فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

زمان

 

در زندگی  همه چیز بستگی به زمان دارد.  زمان تعیین کننده ی  هر چیزی ست.  زمان مشخص می کند چه کسانی ماندگارند و چه کسانی رفتنی!  زمان  آدمها را  در قلب ما  جاودانه می کند و برعکس  محو و محو و محو تر.    

بعضی ها مثل  هاله ای از یک خاطره اند، آنقدر اتفاقی  آمدند و اتفاقی رفتند و  از خود کوچکترین  مایه ای در رابطه نگذاشتند که  یک نقطه ی  بسیار کمرنگ و بی اهمیتی در خاطرات شدند.  عده ای هم اتفاقی آمدند و اصلا نرفتند ،  حتی اگر رفتند در قلب و روح ما جاودانه شدند.  این  ها  بزرگترین شادی ها و بزرگترین اندوه ها را به ما  هدیه کردند و نقش بستند در  لایه لایه  های روح ما. زمان بین ما و آنها به اشتراک گذاشته شد و  خاطرات  ارزشمند  مشترک شدند.  گاهی  یک روح در  دو جسم ،  گاهی دو روح در دو جسم تنیده به هم . و زمان ، همان زمان مشترک شد زمان مقدس زندگی ما.  همانی که زندگی کردن به خاطر آن ارزشش را داشت. 

و عده ای که کمرنگ ماندند  و  به طور مضحکی  رفتند ،  به  شکل جبران ناپذیری زمانهای باارزش ما را  هدر دادند. شاید می شد به جای  آنها کسی دیگر باشد که بتواند جاودانه شود. 

 ...

دوستی به من گفت  اشکال  بعضی ها این است که زندگی را خیلی جدی گرفته اند!  آدمها را  هم همینطور!  وقتی یک نفر را جدی دوست داشته باشی  همه چیز برایت  اندوه به همراه خواهد داشت. اگر احساس کردی امروز حضور کسی  باعث  رنجیدن های مداومت می  شود ،  حتی اگر مجبوری کنارش نگذاری،‌  جدی نگیرش.  با آدمهای شاد بگرد و دوستی کن ، با کسی معاشرت کن که  با لوده گی و مسخره بازیهایش  مدام تو را بخنداند،  با کسی بگرد که برایت مایه بگذارد و مفت و  ارزان از حضورت استفاده نبرد. ول کن  این آدم  چه درکی  از زندگی دارد!‌ ول کن آن  یکی  چطور به زندگی نگاه می کند!  ول کن  اصول و چارچوب گذاشتن برای رابطه هایت را .  زندگی را نباید جدی گرفت!  آدمها را هم ! 

دوست من باور ندارد که این شکل زندگی یعنی ابتذال و  آدمهای عمیق همیشه به دنبال جاودانه گی هستند  و این مستلزم درد کشیدن است ... هر درد خلق یک خط  از  عبور زمان  های سخت  بر  صورت ،  هر درد  خلق یک  تار  سپید از گذر زمان  در  لحظه ی دوست داشتن و  وفاداری  

و شاید نداند که با نادیده گرفتن آدمها، حتی کسانی که اندوه زیادی برای ما به همراه دارند ، بسیاری از اصول زندگی ، اصل ماندن، اصل رفاقت ، اصل دوست داشتن را زیر سوال خواهیم برد.  با نادیده گرفتن آدمها ،‌باورهایشان را نابود می کنیم و اصولشان را به ابتذال می کشانیم  و این بزرگترین جنایت یک بشر در حق بشری دیگر است ... به ابتذال کشاندن اصول و باورهای کسی .  باورهایی که شاید به آسانی بدست نیاورده است. 

 

من فقط نگاهش کردم و لبخند زدم !  لازم نیست باورهایمان را به خورد هم بدهیم ،  همانقدر که بتوانیم در این روزگار سخت حفظشان کنیم هنر کرده ایم. 

