فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

آدمها هر گاه که دوست داشته شوند دوباره کودک می شوند.



همیشه با خود بودن سخت است. بعضی وقتها خودت را جا بگذار و مانند روباهی که با هیچ کس سر دوستی ندارد، روی زمین بند نباش. وقتی آرام شدی به خانه برگرد و خصوصی ترین حرفهایت را به گلدانت بگو.   کوچکترین گلدانها هم راز داران بزرگی هستند.

اردشیر رستمی 


یک گلدان بن سای دارم، بعد از مدتی برگهاش شروع کردند به ریختن. گلدانی که عاشقش هستم. درختچه ی کوچولوی من... یکی گفت: این یک درخت پرتقال است و الان فصل زمستان است و طبیعی است که برگریزی داشته باشد، نگران نباش حالش خوب می شود. یکی گفت بن سای خیلی حساس است، اگر صاحبش ناراحت باشد شروع می کند به برگ ریزی. تمام این مدت آنقدر قربان صدقه اش رفته ام و هرکاری که لازم بوده برای یک گیاه انجام دهم انجام داده ام، تا اینکه امروز دیدم دوتا جوانه ی کوچک از کنار یکی از شاخه هایش دارد سبز می شود. 



من خیلی خوشحالم که یک روزی هست که اسمش را گذاشتند ولنتاین.  مال هر جائی که می خواهد باشد، ریشه اش از هر کجا که می خواهد باشد،  مهم این است که خیلی چیزهای خوب را به ما یادآوری می کند و وادارمان می کند حرفهای قشنگ به هم بزنیم. یادمان می آورد که باید دوست داشته باشیم ... کسی را ... تا در چنین روزی به او بگوئیم : دوستت دارم . 

دوستی به من زنگ زد و گفت: زنگ زدم از همون حرفهائی که بقیه دارند به هم می گویند به تو بگویم. من که گوشم این روزها پر شده از بالا رفتن قیمت سکه و ارز و بقیه ی چیزها . انتظار داشتم صحبتش در همین حواشی باشد.  گفتم: نمی دانم در مورد چی؟ گفت : هپی چی چی ؟؟  منفجر شدم از خنده. کسی بود که انتظار شنیدن این حرف را از او نداشتم.  آنقدر دور از انتظارم بود که فکر میکنم فریاد زدم : وااااای مرسی ... هپی ولنتاین!

 

من این روزها از «خودم»  گله دارم. گاهی لازم است روباه شد. لازم است یک جائی خود را گم و گور کرد. از خودم گله دارم به خیلی ها که دوستشان داشتم از این هپی ها نگفتم. 


روز عشق ایرانی ها هم قابل احترام است. فقط ایرانی های عزیز مطمئن شوند بیست و نهم بهمن است یا پنجم اسفند، بعد دیگران را تشویق کنند برای بزرگداشت چنین روزی و ما را مطلع کنند تا از این هپی ها برای کسانی که دوستشان داریم ... خیلی دوستشان داریم، بفرستیم. 


بیا تا آخر دنیا راه برویم 

بی هیچ مقصدی 

برویم و هیچوقت نرسیم 

و مسیر برایمان یک خاطره سبز باشد

و هر گام بهتر از گام قبلی 

آنقدر که نیازی به برگشتن و مرور گام های قبلی نباشد

بیا به دنیا ثابت کنیم که دو خط موازی 

رویای سبزی ساختند 

که نیازی به رسیدن نداشت


که همه ی انسانها یک خط موازی هستند 

و هیچ خط موازی به خط موازی دیگری نخواهد رسید



.....

«آدمها هر گاه که دوست داشته شوند دوباره کودک می شوند»  . اردشیر رستمی



بعد نوشت :

کاش جای اون گلدون توی خونتون بودم ، نه به این دلیل که براتون عزیزه ، به این دلیل که شما رو با برگ هاش خوشحال میکنه، اونقدر برگ در می آوردم که همه ی غصه هاتون فراموشتون بشه .


این یک کامنت خصوصی از طرف یک دوسته....

