فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

زندگی فهم نفهمیدن هاست...

 

 

مدتی ست می خواهم بنویسم ، توان نوشتن نداشتم.  جمعه شب مصمم شدم بر نوشتن، حس نوشتن با قلم بود نه تایپ با کیبورد. 

دفترهای یادداشتم را یکی یکی آوردم و به هر کدام که نگاه کردم به خودم گفتم : نه این دفتر حیف است !!! به خودم گفتم: نوشتن حقیر شده یا دنبال بهانه ام برای در رفتن ؟!  

در آخر چند ورق کاغذ یادداشت برداشتم و یک خودکار و رفتم سراغ یخچال و یک ماست میوه ی لیوانی برداشتم و باز کردم به همراه یک قاشق کوچک که بنشینم و بنویسم و هر از گاهی یک قاشق ماست چاشنی آن کنم. به محض اینکه آمدم ظرف ماست را بگذارم روی میز، وسط زمین و هوا از دستم سر خورد و میز و رومیزی و فرش و مبلهای اطراف در یک چشم بر هم زدن شد مملو از لکه های ماست .  

کاغذ و خودکار را گذاشتم کنار و تمام وقتم صرف تمیز کردن شد و  کلا" منصرف شدم ...  

 

دوستم آمده بود به دیدنم ، دو فنجان قهوه ی ترک دم کردم و نشستیم به گپ زدن و نوشیدن.  به هیچ فالی اعتقاد ندارم و اگر هم گاهی فالی برایم گرفته می شود فقط به دید یک سرگرمی به آن نگاه می کنم . وقتی قهوه ام تمام شد دوستم گفت فنجانت را برگردان برایت فال بگیرم . فکر کردم سرگرمی خوبیست و کلی با هم می خندیم .  وقتی فنجانم را بعد از دقایقی برداشت و نگاه کرد با وحشت گذاشت سر جای خود و گفت: ولش کن امروز روز فال نیست!  کنکجاو شدم و اصرار کردم دلیلش را بگوید. فنجان را نشانم داد و گفت چه می بینی؟ شوک شده بودم ، چون به وضوح یک دیو با چشمانی بسیار وحشتناک تمام فنجان را پر کرده بود. آنقدر واضح و آشکار که من ناشی هم بلافاصله تشخیص دادم . حالم بد شد و به دوستم گفتم:   به فال اعتقادی ندارم ولی به این موضوع اعتقاد دارم که یک پیام معنوی می تواند به هر طریق خودش را به من برساند، یک پیام معنوی می تواند از رهگذری که از کنارت در خیابان عبور میکند به گوش برسد، می تواند به محض روشن کردن تلویزیون به طور کاملا" اتفاقی از طریق یک گوینده به گوش برسد، می تواند از زبان یک دوست باشد، می تواند از زبان هر کسی باشد. می تواند مثل یک طرح در ته یک فنجان باشد، بستگی به میزان دریافت و  هوشیاری ما دارد که درک کنیم و یا بی توجه از  آن بگذریم.   دیو نقش بسته ته فنجان با آن چشمان وحشتناک ، افکار درهم و برهم و آشفته ی خودم بود.  و نقش شمع روشنی که کنار آن دیو بود نشان می داد که راهی وجود دارد برای از بین بردن این دیو با آن ترکیب مشمئز کننده. نور ... درون من می بایستی نوری اغاز به تابیدن می کرد.  تلنگر سختی بود و بلند شدم از روی صندلی و شروع کردم به راه رفتن و به دوستم گفتم ممنونم که من را به خودم آوردی . تو فرستاده ای از طرف خدا بودی در این لحظه برای رساندن پیامی.  

  

دلخوری ها هست، بی اعتمادی هم گاهی هست،  دلسردی هم گاهی می آید به سراغمان، باید و نبایدها هم اذیتمان می کند، مثلا من باید  تجدید نظری در دوست داشتن ها و دوست نداشتن هایم بکنم، این یک قانون تحمیلی نانوشته است، برای داشتن یک زندگی به ظاهر عادی ... همه ی اینها باعث تحلیل رفتن میشود.   همه ی اینها گاهی باعث می شود تپش قلب بگیریم و نفسمان تنگ شود و اکسیژن کم بیاوریم ، باعث می شود اشکهایمان جاری شود و به زندگی بگویم :‌ آه لعنتی دست از سرم بردار  ... همه ی اینها باعث می شود کم بیاوریم،  باعث می شود خنده هایمان رنگ ببازد و دچار خشمی غیرقابل کنترل شویم و خیلی هنر کنیم مودبانه خشم خود را بر سر این و آن خراب کنیم و بعد پشیمانی و افسوس و ناراحتی که من با خودم و اطرافیانم چه می کنم؟

 

 انتظار دارم احساسم درک شود و وقتی درک نمی شود عصبانی می شوم، از خودم و از زمین و زمان! اما یک لحظه فکر نمیکنم شاید این احساس از جنس خودٍ من است و ممکن است برای دیگری قابل درک نباشد.  تلاش میکنم یک رابطه را هر جوری شده نگه دارم و حفظش کنم و در آخر می بینم تلاشی بیهوده بوده است و دچار ناامیدی می شوم و به خودم میگویم:  بی فایده است ...  بعد با خودم فکر میکنم ، شاید بعضی رابطه ها تاریخ مصرف دارند.  من یک زنم ، کمی باهوشم ، بسیار احساساتی هستم، پرانرژی و عاشق گل و گیاه و پرنده و شعر و ترانه و دوستی و مهربانی و هر چیز زیباست هستم ، گاهی هم سره سره بازی میکنم ، حالم خوب باشد روی جدول خیابانها راه می روم ، وسط یک عروسی می پرم دسته گلی که عروس پرت می کند را وسط زمین و هوا میگیرم ، چون همیشه خودٍ واقعی ام هستم ، گاهی دوست دارم کودک درونم پروبال بگیرد،  در دوست داشتنهایم بسیار وفادار و ماندگارم ، کسی را که دوست داشته باشم بارها و بارها می بخشم ، برای از بین نرفتن دوستی ها غرورم را نادیده میگیرم ، به راحتی عذرخواهی میکنم، اما وقتی بارها و بارها نادیده گرفته می شوم به یکباره فرو می ریزم، و  یخ می زنم، پس تحمل چنین موجودی کار ساده ای نیست.  مردم با زنان ساده خیلی راحت زندگی می کنند ، زنانی که بی حاشیه هستند و آشپزی و خانه داری و یکی دوجفت النگو و  یه مشت طلا کاملا شادشان می کند. من  هیچوقت  آشپزی و  النگو و  هر پولی که قراره به خودم آویزان کنم به اندازه ی گرفتن یک شاخه گل شادم نمی کند. شاخه ی گلی که به خاطر من انتخاب شده و خریده شده است.  من درک شدن و تفاهم و صداقت و یک رنگی در هر رابطه را به ده ها النگو ترجیح می دهم .... و می دانم تحمل و زندگی کردن با چنین زنی کار ساده ای نیست . چون من یک زن دیوانه ای هستم که پول هدر ده و  سربه هواست.   

اما یک خوبی هم دارم ،‌وقتی به شدت ناامید شده ام، صبح که از توی حیاط صدای آواز یک پرنده ی خوش صدا بیدارم میکند تمام صورتم می شود یک لبخند ، پنجره را باز می کنم و عطر محبوبه ی شب و پیچ امین الدوله داخل حیاط به یادم می آورد خدای ما  همین جاست ... درست همین جا و با صدای زیبای پرنده ای و عطر خوش گلها حضورش را اعلام میکند. همان خدایی که بهترین تکیه گاه من در رنج هایم است و من همیشه دیر ... خیلی دیر به حضورش در آن لحظه ها آگاه می شوم ، وقتی که زمان گذشته است و احساسات تند و تیزم فروکش می کند تازه می فهمم خدا اینجا بوده و خدا هست ... هر زمان که با دلی پرشور و یا دلی شکسته صدایش کنم ...

