند، از گرمای عشق، انجماد وجودشان شاید کمی ذوب گردد.  

به هر که دوستش می داری بگو ... بگو بگذار آنانی که دوست داشتن برایشان عجیب است، و یا برزبان آوردن این جمله برایشان سنگین است کمی لطافتش را لمس کنند. بگذار دیگران هم یاد بگیرند که باید به تو بگویند: دوستت دارم 




«دریا دریا مهربانی ت را می خواهم، نه برای دست‌هام، نه برای موهام
نه برای تنم، برای درخت‌ها، 
تا بهار بیاید.

و تو فکر می‌کنی، زندگی چند بار اتفاق می‌افتد؟
و تو فکر می‌کنی، یک سیب چند بار می‌افتد، تا نیوتن به سیب گاز بزند
و بفهمد، چه شیرین می‌بود، اگر می‌توانستیم، به آسمان سقوط کنیم؟ چند بار؟ 

راستی! دریای دست‌هات ، آبی زمینی است؟
می‌دانی!  سیاه هم که باشد، روشنی زندگی من است.
و تو فکر می‌کنی، من چند بار، به دامن تو می‌افتم؟

من فکر می‌کنم، جاذبه‌ی تو از خاک نبوده، از آسمان بوده
از سیب نبوده، از دست‌‌هات بوده، از خنده‌هات، موهات، و نگاه برهنه‌ات
که بر تنم می‌ریخت...»
عباس معروفی

رنجهای بزرگ انسانی ، روح را پالایش می دهد.

 

 

به صلیب هم کشیده شدی مسیح باش نه مترسک جالیز  

 

بعضی رنجها در زندگی جزو افتخارات ما می شوند و هر بار یاد سوختن ها می افتیم حتی شاید در نهانگاه دل خود احساس رضایت کنیم. و در آن لحظات به بیهوده  گی زندگی بی ایمان می گردیم. یادآوریش برای من بغض و اشک به همراه دارد اما بدون لبخند هم نیست!   متعجب می شوم که چقدر قوی بوده ام!

رنجهای بزرگم همیشه جزو گنجینه های بزرگ زندگیم خواهند بود و گاهی حتی باور کردنی نیست اینکه چطور توانستم در گذر از  آنها جان سالم به در برم.  

اما رنجهائی هم هستند که حتی ارزش یک لحظه فکر کردن را ندارند. باید رها شویم از آنها ، ما را با خود به قعر سیاهی و کدورت می کشانند بدون آنکه بار معنوی داشته باشند.  

به یاد خواهم داشت هر زمان که شکستم زیاد از زمین و زمان شکایت نکنم ، بعدها به همین شکستنها افتخار خواهم کرد .   

 

اشکهایمان ارزشش بالاتر از آن است که برای جهل و نادانی و خودخواهی انسانهای کوچک هدر روند. باید بماند برای روزهای بزرگ زندگی !  

  

... و مترسک چیزی نیست به جز یک نگاه ثابت و بی روح ... همواره خیره به نقطه ای !

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

 

 

 

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین، عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن ...  

 

 

امروز از صبح این شعر سهراب در ذهن من می چرخید و می آمد و می رفت.  

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد و خاصیت عشق این است! 

بیا ... زندگی را بدزدیم!     نمی دانم شاید هم خاصیت جمعه شبهاست که انگار باید دلتنگ شوی که تنها شوی و .............................  

در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو، بیدار خواهم شد 

... 

و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش«استوا» گرم،
ترا در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.  

 

بیا تا زندگی را بدزدیم ....................................