مرسی دوست خوب ...  چی می تونم بگم که شایسته ی این مهربانی باشه؟ 



این هم بن سای کوچولوی ما 

معصومیت انسانی


ما به چشمانمان بسیار بدهکاریم برای تمام بغض های شکسته ای که هفت دریا را پر کردند و  به قلبمان برای شکستن و فرو ریختن هزار باره اش بخاطر تمام دوست داشتنهایمان. ما شاید حتی، گاهی  به خودمان بدهکاریم بابت تمام عشق هایمان. ما به خود بدهکار خواهیم بود تا روزی که زیر خروارها خاک شاید آسوده آرمیدیم.  زیرا که شاید عشق بزرگترین ستم بود که بر خود روا داشتیم  و یقینا" اعتماد به زمان ، بزرگترین خیانتی بود که بر خود کردیم. و زمان چه زیرکانه فریبمان داد، خیال کردیم موفق شدیم که فراموش کنیم، گمان کردیم زمان یک مشت عادت به خوردمان داد و  آرام گرفتیم. اما زخمهایی که بر روحمان باقی ماند همواره در ستیز با بازی های زیرکانه زمان پیروز شد و بسیاری مواقع زمان را مغلوب کرد. زخمهائی که بر ما تا ابد به یادگار ماند. 


اما می توانستیم مثل یک مجسمه سنگی فقط یک گوشه ای ایستاده و در سکوت و بی تفاوتی نگاه کنیم.  می توانستیم از سنگ باشیم با دو چشم شیشه ای ثابت و خیره، با دستانی سرد و یک شکل، با کالبدی تهی از قلب و به زندگی خیره بمانیم و  همواره رهگذران فقط زیبائیمان را  تحسین کنند. اما انسان بودن یعنی هر بار با عشق های سترگ زخمی بر قلب خود به یادگار گذاشتن. شاید این بدهکاری رمز ماندگاری انسانها باشد.


...


ما به خود بدهکاریم که در جائی ، که جای ما نبود ماندیم، نه همیشه از روی ضعف و ناتوانی، بلکه بسیاری از مواقع جائی برای عصیان وجود نداشت. ما بابت تمام سکوت ها و رنج ها و دردهائی که تحمل کردیم، بنا به مصلحت و یا به تصور غلط حفظ آرامش ظاهری، به خودمان بدهکاریم. شان انسانی مان خدشه دار شد و ماندیم که به دیگران ثابت کنیم، همه چیز مثل همیشه ایده ال ماست. ماندیم و برای خود یک بیگانه شدیم، خود را گم کردیم. و بیشتر مواقع شدیم چیزی که نمی خواستیم باشیم.


اما قانون ماندگاری نیز گاهی در عصیان است.  گاهی شرط انسان ماندن در  عصیان کردن * است، عصیان در مقابل هر چیزی که ما را به ناامیدی می کشاند، عصیان در مقابل چیزهائی که ما را از خود دور می کند و ما را با خود بیگانه می سازد و در این عصیان زخم برداشتن و دست یافتن به امید و برای اثبات انسانیت. عصیان در برابر  اهانت به فهم و شعور ما. اما ما یا ضعیف بودیم که توانائی تغییر را نداشتیم و یا آنقدر اعتماد به نفسمان را نابود  کرده بودند که به قدرت های خود ایمان نداشتیم و یا ایثار گونه ماندیم، تا خود را قربانی دیگران کنیم.


ما همیشه به خود بدهکاریم ...


* فکر کردن دلیل بودن نیست. من عصیان می کنم پس هستم. انسانی که معترض نباشد انسان نیست «آلبرکامو»

  

جنس ضعیف ...