 چقدر زیبایی وجود دارد و  ما مچاله می شویم در دستان دیوهای درونمان.   یک گلدان یاس دارم بیشتر روزها غرق گل می شود ، عاشقش هستم.  چون احساس میکنم با چه شور و شوقی دارد به زندگی ادامه می دهد، گاهی هم که گل نمی دهد به خودم میگویم دارد انرژی اش را ذخیره می کند ... مرد پیر همسایه ی طبقه ی بالایی که سال گذشته لگنش شکست و یک سال است با واکر راه می رود را صبح های زود که به سر کار می روم میبینم که در سربالایی تند خیابان ما با چه مشقتی دارد تمرین راه رفتن می کند و دردلم می گویم آفرین بر این اراده برای ماندن، خوب ماندن  و زندگی را دوست داشتن ... و این شاید قدرشناسانه ترین کاری باشد که برای شانس آمدنش به دنیا،‌ از میان هزاران سلول، انجام میدهد.  ما که با اولین رنج ها آرزو می کنیم بمیریم هیچوقت فکر نمی کنیم آمدن به دنیا فرصتی بوده که به ما داده شده و  یا  هیچوقت فکر نمی کنیم کسانی که زود از دنیا رفتند، شانس نیکی کردنهای بسیار را از دست دادند ، نیکی کردن به هم نوعان و تمام موجودات زنده ، تا بلکه بتواند در این دانشگاه زندگی با نمره های بالاتری این دنیای خاکی را ترک کند و دست پرتر به عالم ملکوت باز گردد و من هنوز این شانس را دارم... 

 

زندگی خیلی سخت است ،  گاهی خیلی غم انگیز و غیر قابل درک و کمر شکن است ولی گاهی هم خیلی خوب است ... خیلی خیلی خوب ...

  

مثلا یکی از قشنگ ترین اتفاقات زندگی  خوردن یک لیوان چای و عسل و یا بدون عسل و یک کیک شکلاتی توی یک کافه با یک دوست خیلی خیلی زیباست.  چای بهانه ست. حضور دوست زیباست...  حضور دوست زیباست .......

 

 


 پی نوشت : در پاسخ دوست عزیزی که این پیام خصوصی را برایم نوشته است :

سلام پرنیان عزیز... من امشب تازه با وبلاگتون آشنا شدم. دلنوشته هاتون خیلی شبیه حال و هوای منه... با اجازه نوشته هاتونو برای دوستانم کپی میکنم. .. ممنونم ازتون. من هم تهران هستم و دوست دارم با شما معاشرت و دوستی داشته باشم.. اگر مایل بودید بهم میل بزنید.

  

 

باید بگویم خیلی خیلی ممنونم و خوشحالم که نزدیکیم به یکدیگر . راستش برایم ارتباط ای میلی زیاد راحت نیست ، یعنی فرصت  چک کردن ای میل هایم را زود زود ندارم ، با امدن این شبکه های اجتماعی مختلف و مشغله های زندگی متاسفانه  بازار ای میل کساد شده است و فقط برای پیامهای ضروری و مهم از ای میلم استفاده میکنم و پیامهای اداری و مهم را می خوانم . عذر مرا بپذیرید و  اجازه بدهید ارتباط وبلاگی در محیط وبلاگ باشد.  حضورتان و محبتتان قطعا" برایم مهم است ولی مجبورم هر چیزی را تقسیم بندی کنم. حتی بسیاری از پیامهای وایبری را وقت نمی کنم بخوانم و بسیاری وقتها به ضررم شده .

 

نظرات 34 + ارسال نظر
پرنیان دل آرام چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394 ساعت 13:37

همیشه چیزی فراموش می شود
در هماهنگی آغوش و شعر و نفس
در ضربان تند اضطراب
در عطر سیال تنِ تو
که بی امان می آید
و ناگهان نمی رود
همیشه مرا سکوت می کنی
که چیزی را فراموش کنم ..
.
فاصله دیروزِ دیدارت
تا فردایِ دوباره ات
گاهی هزارسال می شود
و تو آن قدر قصه داری
که من فراموش می کنم که بخواهم
و تو فراموش می کنی که بگویی.
.
این راز همیشه سر به مُهر خواهد ماند :
" آیا او مرا دوست داشت ؟ "


{ نیلوفر لاری پور }


سلام
ربط این شعری که گذاشتم براتون رو نمی دونم
اما این رو مطمئن هستم شما جز اون دسته از انسان هایی هستید که هیچ وقت برای من فراموش نمی شید

یک لحظه که داشتم متنتون رو می خوندم حس کردم منم
منم که چن سال دیگه ی زندگیمو دارم می نویسم
منم که قلم دست گرفتم و توی اتاقای خونه م دارم وسط یه عالمه احساس زنانه زندگی می کنم

و این خیلی خوب بود

بنویس دوست داشتنی ترین پرنیان
حیف هست این همه احساس که با بهانه های کوچیک و بزرگ رو کاغذ نمی یاریدش

خیلی دلتنگتون هستم
و بیشتر دوست داشتم جای اون دوست بودم توی اون کافه
بهترین ها و زیباترین ها سهم قلب دوست داشتنی شما

عزیزم ... اشک من احساساتی رو درآوردی با این همه محبت .

قرارمان باشد ...

قرارمان باشد فصل انگور
شراب که شدم
تو
جام بیاور
من جان

...

قرارمان باشد یک کافه و دو لیوان چای و یک کیک شکلاتی.

رها چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394 ساعت 16:23

سلام در طول شش ماه گذشته مطالب زیادی از شما رو خوندم . شما احساساتی و زودرنج هستید و همونطوری که ممکنه با دیگران رابطه تون رو قطع کنید ، دیگران هم ممکنه از شما به خاطر همون حساسیتی که دارید ، دور بشن و بذارن برن . یقینا شما هیچ وقت نتونستید اهل زندگی مشترک باشید و این هم طبیعیه . آدمهای رمانتیک و با شرایط شما ، اینطوری هستند و باید بطور خیلی اتفاقی یک نفر رو برای همیشه پیدا کنند . مهربانی و زیبایی روح تون باعث میشه که تمایل زیادی برای دوست داشتن و عاشق شدن داشته باشید . البته این نقطه ضعف شما هم هست . چون آدمها به خصوص در این دوره و زمونه ، کمی بیشتر از حد معمول سر به هوا شدند . اگر کسی بخواد در کامنتهای یکی دو سال این وبلاگ دقت کنه میتونه خیلی راحت بفهمه که دوستان زیادی از شما دور شدند و رفتند . این مطلب برمیگرده به همون حساسیت و استانداردهایی که خودتون دارید . تصور می کنم نباید دوستانی رو که قدیمی ترند به راحتی از دست داد . من همسن خود شما هستم و نمیتونم ادعا کنم که تجارب زیادی دارم . اما به اقتضای شغلم میتونم بگم که شما باید در مسایل و علایق خودتون یه تغییراتی رو ایجاد کنید . من تردیدی ندارم که شما معمولا نمی دونی باید برای کدام دوست سرمایه گذاری کرد؟؟ و بعد به کسانی مبتلا میشید که در شان شما نیستند . این پیام رو خصوصی تلقی کنید و اصلا نباید براتون مهم باشه که من کی هستم و مردم یا زن؟؟ اما در این شش ماه از کامنتها و یادداشتهاتون این مطالب و خیلی چیزهای دیگه رو حدس زدم . اگر شما بخشنده هستید و دوستان رو می بخشید و چیزهایی از این قبیل ، پس بعضی ها رو که در ماههای قبل اون همه باهاشون مرتبط بودید ، چیکار کردید؟ در یکی از کامنتها کسی پرسیده بود که ویس کجاست و شما با خونسردی پاسخ دادید که : خونه شون
وقتی بیشتر گشتم و دیدم ، فهمیدم که ویس از دوستان خیلی نزدیک شما بود و حتی با هم ارتباط و رفت و آمد هم داشتید و بعد یهو اونو از دست دادید . به اینها فکر کنید خانوم پرنیان خوشگل و عزیزم
من همیشه گفتم که برای خیرخواهی دیگران باید وقت گذاشت و باید اشتباهات کسانی رو که دوستشون داریم ، بازگو کنیم . دوستت دارم