 

پی نوشت : مدتی شاید کمتر باشم. این را به احترام خواننده های وفادار و مهربانم نوشتم. کسانی که با این کلمات حقیر هم احساس من را درک کردند و به من امید دادند. من هرگز کسانی را که  به من محبت  داشته اند  فراموش نمی کنم ، لازم است بروم و دوباره پر شوم از احساسات خوب ، احساس دوست داشتن و  پر شوم از حس خوب زندگی و برگردم . از شعار دادن و تظاهر کردن خوشم نمی آید و همیشه حرفی که میزنم به آن ایمان داشته ام ... به قول دوست عزیزمان انسان ماندن سخت است ...  

 

به قول شاملوی بزرگ :  

زیباترین حرفت را بگو 

شکنجه های پنهان سکوتت را اشاره کن  

و هراس مدار از آنکه بگوید 

ترانه ای بیهوده می خوانید 

چرا که ترانه ی ما ، ترانه ی بیهودگی نیست  

جرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ................

...

 

 


آقا اجازه هست   

باز کنم پنجره را به سوی وسوسه ی نور  

و چشم بدوزم به زندگی  

ازهمین فاصله ی دور؟  

آقا اجازه هست   

که یکروز   

از این سیصد و شصت و پنج روز  

خودم باشم؟  

 

از هر چه باید و نباید   

رها باشم؟  

جاری تر از آفتاب بخوانم  به روی سبز علف  

فراتر از پرنده بنشینم به روی شاخه های درخت  

با یاد کبوتر و ماهی  

ماهیان خوشبخت آفتابی  

با رودخانه و شرشر باران یکی شوم.  

 

از هر چه ایست! 

مکن ! 

نه ! 

جدا شوم؟   

 

آقا اجازه هست خوابِ عشق ببینم  

و زندگی را بسپارم به   

آیه های بوسه و شهامت و نور ؟   

 

از نخ و سوزن  

رخت و اتو   

اجاق و سماور بپرهیزم  

با آسمان و خیال  

شعر و شعور لحظه های دور درآمیزم؟   

 

آقا اجازه هست  

به همسایه ام بگویم : 

سلام! 

و شال ببافم برای رهگذری   

از نسوج گریه های غروب   

 

آقا اجازه هست   

بدون اجازه از این دیار   

کوچ کنم به سجده گاه گل سرخ  

و در دشت های بهار؟ 

 

  

آقا اجازه هست   

اجازه   

اجازه  

اجازه  

اجازه هست    

 

بخندم به هر چه هست  

و بگویم یاس های تو خطاست  

این عدل نارواست؟  

ناهید کبیری

  


زندگی یعنی سراسر مبارزه ، برای بقا!  برای موجودیت یافتن! برای تحقق رویاها و آرزوها!  برای بودن ... و برای ثابت کردن خود ، هم برای مرد و هم برای زن !

و من نمی بینم زنی را که بدون ترس ، ترس از اشتباه دیده شدن، ترس از ندیده شدن، ترس از قضاوت و صدها ترس دیگر وبدون خستگی ، پیروز از این مبارزه بیرون آید.   بسیاری از زنان دیده نمی شوند، یا در نقابهای خود فرو رفته اند، و یا دیگران به عمد نمی بینند و متاسفانه برای زنی که در حال جنگیدن است برای خود بودن،  گاهی رفتن یا نبودن ، آخرین  و تنها راه  خواهد بود. حتی اگر مجبور باشد فیزیکش ، جسمش و پوسته ی بیرونیش را جا بگذارد !  

و فاجعه وقتی ست که یک زن ، خودش را  فراموش کند ، از تنبلی وا دهد!  اصلا" مبارزه ای در کار نباشد که پیروزی در آخر وجود داشته باشد. زن تماما" می شود یک ابزار ! مثل یک سبد در آشپزخانه!   

 

و من می دانم زنی مثل من با این حرفها ، یک زن خطرناک است برای یک مرد معمولی و یک قهرمان دوست داشتنی ست برای یک مرد بزرگ ...