من یک زنم ، جنس دوم، جنس ضعیف، موجودی که تصور می شود مغزش از جنس مخالفش کوچکتر است. قلبی دارد  به وسعت تمام وجودش که دوست می دارد، عاشق می شود، می شکند، می بخشد، و باز هم دوست خواهد داشت و عاشق خواهد ماند. من یک زنم که قادر است بزرگترین احساسات و عمیق ترین و ناب ترین عشقها را در دلش بپروراند بدون  هیچ انتظاری، و در عشق هایش سراپا ایثار باشد. موقعتیش، فرصت هایش، آرامشش، امنیتش و ... را به خطر می اندازد برای کسی یا کسانی که دوستشان دارد. من یک زنم ، جنس دوم، جنس ضعیف، کسی که می بخشد، تمام کسانی را که قلبش را می شکنند و به خاطر عظمت عشقش از صمیم دلش برای آرامش و سلامتیشان دعا می کند .من یک زنم، کسی که در تاریکی شب و خلوتی یک کوچه در روز از بیم مزاحمتهای خیابانی امنیتش همیشه در خطر است، کسی که اگر چه قادر نیست گاهی در یک شیشه خیارشور را باز کند اما می تواند تا مرز مردن، یک موجود زنده به دنیا هدیه دهد. و زمانیکه این هدیه ی کوچولوی دوست داشتنی را می بیند لبخند می زند و تمام دردهایش را فراموش میکند و تا آخرین نفس عاشق باقی می ماند. می تواند از یک مرد برای خود، خدای روی زمینی بسازد و دلخوش این باشد که در اندوهبارترین لحظه های زندگی شانه ای قوی خواهد داشت برای تکیه کردن و باز ادامه دادن ... همان مردی که گاهی پرده های اطاق را محکم می کشد که نکند کسی از فاصله های دور اندام او را ببیند و نام آن را غیرت می گذارد،  آخر یک زن هنوز نمی داند که تمام دارائی او اندام اوست و اگر روزی در معرض نگاه بیگانه ای قرار گرفت ، یعنی تمام هستی اش را به باد داده است. یک زن نمی داند که روحش مسئله ی مهمی نیست در هستی اش.  و یک زن نمی داند که دوست داشتن، بهترین دلیل نادانی ست برای کسی که جنس ضعیف می نامندش، و یک زن نمی داند که نیروی عظیم عشق هایش در کجای کائنات نگه داشته خواهد شد ، شاید برای یک روز مبادا!   


من یک زنم همانی که سیبی را از درخت چیدم و گناه بوجود آمد.


من یک زنم خالق گناه، فرشته ی گناه، نادان ، دیوانه ، ضعیف  و عاشق .


بعد نوشت : سکوت رساترین فریاد یک زن است. وقتی شروع به نادیده گرفتن کسی می کند، این نشان می دهد که واقعا" صدمه دیده است.

...


کسی چه می داند شاید این جهان ، جهنم سیاره ی دیگری است .

«کافکا»


من دلم برای کلماتی از جنس ِ روشن ِ بوسه لک زده است.



به پایان رسیدیم
اما
نکردیم آغاز،
فرو ریخت پرها
نکردیم پرواز،
ببخشای ای روشن عشق بر ما،
ببخشای!

ببخشای اگر صبح را
به مهمانی کوچه دعوت نکردیم،
ببخشای اگر روی پیراهن ما نشان عبور سحر نیست،
ببخشای ما را اگر از حضور فلق روی صنوبر خبر نیست.

شفیعی کدکنی


ایمان بیاوریم به پرواز یک پرنده، به طلوع آفتاب، به تغییر یک فصل، به آواز یک پرنده، به لبخند یک رهگذر، به گرمای یک دست، به حضور یک دوست. ایمان بیاوریم به عشق ...  آسمانمان خاکستری، هوایمان آلوده، روحمان خسته، دلهایمان شکسته، ایمانمان به عدالت از میان رفته، اعتمادمان به صداقت بی رنگ شده،  اما هنوز همراهی یک رهگذر تا مسیری، لبخندی، کلامی، عشق پنهانی در نگاهی، تپش های عاشقانه ی قلبی، چشمان تب آلود و سرشار از اشک دلتنگی، هنوز دوستت دارم های خاموش از سر مصلحت، از سر غرور، از سر فراموشی، هنوز سنگینی لحظه های انتظار غرق در امید، هنوز رویاها، هنوز سلام های گرم همراه با نگاه های مشتاق، بودن های زندگی ساز، حضور یک دوست، حضور گاه گاه یک دوست، هنوز ........ هنوز، بهانه هایی هست برای زندگی! هنوز بهانه هایی هست برای یک لبخند عمیق، برای یک پرواز، برای یک گرما، برای یک بودن ...