سلام
اتفاقا" ترجیح می دم از خصوصی درش بیارم .
ممنونم از توجه شما در این مدت طولانی و ممنوتم من را روانکاوی کردید البته با روش خود . توضیحاتی که دادم با اسم برای این بود که کاملا روشنتان کنم وگرنه خیلی هم لزومی به توضیح به این کاملی نداشت .
بسیاری از دوستان وبلاگی من از طریق وایبر ، واتز آپ ، اینستاگرام ، فیس بوک و تلگرام تقریبا" هر روز با من در ارتباط هستند و گاهی مطالبم را به جای وبلاگ در لاین و اپلیکیشن های دیگر می خوانند و من نیز مطالب آنان را ، شاید همین باعث کم رنگ شدن خودم و دوستانم در اینجا شده است. چند نفری از دوستان هم خصوصی پیام می گذارند در قسمت تماس با من که دلیلش به خودشان مربوط است ، شاید دوست ندارند شناخته شوند ، زیرا اینجا محیطی کاملا باز است و با اپلیکیشن های گوشی فرق دارد و من کاملا به آنان حق می دهم که در نوشتن ها حس امنیت داشته باشند .باران و فرینوش عزیز از تبریز ، رها جان از آمریکا ، لیلا همیشه مهربانم، پرنیان دلارام عزیزم ، ایرج میرزا عزیز مرتب با من در تماس هستند و من بی نهایت خوشحالم که وبلاگ باعث شد دوستان گلی در زندگی واقعی من ماندگار شوند، چند تفر از دوستان هم رفتند و خبری از آنها ندارم مثل قندک میرزا و فرخ ، که مطمئن هستم می شناسیدشان، تعدادی را هم متوجه شدم وبلاگهای خود را بستند و ظاهرا با دنیای وبلاگ نویسی خداحافظی کردند ،
در مورد ویس عزیز هم فکر می کنم امروز حدود یک ساعت با ایشان مکالمه تلفنی داشتم، ایشان همیشه از عزیزترین های من خواهند بود ، و اگر در جواب دوستی که از ایشان سوال کرده بود کجا هستند جواب دادم خونشون ، به این دلیل بوده که
ایشان خودشان تمایلی نداشتند من چیزی بگویم .
قضاوت کردن کار ساده ایست ، ما بیشتر وقت ها از روی احساس قضاوت می کنیم من هم گاهی برایم پیش می آید ولی با خودم درگیر می شوم و سریع در قضاوتم تجدید نظر می کنم.
در مورد دوستی هایم که فرمودید به کسانی مبتلا می شوم که در شان من تیستد باید بگویم خدا را شکر می کنم به خاطر تمام اعتماد و محبتهایم به همه حتی کسانی که قدر ناشناس بودند چونکه من همانی بودم همیشه که باید حالا اگر آنها به قول شما قدر شناس نبودند ، این برمی گردد به نگاه و اصول خودشان .

در مورد زود رنجی من ، نمی دانم چرا این برداشت را داشته اید ولی اگر درست باشد به این دلیل است که وقتی با تمام وجودم عاشق کسی هستم و با بی محبتی اش می رنجم. انگار توقع ندارم ، توقع بی مهری در مقابل احساسات عمیقی که داشته ام را ندارم که البته باید روی خودم کار کنم ، مسلما من آدم نصفه نیمه دوست داشتن نیستم ، باید نرنجم !
من از شما بابت این همه توجه تشکر می کنم و خوشحال شدم که برای شما آنقدر ارزش داشتم که وقت گذاشتید و نظر خود را نوشتید.
قطعا من هم ضعف هایی دارم ولی همیشه به اشکالاتم فکر می کنم و در تلاشم در حد توانم آنها را برطرف کنم. خدا کند موفق باشم

اگر بخواهیم مورد قضاوت دیگران قرار نگیریم باید درست مثل مجسمه زندگی کنیم، در مقابل هیچ چیزی عکس العمل نشان ندهیم ، زیاد نخندیم ، گریه نکنیم ، حرف نزنیم ، ننویسیم و .... که باز هم در اینصورت به ما می گویند منزوی یا موذی . ما آآدمها تحت هر شرایطی مورد قضاوت درست و غلط دیگران هستیم ولی من همیشه معتقدم کسانی که می نویسند شجاعت زیادی دارند ، چون همیشه در معرض سخنان مختلف خواهند بود.

رها چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394 ساعت 21:43

بسیار خوب
بذارید کامنتم علنی باشه . هر طور راحتید . ملالی نیست . خوشحالم از این همه خبر خوب که دادید . اما من با توجه به دیده های خودم ، حدسهایی زدم . بر خلاف همه که در فضاهای مجازی و غیر مجازی دارن میگن که : نباید دیگران رو قضاوت کرد ، معتقدم که معمولا انسانها از داوری کردن در باره هم ، گریزی ندارند . یعنی همه ی خصوصیات و صفات خداوند در باره ما هم صدق میکنه . خداوند بخشنده است و ما هم می تونیم بخشنده باشیم . خدا غضب میکنه و خشم میگیره و ما هم می تونیم . خداوند قضاوت میکنه و ما هم می تونیم . البته کم و زیاد داره و میتونه نسبی باشه . یعنی کسانی نمی تونند بخشنده باشند و الی آخر . ما در برقراری رابطه با افراد گاهی بدون این که بفهمیم اونها رو مورد داوری خودمون قرار میدیم و اون وقت همش داریم میگیم که نباید در باره دیگران داوری کرد . شما میدونید که وقتی قرار باشه یه خانواده به خواستگار دخترشون جواب بدن باید بر اساس یافته ها و تحقیقات ، در باره اون فرد داوری کنند و ببینند که آیا می تونه مرد زندگی باشه یا نه؟ حالا احتمال داره به علت کمبود و یا نقص اطلاعات ، قضاوت بد و نادرست هم بکنند . شما هم مث بقیه مجبورید در باره کسانیکه می خوان باهاتون دوست بشن ، قضاوت کنید و بعد بهش پاسخ مثبت و یا منفی بدید . برای همینه که تعداد معینی رو به عنوان دوست پذیرفتید . و این کاملا طبیعیه . تصورم اینه که اگر در این مملکت انقلاب نمیشد ، هرگز چنین بحثهایی راه نمی افتاد . چون یکی از اتفاقاتی که در اوایل دوران انقلاب افتاد این بود که کسانی رو خودی و کسانی رو غیر خودی نامیدند و متاسفانه این روال هنوز ادامه داره . به نظرم این حرف ، رواج پیدا کرده و در عمل کسی بهش معتقد نیست و اتفاقا یکی از بزرگترین معضلات در ایران همینه که همه دارن در باره هم قضاوت می کنند و برای همین بازار غیبت هیچ وقت در این کشور از رونق نمی افته . ما ایرانیها ادعاهامون با اعمالمون همخوانی نداره و من هزاران بار از این موارد رو در زندگی دیدم و میبینم . به هر حال من خواستم در باره ی اون پی نوشت شما مطالبی رو بیان کرده باشم . به گمانم کمی پکر و ناراحت بودید و خواستم از روی خیرخواهی کاری بکنم و الان خوشحالم که با دوستان قدیمی تماسها برقراره و همه چیز بر وفق مراد . من معمولا وبلاگهایی رو که کامنتهای زیادی دارند مطالعه می کنم و خوندن کامنتها برای من نوعی سرگرمی و البته وسیله ای برای شناخت بیشتر سلیقه های رایج در جامعه است . ببخشید که وقتتون رو گرفتم . خدانگهدار

ممنونم از شما ،

آفتاب پنج‌شنبه 24 اردیبهشت 1394 ساعت 12:55 http://aftab54.blogfa.com/

سلام پرنیان عزیزم..

من به طور اتفاقی کامنت رها خانم رو در حال حاضر نیست دیشب خوندم.

دوست داشتم این بار برای ایشون بنویسم.. بعد برای مطلبت انشاالله ..

خانم رهای عزیز

یکی از بهترین اتفاقات زندگی من آشنایی با پرنیان و فتح باغ بود.. جایی که همواره کنار باغ قشنگش آرامش دارم.. احساس امنیت می کنم.. اعتماد کامل دارم.. از نزدیکترین افراد زندگیم نزدیکترند به من.. نور امیدی که در دلش تالو داره حیات میده به هر قلب خسته و دل شکسته.. هیچ وقت ترکش نمی کنم و نیاز دارم به بودنش در کنارم


مطمئن هستم تمامی کسانی که فتح باغ رو می خونند نظر من رو دارند.. البته اندازه دوست داشتن من بیشتر از همه دوستان وبلاگی و غیر وبلاگیست..


دوستت دارم پرنیان نازنین من.. پرنیان خودم.. عشقم.

مرسی لیلا جون
این ها که نوشتی از خوب بودن خودته . از بزرگی و مهربانی قلبت
باعث افتخاره منه

مهرباران پنج‌شنبه 24 اردیبهشت 1394 ساعت 16:04

سلام...
مدتهاست با عنوان مهرباران ننوشته بودم... نامی برای سالهای گذشته شاعرانگی هایم... اما به نظرم رسید بار دیگر اینجا بنویسم...
نوشته های بالا را خواندم... نوشته پرنیان گرامی در پاسخ خواننده وبلاگشون... که به نظر قدری زود قضاوت کرده بوند ...
فقط خواستم بگم من هم همیشه اینجا را می خوانم...
چندین سال است که همیشه نوشته های پرمغز و ظریف پرنیان بزرگ را می خوانم... و افتخار می کنم به وجود ایشان و قلم پرمغز و نکته سنج ایشان...
به تصویر کشیدن احساسات .... به تصویر کشیدن تلخیها و شیرینیها با کلمات، جزو بالاترین موهبتهایی ست که خداوند به انسانهای نیک خود می بخشد...
قلمتان برقرار بانوی باغ مهربانی ها

سلام
شما و بقیه دوستان و عزیزان خوب من ، از ارزشمندترین های زندگی من هستید ، از تک تک شما خیلی آموختم ، از هر کدام درسی.

این که اینقدر به من لطف دارید از افتخارات من است . ببخشید که نام شما در بین دوستان ماندگارم جا ماند ، آقای دکتر شما از دوستانی هستید که مهربانی تان همیشه به سخاوت و لطافت باران بوده و هست .

ممنونم

رها پنج‌شنبه 24 اردیبهشت 1394 ساعت 19:59 http://http:/samanla.blogfa.com

سلام پرنیان جان
باغت همیشه اباد که سالهاست ما را در کنار هم جمع کرده با تمام تفاوتهای فردی و دیدگاهی که همه ادمها با هم دارند ....
گاهی دلم میگیره از این که نوشتن ها مون کم شده اینکه بلاگ ها را کم به روز میکنیم ..خودم را میگم ...الان هم که بلاگفا فعلا خراب و چند روزی هست یک چیزی گلوم را گرفته و انگار باید فقط تو بلاگفا بنویسم تا اروم بشم ...امد ن وایبرو واتس اپ و بقیه راه های ارتباطی وبلاگ گردی من و ما را کم کرده اما این دلیل بر نبودن و دور بودن ما نیست وقتی هر روز کلی مطلب و جک و ....با هم رد و بدل میکنیم ....!!!
و این یک سیری عمومی برای همه ادمها مخصوصا ما ایرانی ها ست
با دیدن نظر ( رها ) خیلی خوشحال شدم ....از اینکه هنوز ادمهایی هستند که بلاگ ها را میخونند و عمیق میشوند و دیگران برایشان مهم هستند که ساعت ها وقت برایشان صرف کنند ....
و اما خوشحالم که میدانم نظرش در مورد این خانه خیلی صادق نیست چرا که من سالهاست مهمان این خانه ام ....

سلام رها جون
متاسفانه بلاگفا هر چند وقت یک بار مشکل پیدا می کنه ، نوشتن برای اکثر ما یک نیازه و گاهی صفحه ی مانیتور یا ورق کاغذ میشه چشمان یک دوست همدل .

ازت ممنونم رها جون و فکر نمی کنم دوستی های ما به سادگی کمرنگ بشوند چون فارغ از دغدغه های معمول این رورها هستند .
دوستی که با اسم رها پیام گذاشتند مطمئنم آدمهای فتح باغ براشون مهم بوده و این برای من خیلی جالب و ارزشمند بود

پرنیان دل آرام پنج‌شنبه 24 اردیبهشت 1394 ساعت 21:52

سلام
به نظر من نیازی نیست ما خودمون رو برای همه ی آدمایی که تو مسیر زندگی ما قرار می گیرند، توضیح بدیم

کسانی که ما رو دوست دارند، بدون نیاز به توضیح، ما رو انتخاب کردن و دوست دارن
و کسانی هم که از ما فاصله می گیرن، با هزار مدل توضیح، باز حرف خودشونو می زنن

و این وسط برای آرامش نسبی توی زندگی
آدم فقط می تونه به کسانی که دوسش دارن و انتخابش کردن مهر بورزه و ارتباط بگیره
که خب طبیعیه
چون آدم ها آستانه تحملی دارند که باید برای تمام زندگیشون انرژی ذخیره کنن
برای دوست، همسر، فرزند، همکار، همسایه، خانواده...

روابطی که آدم توی اون بخواد جوابگوی یکسری مسائل باشه فقط انرژی آدم رو تلف می کنه
و بنظرم اینم طبیعیه هر آدمی تو زندگیش با هر دو دسته ازین آدم ها روبرو بشه
مهم مدیریت اون رابطه ست
و مطمئنا تصمیمات ما همیشه به مذاق بعضیا خوش نمیاد که مهم نیست
مهم رضایت خود آدم از زندگیشه و رضایت اطرافیان آدم از حضور ما تو زندگی شون

در آخر باید اضافه کنم دوستی مثله پرنیان فتح باغ برای من اونقدر ارزشمند و بزرگ هست که حتی باوجود ندیدن، تماس نداشتن
من باز هم به این دوستی می بالم

مرسی عزیزم
خدا رو شکر که با وجود مشغله هامون و درگیری هایی که زندگی ناخودآگاه برامون کنار هم می چینه هنوز یادمون نرفته دوستی ها و دوست داشتن ها رو .
دوستی های خوب هیچوقت مرگ ندارند . دوستهای وفادار حتی بعد از سالها می گردن و هم رو پیدا می کنند . اونایی هم که باید همدیگه رو فراموش کنند بی دلیل و به راحتی فراموش می کنند
من هم دوستت دارم ، امیدوارم به زودی هم را ببینیم خانم چشم زیبا

توسن جمعه 25 اردیبهشت 1394 ساعت 08:36

سلام...بنظرم ساعتی مشود که هم صحبت دیوارهای این خانه شده ام که در جذابیت ـ تعدادی از نوشته هایتان ، آنها بیشتر از یک بار خوانده ام....دو یا چند فحه نیز ورق زده ام که آرزو می کنم در هفته ها و ماههای بعدی بتوانم قسمتهای زیادی از آرشیو اتان را بخوانم.
با آنکه چند سطر نخستی که نوشتم بیشتر در شباهت مقدمه بودند ، اما اگر هم واقعا اینگونه بوده باشد ، من هنوز می خواهم مقدمه ی دیگری بنویسم. البته نمی دانم اصلا نیازی به نوشتن مقدمه در این مجاز احساس می شود یا نه . اما هرچه فکر می کنم بهتر می دانم چند خط از چگونه و چرایی بودن خواندن وبلاگ اتان را بنویسم تا وقتی اعتراف می کنم به صورتی کاملا اتفاقی با اینجا اشنا ، اما با برخی نوشته هایتان انس گرفتم ، مجبور نباشم حرفهایم را تنها به گونه ای بنویسم که حتما خودشان را موجه جلوه دهند.
از وبلاگ نویسانی هستم که گاهی در بلاگفا چیزهایی را می نویسم و تعداد اندکی نیز در فهرست علاقمندیهام اضافه کرده ام که آنها را نیز می خوانم ، نظرات خود را می نویسم و نظرات آنها را نیز که برایم می نویسند را می خوانم. امروز هم بعد از مدتهای زیادی به سراغ وبلاگ خود و نیز خواندن برخی از نوشته های دوستانی که اشاره کردم رفتم که متاسفانه یا خوشبختانه امکان دسترسی به مدیرت بلاگفا و همچنین ارسال نظر برای وبلاگهایی که در این سرویس اشنای من شده اند ، ظاهرا وجود نداشت .
دفرصت تعطیلات سه روزه و مناسب ، اما براحتی اجازه نداد که از این دنیای مجازی و خواندن و لذت بردن از نوشته هایی که برخی از آنها را دوست دارم ، به سادگی دل بکنم و برای سراغ بلاگ اسکای امدم و بی آنکه حتی یک وبلاگ را در آنجا از قبل بشناسم ، تعدادی از وبلاگهای آن را بی هیچ و نظم ردیف خاصی بازکردم . از تعداد 6-7 وبلاگی که روبرویم گشوده شد ، فورا دریافتم چیزی وجود ندارد تا لااقل با خواندشان احساس حوصله ی لحظه هایم سر نرود. . در وبلاگ شما اما قضیه ای متفاوت بود .بیشتر تصور و باور کرده بودم ، فقط با خواندن همان تعداد وبلاگهای اندکی که از دیر باز و در بلاگفا می شناسم ، قادر خواهم بود تا برخی از لحظه های مجازی ام را پر لذت مملو و شیرینی واژه هایی کنم که جنس نوشته هایشان ذائقه ی خواندن و لذت بردن از آنها در دهانم شرین می سازند......از این حرفها عبور م یکنم و می روم سراغ احساس خوبی و لذتی که از آشناش دنم با این وبلاگ انصیب لحظات شده است. یعنی می روم سراغ همان یافتن یا برخورد اتفاقی این وبلاگ یا خانه ی مجازی اتان.... نامش چه بود؟ حادثه یا تصادف ، نمی دانم....اما برای من خجسته بود .... چرا که جنس نوشته هایتان درست از جنس همان کلماتی بود که همیشه بدنبال خواندنشان بوده ام. ...با اینکه ممکن است این حرف و جمله ای که در ادامه می خواهم بنویسم را شما و حتی دیگران نیز بخواهند بحساب تعارف و تمجید و یا حتی نظر لطف و برخوردهای مودبانه ی معمول اجتماعی بگذارند ،اما باز هم ناچار به گفتن این خواهم بود که اینجا ابا تمام وبلاگهابی دیگری که از قبل نیز آنها را می شناسم و از دیر باز با نوشته هایشان خو گرفته ام نیز متفاوت بود...
به هر صورت واقعا نمی دانم....نمی دانم باید این حرفها را چگونه بنویسم که واقعی بودنشان در باور بنشینند تا از جنس تعریف و تعارفاتی که اشاره کردم بنظر نیایند. اما لااقل می توانم بگویم بنظر می رسد نه فقط من ، که با نوشته هایتان هر رهگذری می تواند به راحتی انس بگیرد و در پهنه ی تصور خیال خود ، خویشتن را مخاطب تمام صمیمیت و سادگی سطر سطر نوشته هایی قرار بدهد که علاوه بر قصه ی جادویشان ، در درون ذهن هر یک از این رهگذران قصه ی دیگری دارند.....قصه ای به بی تابی نفسهای خاطرات تک تک آنها...قصه ای مملو از واژه های گاه شاداب و گاهی زخم خورده که گویی جنس هر کدام اشان آشنای قدیمی ـ گوشه گوشه ی ذهن یک به یک آنها بوده است...برخی از مطالب اتان الفت و صمیمیت را آنچنان در درون مخاطب خود می ریزند که تمام آنها برای لحظه ای خیال خواهند کرد که تمام خاطراتشان در شکل و شباهت خاطرات نقش بسته در دیوارهای این خانه نکرار شده اند...خاطره هایی با وزن قصیده ها و غزلهایی در بستر امنیت خیال ، که هرکدامشان هم آغوش نقاشی هایی عریانی می شود که لااقل یکی از این دست نوشته ها ، خاطره ها و یا شعرهای این خانه را به خیالهای دیرینه ی خود سنجاق کرده اند شبیه آنها خواهند بود....شبیه یکی از آنها یا حتی شبیه تمام آنهایی که با وجود تمام بغضهای پنهان ، هنوز هم در بستر خیالشان اشکی مخلوط از شوق و دلتنگی ـ عشق ، از چشمهایشان آرام آرام بر روی گونه هایشان می غلطد تا بازهم عشق ، کمترین حادثه ی واسط لبخندها و بغضهایشان باشد...آری عشق....همان سه حرفی مبهم اما شیرینی که کمترین واژه ی فراوانی ـ محبت را در ممکنهای نوشته شدن خاطرات کسانی می ریزد که خاطراتشان ارزش نوشتن را دارند...ارزش ، خواند ، نگاه داشتن ، مرور کردن ، بخاطر سپردن و در نهایت لایق غرق شدن در لحظه های آن خاطرات را داشته باشد....
نظر شما را نمی دانم بانو...نظر دیگر عابران خانه اتان را نیز همینطور....اما در نظر خودم جنس کلام اتان ، با ویژگیهای منحصر بفردی که برخی از آنها را نام بردم ، لااقل برای پریدن با بالهایی که از پریدن ایستاده اند ، شبیه افسون خالص پرواز است ... بمانند یک روح در ماسوای گنگ ـ وسعت شعر...یک روح در تسلسل لیاقت وصف....یک روح سرشار از واژه هایی تب دار و گاه نمناک ... گاه پر از سرمستی و رقص و در یک جمله کوتاه ، واژه هایی مشترک در ترانه های نبض خدا...واژه هایی بدر شکل ترانه ی آشنای قدیمی....واژه هایی همان افسون خالص اند و این بهترین شباهتی است که با واژه های خمیده ام می توانم برای برخی از واژه های سحر آمیز بنویسم...افسونی که با تمام خیال و تصور مطلوب خود نیز نمی شود براحتی از کنار خواندن دو یا سه چند باره اشان و بدون آتش زدن سیگار گذشت ....
صفحه شما را به فهرست علاقمندیهای شخصی خود اضافه کردم تا گاهی مشتری کلام اتان باشم و در فرصتهایی که گاه برایم پیش می آید مطالب تازه تر و یا باقیمانده آرشیو اتان را مطالعه کنم ....

سلام
کامنت سما را خواندم ، و دریافتم چیزی خیلی خیلی بالاتر از تعارف بود ، تمامش لطف شما بود و لطف خدا که ما آدمها را می تواند دقایقی کنار هم بنشاند آن هم به
وسیله تعدادی واژه .

به این باغ خوش آمدید و برایتان تعطیلات خوبی ارزو می کنم

کامنت شما را باید بشینم و باز بخوانم.

ایرج میرزا شنبه 26 اردیبهشت 1394 ساعت 22:38

سلام .
چششم به در موند ببینم روز مرد یه پسنی ، تبریکی ، کوفتی چیزی در مورد ما مردها ، ما بدبختها مینویسی یا نه .... خلاصه باهات قهر بودم اما دیدم اسممو آوردی و منت کشی کردی گفتم بیام یه سری بزنم بلکم دلت وا بشه ...

راستی دو تا سوال . این لیلا جون شما از کجا متوجه شدن " رها " خانوم تشریف دارن ؟ سوال اساسی تر . ایشون از کجا میدونن که از همه بیشتر شما رو دوس دارن ؟؟؟ نکنه اون خانوم فالگیره همین لیلا خانوم خودمون بودن ؟ هاااان؟؟؟
در ضمن انقدر از چشمای دختر مردم اینجا تعریف نکن ؛ آخه پسر جوون نشسته اینجا آحه

سلام

معلومه که منت می کشیم

راست میگین ! یادمون رفت روزتون رو تبریک بگیم . مبارک باشه . انشاالله
من رو ببخشید برای این قصور نابخشودنی

لیلا جان جواب بدین لطفا". از کجا متوجه شدین ؟!

لیلا جان از بس که مهربون و خوش قلب و دوست داشتنیه. و من رو همیشه با حرفهای پراز مهر و لطفش شرمنده می کنه.

خیلی قشنگه . چشمها رو میگم . ندیدی که

میثم ش یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 ساعت 00:28

سلام...
اندک است تعداد آدمهایی که اهل دوست داشتن های نصفه و نیمه نیستند........
راستی اگر اجازه دهید چیزی بگویم (اگر نوشته ی ما رخ فتح باغ را نیالاید).... به نظر من آدمی که حساس نباشد ارزش چندانی در دوستی ندارد....... کسی که برای خودش اصولی داره بی شک در قبال آنها حساس خواهد بود..... حساس به جنس دوستیها.... یا حساس به برگ زردی که باد آنرا جلوی پایش می افکند...... حساس به اجرای آیینی که قبل از خوابیدن شب دارد... یا حساس به هدیه دادن لبخند به رهگذری خسته......... فرقی نمیکند......... من خودم از کسی که با همه دوستی میکند ولی دوستی نصفه نیمه.. بیزارم........ چرا که اصلا مفهوم دوستی را نیافته است....... این فرد شاید به قولی خیلی هم آداب معاشرت اجتماعی را رعایت میکند ولی....... به صرف قهوه یا پیاده روی دعوت نخواهد شد.......... تجربه خودم میگه که زیباترین دوستیها معمولا با دوستان حساس بوده...... دوستانی که اصولی برای خودشون دارن و هر کسی لیاقت حضور در حلقه ی رفاقت اونها رو نداره......
ممنون که با مطلب جدیدتون چشم ما رو روشن کردید..

سلام آقای میثم عزیز

مرسی که بهم قوت قلب دادین.
کم لطفی ها مثل تازیانه بر روح آدم حساس ضربه می زنه و خدا می دونه که این زخمها چه زمانی خوب بشوند! یا اصلا" خوب می شوند؟!

مردم در مورد آدمهای حساس می گن : ای بابا این هم چقدر سخت میگیره! چقدر حساسه ! ولی نمی دونند این آدمها چه دنیایی برای خودشون دارن و چقدر زیبایی در ذهنشون نقش می بنده که ممکنه هر کسی قادر نباشه طراح این هنرمندی های عاشقانه باشه و نمی دونند چقدر به سادگی هر بار فرو می ریزه .
مردم عادی شاید براشون اصلا قابل درک نباشه.

آفتاب یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 ساعت 10:31

سلام بر جنااااب ایرج میرزای عزیز

بنده سند دارم که قلبمه.. من زودتر خوندم پس من بیشتر دوست دارم.. در ضمن با غیرت بنده در ارتباط با پرنیان جااااان بازی نکنید.. میزنه شاهرگم بیرون خون راه میوفته.. گفته باشم بعدا نگین لیلا نگفت... بله!


رها هم اسم خانومه در ضمن.. من رها آقا نشنیدم!

تو ولایت شما آقا رها هست؟!!!

سلام

مرسی غیرت

قابل توجه ایرج میرزا خان عزیز.

لیلا جون ، توی اون کانالهای اجنبی که من ندارم، شما هم ندارین ، اون مجریه که آقاست اسمش رهاست .

معجزه خاموش دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 ساعت 14:20 http://mmahmoodichemazcoty.persianblog.ir/

مزسی
گل شمایید .

ایرج میرزا دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 ساعت 21:59

علیک السلام لیلا خانم
جواب کوبنده رو که خود پرنیان دادند ... نوش جان
دوما : خود " رها " نوشته که زن یا مرد بودنش مهم نیست و...
سوما:

بعدشم بگم از کجا منوجه شدید که از همه بیشتر پرنیانو دوست دارید؟ لابد چون میدونید که هیشکی اونو دوسش نداره جز لیلا

من کی جوابم کوبنده بود ؟

با سوما" خیلی موافقم ولی !

در مورد آخری هم هیچ چی ندارم بگم

باران سه‌شنبه 29 اردیبهشت 1394 ساعت 10:51

ما هم خانوادگی حمایت خودمونو از این باغ همیشه آباد و سبز اعلام میداریم!!!
زنده باد همه ی خودمون اینا...

خانوادگی زنده و سلامت باشید قربان .

لیلا سه‌شنبه 29 اردیبهشت 1394 ساعت 12:20

فهم تو فهمیدن خوبی هاست
فهم تو فهماندن زیبایی
به همه زشتی هاست
فهم تو فهمیدن فاخرترین دل گفته ها
از زبان گلهاست
با توام ای فارغ از تکرارها
با توام ای بهترین گفتارها
صادق ترین پندارها
در حضورِ تلخ ِ این کنج سکوت
یاد تو زیباترین دیدارهاست ....

سلام دوست عزیزم

ممنونم برای این قطعه زیبا.

لیلا سه‌شنبه 29 اردیبهشت 1394 ساعت 12:22

گاهی به رنگ ارغوانی دوستت دارم
ماهی ولی چون مهربانی دوستت دارم

تنها نگاهت می کنم شاید تو فهمیدی
من با زبان بی زبانی دوستت دارم

آرام پشت ابر های تیره میخندی
در هر کجا و هر زمانی دوستت دارم

تک بیت های دفتر شعرم ز چشم توست
شاعر بمان تا می توانی ، دوستت دارم

من بارها نام تو را تکرار خواهم کرد
این را بدانی یا ندانی دوستت دارم

ماهی به رنگ ارغوانی دلبری می کرد
آری به رنگ ارغوانی دوستت دارم
مجتبی زارعی

خیلی هم قشنگ بود این دوست داشتن

لیلا چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 ساعت 13:13

صبح امروزکسی گفت به من
توچقدتنهایی
گفتمش درپاسخ
توچقدنادانی
تن من گرتنهاست
دل من بادلهاست
دوستانی دارم
همه ازجنس بلور
که دعایم گویند
ودعاشان گویم
یادشان دردل من
قلبشان منزل من
تقدیم به شما که معنیه دوستی و دوست داشتن رو روبلدین

ممنونم
قطعا" این همیشه دو طرفه ست . دوستی های خوب تا دو طرفه نباشه ماندگار نیست.

لیلا چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 ساعت 14:12

دوستت دارم تا دوستت دارم ها
تا به ساحل بودن یک شب ویک دریا
دوستت دارم چون یک صدف مروارید
دوستت دارم چون صبح روشن خورشید
دوستت دارم ای نازنین رویایی
دوستت دارم ای غرق در زیبایی
من تورا می دانم مثل آرامش ها
مثل با هم بودن در همین خواهش ها
شوق دیدارت را می نویسم هرشب
دوستت دارم چون ماه پیدا در شب

لیلا چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 ساعت 14:18

شکفته بر لبم گل های لبخند
دلم با مهر یاران خورده پیوند
تداعی می کند نامت به ذهنم
که دارم من دوستی خوب و دلبند
نگهدار عزیزان باش الهی
نبینم چهرشان یک اخم و تلخند

لیلا چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 ساعت 14:20

همراه بســـــیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصـــه ها، این هم غمی نیست
دلــبســــته انـــدوه دامـــنگیر خــــود بـــاش
از عــالـــم غـــم دلرباتر عالمـــــی نیـــست
کــــار بــزرگ خــویــش را کـــــوچــک مـپندار
از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست
چشــمی حقیقت بین کنار کعـبه می گفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست

امیدوارم هیچوقت اندوه گین نباشی دوست عزیزم

لیلا چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 ساعت 14:26

الله !!!!!!، شود ، حفیظ جانت
خوشبخت شوی به هر جهانت
پاینده شوی و شاد و خوشحال
راضی شودت خدا!! به هر حال
باشد ذات حق پشت و پناهت
دور از تو ، کند بلا و آهت

ممنونم برای این شعرهای قشنگ

آفتاب پنج‌شنبه 31 اردیبهشت 1394 ساعت 20:26

سلام مجدد خدمت با سر سعادت ایرج میرزا خان!

خدمت با جناب حضرت آقا عرض شود که شما یک نظر سنجی بگذارید ببینید پرنیان من رو چند نفر دوست دارند..بعدشم شما اگر دوست ندارین چرا نوشتین برای آقایون چرا ننوشتند؟!!

من که دلم خنک شدددد

بزن زنگووووووووووووووووو

سلام



لیلا یکشنبه 3 خرداد 1394 ساعت 12:13

واژه ای کو تا سزد نام دل آرای تو را؟
آیه ای کو در شرف جان مسیحای تو را؟
چشمه ی خورشید جوشان جاری اندر جام دل
مهر و مه در آستین و اختران پای تورا

لیلا یکشنبه 3 خرداد 1394 ساعت 12:38

حضورت حس قشنگی به آدم میده
وجودت همش انرژی مثبته
بودنت بوی زندگی میده
همیشه باش تا ماهم بمانیم
دوستتان دارم





ممنون دوست مهربان و عزیزم

لیلا یکشنبه 3 خرداد 1394 ساعت 13:42

برایـم ،چهره ای ، لطف و صفا بار
جمالت بوده است ؛ الگوی یک یار
همیشه ، واژه ی زیبــای نامــت
دعایی بوده ؛ متن جمله ، در کار
الهی ...!......روزتان بهروز باشد
درود حق ، به جانت بـاد ! بسیـار
ستایش کرده ام هر بار و تحسین
الهی....! ...عمرت افزون و خدا یار

ایرج میرزا یکشنبه 3 خرداد 1394 ساعت 17:35

الو الوووو
الوووووو
آنتن نمیده ...

? what



چرا حالا؟

فریناز پنج‌شنبه 7 خرداد 1394 ساعت 14:35

پرنیان جون شما که همیشه ی روزنه ی نور از طرف خدایین
با تلنگر ها و دلنوشته هاتون

دلم براتون تنگ شده بود
سلام

سلام عزیزم
شرمنده ام کردی که، مرسی

من هم خوشحال شدم اومدی.

توسن جمعه 8 خرداد 1394 ساعت 01:18

سلام....
وقتی که چند هفته ی پیش در یک پرسه ی اتفاقی با فتح باغ و نقاشی های کنده شده بر دیوارهایش آشنا شده بودم ، بجز خوش اقبالی ـ لحظه هایم هیچ واژه ی دیگری را برای توصیف یا توضیح آنچه که یافته بودم پیدا نمی کردم و هنوز هم نیافته ام ، اما آن شب خیلی زود دریافتم که تمام لحظه هایی که اینجا را می خواندم برایم با تمام معنایشان گوارا بودند .... البته و لطفا این چند سطر را هم بمانند چیزهایی که آنشب نوشته بودم ، دوباره بحساب لطف و تعارف و یا چیزهای بالاتر از تعارف ننویسید بانو ! ....
امشب وقتی پاسخی را که برای نظر گذشته ام نوشته اید را می خواندم ، تصمیم داشتم که با تمام سعی خود ، حواسم را خوب جمع کنم تا لااقل امشب را وقتی که از کنار نوشته هایتان عبور می کنم ، آنچنان محتاط باشم که چیزی در مورد خوب بودن ، زیبا بودن ،جالب و جذاب بودن و کلمه های مشابهی که گویای تحسین اتان در نوشتن باشد را ننویسم.... بدنبال نوشته های تازه اتان بودم تا امشب نیز لحظه هایم در لذت آشنایی اشان غرق در شیرینی ـ خواندن بشوند ، اما متوجه شدم که هیچ نوشته ی تازه ای در فتح باغ منتشر نشده است و آن وقت....آن چند سطر کوتاه را از خوش اقبالی لحظه های گذشته ام بازگو کردم تا شاید بتوانم در ادامه ی آنها ، خمار ـ افتاده در مبهوت و بد اقبالی ـ لحظه های امشب را باور کنم.
بعد از سه یا چند هفته ای که از نخستین حضور اتفاقی یا خوش اقبالی لحظه های آن شب من می گذشت ، امشب نیز به لطف تعطیلاتی که گاهی در پایان هفته نصیبم می شود ، با همه ی اشتیاق و به هوای خواندن واژه هایی وارد فتح باغ شدم که قبلا گفته ام که جنس اشان را دوست دارم...اما وقتی که متوجه شدم در تمام این مدت هیچ نوشته ی تازه ای منتشر نشده است ، دلهره ای عظیم از اعماق وجودم برخاسته است که فرصت ـ خواندن و لذت بردن از آرشیو گذشته و باقیمانده ای که هنوز نخوانده ام را نیز از آرامشهای خواندم می گیرد.....دلهره ای که خودبخود در خیالهایم شکل می گیرد و تصوری وحشتناک از امکان وقوعی را القا می کند که فتح باغ تعطیل است !!؟
با آنکه واقعی بودن این دلهره ی لاغر ، در میان و مقایسه با هزاران احتمال ساده تر دیگری که تنها یکی از آنها علت به روز نبودن فتح باغ شده است ، آنچنان ضعیف و کم ممکن است که در منطق و اعتقاد دیگران و و حتی در باور من نیز بیشتر شبیه خرافه بنظر می رسد، اما این از عادتهای کوچک من است که هرگاه دلهره ای در لحظه هایم می افتد ، خرافی هم که باشد بازهم بجز بد اقبالی ـ لحظه های آن لحظه، هیچ دلیل منطقی ـ دیگری نمی تواند این حادثه ی ناممکن اما عظیم را در بهت ـ خاموش ـ آنهمه اشتیاقی بنشاند که قبل از برخاستن آن دلشوره و اضطراب ، مشوق ـ ذائقه ی خواندن یا شنیدن من شده بود برای چشیدن ـ حرفها ، نوشته ها ، قصه ها ، غصه ها ، گفته ها ، ناگفته ها .... غم ها ، شادی ها....رویاها ، حقیقت ها ... روزها ، شبها .... اضطرابها ، آرامش ها....تند شدن لحظات ، کند بودن عبور ثانیه ها..... هوشیارشدنها ، مست بودنها ... خشونت ها ، ظرافتها ...ممکن ها ، ناممکن ها....اشکها ، لبخندها....حتی مردن ها ، زندگی کردنها .... و تمام واج های دیگری که با آنها می شود تمام اتفاقهایی را نوشت که اگرچه گاهی گوارا و گاهی نیز ناگوار بنظر می رسند ، اما در کنار هم قرار می گیرند و تمام لحظه های زندگی را شکل می دهند......لحظه هایی مملو از غمها و شادیهایی در زندگی ، که اگرچه نمی شود سهم هر کس از غمها یا شادیهای زندگی اش را قبل از اتفاق افتادن آن لحظه ها تعیین کرد ، اما در کنار عبور آن لحظه ها ، گاهی نیز لحظاتی آنچنان گرانبها می آیند که با آمدنشان تمام زندگی را به تسلیم واژه هایی در می آورند که لبخند را ساخته اند.....واژه هایی که جریان عبور لحظه های اکنون و گذشته را نیز به لبخند روزهای آینده می کشانند...واژه هایی که گاه ضربه های مضطرب زمان را به شوق خواندن خود می کشانند و گاهی نیز لبخندشان در جریان زمانهایی محو می شود که طولانی بودن اشان تفریق اضطراب ـ خوش اقبالی یا بد اقبالی ـ لحظه ها می شوند.....
.............

سلام دوست عزیز
راستش مدتی قبل یعنی سال گذشته یکباد تصمیم گرفتم خداحافظی کنم ولی لطف و محبت دوستان وفادار و خوبم مانع این کار شد ، تصمیم گرفتم بمانم ولو با فاصله بنویسم، با این ترتیب ارتباط با دوستان نازنینی که در اینجا دارم را از دست نمی دهم.
برای کم بودنم من را ببخشید ، سعی می کنم فعال تر باشم و به این ترتیب از نوشته های دوستان خوبم هم استفاده ببرم، از لطف فراوان شما بسیار سپاسگزارم و امیدوارم لایق این محبت ها و دوستی ها باشم

میثم ش جمعه 8 خرداد 1394 ساعت 02:08

سلام
این آهنگ تقدیم شما و همه دوستان خوبتون:
https://www.gavazn.com/song/10361.htm

ممنونم تصنیف قشنگی بود در یک عصر جمعه ♡♥♡

برنا دوشنبه 11 خرداد 1394 ساعت 11:25 http://Www.newday2014.blogsky.com

سلام
راستش اومده بودم آدرس وبلاگ جدیدمو بدم. میدونید که بلاگفا بسته شده و مجبور به نقل مکان شدم. اما وقتی دیدم پست جدید گذاشتید خیلی خوشحال شدم.
تا یادم نرفته آدرس وبلاگ منو در لینکتون اصلاح کنید.
آدمهای این روزها خیلی گره های روانی دارند، اگه میشد این گره ها را باز کرد، اونوقت هر کسی خودش می شد.
من به شخصه با اینکه احساسمو به راحتی به دیگران نشون بدم مشکل دارم، برای اینکه متاسفانه در اجتماع ما همه اصل رو بر بد بودن و ناپاک بودن و کلی چیزهای بد دیگه میگذارند، و این خیلی منو اذیت میکنه، ادعای پاکی و پیغمبری ندارم، اما از اینکه این فرصت هیچوقت پیش نمیاد که بتونی احساستو بدون همه این چیزها بیان کنی ناراحتم، از اینکه برای نشان دادن لیاقت دوستی باید هزارتا اتفاق بیفته، از اینکه چون مرد هستم نگاه بدی روی من هست و... و همه اینها باعث میشه که خیلی محتاط تر و در نتیجه تنها تر بشم. بگذریم.
شاد باشی خواهر جان

سلام
خیلی خوش آمدین به بلاگ اسکای . تا به امروز که من مشکلی باهاش نداشتم و قطع و وصلی های مکرر مثل بلاگفا نداشته .

یک جمله ای هست که همه ی ما بارها و بارها خوندیم توی پیامهایی که به ما از طرق مختلف می رسه و اون اینه که : خودت را برای کسی ثابت نکن، اونی که دوستت داشته باشه از هر کسی بهتر می دونه تو چی هستی و اونی که دوستت نداشته باشه با تمام خوبی هات تو رو نمی بینه.

تلاش برای خوب بودن و خوب ماندن اگر هیچ نتیجه ای توی بعضی رابطه ها نداشته باشه ، حداقل باعث آرامش درونی ما می شه .

ترانه بهار شنبه 16 خرداد 1394 ساعت 03:51 http://taraneh-bahar.mihanblog.com/

پرپر !
سلام

اهل طومار نوشتن نیستم ، اما خوب طومار میخونم :)

شاد باشی پرنیان عزیز



سلام
چه طوماری هم !

ممنونم

میثم ش شنبه 16 خرداد 1394 ساعت 22:47

سلام و عرض ارادت

آدمای خوب و باحال از نظر من دو دسته هستن.... دسته اول اونایی که خودشون رو به مرور ارتقا میدن.... صفت های بد و ناپسندیده رو از خودشون دور میکنن.... با آدمهای مختلف که نشست و برخاست میکنن از خوبیهای دیگران در خود ذخیره میکنن و از رفتارهای زشت دیگران درس گرفته و خودشون رو از زشتیها پاک میکنن.... کتاب میخونن.. پرسشها دارند و در جستجو هستند.... جستجوی یافتن بهترینها.... بهترین رنگها... بهترین عطرها...... بهترین دوستیها.... بهترین منظره ها... بهترین لباسها... بهترین اندیشه ها..... همواره در تکاپوی خوب شدن هستند.... این ها هر هفته و ماه که میگذره کلی تغییر مثبت میکنن و زیباتر میشن..... زیبا در اخلاق... زیبا در آرمانها... زیبا در سلایق و انتخابهای شخصی.....
دسته دوم اونایی هستن که در جستجوهایشان به انتخابهای خاص خود رسیده اند.... ترین های خاص خود را یافته اند.... به این مرحله معمولا بعد از چهل سالگی فقط بعضیها میرسن..... و حرفهایی برای گفتن خواهند داشت... مثل چراغی برای دیگران روشنی بخش میگردند...... یه پدر خردمند... یه مادر فرزانه.....یه خواهر دانا... یه برادر عاقل.... یه دوست که میشه در کوره راه زندگی روش حساب کرد....... چقدر خوب میشه که هرکسی تو زندگی به این انسان خردمند دسترسی داشته باشه......... من شخصا خودم تو زندگیم تعداد انگشت شماری از این انسانهای نوع دوم و فرزانه دیده ام و از معاشرت باهاشون روشناییها وام گرفته ام..........
خانوم پرنیان مهربان!!!....... به یقین شما یکی از این انسان های خردمند هستید

وای مرسی ...

سلام
شما خیلی محبت دارین و من را شرمنده کردین.

به نظر من برای خوب تر بودن هیچوقت نقطه ی پایانی وجود نداره. خیلی چیزها را باید در زندگی آموخت و رستگاری راهی ست دشوار و ناتمام بخصوص با زندگی های مدرن و پیشرفته ی امروزه و با شرایط سختی که هر کدام از ما در آن زندگی می کنیم.
بزرگ بودن و بزرگ شدن یک راه ناتمام دارد. و ما هر چقدر هم تلاش کنیم همیشه با خودمان این جمله را تکرار میکنیم که ای کاش تجربه ها و آموخته های امروزم را بیست سال پیش داشتم.
من فکر میکنم سالهای آینده قراره چه چیزهایی از زندگی بیاموزم که امروز در آنها خیلی ضعف دارم و ناتوانم .
گاهی مرگ این فرصت را میگیره از ما آدمها و خدا کند در لحظه ی مرگ خیلی دست خالی از این دنیا نرویم ... ای کاش.

از محبت بی نهایت بزرگوارانه شما سپاسگزارم و مطمئن باشید برای آموختن و شاید تغییر در بعضی نگرش ها باز هم به فرصت بیشتری نیازدارم .

برنا یکشنبه 17 خرداد 1394 ساعت 15:39 http://Www.newday2014.blogsky.com

رهگذر چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 11:52

مردم در مورد آدمهای حساس می گن : ای بابا این هم چقدر سخت میگیره! چقدر حساسه ! ولی نمی دونند این آدمها چه دنیایی برای خودشون دارن و چقدر زیبایی در ذهنشون نقش می بنده که ممکنه هر کسی قادر نباشه طراح این هنرمندی های عاشقانه باشه و نمی دونند چقدر به سادگی هر بار فرو می ریزه .
مردم عادی شاید براشون اصلا قابل درک نباشه.

یعنی عاااااااااااااااشقتم پرنیان عزیز وحساس و دوست داشتنی...

محمد

ممنونم دوست عزیزم
خیلی خوبه تو دنیا آدمها حتی ندیده با هم احساس نزدیکی کنند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد